دختران خانه آبشار مهربانی (۳)

…قسمت قبل

کلید انداختم و وارد خونه شدم. سوسن تو حیاط بود تا منو دید داد زد بچه‌ها مژده اومد و به طرفم دوید و گفت دختر معلومه تو از دیروز کجایی؟
هنوز جوابی نداده بودم که همه دورم جمع شدن و اولین چیزی که نظرشون رو جلب کرد سر و وضع مرتب و لباسهای گران‌قیمت تنم بود
زینب گفت به به چه نو نوا شدی
زهرا گفت رفته بودی پول بیاری یا سر و وضع خودتو درست کنی؟
نیلوفر گفت گدا رفتی شاه برگشتی جریان چیه؟
در این وسط مهسا گفت بچه ها یه لحظه ساکت شید ببینیم از دیشب کجا بوده، بعد ازم پرسید صورتت چرا کبود شده؟
گفتم چیز مهمی نیست، نگران نباشید بعد حرفو پیچوندم و پرسیدم مریم حالش چطوره؟
مهشید گفت تو بسترش خوابیده اما حالش اصلأ خوب نیست ما خیلی نگرانشیم باید زودتر فکری کرد.
سوسن گفت دیروز بعد از ظهر و امروز صبح با گدایی و هزار بدبختی و این در اون در زدن حدود ۴۰۰ هزار تونستیم جمع کنیم و با احتساب پول قبلی هنوز دو میلیون و ششصد کم داریم تا تازه زیر میزی دکتر را بدیم، حالا بگو تو چکار کردی؟
گفتم نگران نباشید پول جور شده اما اول بریم پیش مریم ببینم حالش چطوره بعد همه چی رو براتون میگم.
مهسا گفت مریم از دیشب همش نگران تو بود و چشم به راهت که برگردی.
گفتم آخ بمیرم براش.
همگی وارد اتاق شدیم مریم از صدای همهمه ما چشمای گود افتادش رو باز کردو گفت مژده جون اومدی؟خیلی نگرانت بودم. چرا اینقدر دیر اومدی؟
گفتم دوستان منو ببخشید بخدا دست خودم نبود وگرنه زودتر می اومدم.
مهسا گفت این چرت و پرت ها چی بود هر چند وقت یه بار پیامک می‌کردی؟« همه چی خوبه نگران نباشید، شما به هیچ وجه زنگ نزنید امکانش بود خودم زنگ می‌زنم» نمی‌شد یه بار زنگ بزنی بگی کجایی ما رو از نگرانی در بیاری؟
گفتم اینکه گفتن نداره لابد تو شرایطی بودم که نمیشد.
زهرا گفت حالا بالاخره میگی تونستی پول جور کنی یا نه؟ گفتم به لطف خدا آره جور شد و فردا مریم جون رو میبرم پیش دکتر رئوفی، پولی را که خواسته بود میدم و مریم رو برای عمل بستری می‌کنم
مهشید گفت واقعا راست میگی؟
دست کردم بسته کادو رو که مامان چند دقیقه پیش داده بود در اوردم و گفتم بفرما این پول.
همه با تعجب نگاه می کردند گفتم چرا تعجب کردید باور کنید توش پوله.
مهسا گفت چرا کادو پیچ کردی؟
گفتم من نکردم صاحب کارم کادو کرده و گفته هدیه به مریم خانم من حتی نمی‌دونم چقدر توش هست.
همه گفتند صاحب کار؟ مگه تو کار داری که صاحب کار داشته باشی؟ بعد همه خندیدند
نیلوفر گفت شوخی خوبی بود لااقل باعث شد از این حال و روز در بیاییم و کمی بخندیم
گفتم معلومه چی میگید شوخی چیه؟ بعد کادو رو دادم به مریم و گفتم خودت باز کن تا معلوم بشه چی به چیه؟
مریم کادو رو باز کرد. توش یه جعبه بود تو جعبه ۲ بسته تراول ۵۰ هزار تومانی بود راستش خودمم با دیدن ۱۰ میلیون پول یکه خوردم چه برسه به بقیه.
دخترا کمی که از شوک در اومدن شروع کردند به سین جین کردنم که تعریف کن از دیروز عصر کجا بودی و این پولو از کجا اوردی.
گفتم از هم که جدا شدیم اول خود زنی کردم تا چهره ام بیشتر شبیه آدمهای درمانده و فلک زده بشه (این کبودی ها بخاطر اونه) بعد مشغول گدایی شدم تو خیابان فردوسی به یه فروشگاه خیلی بزرگ لباس رسیدم. رفتم تو تا از خانم محترمی که مالک فروشگاه بود کمک بگیرم گفت تو با این همه وجنات چرا این کارو می‌کنی گفتم مجبورم. گفت برام توضیح بده چی مجبورت کرده اگه قانع شدم خودم کمکت میکنم تا مشکلاتت حل بشه. احساس کردم تو حرفش صداقت هست و نیت خیر داره منم داستان زندگی خودم و شما رو براش تعریف کردم. گفت مشخصه حرفات صادقانه بود و من باور کردم برا همین از الان برا من کار کن و حقوق بگیر گفتم چه کاری گفت تو سفرها همراه من باش گفتم دوستام چی گفت به اونها هم بگو از فردا بیان تو فروشگاه کار کنند.
سوسن گفت جدی میگی؟
گفتم آره
گفت یعنی او فردا ندیده نشناخته به ما کار میده
گفتم شک داری
نیلوفر گفت این به کنار،از دیشب کجا بودی؟
گفتم با صاحب کارم بودم او می‌خواست بره مهمونی منو با خودش برد
همه با تعجب نگام می‌کردند.
مریم گفت مبادا در مورد کار به بچه‌ها امید واهی داده باشی.
گفتم مریم از تو انتظار نداشتم حالا که اینطور شد جلو خودتون زنگ میزنم باش صحبت می کنم تا باور کنید بعد گوشی رو در اوردم دیدم یه پیام جدید دارم پیام از طرف بانک بود که نشون میداد مبلغ ۳ میلیون تومان به حسابم واریز شده.
به مامان زنگ زدم، جواب داد بعد از سلام و احوالپرسی گفت برات پول واریز کردم از حالا به بعد دیگه حق نداری به خودت سختی بدی.
گفتم از لطفتون واقعا ممنونم، بخدا شما دارید منو بیش از حد شرمنده میکنید و تحمل این برا من خیلی سخت‌تره.
گفت نگران نباش روزی اینقدر ازت کار می‌کشم که تلافی اش در بیاد.
گفتم من همیشه با جان و دل در خدمت شمام. بعد گوشی رو زدم رو بلندگو و گفتم خانم یه چیز دیگه!
گفت جانم بگو.
