دختران خانه آبشار مهربانی (1)
سلام دوستان متنی که پیش رو دارید خاطره نیست، یه رمان طولانی با محتوای عاشقانه، اجتماعی و مهمتر از همه انتقادی است. البته اتفاقهای سکسی هم داره که خیلی زیاد نیست بخصوص تو قسمت های اول چندان اتفاق سکسی نداره. البته ممکنه عده ای بگن اگر داستان سکسی نیست چرا تو این سایت منتشر کردم نظر ایشان کاملاً محترم اما در جواب ایشان باید بگم من جز اینجا جایی برای انتشار داستانی که بعضی مواقع محتوای انتقادی و گاهی مواقع محتوای سکسی میگیره سراغ نداشتم برا همین اینجا منتشر کردم. بنابراین از دوستانی که این قبیل داستانها براشون جذابیتی نداره خواهش میکنم بیخیال این داستان بشن. از طرفی امیدوارم اونایی که به این قبیل داستان ها علاقه دارند از خوندن این داستان لذت ببرند و براشون جذابیت کافی رو داشته باشه.
ماجرای داستان از سال ۱۳۹۶ شروع و از زبان دو نفر روایت میشه (مژده و سعید) که به تناسب نیاز راوی عوض میشه.
این داستان در ۱۲ قسمت طولانی (هر قسمت حدود ۵۰۰۰۰ نویسه) نوشته شده و آماده انتشار است. پس از انتشار قسمت اول در صورتی که از داستان استقبال بشه و لایک بخوره قسمت های بعدی منتشر میشه.
#قسمت اول بدون هیچ اتفاق سکسی پایان مییابد#
به امید رضایت مندی شما دوستان میریم سراغ اولین قسمت داستان:
&&&& راوی مژده &&&&
از اول صبح تو دفترش نشسته بودیم تا جلسه تموم بشه و منشی اجازه بده وارد اتاقش بشیم. بالاخره بعد یه ساعت جلسه تموم شدو وقت آقای علوی رئیس اداره بهزیستی شهرستان آزاد شد منشی گفت میتونید برید داخل. همراه مهسا وارد اتاق شدیم و سلام کردیم
جواب داد و گفت بفرمایید
مهسا مستقیم رفت سر اصل موضوع و با دل پر گفت آقای علوی مگر ما دخترای خانه «آبشار مهربانی» جزو مددجویان این اداره نیستیم؟
آقای علوی گفت البته که هستید حالا مگه چی شده؟
_شما اول بفرمایید آیا دختران بی سرپرست این خونه به جز خدا و این اداره کسی رو دارند؟
_تا جایی که من اطلاع دارم نه. حالا منظور؟
_حالا اگه یکی از ما مریض شد به خاطر هزینه های درمان که میدونید چقدر کمرشکنه باید چکار کنه؟
_تا جایی که ضوابط اجازه بده و در توان ما باشه کمک میکنیم
_همین دیگه مشکل ما همین قوانین و ضوابطیه که شما وضع کردید.
آقای علوی یکه خورد و گفت ما وضع کردیم یعنی چی ما وضع کردیم همه این قوانین به صورت بخشنامه از بالا به دست ما میرسه. حالا شما با اینا کار نداشته باشید مشکلتون چیه بگید ببینم چه کاری از دست من بر میاد.
خواست مهسا جواب بده نذاشتم و گفتم آقای علوی مریم پاینده رو یادتون میاد؟
_آره آره میشناسمش او تا پارسال تو خوابگاه زیر نظر اداره بود و فکر کنم نتونست دانشگاه قبول بشه و از اینجا اومد به خانه آبشار مهربانی.
+آره خودشه حالا ایشون مشکل قلبی پیدا کردن دکترا گفتن باید خیلی زود عمل بشه وگرنه ممکنه بمیره. بیمارستان رازی یه متخصص قلب داره که گفته سرم شلوغه و نوبت زده برای ۴۰ روز دیگه ولی این بیچاره ۴۰ روز دوام نمیاره. همین سه روز پیش حالش بد شد. رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود و فکش قفل کرده بود به حدی که ما فکر کردیم سکته کرده زنگ زدیم اورژانس، آمبولانس اومد برد خدا رو شکر سکته نبود. دیروز مرخص شد ولی باید اون لحظه رو خودتون میدیدی با مرده فرقی نداشت. تو بیمارستان رازی آقای دکتر رئوفی (همون که براش نوبت ۴۰ روزه زده) اومد بالا سرش حال و روز مریض رو دید بش گفتیم مریض با این وضع ۴۰ روز دوام نمیاره و ازش خواهش کردیم زودتر عملش کنه که باز حرف خودشو زد: « مریض مثل مریض شما زیاد دارم زودتر از روزی که گفتم جای خالی ندارم» و رفت. بلافاصله پرستار گفت من میدونم دردش چیه. زیرمیزی میخواد اگه بتونید ۵ میلیون بهش بدید همین امروز عمل میکنه.
آقای علوی گفت ببین چه مملکتی برامون درست کردن که دکتر بیمارستان دولتی عملاً داره رشوه میگیره تا وظیفشو انجام بده و کسی هم جلودارش نیست.
مهسا گفت حالا تکلیف این بیچاره چیه باید بزاریم بمیره؟
آقای علوی گفت خب ببرید پیش یه متخصص دیگه شاید زودتر عمل کرد.
داغ کردمو گفتم آقای علوی خودتونو به اون راه نزنید ما اومدیم که شما مشکل این بیچاره رو حل کنید شما طوری حرف میزنید انگار از هیچ چی خبر ندارید
آقای علوی با تعجب گفت من اولین باره میشنوم خانم پاینده مریضه از چی باید خبر داشته باشم؟
منو مهسا با تعجب به هم نگاه کردیم و مهسا پرسید یعنی خانم صالحی مددکار بی شعور ما، دو هفته ست اینقدر رفتیم اومدیم ازش خواستیم مشکل رو با شما در میان بزاره تا حالا چیزی به شما نگفته؟
_نه، بعد وقتی دید ما خیلی عصبانی هستیم گفت آخه میدونید ایشونم سرش شلوغه ممکنه فراموش کرده باشه. حالا چیز خیلی مهمی نیست بگید جریان چیه من خودم هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
گفتم آخه چطور چیز مهمی نیست خیلی هم مهمه چطور یه آدم میتونه اینقدر بی تفاوت و بیشعور باشه. مسأله جون آدمیزاده اگه برا ایشون جون یه انسان اینقدر بی ارزشه که فراموش کرده بیجا کرده اومده تو این شغل. هر چند این موضوع از فراموشی نیست بلکه اهمیت ندادن به جون ما دخترای بیکس و کاره بعد رو به مهسا گفتم بیا بریم اینجا کسی برا ما کاری نمیکنه.
