دختران خانه آبشار مهربانی (۲)
…قسمت قبل
یه گوشی ساده قدیمی داشت روشنش کرد داد دستم و پرسید این شماره رو میشناسی؟
نگاه کردمو گفتم آره میشناسم.
گفت حالا که میشناسی بزن رو پیام و بخون ببین چی برام نوشته
پیام رو باز کردم مامانم نوشته بود «سلام دخترم وقتی رفتید رفتم از پویا خواستم فیلم تو را پاک کنه و خودم بالا سرش موندم تا مطمئن شدم پاک کرد حالا دیگه هیچ مدرکی وجود نداره که پسرم بخواد شکایت کنه پس اگه فرصتی پیش اومد فرار کن در ضمن نگران قسمی که خوردی نباش قسمی که باعث بشه عفت و نجابتت به خطر بیفته خود بخود باطله»
چشام از تعجب چهارتا شد و یه بار دیگه شماره رو با دقت خوندم شماره مامان بود و زمانش درست همون زمانی بود که رفته بودم دوش بگیرم.
شماره پویا رو گرفتم و زنگ زدم بعد از چند بار زنگ خوردن پویا خواب آلود جواب داد سلام داش سعید چی شده این موقع شب زنگ زدی نکنه برات اتفاقی افتاده؟
نه مشکلی نیست فقط میخواستم بپرسم راسته که مامانم ازت خواسته فیلم این دختره رو از روی هارد دوربین ها پاک کنی؟
_آره داداش تو که رفتی خاله اومد گفت ممکنه دوباره پاسگاه بخواد بیاد و سراغ فیلم تا دزد را شناسایی کنه پس بهتره پاکش کنیم که آبروی دختره نره و بالا سرم موند و تا پاک نکردم از کنارم رد نشد.
بمیری پویا نمیشد قبلش از منم می پرسیدی؟
_من میگم از بالا سرم تکون نمیخورد تو میگی از من میپرسیدی حالا مگه چی شده مشکلی پیش اومده؟
+نه مهم نیست برو بخواب، شب بخیر.
گوشی رو قطع کردم و برگشتم به عقب و به مژده گفتم خب پس چرا در حالی که میتونستی بری نرفتی؟
گفت درسته یه دخترم اما قولم، قوله. من به تو قول داده بودم بمونم و موندم از طرفی موندم تا نجابتم رو بهت ثابت کنم و تو فکر نکنی ازت میترسم.
گفتم تو هم به قول و قسمت عمل کردی و هم بهم ثابت کردی با نجابت و نترسی پس دیگه نیاز نیست بمونی، میتونی بری.
دست به دستگیره در برد و گفت باشه اگه غیرتت اجازه میده منو اینجا رها کنی و بری من پیاده میشم.
گفتم اول ببین در باز میشه که پیاده بشی بعد قضاوت کن. دستگیره رو کشید در باز نشد گفتم حالا آدرس بده تا برسونمت.
گفت راه بیفت همینطور که داری میری بهت آدرس میدم.
روشن کردم و راه افتادم خودشو از بین پشتی صندلی ها عبور داد و دوباره رو صندلی جلو نشست.
بی سر و صدا و مثل یه آدم شکست خورده فقط رانندگی میکردم و او آدرس میداد. با آدرسی که داد سر از محله خودمون در آوردیم. پرسیدم حالا کجا برم؟
_برو در خونتون
+گفتم که دیگه لازم نکرده اونجا بیایی برو دنبال کارت.
_من تو خوابگاه زندگی میکنم خوابگاه قانون داره الان مرا راه نمیدن باید تا صبح بیرون بمونم تو که انتظار نداری تو خیابون سرگردان بمونم تا صبح بشه.
دوباره تو دلم برق امیدی روشن شد گفتم ممکنه رفتیم خونه دوباره هوایی بشم و کار دستت بدم.
_تو پسر خوبی هستی بعید میدونم به کسی که از بی مکانی بهت پناه آورده بخوای زور بگی.
یه جوری جواب میداد که دست و پای آدم بسته می شد گفتم دختر تو دیگه کی هستی من که با این همه ادعا از پس این زبونت نیومدم چطوری اینقدر خوب بلدی از کلمات استفاده کنی و دست و پای آدم رو ببندی؟
_وقتی تو این دنیای بی رحم تنها باشی و هیچ کسی رو نداشته باشی مجبوری تلاش کنی همه چی یاد بگیری و خودتو قوی کنی تا بتونی از خودت مراقبت کنی.
+واقعاً هیچ کسی رو نداری؟
_خب معلومه که ندارم اگه داشتم نباید یکی الان زنگ میزد ازم میپرسید این موقع شب کدوم گوری هستی یا اگه کسی داشتم تو جرات میکردی بهم بگی خودتو یه شب در اختیار من بذار.
راستشو بخوای من از سر وضعت فهمیدم که بی کس و کار و بدبختی.
_برای همین تصمیم گرفتی تو هم به من زور بگی، واقعا برا مردانگی ات متاسفم.
+نه اینطور نیست. من آدم مظلوم کشی نیستم، اما هر کار میکردم از این همه زیبایی چشم پوشی کنم و بی خیالت بشم نمیشد.
_حالا چی هنوز تو فکرمی یا بی خیالم شدی؟
+راستشو بخوای هنوزم بی خیالت نشدم
_باشه مهم نیست هرچی باشه این موقع شب بیرون خطرناک تر از خونه توی.
دیگه داشتیم میرسیدیم گفتم بازم میگم هیچ قولی نمیدم که باهات کاری نداشته باشم پس هنوز دیر نشده اگه خواستی میتونی پیاده بشی و بری یه جایی برا خودت پیدا کنی.
+خیلی خب بزن کنار پیاده میشم
کشیدم کنار دست به دستگیره برد و گفت درو باز کن میخوام پیاده بشم.
+واقعاً میخوای بری؟
_من نمیخواستم برم اما تو جوابم کردی.
+تو که گفتی الان دیگه خوابگاه راهت نمیدن کجا میخوای بری؟
_به خودم مربوطه کجا برم!
+میخوای تا صبح تو خیابونا سرگردان بشی. هیچ میدونی الان هیچ خیابانی جای امن برای تو نیست و آدمای گرگ صفت زیادن که ممکنه تیکه پارت کنند بهتر نیست…
حرفمو قطع کرد و گفت تو نگران نباش. خدا هست و من هر جا باشم کافیه ازش بخوام، او کمکم میکنه.
دوباره راه افتادم گفت پس چرا درو باز نکردی پیاده بشم.
