دختران خانه آبشار مهربانی (۴)
…قسمت قبل
&&& راوی سعید &&&
زمان ده روز بعد از شب آشنایی با مژده
بعد از طرد دوست دخترام یه آدم دیگه شده بودم هیچ چیز و هیچ کس برام جذابیتی نداشت دیگه حتی تمایل به دیدن دوستام هم نداشتم مادرم تحویلم نمیگرفت احساس میکردم آخر دنیا همینجاست یه روز به خودم گفتم آخه این که نشد زندگی باید همه چی رو از نو بسازم تصمیم گرفتم بیشترین وقتم رو با ورزش و باشگاه پر کنم تا شاید آرامشم برگرده ساکم رو بستم خواستم به سمت باشگاه راه بیفتم که بخیه های دستم یادم اومد. تصمیم گرفتم اول این بخیه ها را بکشم.
به سمت درمانگاه رفتم. پرستاری تقریباً همسن مادرم اومد یه نگاه به زخمم کرد و گفت چند روزه بخیه زدی؟
فکر کردم و گفتم ده روزی میشه.
گفت بشین.
نشستمو دست بکار شد. همزمان پرسید زخم چیه؟
+زخم چاقو
_ معلومه آدم قوی هستی که به این زودی زخمت خوب شده.
+این زخم که رو دستم گذاشت در مقابل زخمی که به دلم گذاشت زخمی نبود که خوب نشه؟
_کی؟
+یه دختر
خندیدو گفت یه دختر تو را به این روز انداخته؟
+اون یه دختر معمولی نبود.
_ نکنه قهرمان شمشیر زنی بود؟
خندیدم و گفتم از لحاظ اینکه دختر ورزیده و قوی بود که شکی نیست ولی منظور من از لحاظ شخصیتی بود.
_ پس حتماً خیلی وحشی بوده؟
اخم کردم با صدای بلندی گفتم مواظب حرف زدنتون باشید او یه فرشته ست.
خندید و کشدار گفت خیییییلی خوب، پسره بد اخلاق؛ من چه تقصیری دارم تو بلد نیستی درست حرف بزنی که منو به اشتباه انداختی.
+من بلد نیستم درست حرف بزنم؟
_آره دیگه آخه یه فرشته که زخم به دل کسی نمیزاره. بعد
آخرین بخیه رو کشید و گفت تموم شد روشم دیگه نیاز نیست ببندی بزار هوا بخوره زودتر خوب بشه.
+به نظرت جاش خوب میشه یا میمونه؟
چشماشو ریز کرد و گفت فکر کنم خوب بشه ولی زمان میبره.
+کاش جاش برای همیشه بمونه.
_ چرا؟
+میخوام یادگاری ازش نگه دارم.
چند ثانیه با حیرت نگام کرد و گفت آهان پس عاشقشی؟ اونم که به دلت زده زخم نیست مُهر عاشقیه.
کمی فکر کردم و گفتم مهر عاشقی؟! نمیدونم، شاید.
پرستار زد زیر خنده وقتی سیر خندید با یه حالت خاصی گفت پسره مجنون…
از درمانگاه بیرون زدم حرف پرستار مدام تو سرم میپیچید «عاشقی» «مجنون» و دائم از خودم میپرسیدم این یعنی چی؟ یعنی من عاشق شدم؟ بعد به خودم جواب میدادم نه بابا این که عاشقی نیست. بعد باز از خودم میپرسیدم اگه عاشقی نیست پس چیه؟ چرا اگه عاشق نشدم نمیتونم فراموشش کنم؟ پس این بی حوصلگی و کلافگی برا چیه؟ باز به خودم میگفتم شاید بخاطر اینکه چشمم دنبالش بود و نتونستم بش برسم اینطوری شدم. بعد باز به خودم گفتم ولی نه این نمیتونه دلیلش باشه چون اگه اینطور بود یاد و خاطره اون شب نباید اینگونه ملکه ذهنم میشد…
خلاصه باشگاه رفتن فراموشم شد مدتی تو شهر ول گشتم و این قبیل سوالات لحظه ای از ذهنم دور نشد.
ساعتها بعد به خونه رفتم مامان طبق معمول شامم رو روی میز گذاشته بود و به اتاقش رفته بود او هم تو این گیر و بیر وقت پیدا کرده بود و سر جریان فرانک باهام سرسنگین بود. بدون اینکه دست به شام بزنم رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم. ولی مگر خوابم میبرد؟ ساعتها تو جام غلط زدم و فکر کردم. به اینکه خواستن مژده از روی هوا و هوسه یا از روی عشق و احساس. بالاخره نزدیکای صبح به این نتیجه رسیدم که مژده بیش از این که مرا اسیر ظاهرش کرده باشه اسیر مرام و معرفتش کرده و این همه علاقه ای که در تار و پود وجودم ریشه زده و تمام هوش و حواس، روح و روانم را به سمت خود کشیده چیزی جز عشق نمیتونه باشه. به خودم گفتم پس عشق که میگن اینه، خاک بر سرت سعید، یه عمر عشق و عاشقی را مسخره کردی اونقدر که نفهمیدی کی عاشق شدی.
دم دمای صبح خوابم برد اما دو سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم که از خواب بیدار شدم تمام وجودم رو هیجان فرا گرفته بود و دلم میخواست با یکی در مورد احساس درونم حرف بزنم. بهترین شخص پویا بود او بهتر از هر کسی مرا درک میکرد. به سمت فروشگاه رفتم همه اونجا بودند جز پویا. زنگ زدم گفت داداش تا ده دقیقه دیگه اونجام. گفتم نمیخواد بیایی باهات کار خصوصی دارم بمون تا خودم بیام.
سوارش که کردم سفره دلمو باز کردم و کل احساسات درونی ام رو براش گفتم فکر میکردم جلف بازیش گل کنه و مسخره بازی در بیاره اما اینکارو نکرد اول خوب به حرفام گوش داد از آخر گفت داداش تو عاشق شدی بهت تبریک میگم.
گفتم جدی میگی یعنی اینا همه نشانه عشقه؟
_خیالت تخت من از اول میدونستم دلت پیشش گیر کرده و اگه یادت باشه همون روز اول بهت گفتم.
+حالا باید چیکار کنم.
_باید بری دنبالش، پیداش کنی و صادقانه بهش بگی که عاشقش شدی.
+نه نمیتونم اینکارو بکنم من قسم خوردم دنبالش نرم و مزاحمش نشم.
_کوسخولیا.
