دختر شهرکمون
داستان پیشه رو روایت باورنکردنیست از یه قدم زدن ساده که به یک سکس شیرین خطم شد که هیچوقت برای من تکرار نشد و فقط یاد و خاطرش در ذهن من میمونه .
ساعت از دوازده گذشتُ بامداد آغاز شد ؛ اون شب ، به تنها چیزی که فکر نمیکردم “سکس” بود . از پای کتاب پاشدم تا برای قدم زدن تو شهرک لباس بپوشم ؛ لباس ، کلید و همینو بس .
شهرک ما شامل دویست فروند خانوار هست که یکی از این خانوار با داستان من مرتبطه ، باور کردنی نیست برای من که مینویسم !
فرناز ، ساناز و عطا ، به ترتیب بیست ، شانزده و دوازده ساله هستن . تا دو سال پیش ارتباط دوستانه خوبی بین من و اونها وجود داشت اما همه چیز بخاطر رفتار منزجر کننده فرناز منجر شد همه چیز بین من و اونها شکر آب شه .
بهر تقدیر ما همسایه هستیم و خواهر ها در ساعاتی نامشخص برای قدم زدن از خونه بیرونمیان .
فرناز حدود صدوشصت و سه و ساناز دو سانتی بلندتر هست .
فرناز و ساناز هردو اندام زیبا ، پوست سفید ، کمر خوش فرم ، موهای بلند و زیبا ، رون و باسن کردنی ، شیردون های روبه جلو و خوش سایزی دارن که البته باید بگم ساناز از نعمت ممه های بزرگتری برخورداره ، موهاش بلند تراز فرنازه که البته علاقه داره از شالش بیرون بندازه که تا کمرش میاد . خنده های زیباتری داره و بینیش با وجود اینکه یه کشیدگیه و نشست خاص و متعادلی بسمت جلو و پایین داره اما به نظرم چیزی از بابت زیبایی کم نداره ! اما میگن همه آدما چیزهایی از قبال هم کمتر و بیشتر دارن در مورد این خواهرا کمبود ثبات اخلاقی و فرهنگی هست که آدم رو زده میکنن که اطمینان دارم بخاطر شرایطی هست کهدرونش زندگی میکنن ؛ پر از تنش و استرس !
اون شب انتظار اینو داشتم که شاید بیرون ببینمشون اما برام اهمیتی نداشت چون به اندازه کافی با رفتارشون آزار دیده بودم . درب خونه رو بستم ، صدای سکوت و نوای جیرجیرک میشنیدم آرامش واقعی اینجا بود .
قدم زدن رو شروع کردم یه قطعه موسیقی راک گذاشتم و والک رانینگ رو آغاز کردم . بیش از ده دور ، دور تا دور شهرک رو طی کردم . تصمیم داشتم برگردم خونه اما میل داشتم بیشتر بیرون باشم و نشستن روی صندلیه پارک کوچک شهرک رو انتخاب کردم .
تقریبا تا سه صبح نشستم و مشغول ترانه گوش کردن و گوشی شدم تا اینکه آفتاب از یه وری درومد ! ساناز ؟! این وقت صبح ؟!
ناراحت و عصبی بنظر میرسید ! راستش من از اینکه بعد از مدت ها میدیدمش خوشحال شدم و چون در گذشته روی جفتشون کراش داشتم دوباره تداعیه خاطره شد .
تند و با عصبانیت بسمت پارک اومد و با وجود اینکه من نشسته بودم بمن توجهی نکرد و یکراست روی تاب نشست من سرم به نشونه ترس ناخودآگاه به سمتش رفت ! من فکر کردم با اون وضعیتی که با کونش عین وحشیا نشست رو تاب الان باید جوشکاری بشه تاب و اینو چون قیافم رسوند ساناز ناخودآگاه یه پوزخندی زد و چشاشو چسی کرد به یه طرف دیگه .
من چیزی نگفتم بیخیال شدم و رفتم تو گوشی .