خواستم از اتاق بیام بیرون آقای علوی جلومو گرفت و گفت گذشته ها گذشته با عصبانیت هم مشکلی حل نمیشه حالا که تا اینجا اومدید بگید من چه کاری میتونم برا خانم پاینده انجام بدم.
مهسا گفت بزارید من ماجرا رو از اول براتون بگم بعد خودتون فکر کنید چکار باید بکنید
_بفرما گوش میدم
_دو هفته پیش مریم حالش بد شد بردمش دکتر. دکتر معاینه کرد و نوار قلب نوشت. نوار قلب گرفتیم و بردیم پیشش وقتی دید گفت باید پیش متخصص قلب ببرید و او را پیش خانم دکتر بهزادی متخصص قلب معرفی کرد قبل اینکه بریم پیش متخصص اومدیم جریان رو به خانم صالحی گفتیم و کمک خواستیم گفت یه ویزیته دیگه خودتون یه کاریش بکنید. دست از پا درازتر رفتیم معاینه تا نتیجه گیری قطعی سه جلسه طول کشید و ما هر بار اومدیم پیش خانم صالحی و به جای اینکه از اداره برا مریم درخواست کمک بده هر بار یه جور ما رو دست به سر کرد و گفت من خودم با رئیس صحبت کردم و دنبال کارتون هستم. از اون طرف دکتر متخصص گفت مریض شما گرفتگی عروق داره و باید زودتر عمل باز رو قلبش انجام بشه و برا بیمارستان سینا نامه نوشت که بستری بشه گفتیم خانم دکتر بیمارستان سینا خصوصیه و هزینه عمل رو باید از جیب بدیم لطفاً برا بیمارستان دولتی بنویسید گفت باشه مشکلی نیست ولی اونجا دیگه من نیستم که عمل کنم باید مریض و پروندشو ببرید پیش متخصص همون بیمارستان بررسی کنه و به صلاحدید خودش عمل کنه اما یادتون باشه مشکل مریض شما فقط با عمل برطرف میشه و هر چه زودتر باید عمل بشه گفتیم حق با شماست اما اینم در نظر بگیرید که هزینه بیمارستان خصوصی بالاست و این دختر کسی رو نداره که براش هزینه کنه. پرسید چطور گفتیم ما چندتا دختر بیسرپرستیم که تحت حمایت بهزیستی بزرگ شدیم فکری کرد و گفت من یه نامه برای بهزیستی میدم بهزیستی شاید قبول کرد هزینه بیمارستان رو بده اما اگه نداد اونوقت ببرید بیمارستان دولتی. فرداش باز اومدیم پیش خانم صالحی نامه رو دادیم و جریان رو گفتیم گفت « واه واه چه پر توقع. پولداراش هم نمیرن بیمارستان خصوصی شما گدا گشنه ها انتظار دارید بهزیستی بیاد هزینه عمل تو بیمارستان خصوصی برا شما بده. پس دولت این همه بیمارستان برا چی درست کرده؟ و افراد بی بضاعت رو بیمه سلامت کرده؟ این کارو کرده که این مشکلات نباشه آخر سرم گفت مریم رو ببرید بیمارستان دولتی اگه عمل نکردند اونوقت بیایید » ما هم حرفشو گوش کردیم و رفتیم اما تو این خراب شده دو تا بیمارستان دولتی که بیشتر نداریم بیمارستان امام که کلا متخصص قلب نداره بیمارستان رازی هم همین یه دکترو داره که اونم برا ۴۰ روز دیگه نوبت زده باز اومدیم پیشش گفتیم اینطوری شده. خانم صالحی گفت «خب ۴۰ روز که چیزی نیست صبر کنید» اما آقای رئیس این دختر ۴۰روز دوام نمیاره. این بود کل جریان حالا شما بگید ما باید چکار کنیم.
آقای علوی گفت خانم صالحی درست گفته ما تحت هیچ شرایطی نمیتونیم هزینه بیمارستان خصوصی رو بدیم چون همچین بودجه ای به ما نمیدن و از بودجه جای دیگه هم اجازه نداریم برای این کار اختصاص بدیم اما کاری که من میتونم براتون انجام بدم اینه که نامه به بیمارستان رازی بنویسم و شرایط خانم پاینده رو توضیح بدم تا زودتر ایشون رو عمل کنند.
نامه رو گرفتیم و رفتیم بیمارستان رازی. اتاق رییس بیمارستان رو پیدا کردیم و رفتیم پیشش و نامه رو دادیم. او هم یه خط زیر نامه اضافه کرد و گفت اینو به دکتر رئوفی بدین انشاالله که کارتون حل میشه.
چهار پنج ساعت تو بیمارستان پرسه زدیم تا بالاخره آقای دکتر رئوفی رو تونستیم پیداش کنیم و نامه رو بش بدیم ایشون نامه رو خوند و خیلی بی تفاوت گفت نظر این حضرات محترمه ولی وقت من تا ۴۰ روز دیگه پره من که نمیتونم حق کس دیگه رو ضایع کنم بدم به شما حرف من همونه که گفتم بیمار شما باید تو نوبت بمونه.
گفتیم ولی خودتون که دیدید او حالش بده داره از بین میره خدا رو خوش نمیاد.
گفت خدا رو خوش میاد همکارای من همین عمل رو تو بیمارستان خصوصی انجام میدن حدود ۱۰میلون از بیمارستان میگیرن من تو این بیمارستان با کمتر از دو میلیون عمل کنم. مگر پرستار پیغام منو به شما نداد اگه نگران جون بیمارتون هستید باید هزینه کنید.
خشم تمام وجودمو پر کرده بود آخه بعضی ها چطور میتونن اینقدر بی تفاوت در مورد جون یه انسان حرف بزنند. خواستم چهار تا حرف بارش کنم اما متاسفانه این کثافت تنها شانس ما برای عمل مریم بود و نمیشد باش کل کل کرد
مهسا گفت آقای دکتر حالا نمیشه یه رحمی کنید و از مریض ما کمتر بگیرید آخه ما همه بچه پرورشگاهی هستیم و آه در بساط نداریم.
باشه حالا که اینطور میگید میتونم یه میلیون از شما کمتر بگیرم شما ۴ میلیون بدید.