گفتم غیرتم اجازه نمیده تورو تو این سرما وسط شهر رها کنم و خودم برم جای گرم و نرم بخوابم.
_چه عجب این چیزها هم سرت میشه.
+داری مسخرم میکنی؟
_نه ولی یادت باشه بعداً نخواهی مثل اون دفعه سرم منت بزاری که هیچ خوشم نمیاد.
الحق که این دختر گرگ بارون دیده بود و از قبل فکر همه چیو کرده بود و با زبان نمیشد از پسش بر اومد برا همین دیگه حرفی نزدم. به خونه که رسیدیم پیاده شدم در رو باز کنم اونم پیاده شد و گفت هنوز حرف من همونه اگه بخوای دست بهم بزنی میکشمت حالا بیام تو یا برم رد کارم.
+صداتو بنداز تو جایی نمیری بعد کلید ساختمان رو بش دادم و گفتم تو برو داخل تا من ماشین رو بزارم تو پارکینگ و بیام. (پارکینگ از ساختمان جدا بود)
وقتی رفت مدتی به فکر فرو رفتم دیدم خدایی خیلی با دخترای دیگه فرق داره او واقعاً با نجابت بود اما این برا من مهم نبود. سکس با او تمام تمام خواستم بود و من فقط بدن برهنه اش رو میخواستم.برا همین تصمیم گرفتم به هر طریقی، حتی به زور او رو به چنگ بیارم.
ماشین رو زدم تو پارکینگ و برگشتم تا دروازه رو ببندم، مامان را دیدم که از پنجره اتاقش نگام میکنه اما همین که دید منم او را میبینم با بی اعتنایی پرده رو انداخت و رفت. نگاه به ساعت کردم ساعت دو نصفه شب بود.
به داخل خونه رفتم کلید رو در بود در را قفل کردم و به سمت پذیرایی رفتم مژده پافر رو کنده بود و رو مبل نشسته بود گفتم مامانم هنوز بیداره. او هر شب ساعت ۱۱ خواب بود فکر کنم از نگرانی خوابش نبرده. بعد پرسیدم تو با مامانم چیکار کردی که غروب بخاطرت جلو من ایستاد و هنوزم تا این وقت شب نگرانته؟
کمی فکر کرد و گفت بعید میدونم نگران من باشه او بیشتر نگران توی.
خندیدم و گفتم نگران من!؟ آخه چرا باید نگران من باشه؟
_واقعا درکت این حد پایینه؟ اتفاقاً اگه کمی فکر کنی میفهمی که هیچ دلیل نداره نگران یه دختر غریبه باشه و نگران تو که پسرشی نباشه.
+آهان، حالا فهمیدم او نگرانه مبادا دختر بی پناهی رو بی سیرت کنم و یه عمر تاوان پس بدم. درست میگم؟
_تو که عمرا بتونی همچین غلطی بکنی اما هر چی باشه او یه مادره و نمیتونه نگران نباشه برا همین من میگم بهتره بریم پیش مامانت تو ازش عذرخواهی کن بعد هر سه با خیال راحت همونجا بخوابیم و این قائله رو به خیر و خوشی تموم کنیم. نظرت چیه؟
راستش بد نمیگفت اما بیچاره نمی دونست که دوباره نظرم عوض شده و میخوام به هر نحوی شده بدستش بیارم. برا همین وقتی گفتم، نه! گفت من میرم، خودت گفتی آزادم هر جا خواستم برم.
گفتم بشین سر جات.
گفت حالا دیدی تمام اون حرفایی که زدی پشم بود و تو دلت نمیخواست من برم.
+گفته بودم که اگه بیایی خونه ممکنه نظرم عوض بشه!
بلند شد و گفت ولی تو آزادم گذاشتی تا برم و من با اختیار خودم اومدم حالا میخوام برم.
سریع خودمو به در رسوندم کلید رو برداشتم و گفتم حالا اگه میتونی برو.
جلوم ایستاد و گفت باشه آقا سعید هیچ اشکالی نداره فعلأ تو زور بگو نوبت منم میرسه. بعد رفت رو مبل سه نفره لم داد
یه نگاه بهش انداختم و گفتم ببینم تو با این سرووضع میخوای بخوابی.
_راحتم
رفتم رو مبل روبرویی نشستمو گفتم ولی من ناراحتم حداقل اون شال رو از رو سرت بردار.
شال رو برداشت و کلیپس رو باز کرد و موهای بلند و سیاهش رو رها کرد بعد چنتا تکون به سرش داد که باعث شد موهاش با زیبایی خاصی دور سرش پخش بشه و گفت راضی شدی؟
+آره چیه این روسری نمی گذاشت از دیدن این همه زیبایی لذت ببرم بعد مدتی بدون هیچ حرفی فقط نگاش کردم تا اینکه گفت به اندازه کافی لذت بردی میترسم زیادیت بشه تا رو دل نکردی پاشو برو بخواب.
+خواب رو ولش کن چی میخوری برات بیارم؟
_امشب به اندازه کافی خوردیم الان دیگه وقت خوابه.
+منظورم از خوردنی آبکی بود
_آبکی چیه؟
+نمیدونی آبکی چیه؟ منظورم مشروبه.
_آهان مشروب، نه آقا سعید من نه تا حالا مشروب دیدم و نه دوست دارم ببینم چه برسه بخورم. فقط میخوام بخوابم، میشه بگی کجا باید بخوابم.
+تو اتاق رو تخت من.
_تو کجا میخوابی؟
+منم همونجا کنار تو
_من عادت ندارم رو تخت بخوابم همینجا رو زمین میخوابم تو برو رو تخت بخواب فقط یه پتو و بالش به من بده.
اتاق رو نشون دادم و گفتم خودت برو از تو کمد بردار.
رفت و چند ثانیه بعد با یه پتو و بالش برگشت رو فرش کف حال دراز کشید بالش رو گذاشت زیر سرش و پتو رو کشید رو سرش و گفت دوست ندارم تو خواب کسی بالا سرم بشینه لطفاً بلند شو برو سر جات بخواب.
گفتم چرا چیزی زیرت پهن نکردی؟
_خوبه همینجوری راحتم
رفتم تشک آوردم کنارش پهن کردم و گفتم تو مهمون منی دوست ندارم رو زمین بخوابی بیا رو این بخواب.
خودشو رو تشک کشید و تشکر کرد و گفت خیالت راحت شد حالا دیگه برو بخواب.
+چرا داری با مانتو و شلوار میخوایی.
با لحن خاصی گفت من اینجا لباس تو خونه ای دارم که بپوشم.
+خب لخت بخواب چه ایرادی داره.