گفتم می خواستم از طرف خودم و دوستام بابت پولی که برای عمل دوستم هدیه دادید تشکر کنم و بگم شما واقعاً انسان بزرگی هستی و آرزو می‌کنم همیشه سلامت باشی.
گفت هدیه ناقابلی بود که ارزش این همه گفتن نداره لطفاً خجالتم نده، در عوض سلام منو به دوستت مریم خانم برسون و بگو همه ما وسیله ایم شفا دهنده خداست سلامتی را از او بخواه و با توکل به خودش به اتاق عمل برو انشاالله که خوب میشی.
گفتم خانم گوشی رو آیفونه و خودش داره حرفاتو می‌شنوه.
مریم گوشی رو گرفت و بعد از احوالپرسی چند بار ازش تشکر کرد و بعد گوشی رو داد به من گفتم خانم راستی یادم رفت بپرسم فردا دوستام چه ساعتی خدمت شما برسند؟
گفت از ساعت هشت من هستم فقط یادت باشه بشون یاد آوری کن اسمی از تو پیش پسرم و پویا نیارن و مستقیم بیان پیش خودم.
گفتم چشم خانم توجیهشون میکنم.
بعد اینکه قطع کردیم گفتم حالا دیدید دروغ نگفتم پس طبق برنامه، شما فردا می‌رید سر کار، من و مریم میریم بیمارستان.
بچه‌ها حسابی خوشحال شده بودند و مرتب از من در مورد مامان و محیط کار پرس و جو می‌کردند منم با خوشحالی جواب می‌دادم در آخر هم تاکید کردم فردا وقتی رفتید اونجا فقط می‌رید پیش خانم اخلاصی و خودتونو معرفی می‌کنید. او خودش هر چی لازم باشه به شما میگه در ضمن به جز پیش خودش پیش هیچکس اسمی از من نمی برید طوری که انگار منو نمی‌شناسید.
دلیلشو پرسیدند گفتم خانم اخلاصی اینطور خواسته منم دلیلشو نمی‌دونم در ضمن من همه چیو در رابطه با خودمون صادقانه گفتم پس اگه چیزی از شما برسید دروغ نگید و پنهان کاری نکنید.
گفتن باشه.
یه ساعت از اومدنم گذشته بود که احساس خستگی و خواب‌آلودگی کردم و گرفتم خوابیدم وقتی بیدار شدم مهسا اومد سراغم و گفت من بیرون کار دارم تو هم پاشو با هم بریم
گفتم بیخیال من حال بیرون رفتن ندارم
به شوخی گفت مگه با خودته که نیایی؟
گفتم پس با کیه؟
گفت با من پس حرفی نباشه و پاشو راه بیفت.
به اکراه بلند شدمو راه افتادم. پا که از خونه بیرون گذاشتیم گفت دیشب کجا بودی؟
گفتم پیش خانم اخلاصی
گفت از قبل با این خانم رابطه داشتی؟
می‌دونستم چی میخواد بگه با این حال گفتم نه.
گفت پس چرا بی دلیل و ندیده نشناخته ازت خواست باهاش مهمونی بری و چرا تو قبول کردی و مهمتر اینکه چرا در اولین آشنایی تا این حد هواتو داشته؟
گفتم اگه قول بدی فقط بین خودمون بمونه برات میگم.
مهسا قول داد و من کل ماجرا رو براش گفتم.
مهسا با تعجب نگام می‌کرد از آخر گفت همه اینهایی که گفتی تو این چند ساعت اتفاق افتاد؟
گفتم باور نمیکنی؟
گفت راستش نه.
گفتم کجاش برات غیر قابل باوره؟
همش بعد خندیدو گفت به خصوص اینکه دیشب تا صبح با یه پسر سر کردی و قسر در رفتی.
مهسا با اینکه با خنده و شوخی اینو گفت ولی حرفش گزنده بود و خوشم نیومد و با دلخوری گفتم اشتباه من این بود که صادقانه همه چیو بهت گفتم.
فهمید از حرفش ناراحت شدم عذر خواهی کرد اما نتونستم همون لحظه ببخشمش و گفتم تو تا به حال از من دروغ شنیدی؟
گفت نه.
گفتم الانم دروغ نگفتم اما اگه باور نداری فردا از خانم اخلاصی بپرس هر چند دیگه برام مهم نیست چی فکر می‌کنی.
با پولی که مامان به حسابم زده بود الان دیگه حسابی لارج بودم و میتونستم کلی برای خودم و دوستام خرید کنم برا همین یه مقدار خوراکی های خوشمزه به همراه گوشت، مرغ و میوه خریدیم و به سمت خونه راه افتادیم در راه برگشت مهسا گفت اگه یه مقدار دیگه پول داشتیم مریم رو تو بیمارستان خصوصی عمل می‌کردیم.
گفتم مگه چه فرقی می‌کنه
گفت چند شب پیش تو بیمارستان رازی بالاسری بودم در مورد کار دکتر رئوفی پرس و جو کردم و فهمیدم کارش زیاد خوب نیست در عوض خیلی از خانم دکتر بهزادی که تو بیمارستان سینا ست تعریف می‌کردند.
گفتم تو مطمئنی چیزهایی که شنیدی واقعیت داره؟ ممکنه بعضی‌ها شایعه پراکنی هم بکنند.
گفت آره مطمئنم چون از کسانی شنیدم که خودش یا بستگانش زیر دست دکتر رئوفی عمل کرده بودند و راضی نبودند.
گفتم پس چرا زودتر نگفتی؟
گفت ما تا چند ساعت پیش برا پولی که رئوفی برا عمل می‌خواست مونده بودیم بعد انتظار داشتی من صحبت از بیمارستان خصوصی کنم انگار یادت رفت گفتند هزینه بیمارستان خصوصی بین ۱۰ تا ۱۴ میلیونه.
گفتم آره حق با توی راست میگی. بعد در یه لحظه تصمیم گرفتم پولی رو که صبح سعید به حسابم ریخته روی ۱۰ میلیون هدیه مادرش بزارم و صرف عمل مریم تو بیمارستان خصوصی کنم اما چیزی به مهسا نگفتم.
روز بعد آفتاب نزده بچه‌ها از خواب بیدار شدن و با خوشحالی آماده رفتن به سر کار می شدند منم با مریم به سمت بیمارستان سینا حرکت کردیم یکی دو ساعت طول کشید تا تونستم با نامه خانم دکتر بهزادی او را تو بیمارستان سینا بستری کنم.
ساعت ده صبح بود به مهسا زنگ زدم و احوال بچه ها رو گرفتم گفت همه چی خوب پیش رفت و همه با خوشحالی سرگرم کارند. و تنها نگرانی مون مریمه.