دوباره خواستم بگم چقدر ولخرجی کردی یه وقت ورشکست نشی باز جلو زبونمو گرفتمو از اتاقش زدیم بیرون. دم دمای غروب بود. مهسا گفت حالا چکار کنیم
گفتم باید خودمون یه فکری برا مریم بکنیم
گفت ما چه کاری ازمون بر میاد. باید فردا باز بریم پیش رئیس بهزیستی شاید کاری کرد.
صبح اول وقت باز منو مهسا رفتیم اداره بهزیستی اما رئیس نبود. منشی گفت رئیس امروز نمیاد
پرسیدیم چرا؟ مگه کجا رفته؟
_من چه میدونم
گفتم تخته بشه این اداره که بجای اینکه رئیس و کارمندانش دردی از مردم دوا کنند همش فکر خود و خوشگذرونی خودشونند و دیگه منتظر جواب نموندم و از اتاق زدیم بیرون. داشتیم تو راهرو اداره به سمت در خروجی میرفتیم که یه نفر از پشت صدامون زد صدای خانم صالحی بود برگشتیم و با غضب گفتیم بفرما چه امری داشتید
_یه لحظه بیایید تو اتاق من کارتون دارم.
داخل اتاقش رفتیم در رو بست و گفت میخوام بدونم شما دو نفر دیروز تو اتاق رئیس پشت سر من چی زرزر کرده بودید؟
مهسا گفت خانم صالحی احترام خودتو نگه دار زرزر کرده بودید یعنی چی؟ شما مثلاً بزرگتر و مددکار ما هستید درست نیست از این الفاظ استفاده کنید
_لازم نکرده تو به من یاد بدی چی بگم چی نگم میخوام بدونم چی گفته بودی؟
گفتم خیلی دلت میخواد بدونی؟
_آره
+پس خوب گوش بده. من به رئیس گفتم چرا این خانم بیشعور، بیلیاقت باید مددکار ما باشه؟ کسی که دو هفته ما را سر دوانده و علیرغم تلاش ما مشکل ما رو از ریاست مخفی کرده. حالا خودت بگو چرا این کارو کردی؟ مگر تو مددکار ما نیستی و وظیفه تو برطرف کردن مشکلات ما نیست؟
_اولا بیشعور خودتی و اون قیافه نحست. دوماً این اداره تا این سن شما بی پدر مادرها رو بزرگ کرده دیگه تعهد نداده تا عمر دارید تاوان کثافت کاری اونایی که شما رو پس انداختند و سر راه رها کردنو بده. چشمتون کور برید کار کنید خودتونو تأمین کنید.
توهین تا این حد قابل تحمل نبود خشم تمام وجودمو فرا گرفت و به سمتش رفتم میخواستم بگیرم خفش کنم اما مهسا جلومو گرفت و نزاشت از اون طرف خانم صالحی در رو باز کرد و در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت از نظر من شما ها یه مشت آدم بدبخت مفلوک هستید که به درد هیچ چیز نمیخوردید و همون بهتر که بمیرید حالا هم زودتر گورتونو گم کنید تا زنگ نزدم به عنوان اغتشاشگر بیان ببرنتون.
خودمو از دست مهسا در اورد و به سمتش رفتم اما او هم سریع رفت پیش همکارش تو اتاق روبرویی. خواستم منم برم تو اتاق که مهسا دستمو محکم کشید و گفت تا شر درست نکردی بیا از اینجا بریم.
+ولم کن تا برم این عوضی رو ادب کنم تا یه بار دیگه حرف دهنشو بفهمه.
_احمق او از خداشه تو دست روش بلند کنی تا برا همیشه نسخمونو بپیچه. برا همین رفت تو اتاق همکارش تا اگه دست بش زدی شاهد داشته باشه پس بیا بریم. بعد به زور منو از اداره بیرون برد.
بیش از یک ساعت با اعصاب داغون تو خیابونا پرسه زدیم اما هیچ رقم این اعصاب لعنتی آرام نمیگرفت مهسا گفت ما باید برگردیم اداره و بریم پیش خانم صالحی اما تو باید قول بدی دست روش بلند نمیکنی حتی اگه تو رو عصبانی کرد یا دست روت بلند کرد باید خودتو کنترل کنی.
+مگه دیوونه شدی؟ برا چی باید اینکارو بکنیم. که باز ازش حرف بخوریم؟
_اداره پر دوربینه و الان فیلم ما ذخیره شده و ممکنه فردا بخواد پیش رییس بگه تو قصد درگیر شدن با او داشتی و او به همکارش پناه برده. بعد تو میشی آدم بده و او آدم خوبه اما وقتی ببینند تو برگشتی و دست بش نزدی همچین ادعایی نمیتونه بکنه.
+فیلم رو خوب اومدی اتفاقاً فیلم مدرکه خوبیه برا ما که ثابت میکنه او به ما توهین کرده.
_ خیلی از دوربین مداربسته ها فقط تصویر ضبط میکنند صدا ضبط نمیکنند. او برا همین با خیال راحت هرچی دلش خواست به ما گفت. چون هر موقع بخواد میتونه بزنه زیرش.
+اگه اینطوره پس بریم چون یه چیزی رو دلم مونده که حتماً باید بش بگم.
_منم یه حرفی میخوام بزنم که تا عمر داره بسوزه اما اول قول بده دست روش بلند نمیکنی تا بریم.
قول دادمو به طرف اداره رفتیم اتاق خانم صالحی بسته بود همکاراش گفتند تو اتاق معاونه.
مهسا گفت حتما رفته از ما پیش معاون شکایت کنه حالا چکار کنیم؟
گفتم من که صبر میکنم بیاد بیرون حرفمو بش میزنم بعد میرم.
مهسا مدتی بدون اینکه حرفی بزنه فکر کردو گفت همچی بدم نشد بیا بریم اتاق معاون ولی تو هیچ حرفی نمیزنی من میخوام یه حرفی بهش بزنم که اگه غیرت داشته باشه میاد بیرون بعد که تنها شدیم تو هر چی دوست داری بش بگو.
وارد اتاق معاون شدیم و سلام کردیم خانم صالحی تا ما را دید گفت شما دوباره با چه رویی به اداره برگشتید
مهسا گفت اتفاقا چون با شما کار داشتیم برگشتیم؛ نا سلامتی شما مددکار ما هستید
خانم صالحی از رو صندلی بلند شد و گفت چی شد به غلط کردن افتاد اومدید معذرت خواهی کنید
مهسا گفت من نمیدونم از چی حرف میزنی. مگر ما چکار کردیم که معذرت خواهی کنیم؟
_چکار کردید؟ میخواستید منو بزنید. این کمه؟
آقای شمس گفت: خانم صالحی حالا که نزدند شما ببخشید و این موضوع رو اینقدر کش ندید.