_بچه پررو اینقدر اذیتم نکن پاشو برو.
+لااقل مانتو رو بکن و بخواب زیرش که لباس داری.
_باشه تو از اینجا برو من میکنم و میخوابم
بلند شدم رفتم لباس عوض کردم لباس راحتی پوشیدم یه تشک و یه بالش و یه پتو اوردم تشک رو چسبیده به تشک او انداختم خواستم بخوابم بلند شد تو جاش نشست و گفت تو اینجا چیکار میکنی؟
+میخوام اینجا بخوابم اشکالی داره؟
_نه اشکالی نداره. پس من میرم تو اتاق میخوابم و در رو میبندم تو هم حق نداری مزاحم بشی.
+هر جا بری منم میام میخوام پیش تو بخوابم.
_که چی بشه؟
پتو رو روم کشیدم و برای خنده گفتم من شبا میترسم باید حتماً پیش یکی بخوابم تا خوابم ببره.
_خیلی خب باشه پس من اینجا میشینم تو هم بدون ترس بگیر بخواب.
+مگر تو خوابت نمیاد؟
_تو بخواب بعد من میخوابم.
+ولی من هنوز میترسم باید دراز بکشی و منو تو بغلت بگیری تا خوابم ببره.
_دیگه چیزی نمی خوای.
+اگه خوابم برد نه ولی اگه بد خواب شدم باید بهم شیر بدی.
با بالش زد تو سرم و بلند شد تشک خودشو یه متری از تشک من فاصله داد و گفت بچه پررو دیگه بامزگی کافیه. من خیلی خستم میخوام دو ساعت بخوابم. اما اگه تو خواب متوجه شدم دست به من زدی بلند میشم و اونوقت هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی. بعد چراغای حال رو خاموش کرد و اومد تو جاش دراز کشید اما چراغ آشپزخانه روشن بودو سی چهل درصدی فضای حال رو روشن کرده بود
مگه قرار نبود مانتو رو بکنی هنوز که داری با مانتو میخوایی؟
_اشکالی داره؟
+البته که اشکال داره اینطوری اذیت میشی، نمیتونی راحت بخوابی. بعد بلند شدم کنارش نشستمو گفتم بزار خودم کمکت کنم.
او هم درجا نشست و همین که دست به اولین دکمه مانتو بردم گفت ببینم تو آینه خودتو دیدی هنوز جای سیلی که خوردی قرمزه من دوست ندارم دوباره این اتفاق بیفته بعد صداشو بالا برد و گفت پس دستتو بکش و گمشو سر جات.
عصبانی شدم و گفتم نمیکشم ببینم چه غلطی میکنی!
دستشو آورد بالا که هولم بده، سریع گرفتم با تمام قدرت پیچوندم و بردم پشتش و هولش دادم خوابید رو دستش. آخ دردناکی گفت که نشون میداد دستش خیلی درد گرفته، اما مگه برام مهم بود.
خودمو کشیدم روش اون یکی دستشو با یکی از دستام نگه داشتمو چشم تو چشاش دوختم و گفتم دیگه دختر خوبی باش و تسلیم شو. تو که زورت به من نمیرسه پس بزار کارمو بکنم.
بیچاره از درد داشت به خودش میپیچید ولی دست از تقلا بر نمی داشت و میخواست به هر طریقی خودشو از تنگنا در بیاره اما من کاملاً او را احاطه کرده بودم. صورتمو جلو بردم تا ازش لب بگیرم اما لباشو محکم به هم فشار داد و اجازه لب گرفتن نداد لبمو از لبش جدا کردم و دو سه بار رو لباش زبون کشیدم دهنشو باز کرد و با خشم گفت عوضی کثافت میکشمت
خندیدم و گفتم پس اون الدرم بلدرمت چی شد تو که نمیخواستی بزاری دستم بهت برسه! حالا کاری میکنم که به غلط کردن بیفتی بعد دستمو بردم و اولین دکمه مانتو را از بالا باز کردم
داد زد کثافت چیکار داری میکنی ولم کن
گفتم دارم لختت میکنم
او با پاهاش تلاش میکرد که یه جوری خودشو از زیرم بکشه بیرون اما هرچه میکوشید بیشتر به نفس نفس می افتاد و کمتر موفق میشد و این به نفع من بود وقتی خوب خسته شد آرام آرام از حالت درازکش به حالت نشسته در اومدم و رو لگنش نشستم اما او هم در این فرصت تونست دستشو از زیر خودش در بیاره و خواست به عقب پرتم کنه که دستاشو گرفتمو زیر زانوهام گذاشتم و محکم فشار دادم. دوباره از درد نالید و دستاش عملاً از کار افتاد و هر دو دست من آزاد شد
دومین دکمه مانتو رو باز کردم و دستم رفت که سومی رو باز کنم گفت اگه بگم غلط کردم ولم میکنی
گفتم حالا تو بگو شاید دلم سوخت و ولت کردم
گفت غلط کردم.
گفتم بگو چیز خوردم.
گفت چیز خوردم خوبه
سومین دکمه رو باز کردم و گفتم اینجوری نه با سوز التماس بگو تا دلم به رحم بیاد
با خواهش و التماس گفت آقا سعید ازت خواهش میکنم و تو رو به خدا قسمت میدم دیگه بیشتر از این جلو نرو من غلط کردم.
خندیدم و گفتم خوب بود اما کارساز نبود چون در من اثر نکرد و آخرین دکمه رو که روی کمرش بود باز کردم و مانتو رو از دو طرف کنار زدم یه تیشرت صورتی رنگ زیر مانتو پوشیده بود که به بدنش چسب شده بود و برجستگی سینه های درشتش رو به خوبی نشان میداد دست انداختم و اونو تا زیر سینه بالا کشیدم و قسمت شکم و اطراف نافش لخت شد پوست سفید و بی مو و کمر باریکش که نمایان شد ناخواسته جوووون کشداری گفتم و دستمو رو شکمش گذاشتم و همینطور که میمالیدم تو صورتش نگاه کردم. از خشم مثل لبو قرمز شده بود
سرمو جلو بردم و تو چشاش نگاه کردم و گفتم دیدی هیچ غلطی نتونستی بکنی؟
گفت خیلی پستی و آب دهنشو تو صورتم انداخت.