گفتم نگران نباشید اینجا هم همه چی خوب پیش رفت و مریم رو بستری کردم. الانم حالش خوبه و منتظره تا بعد از ظهر به اتاق عمل بره و خانم دکتر بهزادی عملش کنه.
با تعجب گفت خانم بهزادی؟
گفتم درست شنیدی
گفت بقیه پول عمل رو از کجا اوردی؟
گفتم وقتی هر چی بگم باور نمیکنی دیگه چرا می‌پرسی؟
گفت هنوز بابت دیشب ازم ناراحتی؟ معذرت می‌خوام.
گفتم بخشیدمت اما دیگه هرگز از این جور شوخی ها با من نکن، در ضمن این پول هم هدیه سعید به من بود که رو پول مامانش گذاشتم. بعد از مهسا سراغ خانم اخلاصی و پسرشو گرفتم گفت خانم اخلاصی رفت بیرون اما سعید و پویا هر کدوم یه گوشه مشغول کار خودشونند از مهسا خواستم یه جور شماره سعید رو بدست بیاره و برام بفرسته.
گفت کار سختی نیست الان از روی یکی از کارت تبلیغ‌ها برات پیامک میکنم.
چند دقیقه بعد شماره رو برام ارسال کرد به بهانه ای مریم رو تنها گذاشتم و به گیشه پرستاری رفتم و سراغ تلفن عمومی گرفتم. گفتند اینجا باجه تلفن عمومی نداره ولی میتونی از تلفن بیمارستان هرجا بخوای زنگ بزنی.
به شماره سعید زنگ زدم جواب داد. صداشو که شنیدم دلهره عجیبی گرفتم طوری که می‌خواستم قطع کنم اما سعی کردم به خودم مسلط باشم و سلام کردم بعد مکثی کوتاه گفت به به مژده خانم بی وفا چه عجب یادی از من کردی بی معرفت این درست بود دیروز بی‌خبر گذاشتی رفتی؟ اگه بدونی با رفتنت چقدر حالمو گرفتی.
گفتم معذرت می‌خوام آقا سعید ولی دیگه باید می‌رفتم.
گفت حالا کجایی باید ببینمت.
گفتم برا چی میخوای منو ببینی؟
گفت دلم برات تنگ شده.
خندیدم و گفتم به همین زودی.
گفت اصلا زود نیست من دارم برای دیدن دوباره تو لحظه شماری میکنم.
گفتم ولی آقا سعید من زنگ زدم بگم لطفاً منو برای همیشه فراموش کن چون من نمیتونم دوست پسر داشته باشم.
گفت آخه چرا؟
چون این موضوع با روحیات و طرز تفکر من نمی‌خونه از طرفی من به درد تو نمی خورم
گفت ولی همینطور که گفتم من از تو انتظار خاصی ندارم فقط دلم میخواد با تو دوست باشم و گاهی اوقات با هم بگردیم.
گفتم با این حال من نمی‌تونم. الانم زنگ زدم بگم اون پولی رو که به حسابم ریخته بودی من برای دوستم که قراره عمل کنه به حساب بیمارستان ریختم تا ثوابش به شما برسه لطفاً راضی باش.
گفت معلومه که راضیم و اگه برا دوستت نیاز به پول بیشتری داری میتونم بازم بهش کمک کنم.
گفتم نه ممنون خدا را شکر کل هزینه رو پرداخت کردیم و دیگه مشکل پولی نداریم.
گفت ولی مشکل مالی خودت چی؟ من اون پول رو دادم که مشکلات خودتو حل کنی پس حالا که تو به فکر دوستت هستی من نمی‌تونم به فکر تو نباشم تو چه دوست من باشی چه نباشی از حالا به بعد ماهی ۳ میلیون به حسابت می‌ریزم و دوست دارم خوب زندگی کنی.
گفتم تو رو خدا اینکارو نکن.
گفت اینکارو می‌کنم و تو هم باید به خودت خرج کنی. و اگه روزی به هم رسیدیم که بی شک می‌رسیم، اگه باز ببینم داری گداوار زندگی می‌کنی می‌کشمت.
خندیدم و گفتم باشه. اول ببین منو پیدا میکنی بعد بکش. میخواستم خداحافظی کنم که یه دفعه گفت مژده یه سوال ازت بپرسم جواب میدی؟
گفتم تا سوالت چی باشه؟
گفت نگران نباش سوال سختی نیست.
باز خندیدمو گفتم آقا معلم نکنه میخوای امتحان بگیری؟
گفت تو امتحانتو پس دادی نمرتم ۲۰ شد راستش می‌خوام بدونم نمره من پیش تو چند شد؟ در واقع می‌خوام نظرتو در مورد خودم بدونم.
گفتم تو؛ تو بلایی، مثل آتیش هر جا بیفتی اونجا رو آتش می‌زنی.
خندید و گفت نه منظور من این نبود منظورم اینه بعد اون همه اتفاق چه حسی به من داری؟
ناخودآگاه گفتم با تمام بدی هات دوست داشتنی هستی.
گفت پس دوستم داری؟
به خودم اومدمو دیگه چیزی نگفتم
گفت حالا دیدی ما میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم.
گفتم نه من کی همچین حرفی زدم تازه من نگفتم من دوستت دارم فقط گفتم دوست داشتنی هستی اما انگار تو جنبشو نداشتی پس نباید می‌گفتم.
گفت باشه مژده خانم تو راست میگی منم خر شدم و باور کردم.
گفتم میخوای باور کن می‌خوای نکن من هیچ حسی به تو ندارم حالا هم دیگه باید برم خواستم باز خداحافظی کنم گفت تو رو به جون هر کی دوست داری یه سوال دیگه میپرسم جواب بده بعد برو
گفتم باشه بپرس
گفت من خیلی فکر کردم تو اون شب در حالی که بارها می‌تونستی بری چرا پیش من موندی ولی به نتیجه درستی نرسیدم اما مطمئنم تو بخاطر قول و قسمت نموندی و دلیل دیگه ای داشت! حالا میشه دلیلشو بگی.
گفتم راستشو میخوای بدونی؟
گفت آره
گفتم یه کوچولو برای خودم موندم چون می‌خواستم برای یکبار هم که شده همنشینی با یه پسر رو تجربه کنم اما بیشتر بخاطر تو موندم دلم نیومد بعد اون همه تلاشی که کردی تا با من باشی تنهات بزارم.
گفت پس حدسم درست بود تو موندی تا یه دنیا خاطره از خودت بجا بذاری و بعد بری. اما تو که آدم بدی نیستی پس چرا این ظلم رو به من کردی؟
گفتم معلومه چی میگی؟ من که از حرفات سر در نمیارم.