+چرا؟
_این حرفها چیه میزنی؟ مگه تو میخوای مزاحمش بشی تو میخوای بهش بگی دوستش داری، عاشقشی. مطمئن باش چون نیت تو از این کار خیره و میخوای باش ازدواج کنی نه تنها خودش بلکه خدا هم خوشش میاد و خوشحال میشه.
تا دیروز کلمه ازدواج برام کلمه غریبی بود اما امروز از شنیدن این کلمه حس خوبی بهم دست داد و وقتی خودمو شوهر مژده تصور کردم دلم قنج رفت و تو دلم گفتم خدایا یعنی میشه؟
از همون روز کشتن رو شروع کردم اول به همون بیمارستان که با دوستش دیده بودم سر زدم ولی کوچکترین اثری از مژده پیدا نکردم یادم اومد گفته بود دانشگاه درس میخونه و تو خوابگاه دانشگاه میخوابه. تصمیم گرفتم انقدر جلو دانشگاه های شهرمون کشیک بدم و از این و اون بپرسم تا شاید یه نشانی ازش پیدا کنم اما هر چه گشتم و از هر که پرسیدم نشانی از او پیدا نکردم. روزها رو پشت سر میذاشتم و حاضر بودم نصف زندگی مو بدم تا یه بار دیگه بتونم مژده رو ببینم.
دو هفته دنبالش گشتم ولی بی فایده بود افسرده و ناامید پیش پویا رفتم و ازش کمک خواستم گفت چرا از خاله کمک نمیگیری؟ مگر او از مژده خبر نداره؟
گفتم تو خبر نداری مامان از ۲۰ روز پیش که ازم قهر کرد به زور جواب سلامم رو میده به نظرت او میاد کمکم کنه.
گفت حالا تو ازش بخواه شاید کمک کرد. بعد یه سری راهکار بهم داد.
شب به پیشنهاد پویا یه دسته گل خریدم و رفتم خونه مامان رو صدا زدم صداش از تو اتاقش اومد اجازه گرفتمو و وارد اتاقش شدم. رو تخت دراز کشیده بود و سرش تو گوشیش بود سلام کردم و گل رو سمتش گرفتم. خوشحالی رو از چهره مامان میشد دید. لبخندش رو به زور ازم پنهان کرد و گفت از این کارها نمی کردی چی شده؟
گفتم مامان تو نمیخوای دست از لجبازی برداری و با یه دونه پسرت آشتی کنی؟
گفت من قهر نیستم که آشتی کنم
+اگه قهر نیستی چرا شبا میایی تو اتاقت تنها میشینی؟
_ بده میخوام کاری به کارت نداشته باشم؟
جلوش زانو زدمو با چرب زبونی گفتم البته که بده چه معنی داره مادری پسرشو به حال خود رها کنه؟ این فکرو نمیکنی پسرت راهشو گم کنه و سر از ناکجا آباد در بیاره؟
گفت بچه پاشو اینقدر زبون بازی نکن، بگو کجای کارت گیر کرده یاد من افتادی؟
اخم کردمو گفتم مامان ازت انتظار نداشتم واقعا من اینجور آدمیم. من دلم میگیره وقتی میبینم دو نفر آدمیم تو یه خونه الان نزدیک یه ماهه کاری به کار هم نداریم بعد دستشو گرفتم و گفتم دیگه نمیذارم باهام قهر بمونی پاشو بریم تو هال بشینیم مثل قبل با هم شام بخوریم و بگیم و بخندیم
خلاصه اون شب با مامان آشتی کردم و چند ساعت با هم بگو بخند کردیم اما به پیشنهاد پویا حرفی از مژده نزدم و دندون رو جیگر گذاشتم تا ببینم فردا چی پیش میاد.
فردا شب بعد کلی حاشیه رفتن و از اینور اونور حرف زدن گفتم مامان من عاشق شدم.
مامان نه تعجب کرد نه خوشحال شد حتی نپرسید عاشق کی شدی فقط خیلی خونسرد گفت از دیشب داری دورم میگردی که بگی عاشق شدی. خب عاشق شدی که شدی من چکار کنم؟
تو دلم گفتم عجب مامان بی احساسی بعد با دلخوری گفتم تو نمیدونی باید چیکار کنی؟ باید خوشحال بشی پسرت میخواد زن بگیره تو باید براش آستین بالا بزنی.
گفت تو هر موقع دست از کثافت کاری برداشتی اون موقع پیش من دم از عشق و عاشقی بزن و صحبت از خواستگاری و ازدواج بکن.
+خودت خوب میدونی که من خیلی وقته با دوست دخترام قطع رابطه کردم دیگه چیکار باید میکردم که نکردم.
_من که باور نمیکنم
+چکار کنم تا باور کنی دیگه جز به او به هیچ دختری فکر نمیکنم.
انتظار داشتم بپرسه اون کیه اما خیلی خونسرد گفت تو هر کار کنی فایده نداره باید زمان بگذره تا خودم تغییر را در تو احساس کنم.
+برات مهم نیست بدونی عاشق کی شدم.
_عجله ای ندارم چون میدونم به وقتش خودت میگی.
تو دلم گفتم مامان میخواد با بی اعتنایی و بی اهمیت جلوه دادن موضوع بگه آبی ازش گرم نمیشه و باید خودم راه چارهای بیابم
دو سه روز باز به هر دری زدم تا مژده را پیدا کنم اما باز بینتیجه بود دوباره شب دست به دامان مامان شدم و گفتم تو مگر نگفته بودی وظیفه مادر خواستگاری رفتن برای پسرشه؟ چرا الان که وقتشه و ازت کمک میخوام خودتو به اون راه میزنی؟ فکر میکنی من نمیفهمم داری منو سر میدونی؟ آخه مگه من چیکارت کردم که داری اینقدر اذیتم میکنی؟ تو چه جور مادری که نمی بینی پسرت از خواب و خوراک افتاده و فکر و ذکرش شده کسی که با جان و دل دوستش داره ولی دستش بش نمیرسه؟ بخدا اگه باز بی اعتنایی کنی و بخوای کمکم نکنی اینبار من از این خونه میرم و دیگه پشت سرم نگاه نمیکنم.
مامان دستاشو برد بالا و گفت خیلی خوب، خیلی خوب من تسلیم حالا بگو این دختر خوشبخت کیه که اینگونه دل پسر یکی یه دونه منو برده و شیفته خود کرده تا همین فردا برم خواستگاریش.
از خوشحالی داشتم پر در میاوردم هیجان زده دستمو جلو بردم و گفتم دختری که این یادگاری را رو دستم گذاشت خودت خوب میشناسیش.
با تعجب نگام کرد و گفت مژده!