یه کشیده جانانه تو گوشش زدم. اشکش در اومد یاد آخرین جمله های مادرم افتادم که گفته بود اشک دختر بی پناه تاوان داره. اهمیت ندادم و سرمو به سمت گردنش بردم و مشغول خوردن شدم میخواستم با این کار تحریک بشه و مقاومتش بشکنه همزمان یکی از دستام رو عبور دادم و سینه هاشو از رو لباس میمالیدم مدتی به همین منوال گذشت دیگه از مژده غافل شده بودم و تو حال خودم بودم کمی جابجا شدم و دستمو زیر لباسش بردم و داشتم به زیر سوتین میبردم که در چشم به هم زدنی دستشو از زیر پام بیرون کشید و تا اومدم بگیرم موهای سرمو از پشت گرفت و با تمام زورش به عقب کشید. سوزش شدیدی تو فرق سرم ایجاد شد حواسم رفت سمت موهام که از فرصت استفاده کرد و اون یکی دستشو از زیر پام در اورد و یه کف گرگی تو صورت و دماغم زد که سرم گیج رفت و اشک از چشام بیرون زد بلافاصله یکی از پاهاشو بالا آورد ساق پاشو از رو سرم رد کرد جلو صورتم گذاشت و به عقب هلم داد که از روش پرت شدم در یه چشم به هم زدنی از جاش بلند شد و رو شکمم نشست و صورتمو از چپ و راست به سیلی بست اینقدر زد که به غلط کردن افتادم تا بالاخره ولم کرد و از روم بلند شد و کمی آنطرفتر خودشو نفس نفس زنان رو تشک ولو کرد
چند دقیقه گذشت تا به خودم اومدم غرورم شکسته بود و این مسئله خیلی آزارم میداد و دلم میخواست انتقام بگیرم همین که سر پا شدم او هم بلند شد ایستاد گویا میدونست میخوام چکار کنم گفتم مرا میزنی خفت میکنم و به سمتش حمله کردم با هم گلاویز شدیم اینبار من میزدم او میزد اما من بیشتر زدم تا اینکه بهش غلبه کردم و و از پشت بغلش کردم. دست دور گردنش پیچیدم و گفتم خفت میکنم، با پاشنه پاش محکم رو انگشت پام کوبید که خیلی درد داشت و حواسم پرت شد تو این فرصت گردنشو آزاد کرد و بازومو کرد تو دهنش و چنان گاز گرفت که احساس کردم بخشی از گوشت بازوم کنده میشه منم موهاشو گرفتمو محکم کشیدم بازومو رها کرد اما من همچنان موهاشو میکشیدم که با آرنج محکم زد تو شکمم. موهاشو ول کردم و دلمو گرفتم تو چشم به هم زدنی چرخید و با زانو گذاشت تو تخمام. از درد شدید نعره ای کشیدم و رو زمین زانو زدم. درد تو تمام بدنم پیچید و او مثل یه برنده کشتی کج که قهرمان شده باشه بالا سرم ایستاده بود و نالیدنم رو تماشا میکرد کمی بعد گفت فکر کنم به اندازه کافی ادب شدی و رفت روی مبل نشست.
در حالیکه درد میکشیدم تنها فکرم این بود که به هر قیمتی از جام بلند شم و خفش کنم و جز این به هیچی فکر نمیکردم.
بالاخره بعد مدتی دردم کمتر شد و از جام بلند شدم و باز به سمتش حمله کردم. جا خالی داد و به سمت آشپزخانه دوید. تا اومدم خودمو بش برسونم کارد آشپزخانه رو برداشت و در مقابلم ایستاد و گفت نیا جلو؛ اگه بیایی جلو میزنم. اهمیت ندادم و به سمتش رفتم. او هم کارد رو حرکت میدادو عقب میرفت تا اینکه به دیوار چسبید و دیگه جایی برا عقب رفتن نداشت یه قدم دیگه جلو رفتم. همینکه دست راستمو بردم که کارد رو از دستش بگیرم کارد رو حرکت داد که به ساعد دستم گرفت. یه لحظه انگار میل داغ گذاشته باشی چنان سوزشی داشت که فریادم به آسمان رفت و اشکم در اومد نگاه به ساعدم کردم دیدم زخم عمیقی به طول شش هفت سانت ایجاد شده و خون زیادی ازش بیرون میزنه اون یکی دستمو روش گذاشتم و محکم فشار دادم.
همه اینها در چند ثانیه اتفاق افتاده بود همزمان مژده که با دیدن خون فهمید چه گندی زده یه جیغ بلند کشید و کارد رو به زمین رها کرد بعد گریه کنان گفت به خدا نمیخواستم بزنم.
ضعف شدیدی در بدنم احساس کردم و چشام تار رفت مژده متوجه حال بدم شد بلافاصله یه صندلی اورد و از بازوم گرفت و کمک کرد بشینم. با نگرانی گفت چیزی برای جلوگیری از خونریزی سراغ داری؟ به کابینت اشاره کردم. مشغول گشتن کابینت ها شد و خوشبختانه تونست لوازم کمک های اولیه رو پیدا کنه.
دو دور باند دور بازوم بست تا خون به ساعدم نرسه و روی زخم بتادین ریخت و با گاز استریل و باند بست. همه این کارها رو تو پنج دقیقه انجام داد. کمی از نگرانیش کم شده بود سریع یه آب قند درست کرد داد دستم گفت بخور کمی از ضعفت کم میکنه. همزمان نشست و در حالیکه عرق سر و صورتمو با دستمال می گرفت گفت باید بریم اورژانس.
خواست زنگ بزنه آمبولانس بیاد گفتم نیاز نیست خودمون میریم رفت و لباسامو آورد و کمکم کرد بپوشم بعد گفت شماره آژانس داری زنگ بزنیم بیاد؟
+با ماشین خودم میریم
_اما من رانندگی بلد نیستم
دیدم اون ضعف اولیه از بین رفته از طرفی شماره آژانس ندارم گفتم خودم یه کارش میکنم.
تو راه لحظه ای ازم چشم بر نداشت و مرتب با دستمال عرق از پیشانی ام میگرفت. هر از گاهی چشمم به چشمهای خوشگلش میافتاد که حلقه ای اشک محاصرش کرده بود.
دکتر بعد از معاینه گفت خدا را شکر رگ عصب و رگهای خونی آسیب ندیده و مشکل نگران کننده ای نداری فقط باید محل جراحت بخیه بشه، مقداری دارو هم مینویسم که حتماً بگیر و مصرف کن که عفونت نکنه.
مژده مرا تا اتاق پانسمان همراهی کرد و خودش رفت دنبال دارو وقتی برگشت پرستار مشغول بخیه کردن دستم بود بعد بخیه و پانسمان هم یه سرم به من وصل کردند
مژده بالا سرم نشسته بود و چیزی نمیگفت.