گفت دارم میگم اگه قرار بود بری چرا به من خوبی کردی و اون همه خاطره قشنگ ساختی؟ چرا بهم توجه کردی؟
گفتم ولی من هیچ نیتی نداشتم فقط میخواستم از لحظه ای که توش قرار داریم بیشترین لذت رو ببریم اما تو بی جنبه ای.
گفت دروغ میگی تو می‌دونستی داری چکار می‌کنی یادت میاد وقتی گفتم قول میدم فراموشت کنم گفتی گذر زمان نشون میده چقدر میتونی رو حرفت بمونی.
تو بد مخمصه ای افتاده بودم یه جورایی راست می‌گفت اون شب زیاده روی کرده بودم و بیش از حد کرم ریخته بودم اما واقعیت این بود که خودم هم نفهمیدم چرا اینکارو کردم شاید بخاطر این بود که برای اولین بار با جنس مخالف روبرو شده بودم و به صورت غریزی خواسته بودم خودی نشان بدم اما نه؛ بیشتر ازش خوشم اومده بود و غیر ارادی دست به اون کارها زده بودم اما حالا باید او رو متقاعد می‌کردم که غریزی بوده تا دست از سرم برداره.
پرسید چرا سکوت کردی؟
گفتم ببین من یه دخترم و دخترا فطرتا روحیه لطیفی دارند و می‌تونند در زمانی کوتاه یه پسره جوان و کم تجربه رو تحت تاثیر قرار دهند طوری که فراموش کردنش سخت باشه. حالا متوجه منظورم شدی؟
گفت نه
خندیدم و گفتم چکار کنم. برو به حرفام فکر کن میفهمی. در ضمن من دیگه باید برم.
گفت باشه برو بابت اینکه زنگ زدی هم ازت ممنونم هر چند با یه شماره ناشناس زنگ زدی تا شمارتو نداشته باشم که مبادا بخوام زنگ بزنم و مزاحمت بشم اما من دست بردار نیستم و اینقدر می‌گردم تا پیدات کنم.
گفتم برای همیشه خداحافظ.
گفت تا روزی که پیدات کنم به خدا می‌سپارمت، تو هم مواظب خودت باش.
گوشی رو گذاشتمو آرام گفتم پسره دیوانه.
پیش مریم برگشتم. تا منو دید پرسید چیزی شده اینقدر خوشحالی؟
تازه متوجه شدم که چقدر خوشحال و هیجان زده ام. خم شدم بوسیدمش و گفتم دوست خوبم رو قراره عمل کنند تا خوب بشه به نظرت این خوشحالی نداره.
لبخند خوشگلی از روی تشکر و قدر شناسی تحویلم داد… همزمان پیامکی رو گوشیم اومد باز کردم دیدم ۳ میلیون به حسابم واریز شده تو دلم گفتم امان از دست تو سعید.
در همین موقع مامان زنگ زد و احوال مریم رو پرسید
گفتم به لطف شما تو بیمارستان سینا بستری اش کردم و به زودی قراره خانم دکتر بهزادی عملش کنه.
پرسید خودت چطوری؟
گفتم به لطف خدا منم خوبم.
گفت احیانا سعید مشکلی برات ایجاد نکرده.
از مریم فاصله گرفتم و گفتم نه فقط با اجازه شما من یه بار از خط بیمارستان بش زنگ زدم.
خیلی ناراحت شد و گفت من از تو خواهش کردم دیگه با سعید کار نداشته باشی چرا اینکارو کردی؟
گفتم راستش میخواستم پولی رو که به حساب من ریخته بود خرج عمل مریم کنم خواستم مطمئن بشم راضی هست یا نه؟
کمی از ناراحتیش کم شد و گفت نباید این کارو می‌کردی اما دیگه گذشته این بار رو ندید می‌گیرم ولی اگه بازم سر از خود چنین کاری کردی رابطه بین من و تو تمام میشه.
گفتم چشم مامان قول میدم دیگه همچین کاری نکنم.
صداشو ملایم کرد و گفت از دست من ناراحت نشو می‌دونی چرا میگم نباید اینکارو میکردی چون سعید خیلی تیزه و حالا ممکنه از طریق شماره ای که زنگ زدی بفهمه کجایی و بیاد پیدات کنه و برات دردسر درست کنه.
گفتم حق با شماست من اشتباه کردم معذرت می‌خوام
گفت معذرت خواهی نیاز نیست فقط حواستو جمع کن تا اونجایی نیاد پیدات کنه سعی کن از اتاق مریم بیرون نری و اگه مجبور شدی بری حواست به دور و بر باشه و اگه احیانا اونطرف دیدیش همون لحظه به من اطلاع بده.
گفتم چشم خانم خیالتون راحت باشه
&&& راوی سعید &&&

چند ساعت قبل

بد خواب شده بودم و هیچ رقم خوابم نمی‌برد آشفتگی تمام ذهنمو فرا گرفته بود چهره دلربایش دائم جلو چشمم بود هر بار که بش فکر می‌کردم نمی‌ فهمیدم دنبال چی هستم و ازش چی میخوام خودمو بین خواسته و نیازم گم کرده بودم و نمی‌دونستم با خودم چند چندم. بالاخره دو سه ساعتی خوابم برد وقتی بیدار شدم ساعت نه بود از سر جام بلند شدم چند لقمه صبحانه خوردم دیدم دوباره دارم کلافه میشم انگار یه چی گم کرده بودم تصمیم گرفتم تا حالم خراب تر نشده زودتر از خونه بیرون بزنم
به فروشگاه رفتم و با صحنه جالبی روبرو شدم. شش تا دختر جوان همه با سر و وضع مرتب و مانتوهای هم شکل مشغول کار در فروشگاه بودند مامان ما رو به هم معرفی کرد و رفت مشغول کارش شد
تک تک اونا رو یه دور برانداز کردم و چند دقیقه ای باشون حرف زدم از برخوردشون خوشم اومد. اونا رو به حال خود گذاشتم و رفتم سراغ مامان و گفتم نگفته بودی قراره یه دفعه این همه دختر بیاری سر کار.
گفت ما تازه اینجا رو افتتاح کردیم طولی نمی‌کشه فروشگاه رونق می‌گیره بعد میبینی تعداد نیروها کمه و باید افزایش بدیم.
+ولی ما که هنوز آگهی نداده بودیم چطوری یه دفعه سر و کله شش تا دختر پیدا شد؟
_تو اول بگو نظرت در مورد اونا چیه تا بگم.
+بنظرم دخترای سر و ساده و خوبی اند. و زیاد شبیه بعضی از دخترای امروزی دریده نیستند حالا فقط باید دید چقدر کار بلدن.
گفت خوشم میاد شخصیت شناسیت خوبه. از لحاظ کاری هم نگران نباش من مطمئنم خیلی بهتر از بقیه کار می‌کنند.