مهسا گفت ما اگه دست بزن داشتیم که بعد اون همه توهین و تحقیر که شنیدیم سرمون رو پایین نمیانداختیم و بریم … بعد با بغض ادامه داد به قول تو ما آدمای بدبخت و مفلوکی هستیم که عرضه دفاع از آبروی خود نداریم و باید بمیریم.
معاون یه نگاه به مهسا و یه نگاه به خانم صالحی کرد و سرشو به علامت تاسف تکون داد.
خانم صالحی بلافاصله گفت چرا مغلطه میکنی؟ من چه توهین به تو کردم که با مظلوم نمایی داری حرف خودتو به کرسی مینشونی؟ بعد رو به معاون اداره کردو گفت آقای شمس حرف اینو باور نکنید اینها یه ساعت پیش میخواستند منو بزنند و الان دارند مظلوم نمایی میکنند
مهسا گفت ما مغلطه میکنیم یا شما اگه ما میخواستیم شما را بزنیم که زده بودیم و الان شما اینجا ننشسته بودی. بعد زد زیر گریه و گفت خدا جای حق نشسته و از دل هر کی خبر داره من فقط برگشتم بهت بگم حالا که خودم نمیتونم جلو توهین و تحقیرت رو بگیرم می سپارمت به خدا و از سوز دل نفرین میکنم و از خدا میخوام آنچه امروز تو به ما گفتی روزی که صاحب بچه شدی در حق بچه ات روا داره.
مهسا اینو گفتو راه افتاد. گویی نفرین مهسا کار خودشو کرد چون رنگ خانم صالحی عین گچ سفید شد و درست لحظه ای که داشتیم از اتاق خارج میشدیم با صدای گرفته گفت بمون کارت دارم.
مهسا گفت تو که چیزی به ما نگفتی پس نگران چی هستی و از اتاق خارج شدیم. لحظه ای بیشتر طول نکشید که خانم صالحی از اتاق بیرون اومد و تا ما رو دید گفت بیایید تو اتاقم کارتون دارم
همین که وارد اتاقش شدیم گفت ببینید خانم ها من اون لحظه عصبانی بودم یه چی گفتم منظوری نداشتم
گفتم خانم صالحی من نفرین نمیکنم چون اون بچه هیچ گناهی نداره که بخواد تاوان کار امروز تو را بده. اما تو امروز اشتباه بزرگی کردی که با ما در افتادی. خودت بهتر از هر کسی میدونی که ما پاک باخته ایم و چیزی برا از دست دادن نداریم اشتباهت این بود که خودتو با یه آدم به قول خودت مفلوک پاک باخته که زندگیش هیچ ارزشی نداره در انداختی. تو اعتقاد داری منو امثال من زیادی هستیم و جای تو را رو زمین تنگ کردیم و باید بمیریم. باشه من میرم میمیرم اما قسم میخورم قبل از مردنم چنان زندگیتو به گند بکشم که خودت روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی. این حرف امروز منو از یاد نبر.
از اداره زدیم بیرون دیگه از حال خراب خبری نبود و احساس سبکی میکردم به مهسا که هنوز داشت گریه میکرد گفتم خوشم اومد خوب فیلم بازی میکنی و تونستی گریه ساختگی کنی اما حالا دیگه چرا گریه میکنی؟
گفت اون موقع گریم دروغی بود اما الان واقعا دلم شکسته و دارم به حال خودم گریه میکنم که چرا یه کثافت در حالی که وظیفه داره حامی ما باشه به خودش اجازه داد اینطور در مورد ما حرف بزنه.
گفتم غصه نخور تاوان حرفشو پس میده خودت میدونی خر بشم کوتاه بیا نیستم.
گفت اگه پای حرفت بمونی منم تا آخرش باهات میمونم. فقط بگو میخوای چیکار کنی؟
گفتم باش کاری میکنم که دیگه روش نشه پاشو از خونه بیرون بزاره چه برسه بیاد تو اداره کار کنه.
خندید و گفت چطوری میتونی اینکارو بکنی؟
گفتم نخند چون میدونی که اگه تصمیمی بگیرم تا آخرش پاش میمونم شده سالها طول بکشه. اما قسم میخورم من از حالا به بعد فقط برای یه هدف زندگی کنم اونم اخراج خانم صالحی از اینجاست. و نه فقط برای خودم و تو، برای همه آدمهایی که او داره اینجا بشون ظلم میکنه و چون نیتم خیره میدونم خدا کمکم میکنه و راهی جلو پام میزاره.
ظهر خسته و درمونده به خونه آبشار مهربانی رسیدیم تو این خونه، هشت دختر جوان زندگی می کردیم که از کودکی به دلایلی سرپرست خود رو از دست داده بودیم و تو مرکز نگهداری از کودکان بیسرپرست تحت نظارت بهزیستی بزرگ شده و تا دیپلم درس خونده بودیم. بهزیستی قانون خاصی داشت و ما فقط سال اول فرصت داشتیم تو کنکور شرکت کنیم و اگه به دانشگاه دولتی قبول میشدیم از حمایت بهزیستی بهرهمند میشدیم در غیر این صورت به یه مددجوی معمولی بهزیستی تبدیل میشدیم و چارهای جز ترک مرکز نگهداری از کودکان بیسرپرست نداشتیم. ما جز کسانی بودیم که سالها قبل دیپلم گرفته بودیم اما دانشگاه قبول نشده بودیم و مرکز رو ترک کرده بودیم.
بهزیستی تنها لطفی که به ما کرده بود یه خونه قدیمی درب و داغون تو یه محله قدیمی شهر برامون اجاره کرده بود که در صورت تمایل اونجا زندگی کنیم و نام این خونه «آبشار مهربانی» بود. هر سال تعدادی از بهزیستی اخراج و بی سر پناه می شدند و به جمع ما میپیوستند و از اون طرف عده ای میرفتند. (بعضی ها شوهر میکردند، عده ای کار پیدا می کردند و میرفتند، بعضی ها هم انقدر از اون وضعیت خسته میشدند که حاضر بودند تن به هر کار کثیفی بدهند اما دیگه اونجا نمونند)
مهسا با سه سال قدیمی ترین عضو ما بود
من و سوسن دوسال، زینب و نیلوفر یک سال و مهشید، زهرا و مریم فقط چند ماه سابقه زندگی در اون خونه رو داشتیم.