نمیدونم چقدر زمان گذشت که وقتی از بیمارستان بیرون زدیم دم دمای طلوع خورشید بود موقع برگشتن حالم خیلی بهتر بود و درد چندانی نداشتم و همچنان هر دو ساکت در عالم خود بودیم داشتم به لحظه درگیری فکر می کردم. لحظه ای که او چاقو در دست داشت و من اینقدر عصبانی بودم که واقعاً قصد داشتم چاقو رو ازش بگیرم و او رو بکشم. نمیدونم کی خشمم فروکش کرده بود اما الان خوشحال بودم و خدا رو شکر میکردم که این بلا سر من اومد تا هوای کشتن دختر بیچاره از سرم بیفته.
بالاخره مژده سکوت رو شکست و گفت خدا را شکر که این شب هم صبح شد و آفتاب طلوع کرد.
مسیر نگاهش رو تعقیب کردم دیدم خورشید داره از پس کوه بالا میاد دلهره عجیبی تمام وجودمو فرا گرفت یاد حرف دیشب افتادم که گفته بود زمستان تمام میشه و روسیاهی برا زغال میمونه. از درون احساس شرمندگی میکردم چرا که من در حق او بد کرده بودم و شبی را که خیلی بهتر میشد صبح کرد با خود خواهی خراب کرده بودم و یه خاطره بد برای خودم و او بجا گذاشته بودم
به خونه که رسیدیم منو تا مبل همراهی کرد و برای چندمین بار با شرمندگی ایستاد و ازم معذرت خواهی کرد و بعد مشغول جمع و جور کردن تشک و پتو ها شد بعد آنها رو برد سر جاش گذاشت و برگشت حال رو مرتب کرد و داشت میرفت سمت دستشویی که پرسیدم میخوای بری؟
جوابم رو نداد و رفت. وقتی برگشت پرسید دوست داری صبحانه رو با هم بخوریم بعد برم؟ خیلی خوشحال شدم باز گفت نظرت چیه برم نون داغ بگیرم و بیام؟
گفتم واقعا این کارو میکنی؟
گفت آره چرا که نه.
گفتم الان هیچی برام لذت بخش تر از خوردن صبحانه در کنار تو نیست
_پس تا تو لباس عوض کنی و دست و روتو بشویی من برم و زود بیام.
خواست بره گوشیش زنگ خورد گفت سعید مادرته نمیدونم چی جواب بدم.
گفتم تو جواب نده گوشی رو بده من جواب میدم وقتی گوشی رو داد گفتم یادت باشه گوشی تو از دیشب دست من بوده و تو اون پیامک رو ندیدی بعد تماس رو وصل کردم و گفتم به به مامان خوشگل و مهربون خودم. صبحت بخیر، حالت خوبه؟ میبینم شماره مژده خانم رو گرفتی و باش در تماسی؟
با لحنی که طعم دلخوری میداد گفت سلام گوشی دختره دست تو چکار میکنه؟
+با اون همه هوشی که داری از تو بعیده همچین سوالی، خب معلومه که باید گوشی رو ازش میگرفتم که مبادا بخواد با کسی تماس بگیره و برام شر درست کنه.
_خیلی خب آقای زرنگ گوشی رو بده بش باهاش کار دارم.
+میدونم که نگران دختره ای اما نگران نباش او حالش خوبه. بهتره نگران پسرت باشی که مجروح شده و کارش به بیمارستان کشیده.
_باشه چرت و پرت نگو گوشی رو بده دختره
گوشی رو گذاشتم رو آیفون و دادم مژده
مژده: سلام خانم اخلاصی، خوبی
_سلام دخترم تو خوبی
+قربونت برم جونم بفرما
_گوشی تو از دیشب دست پسرمه؟
+آره همون لحظه ای که سوار ماشینش شدم ازم گرفت چطور مگه؟
_یه پیامک برات فرستاده بودم انتظار داشتم وقتی اونو دیدی فرار کنی اما حیف شد که گوشی رو ازت گرفته و ندیدی.
حالا پیامک چی بود
_ولش کن مهم نیست خودت بعداً میبینی بگو ببینم دیشب که سعید اذیتت نکرد.
نه خانم من که گفتم خدا نگهدار منه به لطف خدا آقا پسرتون به خواستش نرسید.
_ببینم دیشب وقتی اومد تو باهاش نبودی بعد دوباره چطور شد صبح با هم اومدید.
نه خانم ما دیشب کلا با هم بودیم منتها وقتی در خونه رسیدیم اول منو فرستاد تو ساختمان بعد رفت ماشینو داخل پارکینگ برد برا همین شما اومدن منو ندیدی.
_راست میگی من موقعی متوجه اومدن شما شدم که این تخم جن ماشینو داشت تو پارکینگ پارک میکرد راستش وقتی دیدم تنها اومده خیلی خوشحال شدم با خودم گفتم از دستش فرار کردی خیالم راحت شد. گرفتم خوابیدم. الان دیدم باز با هم از بیرون اومدین گیج شدم گفتم زنگ بزنم ببینم جریان چیه.
+چطور بگم، من و شازده پسرت دیشب با هم درگیر شدیم، راستش او میخواست منو لخت کنه اما من مقاومت میکردم تو این گیر و دار من برای دفاع از خودم یه چاقو از تو آشپزخونه برداشتم که متاسفانه چاقو گرفت به دست پسرت و زخمی شد ساعت سه شب بود دلم نیومد شما رو بیدار کنم این بود که با هم رفتیم بیمارستان و الان برگشتیم.
_واجب شد خودم بیام ببینم چه اتفاقی افتاده.
مژده گوشی رو قطع کرد و گفت چرا دروغ گفتی؟ گوشی من که پیش تو نبود.
+مامانم انتظار داشته تو با خوندن پیام از دستم فرار کنی بخصوص که موقعیت فرار هم داشتی اگه میفهمید که تو پیام رو دیدی و فرار نکردی اولین چیزی که به ذهنش می اومد این بود که تو هم به قول خودش کرمکی هستی و بدت نمی اومده پیش من بمونی و اینطوری بهت بد بین میشد. بعد میشدی آش نخورده و دهن سوخته. من نمیخواستم او به تو بدبین بشه.
مژده مدتی نگاهم کرد انگار که اینجا نبود بعد لبخند معنا داری رو لباش نقش بست و خیلی آرام گفت مرسی آقا سعید.
