دختری از ری (۱)

خیلی وقت بود که حرف میزدیم و حرفاش مثل یه مسکن تو وجودم فرو میرفت شاید اگه محبت و صداقتش نبود احساس و خودم مرده بودیم
یادم میاد بار اول که دیدمش یکم عصبی بود اصلا بهم نگاهم نکرد و همش من حرف زدم تازه جالب تر اینکه هزار بار خاطراتش رو مرور کردیم. هزار بار!!!
شبا خوابشو میدیدم و روزا خودشو
انقدر احساسمون مثل یه طناب بهم گره خورده بود که میتونستیم فکر همدیگه رو حدس بزنیم
با اینکه ذره ای هوس تو دلم نبود ولی یه چیزی اذیتم می‌کرد
حس خواستنش
حس بغل کردنش و بوسیدنش
دلم میخواست وجودم رو بزنم به نامش و وجودش مال من باشه
فقط من!!
به همین اندازه حسود
اوایل فکر می کردم که نسبت به من بی احساس و بی اهمیته اما کم کم جوری پیش رفت که دیگ ازش میترسیدم
میدونستم اونم منو میخواد
الهی قربون شرم نگاه و رفتارش بشم
یکسال طول کشید تا احساسش رو بگه بهم و اون غنچه بسته باز بشه جلوم
میدونست دیوونشم و مال خودمه
صبح زود بود و قرار داشتیم کل شب و توی اتوبوس باهاش حرف زدم و نقشه کشیدیم
ساعت 6 صبح بود که رسید کنارم دلم میخواست بغلش کنم و همه دلتنگی هام رو بریزم بیرون اما نمیشد
زیاد میومدم تهران یه خونه تو شرق تهران بود که با صاحبش آشنا بودم کلید رو میداد به مارکت کنارش و میگرفتم
کلی حرف زدیم برای این لحظه اما تا در بسته شد تو بغلم بود حدود یک ساعت ازهم جدا نشدیم و توی گوش هم حرف میزدیم
قربون صدقش میرفتم و چشمای خوشگلش رو میبوسیدم
ازم ک جدا شد انگار قلبم کنده شد
روی کاناپه دراز کشیده بودم که باز اومد تو بغلم
شهوت نبود اما دلم می خواست مال خودم بشه
لبامون گره خورد نوازشش میکردم اما انگار با چشماش التماسم می‌کرد
دستم که رفت لای پاش آه کشیدنش بلند شد انقدر خوردمش که مست شده بود و…
ادامه دارد.

نوشته: بلک

دکمه بازگشت به بالا