+بله مژده به نظرت ایرادی داره؟
_نه چه ایرادی داره مسأله اینه که مژده الان دیگه تو این شهر نیست او از اینجا رفت.
با ناراحتی گفتم رفت؛ کجا رفت؟
_او که اهل اینجا نیست، اینجا درس میخوند. الانم رفته شهرستان خودش.
گفتم این که مهم نیست کجا باشه، مهم اینه که من دوستش دارم و تو شمارشو داری و تو سه سوت میتونی پیداش کنی.
خندید و گفت راست میگی باید زنگ بزنم ازش بپرسم کدوم شهره و کی میاد
گفتم خوب همین الان زنگ بزن.
گفت میدونی ساعت چنده؟
نگاه به ساعت کردم ۱۱شب بود پرسیدم دیر وقته؟
_خودت چی فکر میکنی؟
+برا من که سر شبه.
_ ولی برا اونا که مثل تو عاشق نیستند الان وقت خوابه.
+تو از کجا میدونی شاید اونم عاشق من باشه من خبر ندارم.
گفت از اونجا که اگه عاشقت بود یه کاری میکرد
گفتم احتمالا روش نشده.
گفت همچین چیزی نمیشه یکی عاشق یکی باشه و هیچ حرکتی نزنه.
دیدم حق با مامانه گفتم گیرم عاشقم نیست دیگه ازم متنفر که نیست و با اعتماد به نفس گفتم کافیه بدونه من عاشقش شدم مطمئنم او هم عاشقم میشه.
_از کجا میدونی ازت متنفر نیست و اگه بفهمه عاشقشی عاشقت میشه؟
+از اونجایی که وقتی اون شب چاقو به دست من خورد انگار به قلبش خورده بود داشت مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میپرید و تلاش میکرد کاری برام بکنه.
مامان خندید و گفت تو اون لحظه اون رفتار یه چیز طبیعی بوده.
گفتم نه مامان من آدمم و احساس دارم رفتار او در اون لحظه پر از محبت بود منتهی من خر بودم که همون شب علاقه او را به خودم درک نکردم و گذاشتم از دستم بره و این همه مدت خودمو عذاب دادم.
_خیلی خب فردا میپرسم کی برمیگرده، بت اطلاع میدم.
+میشه شمارشو داشته باشم باور کن نمیخوام مزاحمش بشم فقط میخوام بش بگم چقدر دوسش دارم.
_نه دیگه اگر کار را به من سپردی کمی صبور باش و دخالت نکن بزار خودم کارتو پیش ببرم.
دیدم اصرار کردن فایده نداره گفتم باشه فقط زودتر هر کار لازمه انجام بده که دیگه نفسای آخرمه و هر آن ممکنه از دوریش جونم بالا بیاد.
فرداش تو فروشگاه مرتب پا پیچ مامان میشدم تا ببینم زنگ زده چی شده و مامان بی اعتنایی میکرد تا اینکه گفت شب تو خونه حرف میزنیم. شب وقتی باز به مامان گفتم چیکار کردی گفت این دختر به درد تو نمیخوره بی خیالش شو.
با تعجب گفتم چی! چرا بدرد من نمیخوره؟
گفت او به تو دروغ گفته بود او یه دختر تحصیل کرده و دانشجو نیست. پدر و مادر هم نداره او یه دختر بی کس و تنهاست.
گفتم همین؟ اینکه چیز مهمی نیست.
گفت یعنی برات مهم نیست که با یه بچه بی کس و کار که تحصیلات دانشگاهی هم نداره ازدواج کنی؟
گفتم نه مهم اینه که شعور و معرفتش از خیلی تحصیل کرده های با پدر و مادر بیشتره.
گفت ولی برا من مهمه که عروسم سرشناس باشه بخصوص که تو نوه یه آدم سرشناسی و در حال حاضر یکی از سرمایه دارای شهر به حساب میآیی نباید با یه دختر سطح پایین ازدواج کنی.
گفتم اگه ازدواج کنم چی میشه؟ از درجاتم کم میشه؟
خیلی جدی گفت مورد تمسخر مردم قرار میگیری.
گفتم گور بابای مردم کردن من زندگی و آینده و عشق و خوشبختی خودمو بیام فدای حرف مردم بکنم که اونا خوششون بیاد. پس دل خودم این وسط چی میشه؟
مامان چیزی نگفت ادامه دادم بنظرت برم دختر یه آدم سر شناس رو بگیرم که دلم باش نباشه و یه روز بش خیانت کنم، بهتره؟ یا کسی رو بگیرم که دوستش دارم و تا پای جون بش وفادار میمونم؟
گفت هیچ کدوم. کسی بهتره که هم سرشناس باشه هم دوستش داشته باشی و بش خیانت نکنی.
گفتم من همچین کسی رو سراغ ندارم
گفت صبر کن خودم میگردم برات پیدا میکنم
گفتم هیچ میفهمی چی میگی؟ میگی من بیخیال کسی بشم که دوست دارم و بشینم منتظر تا تو بگردی دختر یه آدم سرشناس پیدا کنی که من بش علاقه مند بشم؛ ببینم تو اصلا میدونی عشق یعنی چی؟
مسخرم کرد و گفت نه نمیدونم فقط تو میدونی. اما حرف من همینه که گفتم اون دختر در حد تو نیست و من اجازه نمیدم تو با او ازدواج کنی.
گفتم تو نبودی میگفتی ازم بخواه برم خواستگاری من با سر میرم، پس چی شد؟
گفت نه تنها خواستگاری او نمی رم، نمیزارم دستت بهش برسه که بخواهی بهش ابراز علاقه کنی.
از کوره در رفتم و گفتم باید حدس میزدم تو نمیخوای من با مژده ازدواج کنم و نباید بت امید ببندم. نمیدونم چرا خر شدم و درد دلمو برا تو گفتم اما اشکال نداره دیگه تمام شد از حالا به بعد فراموش میکنم مادر دارم مطمئن باش خودم هر جور شده پیداش میکنم و تو هم هیچ کار نمیتونی بکنی.
گفت اگه تونستی برو پیداش کن.
گفتم بهتره تو هم آرزوهایی که برا من داشتی فراموش کنی چون من بدون مژده اونی نمیشم که تو آرزو داشتی.
صبح روز بعد وقتی به فروشگاه رفتم خیلی حالم گرفته بود یه احوالپرسی مختصر با خانمای فروشنده کردم و رفتم پشت میز نشستم. پویا اومد کنارم و احوالمو پرسید منم همه اتفاق های دیشب رو براش تعریف کردم و گفتم که مامان نمیخواد من به مژده برسم اما من قسم خوردم هر رقم شده مژده رو پیدا کنم. حالا موندم چطوری پیداش کنم تو فکری به ذهنت نمیرسه؟
صداشو اورد پایین و خیلی آرام گفت باید شماره مژده رو بدست بیاری و حرف دلتو بش بزنی.