&&& راوی مژده &&&
خیلی برام جالب بود همینطور که داشتم نگاش میکردم تو دلم گفتم چی شد چی شد؟ او میخواسته مادرش به من بدبین نشه؟ آخه مگه داریم؟ چطور ممکنه پسره که تا چند ساعت پیش آبروی من ذرهای براش ارزش نداشت الان به فکر حفظ آبروی من پیش مادرش باشه؟ با خود گفتم اونقدری که فکر میکردم این آقا سعید بد باشه، بد نیست آ فقط بدیش اینه که بنده خدا در مقابل شهوتش عاجزه. یه جورایی ازش خوشم اومده بود برا همین ناخواسته لبخند زدم و آرام گفتم مرسی آقا سعید.
مادر سعید که وارد خونه شد چشمش اول به کبودی روی صورتم افتاد و گفت خاک بر سرم صورتت چرا کبوده؟ بعد رفت تو اتاق و به پسرش گفت تو این بلا رو سرش اوردی؟
سعید سرشو پایین انداخت و گفت با عرض شرمندگی آره.
_چی بگم بت که مادرتم و دلم نمیاد نفرینت کنم.
+نه که حالا او بیکار موند و کاری نکرد جای سیلی را دو طرف صورتم نمیبینی؟ این یادگاری که با چاقو رو دستم گذاشته رو نمیبینی؟ بعد جای گاز رو بازوش رو نشون داد و گفت اینم یکی دیگه از شاهکارهای خانم، همه اینها به کنار یه ضربه با زانو تو تخمام زد که فکر کنم برای همیشه از مردانگی افتادم حالا تو بازم طرف این خانم رو بگیر.
مامان ساعد زخمی سعید رو گرفت و برای چند ثانیه فشار داد که فریاد او بلند شد و داد میزد مامان چکار میکنی ول کن درد داره. وقتی ول کرد گفت پس حسابی لت و پارت کرده! دستش درد نکنه اگه همه دخترا مثل این با عرضه بودن شما پسرها اینقدر جسور نمی شدید که هر کاری خواستید باشون بکنید.
گفت مامان من با داشتن شما دیگه نیاز به دشمن ندارم آ.
مادرش گفت من در این مورد همیشه طرفدار همجنسم هستم بعد به من گفت نگرانی من در مورد تو بیهوده بود تو دختر شجاع و نترسی هستی من اینو همون دیروز فهمیده بودم اما دیگه نمیدونستیم تا این حد با شهامتی. البته خدا هم تو رو خیلی دوست داره که از تو در مقابل این جانور دو پا محافظت کرده.
سعید گفت مامان مثل اینکه امروز شمشیر را از رو بستی و هیچ ملاحظه منو نمیکنی ناسلامتی من پسرتم دشمنت نیستم که اینجور با من برخورد میکنی؟
_چکارت کردم؟
+دیگه میخواستی چکار کنی این زخم رو اینقدر فشار دادی نزدیک بود همه بخیه ها باز بشن، هر چی هم که دوست داری میگی.
حالا کجاشو دیدی از این بدترم میشم. دیشب رو یادت میاد من و این دختر کم از تو خواهش کردیم که از این دختر بگذری؟ اما تو چیکار کردی؟ بی اعتنایی کردی. و به من که مادرت بودم توهین کردی در حالیکه میتونستی از این دختر بگذری و برای خودت احترام بخری ولی این فرصت را از دست دادی پس الان دیگه حق نداری از من توقع احترام داشته باشی. من تصمیم گرفته بودم یه مدت طولانی باهات حرف نزنم بسا ادب بشی و دست از کارات برداری و اگه میبینی الان حرف زدم بخاطر این بود که صحبت از درگیری و چاقوکشی و بیمارستان شد یه لحظه نگران شدم. به هر حال هرچی بود تموم شد تو به خواستت نرسیدی و فقط خودتو ضایع کردی امیدوارم برات عبرت شده باشه.
سعید دست مادرشو گرفت و گفت مامان حق با شماست من اشتباه کردم لطفاً منو ببخش و اجازه بده دستتو ببوسم.
_خیلی خب خودتو لوس نکن بجا اینکه از من عذرخواهی کنی از ایشون بخواه ببخشدت.
سعید رو به من کرد و گفت مژده خانم معذرت میخوام من در مورد شما فکر بد کردم و خواسته نامعقولی داشتم لطفاً منو ببخشید
نمیدونستیم چی جواب بدم چند لحظه سکوت کردم و بعد افکارم رو متمرکز کردم و گفتم اینقدر از دیشب اتفاق های جور وا جور افتاد و سریع گذشت که هنوز تو شوکم. باید بهم فرصت بدی تا زمان بگذره. گذر زمان خیلی چیزها رو حل میکنه.
مامان به من گفت تو دختر پاک و سالمی هستی من واقعا ازت خوشم اومد کاش دخترم بودی اما حیف که نیستی به هر حال تو اگه بخاطر ترس از آبروت بود یا قسمی که خورده بودی و مجبور شدی تا صبح پیش پسرم بمونی الان دیگه هیچ چیز مانع رفتن تو نیست منم بخاطر اینکه پسر ناخلفم باعث آزارت شد عذر میخوام و ازت میخوام وسایلتو جمع کنی و از اینجا بری سعید هم باید به قولش عمل کنه و از حالا به بعد کاری به کار تو نداشته باشه.
مامان خیلی محترمانه داشت منو از اونجا بیرون میکرد. خواستم بگم ما قرار بود با هم صبحانه بخوریم بعد برم اما نظرم عوض شدو گفتم آره خدا رو شکر این کابوس تموم شد منم دیگه باید برم.
موقع خداحافظی از سعید، حال خاصی داشتم. برا همین نتونستم تو چشاش نگاه کنم از مادرش هم یه خداحافظی معمولی کردم بعد کیف و وسایلم رو برداشتم و از ساختمان بیرون زدم. تو ایوان نشستم و داشتم کفش میپوشیدم که یادم افتاد این لباس ها رو مامان به من داد تا بپوشم و از امروز برم براش کار کنم پس چی شد؟ چرا هیچ حرفی در این مورد نزد؟ بعد با خودم گفتم احتمالاً به خاطر اتفاقهایی که از دیشب بین من و سعید افتاد مامان بیخیال من و دوستام شد و برای همین خیلی محترمانه از من خواست اونجا رو ترک کنم. حالم گرفت و با خودم گفتم دیروز چه امیدی به کار تو فروشگاه بسته بودم اما حیف که سعید زد و همه چیو خراب کرد. بعد با خودم گفتم مهم نیست هر چی خدا بخواد همون میشه. سپس از خودم پرسیدم حالا تکلیف این لباسها چی میشه اگه برم بکنم و پس بدم که دست دوم شده و به درد اونا نمیخوره. اگه پس ندم پولشو باید بدم که ندارم. پس باید چکار کنم؟ کفشها رو پوشیدم و از جام بلند شدم و باز با خودم گفتم چارهای نیست بعد عمل مریم باید اولین پولی رو که بدست اوردم ببرم و پول لباسها رو تسویه کنم. از ایوان پایین اومدم و به سمت دروازه حرکت کردم واقعا حیاط زیبا و بزرگی بود به حدی که نام حیاط برازندهاش نبود. باید گفت باغی با صفا و پر درخت که دو عمارت بزرگ را در بر گرفته بود با خودم گفتم لابد بهار که بشه اینجا مثل بهشت میشه. همینطور که به اطراف نگاه می کردم و با خودم حرف میزدم سنگفرش وسط باغ رو طی کردم و به دروازه رسیدم. دستم رفت که در رو باز کنم صدای خانم اخلاصی رو از چند قدمی شنیدم: مژده خانم یه لحظه!!