گفتم نگفتی اینا رو از کجا ردیف کردی؟
گفت یادت میاد پدربزرگ همیشه به این و اون کمک میکردو می‌گفت هیچ کار خیری بی جواب نمی‌مونه این‌ها نتیجه کارهای خیر پدربزرگ.
گفتم منظور؟
گفت اینا دختران بی سرپرستی هستند که از کودکی در بهزیستی بزرگ شدند. هم درد کشیده اند هم قدرشناس. منم اونا رو استخدام کردم چون می‌دونم با جان و دل به ما کمک می کنند البته قصدم سوءاستفاده نیست بر عکس قصد دارم به اونا کمک کنم. این تازه اول راهه برنامه ام اینه هر ساله این افراد رو به دور خودم جمع کنم و براشون ایجاد شغل کنم چون همگی به سنی رسیدند که باید به فکر آیندشون باشن. همچین دوست دارم یه جورایی براشون مادری کنم.
یاد حرف های پدربزرگم افتادم او همیشه می‌گفت هیچوقت به آدمهای ضعیف جامعه از بالا نگاه نکن اونا ولی نعمت های ما هستند.
کار مامان رو ستودم و گفتم اینکه خیلی خوبه،
گفت پس باید یه قولی به من بدی.
گفتم من از قول دادن تجربه خوبی ندارم.
گفت این فرق می‌کنه.
گفتم بگو.
گفت باید قول بدی هیچوقت گذشته آنها رو به روشون نیاری
گفتم مطمئن باش هیچوقت این اتفاق نمی افته.
گفت در ضمن ازت انتظار دارم تو هم به چشم خواهری به آنها نگاه کنی.
گفتم قطعاً همینطور خواهد بود.
گفت نبینم فردا روزی بخواهی از بی کسی شون سواستفاده کنی!
گفت نه مامان خیالت راحت، یکی از درس هایی که مژده بهم داد این بود که یاد گرفتم دیگه هیچوقت از ضعیف تر از خودم سواستفاده نکنم
با یادآوری اسم مژده دوباره ذهنم درگیر او شد و گفتم کاش مژده هم قبول کرده بود بیاد این‌جا کار کنه لااقل هر روز جلو چشام بود و اینقدر دلتنگش نمی‌شدم.
گفت خوب شد که قبول نکرد وگرنه به درسش لطمه می‌خورد.
گفتم شاید اینطور باشه اما من بخاطر خودم می‌گم که دلم برا دیدنش لک زده.
گفت تو که هنوز داری به او فکر می‌کنی مگه دیشب حرف نزدیم و قرار نشد فراموشش کنی؟
گفتم دست خودم نیست، نمی‌تونم.
از مامان جدا شدمو رفتم پیش پویا و چند دقیقه کنارش موندم اما نتونستم انرژی زیادی ازش بگیرم و باز تمام حواسم رفت سمت مژده و خاطراتی که از اون شب بیاد ماندنی داشتم.
از فروشگاه خارج شدم و سوار ماشین شدم در همین موقع گوشیم زنگ خورد. یه شماره ثابت و ناشناس بود اول خواستم جواب ندم اما نظرم عوض شد و با بی‌حوصلگی جواب دادم چند ثانیه اول صدایی نشنیدم اما درست لحظه ای که خواستم قطع کنم صدای خانمی رو شنیدم که سلام کرد. صدا، صدای مژده بود از خوشحالی دست از پا نمی‌شناختم با تمام وجود باش گرم گرفتم و سعی کردم خیلی صمیمی باش حرف بزنم تا نظرشو جلب کنم و او را جذب خودم کنم ولی مژده حرفش یه کلام بود او دوست نداشت با من رابطه داشته باشه ولی احساس کردم یه جورایی ازم خوشش اومده اما داشت پنهان می‌کرد. وقتی قطع کرد آخرین جملش تو ذهنم موند «برو به حرفام فکر کن میفهمی»
چند بار کل مکالمه رو تو ذهنم مرور کردم. یه چیز ذهنمو درگیر کرد زمانی که گفت «پسر دوست داشتنی هستی». با خودم گفتم او منو دوست داره پس کارم راحت شد و می‌تونم با تحت تاثیر قرار دادن احساساتش بش نزدیک بشم. اول ۳ میلیون به همون شماره کارت که دیروز براش پول واریز کرده بودم واریز کردم بعد تصمیم گرفتم بگردم و پیداش کنم اما از کجا شروع کنم و چطوری پیداش کنم نمی‌دونستم تا اینکه فکری به ذهنم رسید. شماره ای که باش زنگ زده بود سرنخ خوبی می تونست باشه.
به همون شماره زنگ زدم اشغال بود ناامید نشدم و چند بار دیگه زنگ زدم تا اینکه آزاد شد بعد از چندتا بوق خانمی برداشت و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت بیمارستان سینا بفرمایید بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کردم و به سمت بیمارستان سینا حرکت کردم. با کلی دروغ از حراست بیمارستان گذشتم و به سمت اتاق عمل رفتم (مژده پشت تلفن گفته بود دوستش قراره عمل کنه). جلوی اتاق عمل مژده رو ندیدم. شروع کردم گشتن، چندین بار به تمام طبقات سر زدم، هر جایی که می‌شد سرک کشیدم، ولی اثری از او نیافتم. در حین گشتن چند بار دیگه به سمت اتاق عمل رفتم ولی بی‌فایده بود نا امیدانه می‌خواستم برگردم که بصورت ناگهانی و از دور تو یکی از راهروهای بیمارستان دیدمش اما همین که خواستم به سمتش برم پیچید و از نظرم دور شد خودمو به اون نقطه رساندم. در بزرگی دیدم که بالاش زده بود بخش جراحی بانوان.
وارد بخش شدم و با چندین اتاق که در دو سوی یه راهروی طولانی قرار داشت روبرو شدم هنوز دو قدم بر نداشته بودم که خانمی با روپوش سفید جلوم ظاهر شد و گفت آقا مگه سواد نداری اینجا بخش بانوانه کجا سرتو انداختی پایین و اومدی تو؟
گفتم اینجا بیمار دارم اومدم برا یه لحظه سر بزنم و برم.
گفت بفرما بیرون وقت ملاقات که شد بیا.
بی سر و صدا بیرون اومدم اما خوشحال بودم که مژده را پیدا کردم و بزودی او را می‌بینم. نیمکتی نزدیکی در بخش قرار داشت رفتم روش نشستم. امیدوار بودم کاری برای مژده پیش بیاد و از بخش خارج بشه تا من بتونم او رو ببینم.