گفتم چطوری؟
گفت باید گوشی مامانتو بدزدی بدی یه موبایلی برات قفل گشایی کنه بعد همه شماره هاشو رو گوشی خودت کپی کنی و دوباره برگردونی سر جاش بدون اینکه خاله بفهمه.
گفتم آفرین عجب فکر خوبی کردی. حالا به نظرت چطوری گوشی رو بدزدم که مامان متوجه نشه؟
گفت بزار شب که خوابید برش دار.
+اون موقع موبایلی از کجا بیارم؟
_باید الان بری پیش یه موبایلی یه پولی بش بدی باش هماهنگ بشی که هر موقع شب رفتی پیشش کارتو راه بندازه.
+آفرین پویا؛ من اگه تورو نداشتم چیکار میکردم؟
از تعریفم خودشو گرفت و گفت ما اینیم دیگه بعد پرسید حالا موبایلی آشنا داری یا خودم یکی بت معرفی کنم.
گفتم اگه اینم ردیف کنی که دیگه ایول داری.
آدرس و شماره یه موبایلی رو دادم زنگ زد به طرف و گفت پسر خالم سعید میاد پیشت کارشو راه بنداز.
رفتم و طبق پیشنهاد پویا یه پولی به طرف دادم و شمارشو گرفتم. قرار شد شب بعد خوابیدن مامان گوشی رو بردارم و به دست او برسونم.
شب بعد خوابیدن مامان خیلی آرام و دزدکی وارد اتاقش شدم اما هرچه تو تاریکی گشتم گوشی رو پیدا نکردم. برگشتم تو اتاقم و به پویا زنگ زدم، خوشبختانه بیدار بود و جواب داد گفتم نمیتونم پیداش کنم به نظرت چکار کنم؟
گفت تا بیدارش نکردی و بت مشکوک نشده امشب رو بیخیال شو تا یه نقشه بهتر برا فرصتی دیگه طراحی کنیم.
چارهای جز قبول کردن نداشتم قطع کردم و به موبایلی پیام دادم امشب کنسله منتظرم نباش.
پریشان و درمانده روی تختم نشستم و به مژده که برام آرزوی دست نیافتنی شده بود فکر کردم ناخواسته گریم گرفت و اشکم جاری شد یادم اومد مژده گفته بود اگه چیزی رو صادقانه از خدا بخوای دست رد به سینت نمی زنه به خودم گفتم الان فقط خدا می تونه به داد دلم برسه و با همون حالت درماندگی شروع کردم با خدا حرف زدن و ازش طلب کمک کردن.
صبح ساعت ۱۰ امیدوار و با انرژی از خونه بیرون زدم و به فروشگاه رفتم. داخل که شدم دیدم فروشگاه رونق گرفته و چند تا مشتری سرگرم خریدند. (مامان و سه تا از خانمهای فروشنده بالا بودند و بقیه فروشندهها همراه پویا پایین) رفتم پیش پویا و گفتم خسته نباشی انگار امروز سرت خیلی شلوغه؟
گفت فکر کنم بخاطر اینه که امروز پنجشنبه ست.
یکی از فروشنده ها که اسمش زهرا بود و چند متری از ما فاصله داشت اول سلام کرد بعد گفت من حدس میزنم از پا قدم همکار جدیدمون مریم خانمه. همزمان دختری که کنارش ایستاده بود جلو اومد که بوی بهشت میداد. سلام کرد. جوابشو که دادم زهرا گفت اینم از دوستای ماست یه مدت مریض بود تازه خوب شده و مامانت ازش خواست بیاد اینجا کار کنه.
با سر تایید کردم و داشتم بش نگاه میکردم که یه لحظه رخ به رخ شدیم دیدم قیافه دختره برام آشناست ولی یادم نمی اومد او رو کجا دیدم. همینطور که داشتم نگاش میکردم پرسید ببخشید مشکلی پیش اومده؟
به خودم اومدم و گفتم نه فقط نمیدونم چرا فکر میکنم قبلاً شما را جایی دیدم و قیافتون برام آشناست.
گفت نمیدونم ولی من که شما را تا به حال ندیدم.
گفتم اکی، میتونی بری سر کارت و خودم رفتم پشت میز نشستم اما مدام از دور نگاش می کردم و به خودم میگفتم این بوی عطر و این قیافه هر دو برام آشناست.
&&& راوی مژده &&&
صبح با دوستام از خواب بیدار شدم مریم داشت آماده میشد که همراه بقیه سر کار بره زهرا پرسید مگه قراره تو هم با ما بیایی؟
مریم گفت اگه به من بود که از چند روز پیش میخواستم بیام منتها چون دکتر گفته بود باید یه ماه کامل استراحت کنم خانم اخلاصی خواست بمونم تا یه ماه کامل بشه.
مهسا گفت امروز پنجشنبه ست فردا هم که تعطیله بمون یه دفعه از شنبه بیا.
من گفتم به نظر من بهتره همین امروز بیاد تا کمی با محیط کار آشنا بشه و روتین کارم دستش بیاد و از شنبه بچسبه به کار شما هم لطف کنید یه مدت حواستون بهش باشه نزارید کارای سنگین انجام بده.
زهرا گفت منم با مژده موافقم امروز بیاد بهتره بعد به مریم گفت امروز نزدیک خودم باش تا هم قلق کار رو یادت بدم هم حواسم بت باشه کار سنگین انجام ندی.
مریم به من گفت کاش تو هم با ما میومدی اینطوری تنها تو خونه حوصلت سر میره.
گفتم من که از خدامه بیام اما خودت میدونی که نمیشه.
سوسن به مریم گفت تو هم باید حواستو جمع کنی اونجا اسمی از مژده نیاری که اگه اسم مژده به گوش پویا یا سعید بخوره خانم اخلاصی خیلی ناراحت میشه و ممکنه همه چی به فنا بره.
مریم گفت خیالتون راحت حواسم هست.
زهرا گفت چرا خانم اخلاصی اینقدر نسبت به این موضوع حساسه و دوست نداره سعید مژده رو ببینه؟
همه سکوت کردن و به من نگاه کردند.
گفتم باور کنید من از شما بیشتر دلم میخواد دلیلشو بدونم اما نمیدونم و به خواسته مامان باید صبر کنم. به شما هم توصیه میکنم سرتون به کار خودتون باشه و زیاد کنجکاو نشید دلیلش هر چی باشه به مرور زمان معلوم میشه. بعد بلند شدم مثل یه مادر که میخواد برای اولین روز دخترشو سر کار بفرسته مریم رو آماده کردم بش ادکلن زدم براش اسفند دود کردم و از زیر قرآن ردش کردم.