برگشتم و نگاش کردم.
همینطور که نزدیکتر میاومد گفت من که نمیذارم گشنه و تشنه بری؟
تو دلم گفتم امان از دست شما پولدارها، نه از اینکه یه بار میگی برو نه حالا که دنبالم اومدی و میگی نمیذارم بری، آدم نمیدونه از دست شما چیکار کنه. اما حرف دلمو به زبون نیاوردم و جواب دادم: شما لطف دارید اما من نمیتونم بیشتر از این مزاحم شما بشم.
_این حرفها چیه؟ باعث افتخاره با دخترم صبحونه بخورم. یادت که نرفته، تو دیروز ازم خواستی مادرت بشم و من قبول کردم.
_نه یادم بود اما بعد اتفاق های دیشب فکر کنم بهتره منو فراموش کنید.
+من به چی فکر میکنم تو به چی فکر میکنی من تازه با ویژگی هایی که در تو دیدم مصمم تر شدم که جدای از اینکه مادرت باشم ازت برای کاری کمک بخوام حالا حاضری با من همکاری کنی؟
_باید ببینم کارتون چیه تا بعداً جوابتون رو بدم.
_بسیار خوب، بریم بالا در حین خوردن صبحانه با هم حرف میزنیم.
اینبار وارد اون یکی عمارت شدیم که کمی کوچکتر از اولی بود اما در عوض خیلی شیک تر بود و خانم اخلاصی به شکل بسیار زیبایی آنجا رو با گل و چیزهای با ارزش تزئینش کرده بود.
او ابتدا خیلی صمیمانه خوش آمد گفت و بعد گفت قبل از اینکه سعید بیاد و مزاحم حرفا مون بشه لازمه موضوعی رو به تو بگم پس دنبالم بیا.
وارد یکی از اتاقهای خونه شدیم. گفتم بفرما من سراپا گوشم
گفت میدونم از اینکه بی پرده ازت خواستم اونجا رو ترک کنی و بری جا خوردی و حتی شاید دلخور شدی. اما لازم بود، پس دلخور نباش. این کارو بخاطر خودت کردم من با این کار خواستم سعید بی خیالت بشه. مطمئن باش این برای هر دوی شما بهتره.
منظور مامان رو نفهمیدم برا همین گفتم نکنه شما فکر میکنی من میخوام با سعید رابطه بذارم.
_نه من کاملاً به تو اطمینان دارم و میدونم همچین کاری نمیکنی، منظورم این بود که تا میتونی از سعید دوری کن چون او پسر کله شقیه و من دوست ندارم او باز طرف تو بیاد و برات مشکل ایجاد کنه. من میخوام او رو تنبیه کنم تا ادب بشه.
گفتم نگران نباش من با او کاری کردم که دیگه جرأت نمیکنه طرفم بیاد و مزاحمم بشه.
گفت اشتباه میکنی او کله شق تر از این حرفا ست بخصوص الان که مثل یه مار زخمی شده.
گفتم بسیار خوب به من بگید من دقیقاً باید چکار کنم هر کاری گفتید من همون کارو انجام میدم.
گفت ازت خواهش میکنم مدتی خودتو از سعید مخفی کن.
از حرفاش تعجب کردم و گفتم ولی اونقدری که شما میگید سعید خطرناک نیست آ.
گفت ببین دخترم من یه چیزی میدونم که بهت میگم ازش دوری کن پس لطفاً قبول کن و خیلی دنبال دلیلش نباش.
گفتم چون شما میخواهید چشم این کارو میکنم
ازم تشکر کرد و پرسید تو در مورد محل زندگی و دوستات که به سعید چیزی نگفتی؟
گفتم نه چیزی نگفتم.
گفت خیالم راحت شد پس من طبق قولم امروز میرم بهزیستی و در مورد تو و دوستات سوال میکنم در صورتی که حرفای دیروزت درست باشه طبق قرارمون پول عمل دوستت رو میدم و همه دوستات رو استخدام میکنم. میمونه استخدام خودت که دیگه نمیتونی تو فروشگاه بیایی. اما نگران کار نباش چون من برا تو یه کار خیلی بهتر از کار در فروشگاه در نظر گرفتم و تو از همین امروز استخدام منی و حقوق میگیری.
گفتم میشه بگید کار من چیه؟
گفت کاری که تو قراره انجام بدی هنوز زمانش نرسیده وقتش که برسه بهت میگم.
گفتم خانم منو ببخشید ولی حرفاتون منو نگران میکنه. پرسید چرا؟
گفتم شما هنوز نگفتی کار من چیه و من نپذیرفتم پس چرا پیشاپیش میخوای حقوق بدی، مگه اون چه کاریه؟
_دلیلش اینه که دوست ندارم تو رو از دست بدم پس باید تو رو امروز استخدام کنم و حقوق بدم که تو جای دیگه سرکار نری این جز قوانین کاره.
گفتم پس لطفاً بگید کار من کی شروع میشه و بالاخره من باید چکار کنم؟
مکثی کرد و بعد گفت خیلی خوب دختر عجول من میخواستم تو رو سورپرایز کنم اما اینقدر سوال میکنی که من مجبورم سورپرایز رو بیخیال بشم و شغل آیندت رو بهت بگم. بعد ادامه داد من باید سالی چند بار برا خرید لباس به ترکیه و چین برم و چون تنهایی اذیت میشم استخدامت میکنم که در سفر ها کنارم باشی و هوامو داشته باشی.
_هیجانم رو نتونستم کنترل کنم و با خوشحالی پرسیدم خانم جدی میگی؟
_کاملاً جدی جدی.
_خانم واقعا ازت ممنونم.
