دختران خانه آبشار مهربانی (۵)
…قسمت قبل
نگاه به ساعت کردم. ساعت دقیقاً شش بود گفتم بچهها خداحافظ و از خونه بیرون زدم از پلهها سرازیر شدم و وقتی وارد کوچه شدم هوای یه شب سرد پاییزی به صورتم خورد. اما توی ماشین سعید گرم بود. بوی عطرش مشامم رو پر کرد همونطور که سلام، جواب میکردیم نگاش کردم دیدم چه خوشتیپ کرده. دلم براش قنج رفت و بی اختیار دستامو دور گردنش انداختم و یه دل سیر بوسیدمش. مثل همیشه ذوق کرد. تازه یادم اومد اونجا کوچه ست. خوشبختانه کوچه خلوت بود و کسی مارو ندیده بود برگشتم سر جام نشستم و گفتم بریم. استارت زد و حرکت کرد همینطور که میرفت گاهی نگام میکرد و برام لبخند میزد.
گفتم ساکتی؟
گفت با خودم عهد کردم اول یه دل سیر نگات کنم بعد حرف بزنم.
دیگه حرفی نزدم.
تو محلمون یه پارک کودک بود که چند تا اسباب بازی مثل سرسره، الاکلنگ و چرخ و فلک زمینی داشت که برا بچهها بود و الان بخاطر سرما گنجشک توش پر نمیزد جلوش ترمز کرد و پرسید بریم بازی؟
با ذوق گفتم بریم.
اول کمی الاکلنگ بازی کردیم و بعد رفتیم سرسره بازی. سرسره ها نسبتاً بلند و تونلی شکل بودند من جلو مینشستم او پاهاشو از هم باز میکرد دو طرفم میزاشت و بغلم میکرد و سر میخوردیم و پایین میرفتیم. خیلی کیف داشت اینقدر که سرما رو فراموش کردیم و چندین بار سر خوردیم.
بعد رفتیم رو چرخ و فلک زمینی، روبرو هم نشستیم و آرام آرام چرخیدیم و سعید همچنان داشت نگام میکرد.
بعد پیاده شد و مشغول چرخاندن من شد و با هر دوری که میزدم وقتی میخواستم از جلوش رد بشم یه بار نگهم میداشت خم میشد صورتمو میبوسید و باز میچرخاند.
دیگه داشت سرما به جونم نفوذ میکرد که گفتم سعید من سردمه، بریم؟
گفت بریم و دستمو گرفت و بلندم کرد و همین که از چرخ و فلک پایین اومدم منو در آغوش کشید و تو چشام خیره شد و سیر نگام کرد و گفت حالا چشاتو ببند.
چشامو که بستم اول پلکام رو بوسید بعد گونه هامو از آخر لباشو رو لبام گذاشت و یه بوسه آتشین رو لبام گذاشت.
هیچ عکس العملی نشون ندادم. خودش رهام کرد و پنجه در پنجه ام گذاشت و آرام گفت بریم.
سوار ماشین شدیم و دوباره حرکت کردیم.
رفتیم و جلو رستورانی که اون شب شام خورده بودیم ترمز زد وقتی وارد شدیم برخلاف اون شب میزی در گوشه ای دنج انتخاب کرد و بی سر صدا نشستیم و غذا سفارش دادیم. تا غذا بیاد گفت تو این یه ماه که گذشت بارها به یاد تو و اون شب، تنهایی اومدم اینجا و غذا خوردم و با توی خیالی حرف زدم.
پرسیدم چی میگفتی؟
گفت روزهای اول از دلتنگی هام میگفتم ولی بعدها از عشق و امید به آینده حرف میزدم.
پرسیدم سعید تو که منو برا چیز دیگه ای میخواستی چی شد که عاشقم شدی؟
گفت بهتره بپرسی چی شد که فهمیدی عاشقم شدی وگرنه من از صبح همان شب به یاد ماندنی عاشقت شده بودم منتهی خبر نداشتم. یادته همون روز بهت گفتم من دوستی ساده با تو رو به رابطه با بقیه ترجیح میدم بخاطر این بود که اونروز درکی از عشق نداشتم و متوجه نشدم چه علاقه عمیقی نسبت به تو در وجودم ریشه دوانده. وقتی که تو رفتی آرام آرام معنی حرفاتو درک کردم و شروع کردم با اونا زندگی کردن. اون زمان با اینکه یاد و خاطره تو رو به همه کس ترجیح دادم هنوز نمیخواستم بپذیرم که عاشق شدم. اما وقتی که دیدم تنها یی ام رو بیشتر از هر لحظه ای دوست دارم (چون فقط در تنهایی بود که میتونستم با تو رابطه داشته باشم) اون روز فهمیدم که عاشقت شدم. بعد گفت حالا تو بگو کی عاشقم شدی؟
لبخند زدم و گفتم تو مطمئنی که من عاشقتم؟
با تعجب گفت یعنی عاشقم نیستی؟
گفتم اگه بگم نیستم پشیمون میشی که چرا عاشقم شدی؟
خیلی مصمم گفت نه هرگز، فقط تمام تلاشمو میکنم که تو رو عاشق خودم کنم. بعد پرسید حالا بالاخره هستی یا نیستی؟
در همین موقع گارسن غذا رو آورد. وقتی رفت سعید منتظر جواب بود گفتم من خیلی گشنمه پس بیا فعلأ غذا بخوریم.
موقع خوردن غذا بدون هیچ حرفی فقط حواسمون به دیگری بود و احساسمون رو با نگاه و لبخند بروز میدادیم.
وقتی از رستوران بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم گفت کجا بریم؟
گفتم راه بیفت میگم
ضبط ماشینو روشن کرد و گفت هیچ میدونی من یه ماه با این آهنگها زندگی کردم؟
دیدم همون هاست که یه ماه پیش تو ماشینش گوش داده بودم همینطور که با آهنگ هم خونی میکردم مسیر رو بش نشون دادم.
وقتی تو کوچه باریک اون خونه قدیمی پیچید گفت ناسلامتی اومدیم دور دور اینجا دیگه کجاست گفتی بیاییم؟
دیگه جلوی در قدیمی و فرسوده خونه سابق بودیم که گفتم یه لحظه بایست و به این خونه نگاه کن.
ایستاد و با تعجب نگاش کرد
گفتم به دقت تصویر این خونه رو تو ذهنت نگه دار و حرکت کن تا بریم.