هر از چند گاهی یکی می‌اومد یا یکی می‌رفت اما از مژده خبری نبود نزدیک دو ساعت صبر کردم ازش خبری نشد کلافه شدم و تصمیم گرفتم باز برم داخل اما لحظه آخر ترسیدم این کارم باعث عصبانیت مژده یا پرستار ها بشه و از حراست بیمارستان بخوان منو بیرون کنه.
چاره‌ای نداشتم باید تا وقت ملاقات صبر می‌کردم مشغول قدم زدن شدم. مدتی گذشت تا اینکه یک بار که چند قدمی از در فاصله داشتم در باز شد و دختر جوانی را خدمه بیمارستان رو تخت چرخدار بیرون آوردند و مژده درحالیکه کنار تخت راه می‌رفت، تا کمر خم شده بود و با تمام وجود به مریضش امید و دلداری می داد طوری که وقتی از چند قدمی من رد شد منو ندید. آرام آرام و با فاصله از پشت سرش راه افتادم تا اینکه اونها به جلوی اتاق عمل رسیدند نخواستم در اون لحظه مزاحم بشم برا همین با فاصله در گوشه ای ایستادم و منتظر موندم تا دوستشو به داخل ببرند و تنها بشه. در همین موقع مژده دست کرد تو کیفش و چیزی بیرون آورد و بالا سر مریض گرفت. وقتی خوب به دستاش نگاه کردم دیدم همون قرآنی بود که داد دست من و قسمم داد که دیگه هیچوقت دنبالش نرم. با دیدن قرآن ناگهان حالم دگرگون شد ترس تمام وجودمو گرفت و عرق سردی به بدنم نشست. به عقب برگشتم و رو نیمکت نشستم کمی حالم بهتر شد یاد حرف های دیشب مامانم افتادم «اگه دنبال کثافت کاری های قبلی بری بهتر از اینه که این دختر بیچاره رو اسیر احساسات کنی و بعد رهاش کنی» و « اگه مرد نیستی که رو حرفت بمونی حداقل به قسمی که خوردی پایبند باش»
تصمیمم رو گرفتم و بلند شدم جلو رفتم از نقطه ای کور به جلوی اتاق عمل نگاه کردم دوستش رو به داخل برده بودند و مژده جلوی در روی نیمکت نشسته بود و قرآن به دست لبهاش تکون می‌خورد تو دلم گفتم برای همیشه خدا نگهدار. بعد سرمو پایین انداختم و به آرامی از اونجا دور شدم.
وقتی از بیمارستان خارج شدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که به شبنم زنگ بزنم. اما شبنم کلاس گذاشت و چون دیروز جواب تماسشو نداده بودم او هم جواب نداد.
تو دلم گفتم گور باباش کرده و به سراغ شماره فرانک رفتم (فرانک جز اولین دوست دخترام بود او از بقیه بیشتر دوستم داشت و بخاطر علاقه ای که به من داشت سال پیش گذاشته بود پرده شو بزنم و الانم در سرش رویای همسری منو داشت وقتی فهمیده بود غیر از او چند تا دوست دختر دیگه دارم گفت فعلا شور جوانی داری و نمیتونم جلوتو بگیرم اما روزی که ازدواج کنیم دیگه اجازه همچین کاری بت نمیدم بیچاره خبر نداشت که خودشم مهره سوخته این بازیه و هیچ جایی تو قلبم نداره)
زنگ زدم گوشی برداشت بعد احوالپرسی گفتم بیرون میایی؟
گفت برا بیرون اومدن حرفی ندارم ولی پریودم مشکل نداره؟
گفتم پس بزار برا یه روز دیگه بعد به سحر زنگ زدم سحر جواب داد و اتفاقاً خوشحال شد و وقتی گفتم تا نیم ساعت دیگه فلان جا باش گفت چشم.
سر موقع اومد سوار شد. ساعت دو و نیم بعدازظهر بود از صبح که چند لقمه صبحونه خورده بودم دیگه چیزی نخورده بودم به سمت همون رستوران همیشگی رفتیم اما همین که پا توی رستوران گذاشتم یاد شبی افتادم که با مژده رفته بودم به حدی که یکبار از روی حواس پرتی سحر رو مژده صدا زدم که سحر شاکی گفت شبنم و فرانک کم بود مژده هم اضافه شد؟
به دروغ گفتم مژده کارگر فروشگاهه از بس صداش زدم اسمش رو زبونم مونده.
گارسون غذا رو آورد اما مگه مژده از جلو چشمم دور میشد اینقدر ذهنم درگیر مژده بود که گاهی اوقات فکر می‌کردم به جای سحر مژده روبروم نشسته و چند بار باز اشتباهی او رو مژده صدا زدم. خلاصه یه وضعی داشتم و با اینکه گشنه بودم غذای درستی نخوردم.
وقتی از رستوران خارج شدیم سحر گفت اگه یه بار دیگه اسم مژده رو جلوم اوردی من می‌دونم و تو.
سوار که شد درها رو قفل کردم و گفتم مثلاً می‌خوای چکار کنی؟
_من دیگه تحمل این یکی رو ندارم، میرم
+خب برو
_میرما !
+بشین زر نزن مگه من میزارم تو بری. بعد ماشینو روشن کردم و راه افتادم.
دیگه حرفی نزد تا به خونه رسیدیم در رو که باز کردم تا ماشینو ببرم تو ماشین مامانمو دیدم یعنی اینکه مامان خونه بود با اینکه بارها جلو چشماش دوست دختر برده بودم، اینبار خجالت می‌کشیدم و دعا می‌کردم او را نبینه.
در همین موقع سحر گفت همیشه کلی با هم می‌چرخیدیم بعد می اومدی خونه امروز چی شد یه راست اومدی خونه؟
+امروز حوصله چرخیدن نداشتم.
_خب منم حوصله دادن ندارم.
عصبانی شدمو گفتم خوش اومدی راه بازه می‌تونی بر گردی.
اشک چشاشو گرفت و گفت تو امروز چرا اینجوری شدی؟
طلبکارانه گفتم چطوری شدم یه امروز نبردمت بازارو برات چیز میز نخریدم باید اینطوری بگی نمی‌بینی اعصاب ندارم.
گفت معذرت می‌خوام و پشت سرم راه افتاد همین که خواستم وارد ساختمان بشم برگشتم دیدم مادرم از پشت پنجره داره نگام می‌کنه. سعی کردم خودمو بی‌تفاوت نشون بدم و با سحر داخل خونه رفتم بلافاصله شال و مانتوشو کند و اومد تو بغلم و خودشو برام لوس کرد.