موقع رفتن مریم دست دور گردنم انداخت و گفت تو را که دارم انگار تمام دنیا را دارم دیگه هیچ غمی ندارم
وقتی همه رفتند گفتم کاش میشد منم با اینها میرفتم. یه لحظه تنهایی بد رقم به قلبم فشار آورد با خودم گفتم حالا تکلیف من چیه؟ تا کی باید صبر کنم تا مامان کارش شروع بشه. اینطوری که تو این خونه میپوسم. بعد بغض سنگینی گلومو فشار داد نتونستم جلو خودمو بگیرم و زدم زیر گریه و مدتی به حال خودم گریه کردم و همانجا با چشم گریان خوابم برد سعید اومد و بدون اینکه حرفی بزنه با دستاش اشکامو پاک کرد و دستمو گرفت و کشید و سر از باغی سرسبز در اوردیم مدتی پنجه در پنجه با خوشحالی توی باغ دویدیم و فقط میخندیدیم از خواب بیدار شدم. احساس کردم چقدر دلم برا دیدن سعید تنگ شده اما حیف…
بلند شدم و حمام رفتم. موهای زائد بدنم بلند شده بود و احتیاج به شیو داشت با حوصله همه را شیو کردم و مشغول شستن خودم شدم.
خودمو حسابی کف مالی کرده بودم و به نیت شستن به پوست ظریف کسم دست میکشیدم که خوشم اومد و حالی به حالی شدم. چند بار دیگه برای لذت بیشتر این کارو تکرار کردم کمی که گذشت دیدم بی اختیار دارم به خودم پیچ و تاب میدم و با یه دست سینه هامو میمالم و با اون یکی دستم به کسم ور میرم پشیمون شدم و خواستم بیخیال بشم اما قدرت این کارو نداشتم. بدنم داغ و نفسم نامنظم شده بود. و بدتر از همه اینکه آرزو میکردم بجای دستای خودم دستای یه مرد بدنم رو لمس کنه. ناخواسته چشامو بستمو خودمو بین دستهای مردونه سعید تجسم کردم و همین مساله باعث شد آه و نالم بلند بشه و محکم چوچولمو فشار بدم. ناگهان زانوهام به لرزه در اومد و ارضا شدم. بلافاصله پشیمانی عجیبی وجودمو فرا گرفت. مات و مبهوت از کاری که کرده بودم کف حمام نشستم. شاید در تمام عمرم به تعداد انگشتان یه دستم خود ارضایی نکرده بودم و در تمام اونا هیچوقت خودمو در دست یه مرد تجسم نکرده بودم. بعد از کلی افسوس و گریه، با خود گفتم حالا کاری ست که شده بهتره خودمو شلاق نزنم و فراموش کنم.
بالاخره از حمام در اومدم. لباس پوشیدم و سمت گوشیم رفتم. علامت پیام دریافتی رو گوشیم بود اونو باز کردم دیدم پیامک بانکه. که واریز مبلغ ۳ میلیون به حسابمو نشون میداد. یاد حرف سعید افتادم «هر ماه ۳ میلیون به حسابت میریزم تا خوب زندگی کنی» تو دلم گفتم پسره دیوونه دعا کن دوباره به هم نرسیم وگرنه من میدونم و تو.
شب که شد دوستام از سر کار برگشتن و باز دور هم جمع شدیم و مثل شبای قبل بساط بگو بخند راه انداختیم زهرا گفت مژده جون شانسو میبینی ما شش نفر یه ماهه پیش سعید کار میکنیم یه بار نگفت هالو خرت چند !؟ بعد این خانم (اشاره به مریم) از راه نرسیده چنان قاپ پسره رو دزدیده بود که تا زمانی که اونجا بود یه لحظه از مریم جدا نشد.
از شنیدن این حرف ناخواسته به مریم حسودیم شد و ازش پرسیدم حالا با سعید در مورد چی حرف زدید؟
خندید و با یه حالت خاصی گفت از عشق.
همه زدند زیر خنده اما من بازم یه حالی شدم.
مریم پرسید چیه؟ به چی می خندید؟ به من نمیاد عاشق بشم، یا به سعید؟
هر کی یه چیزی میگفت از من پرسید مژده جون نظر تو چیه؟
گفتم من که سعید رو ندیدم که در موردش نظر بدم اما تو رو که میشناسم بعید میدونم یه روزه عاشق یکی بشی. حالا بالاخره میگی چی به هم گفتید یا نه؟
مریم لبخند مرموزی زد و گفت نگران نباشید من همینجا بیخ ریش خود تونم. پسره بدبخت، اشتباه که نکرد خواست یه روز به من حال بده گفت تازه عمل کردی، خودتو خسته نکن و منو پیش خودش نشوند حالا هی شما شاخ و برگ بدید و برا ما حرف در بیارید.
خیالم راحت شد و گفتم حالا چرا اینقدر جو میدی خودت گفتی از عشق حرف زدیم وگرنه ما کی برا تو حرف در اوردیم
گفت آخه تو که خبر نداری، اینا از صبح هر کدوم صد دفعه ازم پرسیدن شما چی به هم میگفتید؟ منم جواب میدادم در مورد بیماری من صحبت کردیم باز اینا میگن این همه وقت در مورد مریضی تو چی میگفتید؟ خوب من چی بگم که خیالشون راحت بشه هیچ سر و سری بین ما نیست.
گفتم زیاد خودتو حساس نکن دارن بات شوخی میکنند.
صبح روز بعد بی حال تو اتاق افتاده بودم که مریم اومد سراغم و یه مانتو صورتی، یه شلوار جین آبی با یه شال سفید جلوم گذاشت و گفت اینو رو برا تو خریدم پاشو بپوش ببین اندازست.
بلند شدم سریع نشستم و با تعجب نگاش کردم و گفتم این کارها چیه؟ تو هنوز سر کار نرفته پولت کجا بود؟
با چه شوقی گفت از سعید مساعده خواستم او هم حقوق یه ماه رو جلو جلو بهم داد منم رفتم بالا پیش مامان و گفتم یه دست لباس اندازه مژده به انتخاب خودت بده براش ببرم او هم اینا رو پیشنهاد داد حالا بپوش ببین بت میافته و اندازت میشه؟
گفتم عزیزم چرا اینکارو کردی من راضی به زحمتت نبودم. چپ چپ نگام کرد و گفت بپوش اینقدر حرف نزن.