بعد چند دقیقه بهم گفت :
_خواب نداری این وقت شب ؟
+بازم تنش ها ؟
_دیگه هست دیگه
+( سرموبردم پایین ) درک میکنم .
_هنوز از کارت پشیمون نیستی ؟
+پشیمونه چی؟
_به خواهرم دری وری گفتی !
+خواهرت بمن دری وری گفت منم جوابشو دادم .
_حرفات قشنگ نبود !
+شیرینی پخش نکردین که تشکر بشنوین !
_حق با ما بود خودتم میدونی !
+سکوت کردم
_هان چرا حرف نمیزنی ؟
+( با عصبانیت ) ساناز تو چند لحظه قبل نزدیک بود با کونت به تاب صدمه بزنی حالا میخوای با کون رو صورت من بشینی ؟
_( پوزخند زد چشاشو درشت کرد ، دهن قشنگشو با یه خنده ریز به نشونه تعجب وا کرد ) تو الان چی گفتی ؟
+یا چیزی نگو یا اگه میگی دیگه حرفای گذشته رو وسط نیار .
_فرناز حرف درستو بهت زد تو خیلی بی ادبی !
+( تلخ نگاش کردم و پاشدم رفتم خونه . )
فردا شد ، دیروقت بیدار شده بودم . گوشیمو چک کردم که خبری نبود .
رفتم پایین و صبحونه خوردم پشت بندش شروع کردم به نظافت حیاط خونه . بعد از دوساعت خیلی اتفاقی برگه کاغذی رو روی زمین گاراژ خونه دیدم که ظاهرا از لای در رد شده بود ، صدای محسوسی از قدم هایی هم شنیدم که احتمالا داشتن دور میشدن از طرف در .
در اون لحظه احساس کردم توهم میزنم برگه رو همراه گرد و خاک جارو زدم و انداختم تو کیسه زباله ! گذشت …
ناهار ، رسیدگی به امور زندگیم ، تلفن صحبت کردن ها ، بیرون رفتن ها ، و در نهایت دوباره دوازده شب شد .
بخاطرم اومد که نکنه اون کاغذ چیزی بوده باشه ؟!
گاراژ رفتمو کیسه های زباله ای که گره زده بودمو یکی یکی باز کردم اصلا یادم نمیومد که کدوم کیسه بود !
ناامید بودم ، دستم بوی گند گرفته بود ! اما بالاخره وسطای کیسه یکی مونده به آخر پیداش کردم .
کاغذو وا کردم و شوکه شدم ! یه دایره با دو انگشت بهم چسبیده که یخورده از انگشت به داخلش رفته بود !
اونقدری تیز بودم که معنیه این نقاشیو بفهمم ، قلبم به تپش افتاد ، درک نمیکردم که کی میتونه همچین کاری کرده باشه .
نقاشی رو نگه داشتم . اطمینان داشتم کار شخصی مثل ساناز نیست و امکان نداره . مطمئن بودم بچه های شهرک چنین شوخیی با من کردن و ناراحت نشدم .
شب شد … دلم خواست که باز برم قدمی بزنم .
اما این بار یکی از دوستان شهرکمو تلفنی به پیاده روی دعوت کردم .
+چطوری امین جان ؟
_این خوشگله کیه این وقت شب زنگ زده !
+ساناز هستم تازه تغییر جنسیت دادم .
_اتفاقا صحبت ساناز شد ، آره میام الان قدم بزنیم دوکلمه امراجبش حرف میزنیم .
+میبینمت .
کوچه ی امین اینا کمی بالاتر از کوچه خونه اونا بود . و من در انتظار امین بودم . تا اینکه خواهرا هرهر کرکر کنان از مقابل من رد شدن . باز هم اون حساس ممنوعه ی کراش داشتن ته اعماق قلبم چشمک میزد . بی اختیار از پشت تماشاشون میکردم .
امین اومد … شروع کردیم دویدن .