مهسا رو بخاطر بزرگتر بودن به عنوان لیدر خود انتخاب کرده بودیم. با اینکه همه بچهها رو مثل خواهر دوست داشتیم اما دوستی من و مهسا چیز دیگه ای بود و اکثر مواقع همراه هم بودیم. هیچ کدوم از ما هشت نفر کار درست درمانی نداشتیم چون هر چه تلاش کرده بودیم کسی به ما اعتماد نکرده بود و برای کار کردن از ما ضامن معتبر خواسته بودند و ما چون همچین کسی رو نداشتیم که ضامن ما بشه همچنان علاف و سرگردان بودیم. دست فروشی ،جوراب فروشی ،کتاب فروشی و بالاسری مریض شدن تو بیمارستان مهمترین کارهایی بود که انجام میدادیم و همه درآمد ناچیزی داشتند ولی یه چیز در خونه ما بیشتر از هر جای دیگه وجود داشت و اونم صمیمیت و همدلی ما هشت نفر بود. که برای هم مثل خواهر بودیم. فقط زهرا کمی زبان گزنده و اخلاق بچگانه داشت که اونم با صبوری بقیه داشت اصلاح میشد.
وارد خونه که شدیم بچهها به جز مریم که دارو خورده و خوابیده بود بقیه دورمون کردند اما قبل اینکه حرفی بزنیم شرمندگی رو تو چشامون خوندند و چیزی نگفتن.
کمی که گذشت مهسا گفت بچهها همه بیایید تو حیاط کارتون دارم
زهرا گفت نمیشه کارتو همینجا بگی.
مهسا جواب داد نمیخوام از سر و صدامون مریم بیدار بشه.
همه رفتیم تو حیاط مهسا گفت برا عمل مریم به پول احتیاج داریم و خبر دارید که ما خیلی تلاش کردیم اما نتیجه نداد و دیگه نمیتونیم منتظر بمونیم تا کسی از بیرون کاری انجام بده. مریم عضوی از خانواده ماست و برای نجات جونش باید از جون مایه بزاریم خودتون سراغ دارین منو مژده تو این چند روز هر چی داشتیم خرج کردیم و دیگه آه در بساط نداریم حالا اگه کسی پس انداز داره و دوست داره به مریم کمک کنه رو کنه ببینیم چقدر میشه و چکار باید کرد اولین چراغو سوسن روشن کرد و ۳۰۰ هزار رو کرد دومی رو زینب روشن کرد او ۲۵۰ هزار داد سومی رو مهشید روشن کرد و ۱۵۰ هزار داد نیلوفرم چراغ چهارم رو روشن کرد و او هم۱۵۰ داد. زهرا هم گفت رو من هم ۱۵۰ حساب کنید اما نقد ندارم تو کارته باید برم برا شما کارت به کارت کنم .
مهسا گفت اینکه جمعا یه میلیون شد و تا ۴ میلیون که باید به دکتر بدیم هنوز ۳ میلیون کم داریم حالا مخارج دیگه بماند.
نیلوفر گفت من یه پیشنهاد دارم
همه چشم به دهن نیلوفر دوختیم تا پیشنهادش رو بشنویم گفت بعد از ظهر بریم تو بازار و به تک تک مغازه ها سر بزنیم و درخواست کمک کنیم آدم خیر زیاد هست که اگه شرایط مریم رو بگیم کمک میکنند. همه به فکر فرو رفتند و کمی بعد زینب گفت ولی این کار گدائیه.
مهشید بلافاصله گفت من که روم نمیشه همچین کاری بکنم منم با زینب موافقم.
مهسا گفت اتفاقاً نیلوفر پیشنهاد خوبی داد برای نجات جون مریم لازم باشه گدایی هم میکنیم من که انجام میدم حالا کسانی که موافقند اعلام کنند.
غیر از مهشید همه قبول کردیم و قرار شد بعد از ظهر مهشید پیش مریم بمونه و ما شش نفر هر کدام یه مسیرو انتخاب کنیم و شروع کنیم
ناهار خورده بودیم و کم کم داشتیم آماده رفتن میشدیم که سوسن گفت مریم کارمون داره.
گفتم نکنه بش گفتید که قراره برای عملش گدایی کنیم.
مهشید گفت زهرا دهن لقی کردو گفت.
با اخم نگاهی به زهرا کردمو گفتم امان از دست تو.
وارد اتاق مریم شدیم. مریم گفت وقتی فهمیدم قراره بخاطر من دست به چه کاری بزنید خیلی ناراحت شدم. من راضی به این همه زحمت شما نیستم چرا بیخیال مریضی من نمیشید مگه خودتون کارو زندگی ندارید اصلأ شاید قسمت نیست من بیشتر از این زنده بمونم و شما بیهوده دارید تلاش میکنید.
گفتم مریم؛ جون من یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی؟
_ بپرس
پرسیدم اگه تو جای یکی از ما بودی و یکی از ما جای تو بودیم تو چکار میکردی بی خیال میشدی؟
بیچاره زد زیر گریه و گفت خدا نکنه شما مریض بشید، من تحمل دیدن مریضی هیچ کدوم از شما رو ندارم شما خواهرای منید
+پس از ما چه انتظار داری؟ شاید ما چون سالم هستیم نتونیم حال تو رو درک کنیم اما تو میتونی ما رو درک کنی که بخاطر بیماری تو حال و روز خوبی نداریم و دلمون میخواد تو زودتر خوب بشی زبونم لال سرطان که نداری نشه کاری برات کرد یه بیماری عادیه که چون پول عمل میخواد برا ما گدا گشنه ها سخت شده اما ما تلاش میکنیم از زیر سنگم که شده این پولو جور کنیم و تو رو عمل کنیم
_باشه، هرچی تو بگی منم قول میدم اگه زنده موندم هر جور شده این لطفتونو جبران کنم.
+تو اول باید قول بدی دیگه نا امیدانه حرف نزنی. پس حق نداری بگی شاید قسمت نیست بیشتر از این زنده بمونم اتفاقاً تو باید زنده بمونی و خوب بشی و یه عمر با سربلندی زندگی کنی تا پوز بدخواهانی مثل خانم صالحی اشغال رو به زمین بزنی. این بزرگترین کاریه که تو باید برا ما انجام بدی.
مریم اشکاشو پاک کرد و گفت قول میدم دیگه از مردن حرفی نزنم.