وقتی راه افتاد گفت جریان چیه؟
گفتم خوب به حرفام گوش کن. دقیقا ۲۲ سال پیش چنین روزی من از بطن زنی که نمیدونم چطور زنی بوده، زنده است یا مرده، بیرون اومدم. و سر راه رها شدم و توسط مردم به مرکز نگهداری کودکان بهزیستی منتقل شدم اونجا بزرگ شدم و درس خوندم و دیپلم گرفتم ولی چون دانشگاه دولتی قبول نشدم از اونجا اخراج شدم و پیش یه عده دختر که سالهای قبل اخراج شده بودند اومدم. به مرور قدیمی ها رفتند و سالها بعد چند نفر جدید به ما اضافه شدند. خونه ما همین خونه خرابه ای بود که دیدی و الان به لطف مامان توی که تو اون آپارتمان زندگی میکنیم. دوستانم تمام کس کار منند و من هیچ کسی رو به غیر از خدا و آنها ندارم. در تمام عمرم با هیچ پسری هم کلام نشده بودم تا اون شب که با تو سپری کردم. این بود تمام زندگی گذشته و حال من. اما تو تا امروز عاشق دختری شده بودی که فکر میکردی خانواده داره و دانشگاه درس میخونه در حالیکه اینطور نیست. پس هنوز فرصت داری به این مسئله فکر کنی و اگه پا پس بکشی مطمئن باش ازت ناراحت نمیشم.
حرفام که تمام شد گفت تو میدونی عشق چیه؟ عشق چیزیه فراتر از همه اینها. بعد قاطعانه و مردانه گفت مژده جون، گذشته تو هر چی بود تو نقشی توش نداشتی. من اینو درک میکنم و حاضرم قسم بخورم هیچوقت حرفی از گذشته تو به زبون نیارم. گذشته هر چه بود تمام شد باید به فکر آینده بود ازت خواهش میکنم دیگه هرگز به گذشته فکر نکن و دست در دست من بذار تا آینده زیبایی برا هم بسازیم.
از کلمه به کلمه حرفاش جوانمردی میبارید. مردانگی رو در وجودش دیدم و احساس کردم دیگه تنها نیستم و او همان کسی بود که با تمام وجود مرا با همه کم و کاستی هایم میخواست. اینبار این صلابت کلامش بود که قلبم رو به لرزه انداخته بود در تمام عمرم هیچ وقت اینگونه قلبم نتپیده بود. احساس کردم دیگه خودم نیستم و همه چیزم به یکباره شد سعید.
آرام گفتم سعید
گفت جان سعید.
در حالی که اشکام جاری شده بود گفتم فکر کنم بدونم عشق یعنی چی؟ عشق یعنی در دیگری حل شدن، با تمام وجود از خود کندن و به دیگری دل بستن. عشق یعنی اینکه من از حالا به بعد فقط با تو زنده ام و بی تو میمیرم.
سعید ماشینو کنار کشید سرمو رو شونش گذاشت نوازشم کرد و گفت منم بی تو میمیرم.
اشکامو با دستاش پاک کرد و گفت هیچ وقت دوست ندارم چشمای قشنگتو اشک آلود ببینم. تو فقط بخند عروسک زیبای من. تو همیشه شاد باش تا من خودمو خوشبخت ترین مرد دنیا بدونم.
دستاشو بوسیدم و گفتم هر چی تو بگی و شروع کردم به خندیدن. او هم خندید و دوباره راه افتاد. صدای آهنگ رو زیاد کردم و با یه حس خاصی داشتم هم خونی میکردم
«چشمان سیاه، قربانت شوم، خانت به کجاست مهمانت شوم»
اینقدر تو حس رفته بودم انگار خود منصورم و تو استودیو ضبط میخونم سعید هم حس گرفت و شروع به خوندن کرد و آرام آرام صدای آهنگ رو کم کرد. حالا دیگه خودمون داشتیم با تمام حس برا هم می خوندیم. وقتی آهنگ تمام شد ماشینو جلو یه مغازه کنار کشید و ضبط رو روشن گذاشت و پیاده شد رفت مغازه.
خیلی طول کشید تا برگرده. وقتی برگشت یه پاکت خوراکی دستش بود گفتم چرا اینقدر دیر اومدی؟
گفت دیگه اینبار نگران نبودم ماشینو بدزدی؟ آخه تو به ماشین و اینجور چیزا اکتفا نمیکنی!! بعد زد رو سینش و گفت تو قلب آدما رو میدزدی، همانطور که قلب منو دزدیدی.
گفتم خوب کردم.
گفت جان؟
گفتم چیه؟
گفت خوب کردی قلبمو دزدیدی؟
گفتم آره ماشین و اینا به چه درد میخوره. من همه وجود تو میخواستم. مابقی ارزونی خودت.
گفت آفرین خوشم اومد به تو میگن شاه دزد تو به ریشه زدی و یکجا دل و دینو عقل و هوشم، همه رو ازم گرفتی. منم مال و اموال و تمام دار و ندارمو فدای یه تار موت میکنم بعد یه کم فکر کرد و گفت یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی؟
گفتم نه.
گفت چرا؟
گفتم میترسم بستنی که برام خریدی آب بشه.
گفت من بستنی نخریدم.
گفتم نخریدیییی؟ برو پایین.
دست کرد تو پاکت یه بستنی در اورد باز کرد گفت بیا شکمو، اینم بستنی.
گرفتم و با خنده گفتم حالا شد، فکر کردی من سر بستنی با کسی شوخی دارم. بعد اولین تیکه بستنی رو تو دهنم گذاشتم و با لبخند گفتم میدونم چی میخواستی بپرسی؟
گفت چی؟
گفتم حالا که فهمیدی تازه الان عاشقت شدم حتماً میخوای بدونی قبلاً چه حسی بهت داشتم؟
گفت پس حالا که میدونی جوابمو بده.
گفتم من تو را از اولین لحظه ای که دیدمت دوست داشتم. شاید باور نکنی ولی تو تنها پسری هستی که در همون نگاه اول ازت خوشم اومد.
گفت یعنی اون روز تو فروشگاه لحظه ای که از پاسگاه اومده بودن تو را ببره من داشتم تو را تهدید میکردم تو از من خوشت اومد؟
گفتم اون لحظه که ازت متنفر شدم اما قبل از اون اگه یادت باشه تو اومدی بالا، بدون هیچ حرفی چند لحظه به هم نگاه کردیم و تو برگشتی من همون لحظه ازت خوشم اومد.
گفت پس وای بر من.
گفتم چرا؟
گفت تا عمر دارم حسرت میخورم که چرا اون شب من تو رو درک نکردم.
گفتم به قول مامان لازم بود تو این دوره را طی کنی تا به من برسی. پس حسرت گذشته رو نخور و حال رو دریاب.
گفت چه زیبا گفتی.
گفتم بد نیست اینم بدونی منم تو این مدت گاهی وقتها دلتنگت میشدم و بهت فکر می کردم.