گفتم میپوشم به شرط اینکه پولشو بگیری.
بغض کرد و گفت خوشت میاد اذیتم کنی تو زمان بیماریم کم به من خدمت کردی؟ هرچه پول هم داشتی که خرج من کردی؟ حالا کار درستیه هدیه منو رد میکنی بعد لباسها رو از جلوم برداشت و در حالی که اشکاش جاری شده بود گفت باشه اگه نمی پوشی میبرم.
دستشو گرفتم و گفتم قربون اون دل مهربون و نازنینت برم شوخی کردم. بعد لباسها رو ازش گرفتم و گفتم اصلا من غلط کردم تو رو خدا دیگه گریه نکن و با دستم اشکاشو پاک کردم.
لبخند زد و گفت اگه دوست داری دیگه از دستت ناراحت نشم و گریه نکنم باید قول بدی امروز کاملاً در خدمت من باشی و اعتراض نکنی.
با خوشحالی گفتم من که از خدامه در خدمت تو باشم بگو چیکار باید بکنم.
_تو قول بده بعداً میفهمی.
با خیال راحت گفتم باشه قول میدم. حالا چکار کنم.
_ یادت باشه قول دادیا.
+مگه شک داری میگم که باشه هر چی بگی قبوله.
_اول اینو رو بپوش ببینم اندازش چطوره؟
وقتی پوشیدم خیلی خوشم اومد چون هم اندازه بود هم حسابی بم افتاد. داشتم خودمو تو لباس برانداز میکردم که مریم اومد تو بغلم بوسه بارانم کرد و گفت مبارکت باشه عروسک من، چه خوشگل شدی. انشاالله تو لباس عروسی ببینمت.
+مرسی عزیزم واقعا شرمنده کردی.
_دیگه زیادی حرف نزن فقط لباسها رو بکن بدون هیچ حرفی برو دوش بگیر بیا آماده شو قراره دسته جمعی بریم بیرون عشق و حال.
+من که از خدامه فقط باید جایی بریم که سعید اون دور بر نباشه.
_نگران نباش مامان خودشم با ماست پس هیچ مشکلی پیش نمیاد
+حالا کجا قراره بریم؟
_تو دوش بگیر بیا بعداً میفهمی.
یه دوش فوری گرفتم و رفتم تو اتاق داشتم آماده میشدم مریم اومد گفت لباس تازه ها رو بپوش و خودتو خوشگل کن انگار که داری میری عروسی.
لبخند زدم و گفتم جریان چیه خیلی مشکوک میزنی.
جدی گفت قرار بود هر چی گفتم بگی چشم سوالم نپرسی.
خندیدمو گفتم ولی سوال جز قرارمون نبود.
با لبخند گفت بجنب دیگه، حرف زیادی ام نزن میخوای دیر برسیم عروسی تموم بشه؟
خندیدم و گفتم هر چی شما بگید، الان آماده میشم.
لباس پوشیدم و یه کوچولو خودمو آرایش کردم از اتاق رفتم بیرون بقیه دوستامو دیدم که حسابی خوشگل کردن و آماده رفتند. مریم نگام کرد و گفت خسته نباشی آدم اینجوری عروسی میره پس چرا اینقدر کم آرایش کردی؟
+چه خبره مگه، بسه.
_امان از دست تو، بریم.
ساعت ۹/۵بود که از خونه بیرون زدیم دو تا آژانس اومد ما رو سوار کرد و راه افتاد چند دقیقه بعد جلوی یه کافه خیلی لاکچری پیاده شدیم. وقتی رفتیم تو با یه محیط حیرت آور و تحسین برانگیزی روبرو شدم تا حالا اینجور جا رو فقط تو فیلمهای خارجی دیده بودم و اصلأ تصور نمیکردم همچین جای دنج و با کلاس با یه فضا سازی فوقالعاده رمانتیک تو شهر ما باشه.
خدمه کافه که همه خانم بودند جلو اومدن و خوش آمد گفتند. بعد ما رو به محیطی که بسیار زیبا تزئین و نورپردازی شده بود راهنمایی کردند. دور تا دور مبل و صندلی های سلطنتی با طراحی خلاقانه ای چیده شده بود جلوی آنها عسلی هایی قرار داشت که روشون پر بود از خوراکی های جورواجور و انواع میوه های استوایی و فصلی. در گوشه ای از سالن هم یه میز که روش پر بود از انواع نوشیدنی های سالم.
یه گوشه رو انتخاب کردم خواستم بشینم که مریم دستمو گرفت و وسط سالن برد و گفت اینجا رو برا تو در نظر گرفتیم لطفاً اینجا بشین.
+چه فرقی داره؟
_تو بشین میفهمی!
هنوز ننشسته بودم که در باز شد و مامان از راه رسید.
یکی دو قدم جلو رفتم و دست دادم منو در بغل گرفت و به خودش فشار داد و گفت تولدت مبارک دخترم.
تازه فهمیدم روز تولدمه و همه این کارها بخاطر منه. ازش تشکر کردم.
دوستام یکی یکی جلو اومدن تبریک گفتند و کادوها رو از کیفشون در آوردند و رو میز چیدن.
گفتم پس همه شما با هم توطئه کردید که منو غافلگیر کنید بزارید بریم خونه من میدونم و شما.
سوسن گفت ما بی تقصیریم.
مهسا گفت تا دیروز هیچ کدوم از ما حواسمون به تاریخ تولد تو نبود مریم یادمون انداخت و گفت میخواد برات تولد بگیره و از ما خواست پیش تو چیزی نگیم.
گفتم مریم من تو رو میکشم.
مامان گفت چیکار داری دختر به این خوبی رو.
صدای آهنگ شاد از اسپیکرهای کافه بلند شد. خانمی که مدیر کافه بود جلو اومد و گفت این کافه و خدمه اون از الان تا ساعت ۳ بعدازظهر توسط ایشون (اشاره به مریم) رزرو شده و به صورت اختصاصی در خدمت شماست در ضمن هیچ مرد غریبه ای اینجا نیست پس به راحتی میتونید با هر لباسی بزنید، برقصید و شاد باشید.
میدونستم هزینه جشن اختصاصی تو همچین کافه ای اونم با این همه ریخت و پاش چه هزینه ای برا مریم در بر داشته برا همین به سمتش رفتم و در حالی که اشک تو چشام حلقه زده بود گفتم مریم تو با من چیکار کردی؟
لبخند زیبایی رو لباش نقش بست و بی اعتنا به حرف من محکم بغلم کرد و گفت تولدت مبارک آبجی عزیزم.
گفتم آخه این همه ریخت و پاش بخاطر من.