مهسا گفت بچهها فراموش نکنید ما این کارو برا مریم میکنیم پس حتی اگه در آمد خوبی داشته باشه بعد عمل مریم دیگه نباید ادامه بدیم و باید با کار شرافتمندانه زندگی کنیم همگی موافقید؟
همه حرف او رو قبول کردیم و قول دادیم و قسم خوردیم که بعد جمع شدن پول عمل دیگه ادامه ندیم.
از خونه زدیم بیرون من یکی از خیابانهای معروف شهر و انتخاب کردم به تک تک مغازه ها سر میزدم و مختصری شرح حال از مریم می گفتم. بعد بعضیها با رغبت و بعضی ها با تردید مبلغ ناچیزی کمک میکردند و من در دو حالت ازشون تشکر میکردم.
بیش از دو ساعت این کارو انجام دادم دم دمای غروب همه پولهایی که گرفته بودم و مرتب کردم و شمردم ۵۲ هزار شد داشتم به این فکر میکردم که اگه به همین منوال جلو بریم و شش نفره گدایی کنیم چندین روز زمان میبره تا پول مورد نیاز جمع بشه که در همین موقع به یه فروشگاه بزرگ لباس که تازه افتتاح شده بود رسیدم از بیرون یه نگاه کردم دیدم غیر از یه پسر جوون کسی توش نیست وسوسه دزدی اومد سراغم با خودم گفتم مریم بیچاره داره روز به روز جلومون آب میشه با گدایی هم که حالا حالا ها این پول جمع نمیشه، چطور دکتر رشوه میگیره مشکل نداره من برا سلامتی دوستم دزدی بکنم مشکل داره!؟ و با این توجیه وجدانمو قانع کردم و بدون اینکه جوانب رو بسنجم خودمو به خدا سپردم و رفتم داخل. پسره رو فرستادم دنبال نخود سیاه و خودمو به دخل رسوندم بازش که کردم چشمم خورد به چند تا تراول پنجاهی که رو هم بودند و مقداری اسکناس دهی و پنجی که پخش بودند تو دلم گفتم حالا این شد یه چیزی و همه پولها رو برداشتمو مچاله هل دادم تو کیفم نگو پسره منو دیده بود و موقعی که فکر کردم کار تمومه گیر افتادم.
او درو قفل کرده بود و ازم توضیح میخواست برای نجات خودم دست پیش گرفتم و طلبکار شدم. تو گوشش زدم و گفتم من دزدی نکردم تو قصد دست درازی به من داشتی یه دفعه سر و کله یه خانم میانسال از طبقه بالا پیدا شد.
داشتم تو دلم به خودم لعنت میگفتم که این چه کاری بود کردم و دنبال راه چاره بودم که پسره به دوربین ها اشاره کرد، تو دلم گفتم واااای بدبخت شدم آخه حماقت تا این حد؟چرا حواسم به دوربینها نبود خدایا حالا چیکار کنم کاش مهسا اینجا بود و بهم یادآوری میکرد اینجا دوربین داره. کاش سر و کلش پیدا میشد و گندی رو که زدم جمع میکرد. لرزش عجیبی تو دست و پام افتاده بود و اشکم میخواست جاری بشه که یه دفعه خانمه گفت دنبالم بیا بالا.
نفس راحتی کشیدم و تو دلم گفتم آخی راحت شدم اگه خانمه به دادم نمیرسید حتماً سکته میکردم سرمو انداختم پایین و پشت سرش راه افتادم وقتی رسیدیم بالا تمام پولی رو که از دخل کش رفته بودم در آوردم و گذاشتم رو میز.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت حیف تو نیست با این همه خانمی دزدی میکنی؟
گفتم خانم به تمام مقدسات قسم من تو عمرم دزدی نکرده بودم نمیدونم چی شد تو یه لحظه تصمیم گرفتم و دست به چنین کار احمقانه ای زدم.
مشخصه که این کاره نیستی اگه دزد بودی میفهمیدی اینجا با این همه دوربین جای دزدی نیست. حالا بگو چی وادارت کرده بود دست به این کار بزنی.
بغضم ترکید و اشکم جاری شد گفتم خانم از دلم خبر نداری که اگه میدونستی بهم حق میدادی.
گفت به دلم افتاده دختر پاکی هستی میخوام کمکت کنم پس از من نترس و راحت حرف دلتو بزن.
سفره دلمو باز کردم و سیر تا پیاز زندگیمو براش تعریف کردم و گفتم الانم برای کمک به دوستم که باید عمل بشه این کارو کردم.
گفت بنظرم همه حرفات صادقانه بود اما برای اینکه خیالم راحت بشه از بهزیستی سوال میکنم اگه دروغ نگفته باشی و واقعا بی پناه و بی سرپرست باشید همه شما رو اینجا سرکار میزارم و هزینه عمل دوستتم میدم.
چند دقیقه پیش از ترس داشتم سکته میکردم و الان داشتم از خوشحالی بال در میاوردم گفتم خانم بخدا شما یه تیکه جواهری بگو چطور میتونم این همه لطفتونو جبران کنم.
گفت من هر کاری میکنم بخاطر خودمه و نیاز به جبران نیست تو فقط دختر خوبی باش و دیگه از این کارها نکن.
اشکام دوباره جاری شد و گفتم خانم واقعا ازت ممنونم شما یه خانم نمونه هستی من هیچوقت مادر به خود ندیدم اما الان آرزو میکنم کاش مادری مثل شما داشتم.
گفت منم دختر ندارم پس اگه دوست داری مادرت میشم. در یه لحظه مهرش به دلم افتاد و فارغ از هر چیزی ناخودآگاه و بی اراده خودمو تو بغلش انداختم. او مثل یه مادر دلسوز نوازشم میکرد و من اشک شوق میریختم چه لحظه با شکوهی بود و چه حس خوبی داشتم انگار تازه متولد شده بودم و دیگه از خدا چیزی نمیخواستم.
مدتی بعد از بغلش خارج شدم و مشغول صحبت کردن شدیم حرفاش پر از امید و دلگرمی بود. اولین بار بود کسی اینگونه صمیمانه باهام حرف میزد. همینطور که گپ میزدیم پسری جوان از پلهها بالا اومد اول فکر کردم همونه که زدم تو گوشش نمیدونستم با چه رویی تو صورتش نگاه کنم اما همین که سرمو به سمتش چرخونم پسری دیدم قد بلند و چهارشونه و خیلی خوشتیپ از اونایی که دل هر دختری رو میبره. نمیدونم چرا وقتی دیدمش همه چی یادم رفت و اینقدر ازش خوشم اومد که نتونستم ازش چشم بردارم او هم منو نگاه میکرد اما نمیدونم چش شد که بدون هیچ حرفی برگشت پایین.