گفت واقعا؟
گفتم آره، آخرین بار همین دیروز صبح که مریم هم اومد سر کار و من تنها شدم دلم برات تنگ شد و گفتم کاش منم میتونستم بیام بیرون و تو را ببینم که خوابم برد و جالب بود که خواب تو را دیدم. خواب دیدم داشتم گریه میکردم تو اومدی بدون هیچ حرفی با دستات اشکامو پاک کردی دستمو گرفتی و به سمت باغی سرسبز کشیدی و پنجه در پنجه با خوشحالی شروع به دویدن کردیم
گفت چه خواب صادقی دیدی.
گفتم آره به ۲۴ ساعت نکشید تعبیر شد، هم تو رو دیدم، هم برات گریه کردم و جالبتر اینکه تو با دستات اشکامو پاک کردی، درست عین توی خوابم! حالا فقط مونده یه روز با هم بریم توی باغی سرسبز پنجه در پنجه هم بدویم و شادی کنیم.
به ساعت نگاه کرد و گفت اگه دوست داشته باشی همین الان هم میتونم باغ رو نشونت بدم اما فعلاً نه سر سبزه نه میشه توش دوید و شادی کرد.
گفتم وای چه خوب، من دلم میخواد این باغ رو هم حالا ببینم
گفت میریم. بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد و باز گفت جایی که میریم حدود ۵ کیلومتر از خروجی شهر فاصله داره و از اینجا تقریباً نیم ساعت طول میکشه تا برسیم چون یه تیکه از مسیرش آسفالت نیست و مجبوریم یواش بریم. در ضمن قراره تا دیر وقت من و تو تنهایی اونجا بمونیم حالا اگه مشکلی داری بگو این همه راه نریم.
گفتم نه چه مشکلی؛ تا وقتی تو در کنارم باشی تا اون سر دنیا هم که بخوای باهات میام.
خندید و گفت چه دختر سر به راهی شدی.
لبخند زدم و گفتم چون تو سر به راه شدی. بعد با خنده ادامه دادم وگرنه من همون سگم که بودم پاچه گیر و وحشی.
از شهر که خارج شدیم در نور چراغ های ماشین چیزی که میدیدم یه صحرا بود که هیچ جنبنده ای توش دیده نمیشد و جز چندتا چراغی که هر کدام در یه نقطه از اون صحرای پهناور سوسو میزد بقیه جاها در تاریکی محض فرو رفته بود کمی جلوتر همانطور که سعید گفته بود آسفالت تمام شد و وارد یه جاده شنی شدیم
هر چه از شهر فاصله میگرفتیم بیابان تاریکتر و مخوف تر میشد سعید گفت حرف بزن حوصلت سر نره.
گفتم مسیر برام تازگی داره و حواسمو به خودش جلب کرده.
گفت اگه روز بود و اطراف رو میدیدی بیشتر لذت میبردی. بخصوص اگه فصل بهار یا تابستان باشه از بس صحرا زیبا و سر سبزه دلت میخواد پرنده باشی و تو این صحرا پر بزنی.
گفتم پس یادت باشه حتما یه روز بهاری اینجا بیاییم. گفت چرا یه روز تو بگو هر روز من میارمت.
سعید با حرف زدن سرمو گرم کرد تا اینکه به جایی رسیدیم که یه ساختمان دو طبقه بزرگ جلو نور ماشین ظاهر شد و گفت رسیدیم.
گفتم سعید اینجا کجاست؟
گفت حوصله کن میگم. بعد ماشین رو جلو یه در بزرگ پارک کرد و گفت تو از جات تکون نمیخوری تا من برگردم بعد پیاده شد و تو نور ماشین به سمت در رفت و کلید انداخت و اونو باز کرد و داخل رفت. چند لحظه بعد یه دفعه چندین پروژکتور دور تا دور ساختمان روشن شد و اطراف را مثل روز روشن کرد.
برگشت اومد تو ماشین نشست چراغهای ماشین رو خاموش کرد و گفت پدربزرگ خدا بیامرزم ۲۷ سال پیش ۱۵ هکتار زمین کشاورزی که ما الان حدوداً وسطش قرار داریم خرید و در اختیار پدر من گذاشت تا توش کشاورزی کنه که پدر مرحومم چند سال بیشتر نتونست از اون استفاده کنه و فوت کرد.
بعد از اون پدربزرگ دوباره اختیار مزرعه رو به عهده گرفت ولی چون خودش وقت نداشت هر سال اجاره میداد و بخشی از درآمدش رو خرج آباد کردن خودش میکرد تا اینکه اینجا آباد شد حدود ۱۰ سال پیش تقریباً نیمی از مزرعه رو درختکاری کرد که الان برا خودش باغ بزرگ و با صفایی شده.
پریدم تو حرفش و گفتم کو؟ پس چرا من نمیبینم؟
ماشینو روشن کرد و جلوی ضلع مخالف ساختمان رفت که منطقه وسیعی رو درختان به خواب رفته پوشانده بود گفت اینم باغ.
به نظرم جالب اومد و گفتم بریم توش قدم بزنیم؟
قاطعانه گفت نه.
گفتم چرا؟
گفت الان که باغ دیدن نداره باغ را باید بهار موقع شکوفه و تابستان موقع میوه بیای ببینی. بعد ماشین رو خاموش کرد پاکت خوراکی ها رو برداشت اومد سمت من در را باز کرد دستمو گرفت و گفت عشقم بفرما.
از ماشین که پیاده شدم باد سردی به تنم خورد گفتم وای چه سرده. بعد خندیدم و گفتم حق با توئه الان وقت قدم زدن تو باغ نیست.
دستمو به آرامی کشید و گفت زودتر بیا از پلهها بالا بریم از چند تا پله بالا رفتیم و توی ایوان خیلی بزرگی قرار گرفتیم لبه ایوان ایستادم و به روبرو نگاه کردم زیر نور پروژکتورها وسعت باغ به خوبی نمایان بود گفتم سعید چه باغ بزرگی کاش تابستان بود و سرسبز.
اومد کنارم و گفت چشم به هم بزنی بهار میاد بعد یه استخر خیلی بزرگ چسبیده به باغ نشونم داد گفت بعد عید اون استخر با آب چاه پر میشه تا برای آبیاری استفاده بشه. حالا خودت تصور کن وقتی درختان همه سبز و استخر پر آب باشه چه چشم انداز زیبایی ایجاد میشه. اونوقت من و تو همینجا زیر سایه، سایه بان میشینم و از اون چشم انداز لذت می بریم.
گفتم آره واقعا رویاییه. اما مگه نگفتی تابستان ها اینجا را اجاره میدی.