_در ضمن از حالا به بعد منو مامان صدا کن.
گفتم چه افتخاری بالاتر از اینکه خانمی چون شما مادر دختر بی پناهی چون من باشه؛ چشم مامان.
_حالا بگو ببینم پاسپورت داری؟
با نگرانی گفتم نه.
_نگران نباش باهم میریم برات درست میکنم.
باز خوشحال شدم و تشکر کردم.
در همین لحظه صدای باز و بسته شدن در اومد خیلی آروم گفت سعید اومد یادت نره چی بهت گفتم اگه میخوای رابطه ما همیشه صمیمی بمونه باید امروز که از اینجا رفتی تا زمانی که من ازت میخوام از چشم پسرم دور باشی. یادت میمونه؟
گفتم آره مطمئن باش.
گفت در ضمن سعید نباید هیچ ردی از تو بدست بیاره پس به تک تک دوستات بسپار وقتی در فروشگاه مشغول کار هستند نباید هیچ صحبتی از تو بکنند که به گوش سعید یا پویا برسه و طوری رفتار کنند انگار که تو را نمیشناسند.
گفتم چشم حتماً بشون یادآوری میکنم.
حالا دنبالم بیا تا بریم صبحانه بخوریم.
وقتی وارد حال شدم سعید از آشپزخانه بیرون اومد و با دیدن من خوشحال شد و به مامان گفت تو که از مژده خانم خواسته بودی بره، پس چی شد دعوتش کردی اینجا؟
مامان گفت بد کاری کردم نذاشتم دختره بیچاره گشنه و تشنه بره.
سعید گفت نه کار درستی کردی ولی همونجا هم میتونستی ازش پذیرایی بکنی.
مامان جدی شد و گفت آره می تونستم اما میخواستم تو خونه خودم ازش پذیرایی کنم مشکلی داره؟
سعید صداشو بالا بردو گفت آره مشکل داره او از دیشب مهمون من بود تو چرا باید ازش پذیرایی کنی.
مامان خندش گرفت و گفت تو به اندازه کافی ازش پذیرایی کردی جاشون رو سر و گردنش هست حالا بزار یه صبحونه هم مهمون من باشه چرا اینقدر حسودی میکنی؟
منم از خنده مامان خندم گرفت و خندیدم که همین باعث شد سعید عصبی بشه و به مامان بگه اینقدر این جریان درگیری ما رو به رخ نکش اون مسئله تموم شده بود و ما با هم خوب شده بودیم و قرار بود نون بگیره و با هم صبحانه بخوریم اما تو اومدی و همه چیو خراب کردی.
مامان اینبار با ملایمت گفت عزیزم اگه مسئله اینه پس این بچه بازیها چیه همین حالا هم بیا بشین کنار ما صبحونه بخور.
سعید بلند گفت ولی مشکل من فقط خوردن صبحونه نیست من میخوام چند دقیقه باش صحبت کنم بعد اجازه داره هر جا خواست بره.
اینبار من بر آشفتم و گفتم مگر اجازه من دست شماست که برای رفتنم اجازه بگیرم.
خیلی مغرورانه و پر لپ گفت بله هنوز با منه
گفتم من با اینکه یه دختر بودم تا آخرین لحظه سر قول و قرارم موندم اما تو که ادعای مردانگی میکنی داری زیر قولت میزنی واقعا متاسفم برات.
گفت آره من زیر قولم میزنم چون اون موقع که بهت قول دادم میخواستم من بهت تجاوز کنم ولی الان میبینم تو به جسم و ذهن و روحم تجاوز کردی. جسمم به درک تا چند روز دیگه خوب میشه روحم باز با گذر زمان خوب میشه اما با ذهنم چکار کنم که پر شده از علامت سوال و باید جواب اونا رو بدی. پس وقتی جواب دادی اجازه داری از اینجا بری.
خواستم حرف بزنم باز ادامه داد نیاز نیست تنها باشیم مامانم هم میتونه بمونه که خیال هردومونو راحت باشه که نمی خوام اذیتت کنم فقط دلم میخواد چند دقیقه ما رو تو یکی از اتاقها تنها بزاره تا من حرفمو بزنم و به جواب سوالاتم برسم همین.
نمیدونستیم چی جواب بدم که مامان گفت باشه پسرم به اعصابت مسلط باش من راضیش میکنم بشینه و به حرفات گوش بده حالا پاشید بیایید صبحانه بخوریم.
بعد از خوردن صبحانه مامان در حضور سعید رو به من گفت تو که تابحال همه جور خودگذشتگی کردی اگه ممکنه بخاطر من یه ساعت دیگه هم بمون و به حرفاش گوش بده.
گفتم مامان من برای حرف شما احترام زیادی قائلم اما قبول کن که نباید میگفت اجازه رفتن ندارم هر چی باشه منم برا خودم غرور دارم.
بلافاصله سعید گفت ببخشید معذرت میخوام عصبانی بودم
مامان گفت ببین معذرت خواهی کرد پس دیگه کاریش نمیشه کرد بخاطر منم که شده بشین و به حرفاش گوش بده
گفتم چشم
مامان از سعید پرسید حرفات با مژده خانم چند دقیقه طول میکشه؟
جواب داد حدود یه ساعت
مامان گفت ای بابا؛ اینطوری که پویا دست تنهاست من باید زودتر برم.
سعید گفت باید هر چه زودتر چند تا نیرو برا فروشگاه استخدام کنیم که این مشکلات رو نداشته باشیم من میگم همین مژده خانم خیلی برا این کار مناسبه.
بلافاصله گفتم نه آقا سعید مادرتم قبل اینکه شما بیایید این پیشنهاد رو داد اما این کار از من بر نمیاد و تمایلی به این کار ندارم
مامان به سعید گفت بی خیال، مهم نیست خودم چند تا نیرو زیر سر گذاشتم به زودی برای استخدام میان اما مشکل امروزه که پویا دست تنهاست پس من میرم و شما را با هم تنها میزارم به شرط اینکه فقط حرف بزنید و کاری به هم نداشته باشید متوجه شدی آقا سعید!؟
_باشه هرچی شما بگید اما اینقدر منو امر و نه نکن بدم میاد
_امر و نه کردم این شدی امر و نه نمیکردم چی میشدی؟
_مامان بسه.
_باشه فقط یه چیز دیگه رو فراموش نکن. قرارمون شد یک ساعت، بعد یکساعت خودت با احترام بدرقش میکنی بره هر دو متوجه شدین؟
_آره مامان چشم…
حالا پاشو برو تو اتاقت من یه لحظه با ایشون کار دارم بعد میرم.
سعید که