رو به مامان کردو گفت مامان یه روزی من داشتم از بیماری میمردم دوستام تصمیم گرفتند برا هزینه عمل من گدایی کنند من راضی نبودم همین خانم حرفی زد که من راضی شدم. او از من پرسید اگه من جای یکی از اونا بودم چیکار میکردم؟ و من جوابی نداشتم بدم. بعد عملم یه ماه همه جوره ازم پرستاری کرد حالا شما از این دوست نازنین من بپرس اگه او جای من بود و سلامتی امروزشو بعد خدا مدیون من بود چنین کاری برا من نمیکرد؟ بعد منو دوباره بغل کرد و گفت قربونت بشم زندگی من.
هر دو با چشمای نمناک همدیگه رو ناز میدادیم که مامان گفت بچهها دیگه کافیه قبل از اینکه بیشتر احساسی بشید من پیشنهاد میدم بیایید برید لباس عوض کنید تا جشن رو شروع کنیم.
گفتم مامان حالا خدمتکار یه چی گفت ما لباس دیگه ای نداریم که عوض کنیم.
مامان گفت چرا داریم و سوییچ ماشینو داد به دوستام و چند تا از آنها رفتند و با چند تا پاکت نایلونی بزرگ برگشتند بعد هر کدام از دخترها پاکت خودشو برداشت و یکی باقی ماند.
خدمه کافه یه اتاق برای تعویض لباس در اختیار ما گذاشت. دوستام به ترتیب رفتند و با لباس های لختی بیرون اومدند مامان پاکت آخر رو برداشت و گفت حالا نوبت توی. بعد همراه من تا دم اتاق اومد و از داخل پاکت دکلته زرشکی رنگ خیلی خوشگلی که به جنس حریر بود با یه جفت کفش شیک و مجلسی و یه جفت جوراب ساق بلند شیشه ای بیرون آورد و گفت اینا برای شماست فقط امیدوارم اندازه باشن.
گفتم وای، مامان تو رو خدا؛ باز منو شرمنده کردی.
مامان لبخند زد و گفت حرف نباشه من میرم تو هم زود بپوش و بیا.
مجبور شدم همه لباسام به جز شورت و سوتین رو بکنم و دکلته رو بپوشم
با اینکه هم خوشگل و هم اندازه بود اما احساس میکردم چیزی به تن ندارم و از تصور اینکه با اون لباس تو جمع حاضر بشم خجالت میکشیدم اما چارهای نبود جوراب و کفش ها رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که مریم اومد تو و تا منو دید سوتی کشید و گفت ماشاالله، کور بشه چشم حسود انشا الله؛ چشمم کف پات عروسکی شدی که لنگه نداری! حالا بیا بشین که کارت دارم. دستمو گرفت رو صندلی نشوند و مشغول آرایش کردنم شد و هر کاری که از دستش بر میاومد کوتاهی نکرد.
کارش که تموم شد از اتاق بیرون رفتم با اینکه مامان و دوستام همه لباس مجلسی پوشیده بودند اما لباس آنها خیلی پوشیده تر بود و من از سر و وضع خودم خجالت میکشیدم.
همه با دیدن من بلند شدن و دورم حلقه زدند و من باز معذب تر شدم اما انگار برای آنها مهم نبود و در عوض داشتند برام جیغ و کف و هورا می کشیدن. صدای آهنگ شادی از اسپیکر ها بلند شد مامان مشغول رقص شد.
در همین موقع دو خانم با فرم لباس متفاوت از خدمه، با یه دوربین که نشون میداد داره فیلم میگیره به محیط ما اضافه شدند بلافاصله مریم گفت نگران نباشید من از ایشون خواستم بیان فیلم بگیرند.
به لطف بی سرپرستی و سالها دور هم نشینی اجباری در خانه آبشار مهربانی دوستام همگی رقاصههای ماهری بودند. اما اولش کمی جلو مامان معذب بودند ولی همین که مامان شروع کرد به قر دادن و رقصیدن یخشون وا شد و دیگه کسی جلودارشون نبود.
کمی که دورم رقصیدن به وجد اومدم و منم بی خیال همه چی شروع به رقصیدن کردم. دقایقی بعد احساس کردم هیچوقت در تمام عمرم اینقدر شاد نبودم.
نیم ساعتی رقصیده بودیم که پیشخدمت کافه با یه دسته گل بزرگ و زیبا جلو اومد و گل رو به من داد و گفت این دسته گل رو برای شما فرستادن.
نگاه به دسته گل انداختم. به ساقه اش یه کارت تبریک وصل بود که روش نوشته بود تقدیم با عشق. با تعجب گفتم نفهمیدی کی فرستاده؟
_اتفاقاً ازش پرسیدم اگه سوال کردند بگم کی فرستاده گفت بگید خواستگارت.
در کسری از ثانیه بدنم داغ شد احساس کردم سرخ شدم. با صدای لرزانی که بزور از دهانم خارج می شد پرسیدم خواستگار؟
بچهها از رقصیدن ایستادن و با تعجب منو نگاه میکردند آهنگ شاد قطع شد و آهنگ ملایم بی کلامی فضا رو پر کرد. مستاصل مونده بودم چیکار کنم که مامان به دادم رسید و گفت حتما اشتباه شده و طرف میخواسته گل رو جای دیگه بفرسته اشتباهی اینجا فرستاده لطفاً گل رو بگیر ببر بش پس بده.
خانم گفت ولی من بعید میدونم اشتباه شده باشه.
مامان برافروخت و گفت اما من مطمئنم اشتباه شده زودتر این گل رو از اینجا ببر تا نگرفتم بندازمش توی سطل آشغالی.
در حالی که خانمه داشت با گوشیش تماس میگرفت گل رو تو اون یکی دستش رها کردم و رفتم یه گوشه نشستم.
خانمه هنوز دو قدم فاصله نگرفته بود که برگشت و به مامان گفت بفرما خانم ایشون میگه به هیچ وجه اشتباه نشده و گل رو برا ایشون فرستاده.
مریم گفت ازش بپرس خانم مد نظر او اسمش چیه شاید برای یکی دیگه از خانمها فرستاده.
پرسید و گفت میگه برا مژده خانم فرستاده
قلبم داشت از سینه در میومد که مامان داد زد به اون آقای پشت خط بگو تو بیجا کردی که برای مژده خانم گل فرستادی. ایشون صاحب دارن.