گفتم خانم این پسره کی بود؟ چرا اومد بالا و بی سر صدا برگشت.
گفت من ندیدمش بعد تا دم پلهها رفتو به پایین سرک کشید و برگشت گفت پسرمه و البته صاحب اینجا. احتمالا پویا(همونی که پایین دیدی) بش زنگ زده. او هم اومده سر و گوش آب بده ببینه چه خبره؟ ولی نگران نباش من نمیذارم برات دردسر درست کنه. بعد منو فرستاد تو اتاق پروف گفتم این چه کاریه؟
گفت میخوام یه دست لباس نو بدم بپوشی از فردا بیایی اینجا کار کنی.
گفتم به شرط اینکه بعداً از حقوقم کم کنی میپوشم.
گفت باشه. بعد یه شلوار جین یه مانتو یه شال و یه پافر داد پوشیدم و وقتی دید اندازش خوبه و با هم ست شده گفت بکن بیا بیرون. وقتی دوباره لباسهای قبلی رو پوشیدم و اومدم بیرون دیدم یه شورت و سوتین، یه دست لباس تو خونه ای، یه تی شرت و یه بلوز با اونایی که پروف کرده بودم همه رو بسته بندی کرد و گفت مبارکت باشه.
گفتم خانم واقعا منو شرمنده کردی.
گفت بعداً یادم بنداز از حقوقت کم بذارم، بعد همه لباسها رو تو یه کیسه بزرگ گذاشت و نشست به منم گفت بشین.
وقتی نشستم شمارمو گرفت و شمارشو بهم داد باز دوباره کلی با هام حرف زد و بهم امید داد.
حرفاش که تموم شد گفتم خدا شما رو برا ما حفظ کنه و از مادری کمتون نکنه. منم قول میدم از فردا بیام اینجا از جون و دل براتون کار کنم حالا دیگه اگه اجازه بدید باید برم.
در همین موقع پسر خانم اخلاصی دوباره اومد بالا و بعد چند جمله که رد و بدل شد گفت ۱۱۰ اومده این خانمو ببره.
یه لحظه دنیا تو سرم خراب شد
&&& راوی سعید &&&
از باشگاه بدنسازی بیرون زدم چیزی تا غروب نمونده بود هوای سرد پاییزی کوههای زاگرس به تنم خورد و سردم شد چون عرق تنم خشک نشده بود سریع خودمو به ماشینم رسوندم تا سرما نخورم، استارت زدمو حرکت کردم تو راه خونه بودم که پویا زنگ زد و با پریشانی گفت سعید هر جا هستی سریع خودتو برسون! (پویا پسر خالمه که ۲۵ سالشه و به خاطر اینکه با من تو یه سال به دنیا اومده از بچگی با هم بودیم، با هم بزرگ شدیم و خیلی خیلی با هم صمیمی هستیم و از برادر نداشته برام عزیزتره.)
با نگرانی پرسیدم مگه چه اتفاقی افتاده؟
گفت دزد گرفتم.
با تعجب گفتم دزد توی فروشگاه !!
_آره خودتو زودتر برسون.
+زنگ بزن ۱۱۰, منم تا ده دقیقه دیگه اونجام، فقط مواظب باش فرار نکنه. بدون خداحافظی قطع کرد مو سریع به سمت فروشگاه تغییر مسیر دادم.
سال پیش بعد از فوت پدر بزرگم ثروت هنگفتی به من که تنها وارثش بودم رسید ومن یه شبه ره صد ساله طی کردم و شدم سرمایه دار. یکی از اموالی که بعد انحصار وراثت به دستم رسید یه ساختمون تجاری دو طبقه بزرگ بود که در مرکز شهر قرار داشت
شهر ما یکی از مهمترین شهرهای کشاورزی در غرب کشوره و پدربزرگم تا زنده بود از اون مکان تجاری به عنوان پایگاهی برای خرید و فروش محصولات کشاورزی استفاده میکرد اما من از روزی که به دنیا اومدم در ناز و نعمت بزرگ شدم و هرگز دنبال چنین کارهایی نرفتم و برای همین سررشته ای در شغل پدر بزرگم نداشتم که ادامه بدم بنابراین به پیشنهاد و راهنمایی مادر و دایی هام با کلی تغییرات اونجا رو به یه فروشگاه بزرگ لباس در دو طبقه (پایین مردانه و بالا زنانه و بچه گانه) تبدیل کردم. ده روز پیش فروشگاهم رو که از انواع پوشاک خارجی و ایرانی پر کرده بودم افتتاح کردم و مدیریت طبقه بالا را مادرم و پایین را به پویا سپردم و قرار بود بزودی چند تا خانم برای همکاری استخدام کنیم.
زودتر از ده دقیقه جلوی فروشگاه رسیدم در شیشه ای که باید اتوماتیک وار باز میشد باز نشد. با انگشت چند تا تقه به در زدم که پویا وقتی منو دید سنسور را فعال کرد و در باز شد. رفتم تو غیر پویا کسی نبود گفتم چرا در رو قفل کردی؟
_دزده میخواست فرار کنه که در رو قفل کردم. وقتی هم که زنگ زدم ۱۱۰ گفت بهتره در قفل بمونه تا مأمورین ما برسن.
فکر کردم خواسته سر به سرم بزاره لحن جدی گرفتمو گفتم انتر خان محیط کار که جای مسخره بازی و شوخی نیست، گرفتی ما رو؟ من اینجا دزد نمیبینم !؟
_باشه من انتر ولی اینقدر کسخل نیستم که به تو زنگ بزنم بگم دزد اومده در فروشگاه رو ببندم و اینجا بشینم تا تو بیایی لیچار بارم کنی. اگه دزد را نمیبینی بخاطر اینه که خانم دزده بالا پیش مامانت تشریف دارن.
با تعجب گفتم ببینم درست شنیدیم، گفتی دزد خانمه؟
طوری که میخواست بی احترامی منو تلافی کرده باشه با دلخوری گفت بله منتر خان.
از جوابش خندم گرفت و با لحن نرم و توام با خنده و شوخی گفتم ناراحت شدی انتر جونم معذرت میخوام و همینطور که میخندیدم به سمت پله ها روانه شدم.
لبخند رو لباش نشست و گفت گمشو بابا
از پله ها بالا رفتم و وارد طبقه بالا که شدم از فاصله چند متری مامان رو دیدم که پشت به من و پله ها ایستاده بود و حرف میزد در مقابلش دختری دیدم جوان قد بلند و خوش هیکل با صورتی سفید و زیبا و اندامی رو فرم و ورزشکاری اما با سر و لباسی کهنه، به حرفهای مامان گوش میداد. خدایی عجب لعبتی بود با همون یه نگاه حسابی چشمو گرفته بود و باید به چنگش می آوردم.