محکم بغلش کردم و مشغول خوردن لباش شدم کمی که لبهای همو خوردیم از بغلم در اومد دستمو گرفت و به سمت اتاق خواب کشید مرا به روی تخت هول داد و خودش ایستاد کنار تخت و جز شورت و سوتین بقیه لباساشو کند بعد به جون من افتاد و لباسامو کامل کندو خودشو روم کشید.
بدن گرمش که به بدنم چسبید احساس خوبی بهم دست داد سوتینشو باز کردم و مشغول خوردن و مالیدن ممه هاش شدم اما خیلی با حرارت نبودم سحر شاکی شد که چرا مثل هر بار پر انرژی و داغ نیستم بعد خودشو بین پاهام قرار داد و کیر نیم خیزم رو تو دهنش کرد. حس خوبی بهم دست داد و چشامو بستم ناخودآگاه ذهنم رفت سمت مژده انگار که مژده داشت برام ساک میزد لذتم چند برابر شد و کیرم کامل بلند شد اما همین که چشم باز کردم و سحر رو دیدم حسم پرید و تو ذوقم خورد دوباره چشامو بستم و به مژده فکر کردم دوباره همون حس اومد سراغم و سحر کامل از ذهنم دور شد. تو همون حال گفتم جااااان، تو چقدر خوبی خوشگلم و همینطور آه و ناله می کردم و حرف میزدم که مابین حرفام گفتم مژده عزیزم بچرخ ۶۹ شو تا منم کست رو بخورم
صدای عصبانی سحر منو به خود آورد که گفت اه حالمو به هم زدی؛ همش مژده، مژده، مژده، این مژده لعنتی کدوم خریه که الان هم اسمش رو زبونته؟
عصبانی گفتم خر خودتی، میمون. به او چکار داری آشغال، حرف دهنتو بفهم.
سحر بیچاره مدتی بهت زده نگام کرد و ناگهان زد زیر گریه و همینطور که گریه میکرد بلند شد لباساشو پوشید. خودمم از واکنش خودم تعجب کردم چون قبلاً خیلی برام پیش اومده بود که یکی از دوست دخترام پشت سر اون یکی بد بگه و من بی تفاوت رفتار کرده بودم اما انگار واقعا مژده با بقیه برام فرق داشت.
کیرم کامل خوابید از جام بلند شدم داشتم لباس می‌پوشیدم که سحر کیفشو دست گرفت و گریه کنان به سمت در رفت.
گفتم بمون آماده شم خودم برسونمت دیدم بدون هیچ حرفی درو باز کرد و بیرون رفت. شلوارمو بالا کشیدم و سریع کمربندم رو بستم و پشت سرش دویدم اما تا جلوی در برسم سحر کلی از مسیر سنگفرش را طی کرده و نزدیک دروازه بود داد زدم مگر با تو نیستم دارم میگم بمون تا خودم ببرمت.
با صدای گرفته و حالت گریان گفت خفه شو.
مادرم از صدای من بیرون اومد و تو ایوان ایستاد سحر در رو باز کرد و بیرون رفت و محکم در رو به هم کوبید
کفشام رو پام کردم و به سمت دروازه رفتم وقتی در رو باز کردم سحر دوان دوان داشت از خونه دور میشد داشتم دروازه رو باز می‌کردم تا ماشینو بیرون ببرم و دنبالش برم که مامان گفت معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟ می‌خوای تو شهر دنبالش بیفتی و التماس کنی سوار بشه تا همه بفهمند این دختر با چشم گریان از این خونه زده بیرون بعد دیگه برا من و تو آبرو می‌مونه؟
مامان راست می‌گفت در رو بستم و برگشتم تو خونه. مامان پشت سرم اومد و گفت چه بلایی سر دختر بیچاره آوردی که نیومده با چشم گریان رفت؟
گفتم فکر مژده خانم هیچ رقم از ذهنم بیرون نمیره از وقتی که با سحر بودم بیش از ده بار او را مژده صدا زدم او هم عصبانی شد و به مژده توهین کرد منم جواب توهین شو دادم که بدش اومد و قهر کرد رفت.
مامان کمی با تعجب نگام کرد بعد قاه قاه خندید که باعث تعجب من شد بعد یکدفعه حالت جدی به خود گرفت و گفت اصلا برام مهم نیست که چرا اومد چرا رفت چیزی که برام مهمه اینه که بدونی من تو این محل آبرو دارم و اگه تو فکر آبروت نیستی من آبرومو دوست دارم پس آخرین بارت باشه که دختر تو این خونه میاری. فهمیدی؟
گفتم معلومه چی داری میگی؟ خونه از خودمه اختیارشو دارم.
گفت باشه پس من از اینجا میرم.
دیدم حرف درستی نزدم همون لحظه عذرخواهی کردم و گفتم باشه دیگه هرگز کسی رو اینجا نمیارم.
مامانم که رفت رو گوشیم نگاه کردم دیدم سحر نوشته اشغال فکر کردی دوست پسر قحطی اومده که من با توی عوضی دوست شدم دیگه نمی‌خوام قیافه نحست رو ببینم برو گم شو.
نوشتم تو فکر کردی جنده امثال تو کم تو شهر هست که من منت تو رو بکشم اما قبل از ارسال پشیمون شدم و دلم نیومد بهش بی احترامی کنم نوشتم کار درستی کردی که دور من خط کشیدی چون من بدرد تو نمی‌خورم پس بهتره همدیگه رو فراموش کنیم.
به هر ترتیبی بود چند ساعت باقی مانده اون روز سپری شدو با بدبختی خوابیدم
با شروع روز جدید تصمیم گرفتم دیگه به مژده فکر نکنم انگار که او را هرگز ندیدم و نمی‌شناسم اما این تصمیم بیش از یک ساعت دوام نیاورد و دوباره شدم همون آدم دیروز که انگار کسی یا چیزی رو گم کرده باشه و دائم در جستجو باشه. در آرزوی دیدن دوباره اش بی تاب بودم اما جرأت نداشتم قسمم رو زیر پا بزارم و به بیمارستان برم فقط خدا خدا میکردم نظرش عوض بشه و خودش به طرفم بیاد.
بعدازظهر همون روز شبنم زنگ زد اول خواستم به تلافی دیروز جواب ندم اما در آخرین لحظه نظرم عوض شد و جواب دادم. بعد از احوالپرسی مختصری پرسیدم دیروز چرا جواب تماسمو ندادی؟
گفت بخاطر اینکه تو هم یه روز قبل صد بار زنگ زدم جواب ندادی.
+پس میخواستی تلافی کنی.
خندید و گفت خواستم ببینی کم محلی چه حالی میده.
منم که اعصاب نداشتم و و حوصله ای برا ناز کشیدن برام نمونده بود گفتم وقتی اینقدر فهم و شعور نداری که شرایط طرف مقابلت رو بسنجی بعد تصمیم بگیری دیگه حرفی برا گفتن نمی‌مونه.