خانم حرفهای مامان رو به اون طرف منتقل کرد و بعد چند لحظه به مامان گفت ببخشید ایشون دارن میگن به شما چه ربطی داره که دخالت میکنید؟
مامان با عصبانیت رفت گوشی رو از خانمه گرفت و بدون اینکه به گوشش بزاره فریاد زد هر کی هستی خیلی غلط کردی گل برا عروس من فرستادی. این خانم نامزد پسر منه، فهمیدی؟
تا حالا بخاطر گل بی موقع خواستگار بی نام و نشانم ذهنم درگیر شده بود حالا دیگه جواب بی ربط مامان ذهنمو گوز پیچ کرد دیگه نمیدونستم چی باید بگم و چیکار کنم که مامان گوشی رو به خانم داد و با همون عصبانیت بش گفت شما هم بفرما و اومد نزدیک من نشست. همه شوکه شده بودند و با حیرت به من نگاه میکردند.
همه چی خراب شده بود و در یه لحظه اون همه شادی دود شد رفت هوا دلم میخواست میدونستم این گل کار کیه تا خفش کنم. مامان چندتا نفس عمیق کشید و با دلخوری به من گفت نگفته بودی خواستگار داری.
اشکام جاری شد و گفتم تو رو خدا بس کنید من تحمل این همه فشار رو ندارم. فقط میتونم بگم من روحم از این جریان خبر نداره و نمیدونم این گل کار کی بود.
مامان با حالت خاصی بم نگاه کرد. نمیدونستم حرفمو باور کرده یا نه!
مهسا بلند شد جلو اومد و گفت خانم خواستگار کدومه؟ من از تمام جیک و پوک مژده خبر دارم بدبخت خواستگارش کجا بوده حتماً یکی خواسته باش شوخی کنه.
دوستام هر کدوم داشتند نظری میدادند که غرق در افکارم شدم داشتم به این فکر میکردم من که با کسی در رابطه نیستم پس این کیه که از تاریخ تولدم خبر داشته و این شوخی مسخره رو با من کرده و منظورش از این کار چی بوده.
ناگهان زهرا در اومد گفت گیریم اصلأ طرف خواستگار باشه مگه کار بدی کرده گل برا کسی که دوستش داره فرستاده؟
مهشید گفت مژده نباید به ما چیزی میگفت؟
زهرا جواب داد نه. چون صلاح خودشو در این دیده.
نیلوفر گفت حق با زهراست شاید ازش خوشش نیومده بوده و خودش جوابش کرده بوده و نیاز ندیده به کسی بگه.
نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم که باور کنند من از چیزی خبر ندارم.
سوسن گفت بابا چرا همه شما اینقدر از مرحله پرتید؟ مگه نشنیدید مامان پشت تلفن به یارو گفت مژده نامزد پسرشه اول یکی به ما بگه سعید و مژده که هیچ وقت همدیگر رو ندیدند کی نامزد کردند که ما خبر نداریم.
همه با تعجب به سمت مامان نگاه کردند. از اینکه سوسن با این حرفش توپ را انداخت تو زمین مامان خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم.
اما مامان زرنگتر از این حرفها بود که خودشو ببازه. برا همین بلند شد و خنده کنان گفت بچه ها من معذرت میخوام که با عصبانیتم زحمت های مریم خانم رو تباه کردم و جشن شما رو خراب کردم.
مریم گفت نه خانم هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده کافیه دست دور گردن عروست بندازی و همدیگه رو ببوسید تا ما جشن رو از سر بگیریم
مامان به طرفم اومد. ناخواسته ضربان قلبم بالا رفت. و به خودم گفتم اینها چرا اینطوری میکنند؟ مگه من نامزد سعیدم؟!
مریم زد رو شونم و گفت دختر تو کجایی مادر شوهرت منتظره که بلند شی بغلت کنه.
بی اختیار بلند شدم ایستادم و با صدای جیغ و کف و هورای دوستام که مبارک مبارک میخوندند به خودم اومدم و خودمو تو بغل مامان دیدم با خودم گفتم پس علت این همه عصبانیت مامان این بود که منو برا پسرش در نظر گرفته بود؟ اگه اینطوره چرا منو از سعید مخفی کرد و چرا تا حالا چیزی به من نگفته بود؟ یعنی نظر من اصلاً براش مهم نبود؟
حرصم گرفت و خودمو از تو بغل مامان بیرون کشیدم و ناخودآگاه سر دوستام داد زدم این کارها چه معنی داره؟
دوباره همه ساکت شدند؟ بیچاره مریم مثل آدم برفی وا رفت.
مامان گفت دخترم خودتو ناراحت نکن همه چی از سوءتفاهم من شروع شد پس مقصر منم نه کس دیگه ای من میرم تا راحت باشید و با آرامش به جشن تولدت برسی. انشالله در فرصت دیگری با هم حرف میزنیم قول میدم خیلی زود همه چی رو برات توضیح بدم.
به خودم اومدم دیدم عجب کار بدی کردم مامان داشت میرفت که لباس عوض کنه و بره رفتم سمتش و گفتم از دست من ناراحت نباش. خودت که دیدی یه دفعه همه چی قاطی پاتی شد و به هم ریخت. منم این وسط گیج شدم و دیگه نتونستم تحمل کنم.
مامان گفت تو حق داری عصبانی بشی راستش منم با دیدن اون دسته گل هول شدم و نفهمیدم چیکار دارم میکنم؟
گفتم با این حال من معذرت میخوام و اگه از دست من ناراحتی بخاطر بچه ها که اینقدر برا این جشن زحمت کشیدن بمون، چون اگه شما رفتید منم میرم.
مامان لبخند زد.
دست دور گردنش انداختم و گفتم ممنونم که میمونی.
گفت من باید از تو ممنون باشم که اینقدر خوبی. بعد رو به بقیه کرد و گفت چرا ایستادید ناسلامتی جشن تولده شادی کنید.
به سمت دوستام رفتم تک تک بوسیدم و ازشون عذرخواهی کردم. دوباره صدای کف زدن بچهها بلند شد.و همزمان یه موسیقی شاد پلی شد.
مریم دستمو کشید و گفت بیا با هم برقصیم. تمام تلاشمو کردم که ذهنمو از اتفاقات چند دقیقه پیش خالی کنم و شروع به رقصیدن کردم.
آهنگ اول که تموم شد صدای آهنگ تولد علی مولایی طنین انداز شد.
«تو که خود خود عشقی تولدت مبارک تو که هدیه بهشتی تولدت مبارک»
پیشخدمت کیک سه طبقه خوشگلی رو جلو اورد. مهسا رفت کیک رو گرفت و رقص کنان اورد روی میز گذاشت
دوباره شادی و هیجان فضا رو پر کرده بود سوسن و نیلوفر و مهسا داشتند روی کیک شمع