در حالیکه در ذهنم نقشه شومی برای تصاحبش میکشیدم بدون هیچ حرفی به پایین برگشتم و به پویا گفتم خاک بر سر بی شعورت کنند.
پویا شاکی گفت دوباره چی شده؟
گفتم آخه کدوم احمقی همچین هلویی رو به پاسگاه تحویل میده که تو به ۱۱۰ زنگ زدی
_اولا که خودت گفتی زنگ بزن، در ثانی دزد را باید تحویل قانون داد تا ادب بشه وگرنه یاد میگیره و دوباره تکرار میکنه.
+نه عزیزم همچین دزدی رو به جای قانون خودم باید ادب کنم
_چطوری؟
باید چنان از کس و کون او را گایید که دیگه هرگز هوس دزدی نکنه.
خندید و گفت دوست دخترات کم بودن اینم میخوای به کلکسیونت اضافه کنی؟
+اوف نگو که اگه بشه چی میشه و سپس خندیدم و ادامه دادم آخه نادون این کجا دوست دخترام کجا؟ حالا بگو این نگون بخت چی دزدیده و چطوری مچشو گرفتی؟
فیلم دوربین مداربسته رو به زمان ورود دختره به فروشگاه برگردوند و پلی کرد و همزمان با پخش فیلم گفت وقتی اومد داخل من تنها بودم مدتی به دور و بر نگاه کرد فکر کردم لباس زنانه میخواد بش گفتم خانم لباسهای زنانه بالاست میتونید برید بالا تا همکارم راهنمایی تون کنه گفت نه، برا پدرم لباس مردانه میخوام (پویا به آخرین قسمت فروشگاه اشاره کرد و ادامه داد) یه پیرهن مردونه از اونجا سفارش داد رفتم بیارم یه لحظه سرم رو چرخوندم دیدم دختره پشت میز اومده و دستش تو دخله. پیراهن رو برداشتم و سریع برگشتم دختره کشو را بسته بود و از پشت میز رد شده بود. اومدم پیرن را جلوش گذاشتم و اول با ریموت در رو قفل کردم بعد گفتم خانم پشت میز من چیکار میکردی؟گفت چی؟ گفتم داشتی دزدی میکردی؟ بش برخورد و گفت بیشعور حرف دهنتو بفهم چرا تهمت میزنی؟ بعد با بی اعتنایی خواست بره که دید در باز نشد برگشت و گفت چرا این در لعنتی باز نمیشه به سمتش رفتم و گفتم اول در مورد کاری که کردی توضیح بده بعد در باز میشه که محکم زد تو گوشم و صداشو برد بالا و گفت بهم تهمت زدی بعد در را هم قفل میکنی، سریع در رو باز کن من برم
وقتی زد تو صورتم خیلی از دستش عصبانی شدم و خواستم بزنم تو گوشش که صدای مامانت رو شنیدم که گفت معلومه اینجا چه خبره؟
گفتم خاله، دختره بیشعور دزدی کرده و میخواست فرار کنه در رو قفل کردم برگشته زده تو گوشم و دو قورت و نیمش هم باقیه!!
دختره گفت بله که میزنم تو در را بستی تا به من دست درازی کنی.
گفتم احمق یه چی بگو بتونی ثابت کنی بعد دوربینها رو نشونش دادم و گفتم اینجا دوربین داره و همه چی رو ضبط کرده وقتی به جرم دزدی و سیلی که بهم زدی ازت شکایت کردم ببینم اینها رو میتونی جلو قاضی بگی.
دختره دهاتی احمق تازه متوجه دوربینها شده بود و غلط کردم را تو چشمها و صورتش می شد دید که مامانت به دادش رسید و گفت: این بچه بازی رو تموم کنید.، بعد به دختره گفت: دنبال من بیا بالا، و به من هم گفت این موضوع را بزار به عهده من، خودم حلش میکنم. بعد پله ها را گرفت و رفت بالا، دختره هم پشت سرش راه افتاد که بش گفتم برو که شانست گفت و همین که رفت بالا به تو زنگ زدم.
همینطور که پویا ماجرا رو تعریف کرده بود فیلم دوربینها را دیدم که صحت حرفهای او را تأیید میکرد نگاه به صورت پویا کردم دیدم جای انگشتهای دختره رو صورتش مونده گفتم آخ بمیرم برات چه سیلی هم زده بهت جاش قرمز شده.
_بشکنه دستش وقتی خوابوند زیر گوشم از بس دستش سنگین بود یه لحظه سرم گیج رفت هنوزم یه طرف صورتم بی حسه.
از حرفش خندم گرفت و گفتم پویا یعنی خاک بر سرت آخه نفله چطور گذاشتی یه دختر بزنه تو صورتت. و باز خندیدم و ادامه دادم به من گفتی ولی دیگه جایی نگو وگرنه مضحکه عام و خاص میشی.
_ه ه ه آره بخند ! خودت که دیدی چطور ناغافل زد من از کجا میدونستم اینقدر قلدره. من هرگز فکرشو نمیکردم همچین غلطی بکنه ولی خیلی شانس آورد که مامانت رسید اگه خاله دخالت نمیکرد میدونستم باش چکار کنم.
+شوخی کردم داداش به دل نگیر، در ضمن نگران نباش من براش نقشه دارم مطمئن باش به زودی تاوان کارش رو پس میده و کاری میکنم که زیر جفتمون بخوابه.
_چکار میخوای بکنی؟
+الانه که سر و کله مامور ها پیدا بشه همین که اونا رسیدند من میرم بالا و ازش میخوام یا خودشو به مامورها معرفی کنه یا هر کاری خواستم برام انجام بده و مطمئنا او راه دوم را انتخاب میکنه.
_ تو از کجا میدونی شاید تن به قانون داد و به تو پا نداد.
+به سر و وضع دختره نگاه کن فلک زدگی از سر و روش میباره این نشون میده کس و کار درستی نداره. با شرایطی که داره حاضر نمیشه برا خودش یه دردسر دیگه بتراشه پس چکار میکنه بی سر و صدا میاد یه دست به من میده و خودشو نجات میده.
_ این به کنار تو که جلو مامانت نمیتونی همچین پیشنهادی بش بدی.
+فکر اونجا رو هم کردم برا همین صبر میکنم تا مامورها برسند بعد سریع میرم بالا و از مام