گفت نه دیگه میخوام از تابستان سال دیگه کارگر بگیرم و خودم اینجا رو اداره کنم.
گفتم چه عالی اگه اینطوره من هر روز میام اینجا پیش تو.
گفت من از خدامه تو همیشه کنارم باشی بعد گفت حالا تا سرما نخوردی بریم تو و دری را باز کرد و داخل رفتیم. کلید برق رو که زد یه واحد کامل با تمام امکانات جلوم نمایان شد.
گفت پدربزرگ بعد اینکه باغ را آباد کرد این ساختمان رو اینجا ساخت طبقه پایین رو انباری کرد و این طبقه رو هم دو واحد کرد یکی مخصوص استراحت کسانی که اینجا کار میکنند و این واحد هم مخصوص استفاده شخصی خودمون.
داخل واحد خیلی سرد بود طوری که وقتی کفشامو کندمو پا روی فرش گذاشتم انگار روی یخ پا گذاشتم.
یه هیتر برقی روشن کرد و ازم خواست جلوش بشینم بعد چند تا چوب اورد و یه شومینه دیواری بود چوب ها رو توش گذاشت. روشن کرد جلوش یه تشک بزرگ پهن کرد دو تا متکا دو طرفش گذاشت و گفت الان گرم گرم میشه بعد پرسید حالا اگه گفتی چی میچسبه.
گفتم نمیدونم.
اومد از دستم گرفت منو بلند کرد برد روی تشک و گفت اینجا بشین تا من یه دقیقه برم و زود برگردم.
نشستم رو تشک و به متکا تکیه دادم وقتی برگشت یه دبه آب دستش بود گفت باید پمپ را روشن میکردم تا آب تازه از چاه بالا بیاد بعد یه کتری سیاه بود آب کرد گذاشت کنار آتش شومینه و گفت چای داغ هیزمی همراه حرف های عاشقانه خیلی میچسبه.
تلاشش ستودنی بود. ازش تشکر کردم و خسته نباشید گفتم.
رو تشک دراز کشید و سرشو گذاشت رو زانوم و گفت اگه میخوای خستگیم در بیاد تو حرف بزن من گوش بدم.
دست تو موهاش کردمو در حالی که نوازشش میدادم مدتی از ناگفته های دلم براش حرف زدم و بعد گفتم حالا تو بگو.
بلند شد چای درست کرد و شروع به حرف زدن کرد. بعد چای ریخت خوردیم (چه چای خوشمزه ای بود) اینبار او سرمو رو زانوش گذاشت موهامو پریشون کرد و باز از عاشقانه هاش گفت
کلمه به کلمه حرف هاش بوی عشق میداد و منو لحظه به لحظه بیشتر اسیر و شیفته خودش میکرد تا جایی که احساس کردم هر لحظه دل کندن ازش سخت تر میشه و دلم میخواد تا صبح پای صحبتش بشینم اما خواب داشت چشماشو فرا می گرفت و من دوست نداشتم بیشتر از این اذیتش کنم برا همین گفتم بهتره دیگه بریم.
وقتی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم گفت زمستون که میشه این دور و بر گرگ زیاد میشه اما تابستان میرن تو کوه و کمر غیب میشن.
از شنیدن اسم گرگ خودمو جمع کردم و محکم به صندلی چسبیدم و گفتم بی معرفت حالا باید بگی.
زد زیر خنده و گفت چیه ترسیدی؟
گفتم گرگ ترس نداره؟
گفت منو باش دلمو به کی خوش کردم زدم به دل خطر.
گفتم اگه زودتر میگفتی نه خودم پیاده میشدم نه میذاشتم تو پیاده بشی.
با خنده گفت ببینم تو موقع اومدن نگفتی من پاش بیفته از سگ وحشی ترم.
خندیدم و گفتم نفرین بر دهانی که بی موقع باز شود.
گفت پس با این اوصاف دیگه هیچ وقت اینجا نمی آیی؟
گفتم تا بهار نشه و گرگها نرند من دیگه پامو اینجا نمیزارم.
گفت روز بیاییم روز بریم چطور؟
گفتم حالا باز این یه چیزی.
گفت باشه هر چی تو بگی، اما شب صفای دیگه داره. مثل امشب.
گفتم آره امشب عالی بود اما اگه آقا گرگه پیداش میشد چی؟
گفت نترس گرگها از نور فراری اند بخاطر همین اکثراً روزها مخفی میشن و شبها از مخفیگاه بیرون میان. دیدی که منم قبل خاموش کردن چراغ ماشین پروژکتور ها را روشن کردم همچنین اگه دقت کرده بودی در چند جا از اطراف ساختمان چوب هایی برای دفاع از حمله احتمالی گرگ گذاشته بودم.
فکر کردم و گفتم پس بخاطر همین وقتی رسیدیم گفتی از جات تکون نخور تا من بیام و وقتی خواستم پیاده بشم اومدی کنارم و از ماشین تا بالای پلهها همراهیم کردی و موقع برگشتن هم به من چسبیده بودی؟
گفت هیچ منتی سرت نیست چون همش بخاطر خودمه زیرا اگه بلایی سر تو بیاد من زودتر میمیرم.
کمرمو کش دادم و صورتمو سمت صورتش بردم و لپشو بوسیدم و گفتم فدای تو که بینظیری
گفت در ضمن اگه زودتر بهت نگفتم اینجا گرگ داره بخاطر این بود که لحظه هایی رو که اینجایی بدون ترس و نگرانی طی کنی و حالت خراب نشه. حالا که جریان رو فهمیدی باز هم حاضری اینجا بیایی؟
گفتم درسته از گرگ میترسم اما وقتی شیری چون تو در کنارم هست دیگه از هیچ گرگی ترس ندارم.
گفت بگیر منو تا غش نکردم.
هر دو خندیدیم.
ساعت نزدیک ۲ شب بود دیگه نزدیک خونه بودیم که گفت یادمه یه ماه پیش وقتی داشتیم میرفتیم خونه همین موقع بود بهت گفتم به من اعتمادی نیست و ممکنه نتونم جلو شهوتمو بگیرم و کار دستت بدم پس تا پشیمون نشدم بزار برسونمت. گفتی چون تو خوابگاه دانشجویی میخوای اون موقع شب نمیتونی بری اونجا ولی دروغ گفته بودی تا نری، چرا؟
گفتم این سوال رو قبلاً ازم پرسیده بودی و من گفتم که دلم نیومد تنهات بزارم
گفت آره ولی من باور نکرده بودم بعد نگاهی بهم کرد و گفت اما حالا باور میکنم بعد ادامه داد مژده جان؛ تو دل مهربون و بزرگی داری امیدوارم لیاقت این دل بزرگتو داشته باشم.