+خوب عزیزم ، درمورد ساناز چی میخواستی بگی ؟
_امروز از هومن ( همسایه روبروییه اونا ) شنیدم ، درمورد تو دارن باهم بحث میکنن . فرناز میگه : یعنی چی فقط یبار ؟ ساناز میگه : خوب کی میخواد بفهمه ؟
+خوب این چی توش داره که بمن مربوطه ؟
_قاطی حرفا که بزور می شنید می گفت شروین بعد اون اتفاق قطع ارتباط کرده بعد تو میخوای خودتو کوچیک کنی … از این حرفا .
+نمیدونم چه خبره ولی دیروز داشتم حیاط و تمیز میکردم یه کاغذ مشکوک تو گاراژ دیدم … ( کاغذ رو دراوردم )
_( با خنده ) یکی ازت طلب انگشت تو سوراخ کرده !
+این کس بازی کار توئه نه ؟ً
_نه واقعیتش ، چه کاریه خوب میام مستقیم بت میدم .
+گیر چه کصخلی افتادم !
+سه صبح دیروز سانازو دیدم عصبی بود اومد بیرون تو پارک نزدیک من .
_خو؟
+کصشر گفت رفتم خونه ، ولی یجیزی لا بلا حرفامون گفتم فرداییش این کاغذو تو گاراژ دیدم !
_گفتی کونت میزارم ؟
+نه ولی پیشنهاد دادم بجای مبل خونشون بیاد رو صورتم بشینه !
_دهنتو گاییدم ( خنده )
+دیدم مثل وحشیا نشست رو تاب گفتم الانه که تاب بشکنه ! بهش گفتم تو الان با کونت نزدیک بود تابو بگا بدی الان با حرفات میخوای با کونت رو صورتم بشینی ؟
باید می دیدی چشماش برق زد ! الانم قبل اینکه بیای از جلوم رد شدن جفتشون چشمشون برق میزد !
_باور کن خوشش اومده . اصلا چه کاریه میخوای همین الان ازش بپرس !
+گمشو بابا کصخل مامانش تو حل اختلاف خانواده کار میکنه منو تورو باهم میکنه !
چند بار از کنارشون رد شدیم و هر بار بیشتر از قبل دلم میخواست تا یه اتفاقی بینمون بیفته چون به چیزی بهم میگفت کاغذ دیروز کار ساناز بوده .
رفتم خونه . فکرم درگیر بود ، خوابم نمیبرد ، حالم خراب شده بود ذهنم یه سرگرمیه دلچسب بنام تجسم میکردن بدن این دوتا و پوزیشنای سکس باهاشونو پیدا کرده بود .
دستم لای کیرم میرفت یکم جق میزدم اما دلم نمیخواست از فکرش بیام بیرون تا مرز ارضا شدن میرفتم و رها میکردم ! بهم مزه میداد .
تصمیم گرفتم به بهانه تولد عطا ، مستقیم ادرمورد کاغذ از ساناز بپرسم .
+سلام ، میتونم چند دقیقه باهات صحبت کنم ؟
تقریبا ناامید شدم دیدم خبری نیست .
گرفتم خوابیدم .
حول و هوش ده دقیقه بعد با صدای خنده های دوتا خواهرا از بیرون بیدار شدم .
قلبم تند زد ، تحریک شدم که برم بیرون ! ولی بنظر خیلی خیت میومد که برم بیرون .
چشاموبستم . فردا شد … تا چشمامو باز کردم پریدم رو گوشیم تا ببینم خبری هست یا نه !؟
دیدم خیر هیچی .
طبق معمول روند کارهامو پیش کشیدم اما اصلا تمرکز نداشتم و دائم به ساناز فکر میکردم ! به بدنش … به اینکه چطور اونسینه هاشو بگیرم و رو کس و کونش ریاست کنم . دلم میخواست تنها کسی باشم که برای اولین بار ناله هاشو میشنوه و یا اون بدنگرمشو داغونمیکنه . حالم خوب نبود دو سه بار میون کارام با فکر گاییدن ساناز مقابل چشم برادر و خواهرش جق زدم
حتی یه فکر گاییدن خواهرش و برادر دوازده سالش بودم … که … بالاخره لحظه باارزش فرا رسید .
