دختر عموی ناز
داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم مربوطی میشه به 1سال.
خوب من یه دخترعمو دارم که خیلی تو کف اش بودم.اون 3 سال از من کوچیکتر بود ولی واسه من مهم نبود.خانودادهی اونا خیلی مذهبی بودن و برعکس اونا خانواده ی ما اصلا اسلام رو قبول نداشتن به همین جهت روابط ما با اونا خیلی کم شده بود.خونه ی دخترعموی من زیرزمین خونه ی مادربزرگم بود.کیرتون روز بد نبینه تو مدرسه دعوام شد و حسابی کتک خوردم و زدم .فقط دستم درد میکرد و لپم یکم زخمی شده بود .از اونجایی که خونه ی مادر بزرگم به مدرسه مون نزدیک بود رقتم اونجا دیدیم کسی در رو باز نمی کنه .زنگ زیر زمین رو زدم دیدم مهسا درو باز کرد سلام کردمو گفتم مامان جون (مادربزرگم)خونه نیست؟گفت صورتت چی شده؟گفتم هیچی.جای جوشه!گفت:با مامانم رفته دیالیز…
تو کونم عروسی شد گفتم پس خونه تنهایی.گفت بله ولی الان میخام برم مدرسه…
گفتم حلا ساعت تازه 11 هست بیا یکم بازی کنیم .گفت بچه شدی با این هیکلت خجالت نمی کشی؟؟؟گفتم کودک درونم صدام میکنه میگه وقته بازیه!!!بهم گفت چی بازی کنیم؟گفتم قطار قطار چطوره؟گفت خیلی بی مزه ای.گفتم تو بیا خیلی حال میده .فهمیدم کونش خیلی میخاره!گفتم خوب شروع کنیم رفتم پشتشو گفتم دودو چیح چیح یه و حسابی کونشو دید زدم.یه دفعه بر گشت گفت آرمین خیلی کسخولی آآخه یه دخترو اینجوری می خوای راضی بکنی؟خیلی جا خوردم و با خنگی تمام گفتم من از این جنگولک بازی ها خوشم نمی یاد.گفت پس بیا کارو یکسره کنیم.
گفتم باشه.رفتیم تو انباری زیرزمین چون مطمئن بودم کسی اونجا نمیاد.یهو لباشوخوردم وای چه آبدار بود یه 3-4 دقیقه که خوردم دیدم وقت کمه گفتم شلوارتو در بیار …زود باش…گفت تو چرا اول در نمیاری؟منم فورا شلوار و شورتمو یکجا در آوردم.انگار به کیرم برق20000ولت وصل کره بودی حسابی بزرگ شده بود فکر میکنم 17سانتو رد کرده بود.اونم شلوارشو در آورد و گفت حالا چی کار کنیم گفتم بیا یکم ساک بزن .یکم که خورد گفت یکم ترشه.حسابیداغ شده بودم 2-3 ساک زد بعد گفتم بسه حالا تیشرتتو در بیار پریدم رو سینه هاش و خوردم و بهد خواستم بکنم تو کونش که یه دفعه داد زدو گفت خاک بر سرم شد ساعت 11:57الان سرویسم میره!!!منم گفتم تف به این شانس کیری…زود لباساشو پوشید و رفت . منم تازه یاد دستم افتادم از طرف حیاط رفتم طبقه بالا .رفیم تو آشپزخونه و دستمو دادم بالا دیدم دستم کبود شده .گرفتم زیر آب شیر که یکدفعه جیغ آرومی زدم.آخه خیلی دردم گرفته بود اعصابم خورد شده بود.تو همون حال یکدفعه دیدم صدای در میاد.رفتم درو باز کردمو دیدم مهساس گفتم پس چرا مدرسه نرفتی؟گفت اولا امروز امتحان داشتیم دوما سرویسم رفته بود.همونو که گفت بغلش کردمو بردم انداختم رو زمین و مثل وحشی ها کون وکسشو میخوردم .بهم میگفت بذار پاشم برم کیفمو بذارم خونمون و بعد بیام ولی من انگار کر شده بودم بعد از اینکه حسابی کونش خیس شد کیرمو در آوردم و یه تف انداختم روش و تند تند تلمبه میزدم.خیلی داغ بود داشتم میمردم که احساس کردم داره آبم میادبهش گفتم داره آبم میادااااااااااااا!!!دیدم جوابی نیومد آبمو ریختم تو کونش .اومدم جلوش دیدم سرشو گرفته پایین داره گریه میکنه گفتم چرا گریه میکنی؟گفت مگه تو میذاشتی مثل جنده ها آه اوه کنم مثل وحشیا افتاده روم. نفسم بند اومده بود بهم فشار اومد.منم ازش معذرت خواهی کردم و دوباره ازش لب گرفتم.بعد اون یه دفعه گوزید که هر دوتاییمون خندیدیم.
بعدش گفتم دیگه دیرم شده باید برم.خدا حافظی کردم و اون رفت حموم منم رفتم خونه خودمون.بعد از اون ما دیگه سکس نداشتیم.ولی هر شب به یاد اون روز جلق میزنم.امیدوارم از خاطره ی دستو پا شکسته ی من خوشتون اومده باشه.
نوشته: celektor