گفتم نگران نباش بیشتر داری.
وقتی به خونه رسیدم دوستام همه در خواب ناز بودند بی سر صدا جامو پهن کردم و توش دراز کشیدم. تصور میکردم از خستگی سرمو که رو بالش بزارم خوابم میبره اما همچین اتفاقی نیفتاد
ذهنم چون دریایی پرتلاطم شده بود صبح که از خواب بیدار شده بودم کجا و حالا کجا؟ اتفاقهایی که امروز برام افتاده بود هر کدوم به تنهایی برای من میتونست یه داستان باشه، صبح نه از سعید خبری بود، نه از ازدواج و نه از عاشقی اما حالا به یکباره این همه تغییرات غیر قابل باور که زندگی ام رو ۱۸۰ درجه تغییر میداد…
هنوز هیچی نشده دلم براش تنگ شد. گوشی رو از کنارم برداشتم تا بهش زنگ بزنم. ساعت ۴ شده بود. با خودم گفتم سعید الان خوابه درست نیست بیدارش کنم و فقط براش نوشتم «تو با من چه کردی که خواب رو از چشمم ربودی» و براش فرستادم و باز با بیخوابی و دلتنگی ام کلنجار رفتم.
صدای زنگ گوشی از خواب بیدارم کرد مهسا بود جواب دادم گفت لنگ ظهر شده تو هنوز خوابی؟
خمیازه ای کشیدم و نگاه به ساعت کردم ساعت ۱۱ بود گفتم معذرت میخوام تا دم دمای صبح خوابم نمیبرد صبح که شد تازه خوابیدم
گفت زنگ زدم بگم امشب مامان با سعید میخواد بیاد خواستگاری. از من خواسته بپرسم آمادگیشو داری.
گفتم مشکلی ندارم بگو تشریف بیارن.
تماس رو که قطع کردم نگاه کردم دیدم دو تا پیام ناخوانده دارم که هر دو را سعید فرستاده بود
اولی ساعت ۸ صبح در جواب پیام شب قبل من نوشته بود «مگه نشنیدی امید خواننده میگه عاشقی آوارگی بیچارگی دارد به پیش» و دومین پیام رو ساعت ۹ نوشته بود «عزیزم هر موقع بیدار شدی خبرم کن»
نوشتم « سلام عزیزم من تو همین بی خوابی عشق موندم لطفاً تو دیگه برام آوارگی و بیچارگی طلب نکن»
هنوز یه دقیقه از فرستادن پیام نگذشته بود که سعید زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی و ابراز عشق و دلبری کردن گفت میبینم به روز من افتادی و شبها خواب نداری.
با عشوه گفتم اصلأ دوستت ندارم
گفت چرا؟
گفتم نمی شد دیشب منو میبردی خونت لالایی برام میگفتی تا خوابم ببره.
گفت نه دیگه من یه ماه بی خوابی کشیدم حالا تو هم چند روز بیخوابی بکشی بد نیست!
باز با همون لحن صدا گفتم ولی من دوست دارم تو خواب و بیداری همیشه پیش تو باشم.
گفت شرمنده من تصمیم دارم تا عقد نکردیم شب ها هر کی خونه خودش بخوابه.
گفتم چرا؟
گفت چون ممکنه شب تو خواب شیطون بیاد سراغم و کار دستم بده که در اون صورت دوباره من شرمنده تو میشم.
گفتم روزا چطور؟ روزا شیطون بات کار نداره؟
گفت چرا داره ولی روز را میشه از دستش در رفت ولی شب خیلی سخته.
گفتم پس اینطور که میگی تصمیمم داری تا بعد عقد به من دست نزنی؟
گفت دقیقا
گفتم بشنو و باور نکن.
گفت حالا میبینی
گفتم خواهیم دید
گفت حالا پاشو آماده شو که بیام دنبالت بریم بیرون.
گفتم من هنوز صبحانه نخوردم میآیی اینجا با هم صبحانه بخوریم.
گفت با اینکه خوردم اما میام.
تا اومد بیاد بلند شدم دست و رومو شستم و خودمو مرتب کردم و صبحانه رو ردیف کردم.
مثل همیشه خوش عطر و خوش تیپ اومد. از در که اومد تو اینقدر دلتنگ هم بودیم که حدود دو سه دقیقه تو بغل هم همدیگه رو ناز و بوس میدادیم.
نشستیم و مشغول خوردن صبحانه شدیم. گفت راستی تا یادم نرفته مامانم از بزرگ خونتون اجازه گرفت امشب بیاییم خواستگاری.
گفتم پس من شام درست میکنم حتما شما هم قبل شام تشریف بیارید.
گفت ولی هیچ کس خواستگاری برای صرف شام نمیره.
گفتم حالا شما سنت شکنی کنید و قبل شام بیایید قول میدم هیچ اتفاقی تو ساختار اجتماعی بشریت نیفته.
گفت آره اتفاقاً واجبه بیام ببینم اصلاً غذا بلدی درست کنی؟
گفتم نه اینکه مامانم نمیزاره من دست به سیاه و سفید بزنم بلد نیستم.
فکری کردو گفت راستی از کی کلاس من شروع میشه؟
با تعجب گفتم کلاس چی؟
گفت کلاس حاضر جوابی.
زدم زیر خنده.
گفت آخه یه بار نشد ما یه چی به تو بگیم و تو جوابشو آماده نداشته باشی.
من هنوز داشتم میخندیدم.
بعد صبحانه آماده شدم و از خونه زدیم بیرون و به بازار شهر رفتیم و کلی برام خرید کرد. یه گوشی لمسی خیلی مدل بالا هم خرید و همونجا برام فعال کرد.
گفتم عشقم یه چی بگم ناراحت نمیشی.
گفت نه.
گفتم من تا با دوستام هم خونه ام زیادی بهم خرج نکن، بالاخره اونا هم دختر جوانند و دل دارند نمیخوام احساس تفاوت کنند و ازم فاصله بگیرند.
دیدم برگشت تو موبایل فروشی و تا من اومدم بفهمم چی به چیه هفت تا گوشی دیگه که همه مدل بالا و با کلاس بودند خرید و وقتی رفتیم تو ماشین گفت موضوع مهمی رو یادآوری کردی از حالا به بعد باید فکر خواهرای گلم هم باشم.
اشک تو چشام حلقه زد و گفتم سعید واقعا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم. تو و مامان دو تا فرشته اید که خدا سر راه ما دخترا گذاشت. انشاالله هر چی از خدا میخواهید بهترینش رو بهتون بده.