پیغام از ساناز : سلام شما ؟
+شروینم
_درمورد چی میخوای حرف بزنی ؟
+برای عطا یه کادو گرفتم میخواستم ببینم ناراحت نمیشین که از طرف منه ؟
_نه خیلی ممنون
رفتارش طوری بود که شک ایجاد میکرد که آیا باید در موردش صحبت کنم یا نه ؟!
_همین بود؟
+( با لرزش ) مفهوم انگشت تو سوراخ چیه؟
شاید بگم دقیقه ها هیچی ننوشت .
_از کجا فهمیدی کار منه؟
+از تو چطوری باید انتظار میداشتم نمیدونم ولی راستش … فکرمو درگیر کردی ، حالا یعنی چی ؟
_( مکث طولانی ) هیچی
+حرف نمیزنی ؟
_چیزی نیست که بخوام در موردش حرف بزنم
+امشب ساعت دوازده میام پارک دوس داشتی بیا
_ببینم چی میشه
دوازده شد … نفس هام دیگه با درد رفتو آمد میکرد.
لباس ، کلید ، زدم به چاک .
میلرزیدم ، استرس داشتم که چهواکنشی میتونم ازش داشته باشم ؟ تقریبا به بالای شش احتمال فکر میکردم
که خودمو مقابلش نجات بدم .
رسیدم پارک ، دیدم رو تاب نشسته !
رفتمو روی تاب کنارش نشستم .
با پوزخند ، خجالت و غرور هی بمنگاهمیکردهی فرار میکرداز نگاه کردن .
من تا لحظاتی اصلا نمیتونستم چیزی بگم .
تا اینکه دلوزدم بهدریا و همه چیز باورنکردنی شد .
_( با نگاه غرور آفرین و پوزخند ) خوب چخبر ؟
+( بهش خیره شدم و کاغذ و با آرامش از جیبم در آوردم ) تو همچین چیزی میخوای ؟
_( با همون حالت ) بفرض که آره خوب کچی ؟
شجاعتم بیشتر شد . پروگری کردم :
+میدونی چقدر منتظر همچین لحظه ای بودم ؟
خنده ی قشنگ و دلبرانه ای کرد و دوباره با همون حالت
گفت :
_برو بابا نقشه پخشه نکش واسه من اسکل
+برام کاغذ انداختی وجود نداشتی بیای مستقیم به خودم بگی من اومدم مستقیم اومدم به خودت بگم .
_خوشم میاد که از رونمیری .
( جدی تر شدم ) گفتم :
+خونه که تنهام ، حالمم که خرابه ، خیلی وقتم هست که روت کراشم ، این فرصت برام مثل طلاست ، از وقتی این نامه روانداختی خواب و آرامش ندارم پس به هدفمون نزدیک ترمون کن .
_( مکث و پوزخند و به نشونه کم و آوردن ) به هیچکس هیچی نمیگی خوب ؟
+مگه کصخلم؟
روش اونور بود ، بی صدا نزدیک شدم منتظر شدم پوزخند شو که زد حمله کنم !
خنده هاش رفت … تو کسری از ثانیه متوجه نشدکی لبام رفت رو لباش و داره جوهر میکشه .
بوی بهشت میداد . لب خوره قهاری نبود ولی دل تو دلم نبود ببینم چطور کیر میخوره برام …
شالش افتاد ، از اون لحظه به بعد با اونصورتی که با مکانیزم پوزخند و تر کردن گلو احساساتشو کنترل میکرد ترسیده بود که کسی نبینه .
یخورده فکر کرد و بلند شد ، دستموگرفت و گفت بریم خونت الان مارو میبینن آبرومون میره !
دنیا مال من بود …
م
نوشته: شروین
دختر همسایه