گفت مودب باش.
گفتم تو هیچ میدونی من اون روز تو چه شرایطی بودم؟
گفت اگه یه لحظه جواب می‌دادی می‌گفتی شرایط خوبی نداری چی میشد اتفاقی می‌افتاد؟
گفتم الان می‌گم چی شد ببین تو جای من بودی چیکار می‌کردی شب قبل با یه نفر درگیر شدم و دستم چاقو خورد و کارم به بیمارستان کشید و تا صبح اونجا بودم و چون نخوابیده بودم بعدازظهر گوشیم رو سایلنت کردم و چند ساعت خوابیدم وقتی بیدار شدم دیگه دیر وقت بود و اعصاب بیرون اومدن نداشتم گذاشتم سر فرصت بات تماس بگیرم که تو لجبازی کردی و جواب ندادی.
گفت شما پسرها از این دروغها زیاد میگید ولی خب باشه اشکال نداره من باور میکنم
عصبانی شدم و گفتم واقعا بی‌شعوری. عوض همدردی کردن میگی دروغ میگم؟ قطع کن تا تصویری بگیرم خودت با چشمای کورت دستمو ببینی.
اومد حرف بزنه قطع کردم و تماس تصویری گرفتم وقتی دست باند پیچی شدمو دید گفت ببخشید اگه بات بد حرف زدم معذرت می‌خوام.
گفتم نه خوشگل من؛ اینطوری نیست که هر چی دلت خواست بگی از آخر با یه معذرت خواهی تمومش کنی وقتی تو بدترین شرایط بجای یه همدردی خشک و خالی این رفتارو می‌کنی دیگه به چه درد من می‌خوردی؟ پس تو رو بخیر ما رو بسلامت.
به غلط کردم افتاده بود که بی اعتنا گفتم خداحافظ و قطع کردم بعد از اون هرچی زنگ زد و پیام داد دیگه اعتنایی نکردم حتی پیامهاش رو نخونده حذف کردم.
حالا دیگه من مونده بودم و یه دوست دختر. به خودم گفتم سعید تو چت شده چرا هار شدی و پاچه همه رو می‌گیری؟ چرا همه دوست دخترات رو می پرونی؟ مگه قرار نبود اگه مژده قبول کرد دوست دخترت بشه دور اینا خط بکشی؟ او که قبول نکرد پس چرا با خودت اینکارو می‌کنی؟ فکر نمیکنی تنها بمونی و دیگه کسی تحویلت نگیره؟ بعد به خودم جواب دادم مهم نیست به خاطرات همون یه شبی که با مژده بودم اکتفا می‌کنم و دیگه منت هیچ دختری رو نمی‌کشم.
راستشو بگم خودمم نمی‌دونستیم چه مرگم شده اما هر چه که بود کار مژده بود او چنان تأثیری در من گذاشته بود که از خواب و خوراک، کار و زندگی افتاده بودم چه برسه بخوام به فکر دوست دختر باشم.
بعد غروب بی هدف تو شهر می‌گشتم که سر از رستوران در آوردم در گوشه ای تنها نشستم و با یاد مژده شام خوردم و از اونجا که زدم بیرون ساعتها با یاد او آهنگ گوش دادم و دور زدم و حرفاشو تو ذهنم مرور کردم
ساعت دوی شب داشتم می‌خوابیدم که فرانک پیام داد عشقم بیداری؟
نوشتم آره.
زنگ زد و گفت چطوری عشقم؟
گفتم خوبم
بعد احوالپرسی مفصل گفت امروز پریودم تموم شد و برای دیدنت لحظه شماری می کنم کاش الان صبح بود تا باهات میزدم بیرون و هر جا که می خواستی باهات می اومدم اما حیف که مجبورم تا صبح صبر کنم.
وقتی قطع کرد برام نوشت دوست دارم فردا با صدای تلفن تو از خواب بیدار بشم و بعد بیایی دنبالم و منو با خودت به اوج آرزوها ببری.
در جوابش خیلی سرد نوشتم از اینکه فکر منی ازت ممنونم حالا بخواب تا صبح ببینیم چی پیش میاد.
صبح که شد بازم با یاد مژده از خواب بیدار شدم گویی مژده روح و روانم رو تسخیر کرده بود. هر چی خواستم به فرانک زنگ بزنم دستم به کار نرفت. ساعت ۱۱ فرانک زنگ زدو گفت سعید جان چقدر میخوایی؟
رو راست گفتم ولی من خواب نبودم
گفت خیلی بی معرفتی مگه قرار نبود زنگ بزنی بیدارم کنی؟ پس چرا زنگ نزدی؟
به دروغ گفتم نخواستم مزاحم خوابت بشم.
عززززیزم تو چقدر خوبی اما اگه بدونی چقدر دلم برا دیدن خودتو سعید کوچولو تنگ شده این کارو نمی‌کردی.
یه لحظه مژده از ذهنم رفت و با خوشحالی گفتم واقعا؟
پس چی فکر کردی، اصلأ میدونی از دیشب چند بار خوابتو دیدم؟
گفتم دیگه چیزی نگو بپر آماده شو که دارم میام دنبالت.
نیم ساعت بعد فرانک به محض سوار شدن دست دور گردنم انداخت و یه بوس دلچسب از صورتم کرد که یه لحظه یادم افتاد مژده هم یه بار اون شب تو ماشین صورتمو بوسید اما حسی که اون شب بهم دست داد کجا و حس این کجا.
سعی کردم فکر مژده رو از ذهنم بیرون کنم تا بتونم از لحظه های پیش رو خوب استفاده کنم. برای همین جاهای جدیدی رو برای دور زدن انتخاب کردم و برای ناهار هم بجای رستوران همیشگی به فست فودی رفتیم و پیتزا خوردیم.
برای اینکه به مامان قول داده بودم دیگه تو خونه خلاف نکنم مجبور شدم تا مدتی تو خیابون‌های شهر کس چرخ بزنم تا وقتی مامان به فروشگاه رفت به خونه بریم. همیشه مامان ساعت سه و نیم از خونه بیرون میزد. رفتم و ماشین رو بالاتر از خونه پارک کردم و منتظر رفتن مامان شدم همینکه مامان از اون سر خیابان رفت ماشینو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم دروازه را باز کردم و ماشین را داخل بردم برگشتم دروازه را ببندم ماشین مامان را جلوی در دیدم (اصلأ فکر نکرده بودم ماشینم تابلوی و مامان از فاصله زیاد هم اگه ببینه می‌شناسه) مامان از ماشین پیاده شد و به سمت ما اومد.
فرانک هول هولکی سلام کرد
مامان خیلی سرد جواب

دکمه بازگشت به بالا