بعد از ظهر دوست شفیق و همیشه همراهم، مهسا مرخصی گرفته بود و موند خونه تا به من در تدارک شام کمک کنه.
آفتاب که غروب کرد همه کارها رو انجام داده بودیم. ازش خواستم مواظب باشه شام نسوزه و رفتم دوش گرفتم وقتی برگشتم به سلیقه مهسا لباس پوشیدم و به قول دوستام خوشگل که بودم خوشگل تر کردم و وقتی تو آینه قدی نگاه کردم هلویی شده بودم که نگو.
دوستام زودتر از بقیه شبها فروشگاه رو تعطیل کرده بودند و اومدند و دوباره متلک بارانم کردند و من فقط لبخند میزدم.
یه ساعت بعد از غروب مامان و سعید با گل و شیرینی تشریف اوردن. وقتی از تو آشپزخونه نگاه کردم و سعید را دیدم کت شلوار پوشیده بود و حسابی تیپ زده بود و یه جنتلمن تمام عیار شده بود دلم قنج رفت و میخواستم از آشپزخونه برم بیرون بغلش کنم و بوسه بارانش کنم که یادم اومد مهسا قبلاً گفته بود بزرگتر این خونه منم پس تو آشپزخونه میمونی تا صدات کنم.
مدتی گذشت همه تو هال نشسته بودند و داشتند حرف میزدند که مامان صحبت خواستگاری رو مطرح کرد و بالاخره مهسا اجازه داد من هم در جمع حضور داشته باشم.
سینی چای رو برداشتم و روانه شدم. وارد هال شدم و سلام کردم مامان که منتظر دیدن من بود تا منو دید از شادی چشماش برق زد. بلند شد ایستاد و برام کف زد و سه بار گفت ماشاالله.
دلم برا بغل مامان لک زده بود چای را رو میز گذاشتم و رفتم تو بغلش احساس کردم او هم همینو میخواست. بعد ازش جدا شدم و خوش آمد گفتم. سپس رو به سعید که خیلی متین و با وقار نشسته بود کردم و به او هم خوش آمد گفتم. چای رو برداشتم و اول جلو مامان گرفتم بعد جلو سعید. داشت چای بر میداشت که آرام گفتم تو باید الان دستت بلرزه چرا نمی لرزه؟
سعید هم آرام گفت لابد تو هم باید سینی رو بر گردوندی تو بغل من.
گفتم خب مزش به همینه.
همه زدن زیر خنده.
برگشتم گفتم همه گوشاتونو تیز کردید ببینید ما چی میگیم؟
مریم گفت مزش به همینه دیگه.
خندیدم و گفتم این حرفها یادم نمیره تا روزی که نوبت شما بشه.
بالاخره سعید چای برداشت و من جلو دوستام چای گرفتم آخرین استکان رو که مهشید برداشت آه حسرت کشیدم و گفتم عروسم که نباید خودش تو خواستگاری چای بخوره و رفتم نشستم.
نیلوفر گفت اینکه آه کشیدن نداره و در حالی که سمت آشپزخونه میرفت گفت الان خودم برات میارم.
گفتم نمیخواد یه وقت رسم و رسومات به هم میخوره.
آورد و گفت تو بخور ما جایی نمیگیم تو خوردی.
مامان یه فورت از چایش خورد و شروع به صحبت کرد و در بین جمله هاش بار دیگه منو برا سعید خواستگاری کرد و در آخر گفت میتونی فکر کنی و بعداً نظرتو بگی.
اول گذاشتم تا بقیه حرف بزنند بعد به مامان گفتم به نظرم کسی که باید در این مورد فکر کنه شمایید نه من؛! چرا که من تکلیفم مشخصه. آدم که نباید خودشو گول بزنه. من همین که قراره صاحب خانواده و اصالت بشم خودش برام بزرگترین موهبته، آخه من کجا و آقا سعید کجا؟ من باید سپاسگزار شما باشم که دارید به من لطف میکنید و به من اصالت میدید. اما آیا شما به این فکر کردهاید که اگه روزی دوستی، آشنایی، خویشاوندی از شما پرسید مگر دختر قحطی اومده بود که رفتی یه دختر بیسرپرست، سر راهی رو برا تنها پسرت گرفتی چی جوابی داری بدی؟
همه با دهان باز نگام میکردند که مامان گفت همین فهمیدگی توی که منو شیفته تو کرده، تو اینقدر همه چی رو خوب بررسی میکنی که انگار عمری پشت سر گذاشتی و همه چی رو دیدی و تجربه کردی پس به تو نمیشه دروغ گفت بنابراین بذار واقعیت رو بگم. همین که خبر نامزدی تو با سعید بین بستگان پخش بشه همه این حرف و حدیث ها که گفتی شروع میشه اما هرگز فکر نکن من از انتخاب تو به عنوان عروسم پشیمان میشم بلکه به سرزنش کننده ها میگم این دختر چون مرواریدی میمونه که من از عمق اقیانوس بیرون کشیدم و نظیر نداره، داشتن همچین عروسی لیاقت میخواد این رو گذر زمان به شما ثابت میکنه.
گفتم با اینکه با این جواب داری کار را برا من سخت میکنی اما قول میدم تمام سعیم را بکنم همانی باشم که تو از من انتظار داری تا همیشه با سربلندی بتونی به من افتخار کنی.
گفت پدر بزرگ سعید لحظات آخر عمرش بهم گفت از اینکه جوونیت رو گذشتی و پای پسرت موندی و بزرگش کردی ازت ممنونم فقط ازت یه خواهش دارم. گفتم هر خواهشی داری بگو. گفت سعید خیلی بی کسه و از حالا به بعد تنها دلسوزش تویی. میخوام وقتی براش به خواستگاری میری به اینکه دختر کیه و چی داره اهمیت ندی، همسری براش انتخاب کن که خوش اخلاق، دلسوز و مهربان باشه تا برا سعید همه کس بشه. من باور دارم روح او هم الان اینجاست و از اینکه تو قراره همسر سعید بشی خوشحاله.
رو کردم به سعید و با لبخند گفتم خب شاخ شمشاد تکلیف من و مامان و پدر بزرگت مشخص شد ببینم تو هم فکراتو کردی؟
گفت من خیلی وقته فکرمو کردم.
گفتم شرط و شروط خاصی نداری، من بله بگم دیگه راه فراری نداری آ.
خندید و گفت هیچ شرطی ندارم فقط تو مال من باش من اسیرت میشم.
گفتم ولی من یه شرط دارم.
گفت هر شرطی باشه میپذیرم.
گفتم من و مامان یه کاری رو شروع کردیم که باید تمومش کنیم و تو نباید جلومو بگیری.
همه با تعجب نگام کردند. گفتم یه خانم به نام صالحی تو بهزیستی هست که خیلی ما رو تحقیر کرده و ما قصد داریم ادبش کنیم تا عبرتی بشه برای دیگران.
سعید نگاه به مامان کرد، مامان با سر حرف منو تایید کرد. سعید گفت مشکلی نیست تازه خودمم کمکتون میکنم.
گفتم نه نیازی نیست خودمون از پسش بر می آییم بعد رو کردم به مامان و گفتم ببینم برا عروست حلقه نامزدی اوردی؟
مامان که هول شده بود گفت نه راستش فکر نکردم همین امشب جواب مثبت میدی و نیاز به حلقه میشه وگرنه حتما میاوردم.
سعید به مامان گفت یکی از ویژگی های مژده جون اینه که آدمو غافلگیر میکنه اما اینبار کور خونده چون من حلقه اوردم.
مامان گفت پس چرا معطلی؟
سعید بلافاصله جعبه جواهر رو از جیبش درآورد و به مامان داد. مامان باز کرد. یه حلقه خوشگل وسط جعبه میدرخشید مادر و پسر بلند شدند و جلو اومدن و درحالیکه دوستام «ای یار مبارک بادا، ایشالله مبارک بادا» میخونن سعید حلقه رو به انگشتم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت مبارکه.
منم دستشو بوسیدم و تشکر کردم سپس مامان و بعد دوستام بغلم کردند و تبریک گفتند.
رفتم کنار سعید نشستم و گفتم چطوری خوشتیپ؟
گفت عالی بعد نگاه به ساعتش کرد و گفت از زمانی که چای اوردی تا الان که رسماً نامزدم شدی کلا ۳۵ دقیقه شد. فکر کنم این رکورد باید در کتاب گینس ثبت بشه.
مامان گفت زیادی خودتو نبین قبلاً پدر خدابیامرزت این رکورد را شکسته بود و تو ۲۷ دقیقه از من جواب بله گرفته بود.
سعید با خنده گفت مامان یعنی تا این حد برا شوهر کردن عجله داشتی.
مامان آهی کشید و گفت خدا رحمتش کنه. مرد بی نظیری بود منو تو مسیر مدرسه دیده بود و هر روز تعقیبم میکرد سال آخر دبیرستان بودم. یه روز جلوش ایستادم و گفتم چی از جونم میخوای هر روز دنبالم می افتی؟ نامه ای داد دستم و گفت همه چی رو تو این نوشتم دنبالت میومدم که اینو بهت بدم اما روم نمیشد. با خجالت نامه رو ازش گرفتم. گفت برو بخون و جوابشو حتما برام بیار و خداحافظی کرد و رفت. نامه رو بردم خونه و خوندم. پر بود از جملات عاشقانه. تک تک کلماتش باهام حرف میزد با همون کلمات دلم رفت و منم عاشق شدم.
منم براش حال دلمو نوشتم و فردا بش دادم بعد از اون کارمون همین بود از مدرسه که تعطیل میشدم سر قرار منتظرم بود او به من نامه میداد من به او تا اینکه نمیدونم کی ما رو دیده بود و به گوش مدیر مدرسه رسوند. یه روز مدیر منو به دفتر کشید. کیفم رو گرفت و خالی کرد. یه نامه آماده کرده بودم که بدم به پدرت. خوند و ازم خواست فرداش با یکی از والدین به مدرسه برم. از ترس چند روز خودمو به مریضی زدم و مدرسه نرفتم ناظم اومد در خونه و جریان رو به پدر مادرم گفت خانوادم نزدیک بود منو بکشه. پدرت نمیدونم از کجا جریان رو فهمیده بود و رفته بود پیش پدرم و گفته بود دخترت مقصر نیست من مقصرم که او رو از راه به در کردم. بابام زده بود تو گوشش. بابات گفته بود صد تا بزن، سیلی پدر زن عین سیلی پدر میمونه. پر از مهر پدرانه ست و زود فراموش میشه. پدرم همون روز پیش پدربزرگش رفته بود و جریان رو بش گفته بود ظهر که به خونه اومد گفت آماده شو شب برات خواستگار میاد بعد شنیدم به مامانم گفت پیش بابای پسره رفتم و جریان رو براش گفتم در اومد گفت «خودت ببین اگه من و تو جای او بودیم همچین شهامتی داشتیم که بریم پیش بابای طرف و به اشتباهمون اعتراف کنیم پس لابد پسرم از دخترت خوشش اومده که مزاحمش شده وگرنه هرگز این کارو نمیکرد» بابام بش گفته بود ولی حاج آقا این که رسمش نیست؟ پدربزرگ جواب داده بود «اینو دیگه بزار به حساب جوونیش، رسم و رسومات رو ما باید بجا بیاریم پس اگه اجازه میدی من و خانمم شب مزاحم میشیم» بابام گفته بود تشریف بیارید. شب وقتی اومدند از لحظه ای که من چای بردم تا لحظه ای که پدربزرگت جواب مثبت رو از من شنید ۲۷ دقیقه بیشتر نشده بود. حالا پسرم چند روز پیش در اومده به من میگه تو میدونی عاشقی چیه؟
سعید گفت خب مامان تقصیر خودته که زودتر اینا رو به من نگفته بودی. و ادامه داد اما خدایی حال کردم از این عشق پاک و بی ریایی که از همون لحظه اول بابا به تو داشته. بعد به من گفت فکرشو بکن تو اون دوره خفقان یکی عاشق دختری شده باشه که دخترم اتفاقاً خانواده شهید باشه، بره سینه جلو بده بگه من مزاحم دختر شما شدم ببین چه شهامتی میخواد؟
گفتم خودتو دست کم نگیر پاش بیفته تو هم کمتر از بابات نیستی. بعد یه لحظه سر بلند کردم دیدم اشک تو چشمای مامان حلقه زده. مطمئنا داغ شوهرش تو دلش تازه شده بود. و من نمیدونستم اون لحظه چی باید بگم.
سوسن یه دفعه گفت بچهها یه سوال!
همه نگاش کردیم گفت روزی که بچه مژده و داداش سعید به دنیا میاد باید ما رو خاله صدا کنه یا عمه؟
مریم گفت من دوست دارم پرهام منو عمه صدا کنه.
زهرا گفت اسکول اونطوری هر چی فحشه باید نوش جان کنی.
مریم گفت راست میگیا پس همون خاله بهتره.
نیلوفر گفت کسی دوست داره داوطلبانه عمه بشه.
زهرا گفت من اگه فحش نداشت قبول میکردم اما چون فحش داره نه.
نیلوفر گفت حالا کیا دوست. دارن خاله بشن؟
همه دست بلند کردند.
نیلوفر گفت نه اینطوری نمیشه، بچه هفت تا خاله داشته باشه یه عمه نداشته باشه! بیایید همین حالا قرعه کشی کنیم و تکلیف عمه و خاله ها را مشخص کنیم.
داشتند قرعهکشی میکردند مهشید گفت آقا من صبر میکنم تا نازنین هرچی دوست داشت صدام کنه اما اگه عمه صدام کرد گوششو میکشم.
سوسن گفت نازنین کیه؟
مهشید گفت خواهر پرهام دیگه.
مریم گوش مهشید رو پیچید و گفت دیگه نبینم گوش خواهرزاده منو بکشی.
مهشید گفت غلط کردم ول کن.
من گفت مریم جلو بچه کارهای خشن نکن بد آموزی داره.
گوش مهشید رو ول کرد و گفت آره راست میگه.
مهسا گفت هیچی نگید، هیچی نگید ببینم نازنین چی میگه.
بعد چند لحظه مکث گفت نازنین میگه از مامانم بپرسید پیشش کارهای خشن انجام داده بودند چاقو کش شد؟
گفتم دهنت سرویس مهسا.
مامان گریشو فراموش کرد و از ته دل زد زیر خنده. ما هم خندیدیم و محفل از حالت رسمی خواستگاری در اومد و حالت مهمونی به خود گرفت و بگو بخند و مسخره بازی شروع شد تا اینکه سفره پهن کردیم و شام خوردیم.
بعد شام سعید رفت تو پارکینگ و با یه اسپیکر و کیف سامسونت برگشت وقتی کیف رو باز کرد هفت تا جعبه کادو پیچ توش دیده میشد.
ازم یه سینی خواست و جعبه کادو ها رو تو سینی چید و گفت حالا کادوها رو جلو دوستات بگیر. همزمان گفت اینم شیرینی نامزدی داداشتون.
دوستام کلی تشکر کردند و کادو ها رو برداشتن و باز کردند.
مریم زودتر از همه باز کرد و تا چشمش به یه سکه بهار آزادی و یه گوشی لمسی افتاد گفت وای داداش چرا اینقدر زحمت کشیدی بخدا ما راضی به زحمت نبودیم.
بقیه هم وقتی با یه گوشی و یه سکه روبرو شدند همین کارو کردند.
مامان برا سعید کف زد و گفت آفرین؛ خوشم اومد دیگه حالا مطمئن شدم فقط اسمی برادر شون نشدی و واقعا به فکرشونی.
سعید اسپیکر رو روشن کرد و گفت حالا خوشگلا باید برقصن. و طولی نکشید که همه مشغول رقصیدن شدند.
مامان دقایقی قبل از رفتن دست کرد تو کیفش و یه چیز شبیه شناسنامه داد دستم.
روش نوشته بود «گذرنامه». بازش کردم به اسم من بود گفتم مال منه؟ چه عجب بالاخره اومد. بعد فکری کردم و گفتم مامان این دست شما چیکار میکنه مگه نباید پست به من تحویل میداد؟
گفت یکی از بستگانم تو پست کار میکنه سپرده بودم وقتی اومد بیاره بده به من.
تو دلم گفتم عجب ناقلایی هستی. بعد بهش گفتم حالا کی قراره بریم ترکیه و چین؟
گفت حالا دیگه باید با سعید بری.
گفتم هر کی جای خودش. شما به من قول دادی منو مسافرت خارج ببری باید ببری.
گفت حالا شاید قسمت شد یه بار دسته جمعی رفتیم.
با آغاز فصل زمستان فصل جدیدی در زندگیم آغاز شد و دیگه اثری از مشکلات گذشته نبود و معنی یه زندگی واقعی رو میچشیدم
لحظه لحظه های شیرین و پر خاطره نامزدی با هیجان و لذت سپری می شد و من غیر از موقع خواب در بیشتر لحظات همراه سعید بودم و هر روز که جلوتر میرفتیم با اینکه هوا سردتر میشد عشق و علاقه ما به یکدیگر پر حرارت و سوزنده تر میشد.
ده روز از زمستان میگذشت که برف سنگینی منطقه ما رو سفید پوش کرد و من و سعید این رو بهانه خوبی برای برف بازی و تیوپ سواری در کوه دیدیم و بعد از جمع کردن وسایل مورد نیاز اول صبح روز بعد عازم شدیم. پیست تیوپ سواری که سعید در نظر گرفته بود حدود هفتاد هشتاد کیلومتری از شهر ما فاصله داشت و به خاطر اینکه بیشتر مسیر کوهستانی و ناهموار بود حدود ۳ ساعت طول کشید تا به اینجا رسیدیم. عده زیادی که اکثراً مثل ما جوان بودند برا بازی اومده بودند. ساعت ۱۱ بود که ما تیوپ سواری رو شروع کردیم و اینقدر ذوق برف بازی و تیوپ سواری داشتیم که ساعتها گشنه و تشنه گرم بازی بودیم که یه دفعه چند تکه ابر اومد جلو خورشید رو گرفت و هوا بشدت سرد شد.
همه آدمایی که هنوز اونجا بودند به سمت ماشین شون راه افتادند ما هم حرکت کردیم اما تا اومدیم خودمون رو به ماشین برسونیم لرز تمام وجودمو فرا گرفت وقتی سوار ماشین شدیم از سعید پرسیدم تو هم مثل من سردت شده؟
گفت آره خیلی سرده ولی نگران نباش الان بخاری ماشین رو روشن میکنم تا گرم بشیم.
اول ماشین و بعد بخاری رو روشن کرد اما هوای داخل ماشین انقدر سرد شده بود که بخاری به تنهایی برای گرم کردن ما کارساز نبود. سعید یه پیک نیک جزو وسایل آورده بود که روشن کرد و بینمون گذاشت تا گرم بشیم هوا آروم آروم داشت تاریک میشد.
چند دقیقه بعد سعید پرسید گرم شدی؟
گفتم بفهمی نفهمی آره.
پیک نیک رو خاموش کرد و حرکت کرد جاده پیش رو سرازیر و پر پیچ و خم بود و در بعضی جاها بشدت باریک میشد. از طرفی آب کف جاده داشت یخ میکرد. قطاری از ماشین ها در جلو و پشت سر در حال حرکت بودند سعید خیلی با احتیاط رانندگی میکرد. حدود نیم ساعتی به همین منوال گذشت. تا حدودی گرم شده بودم ولی بشدت گشنه بودیم مقداری غذا برای ناهار خورده بودیم که هنوز دست نخورده بود.
سفره رو برداشتم و باز کردم توش کتلت بو