دختر عموی چادری من

سلام به همه اسم من محمد حسین هست الان ۲۵ ساله اما داستانم مال ۶ سال پیش هست من اون موقع ۱۹ سالم بود چند تا مقدمه بهتون میگم بعد میرم سراغ داستان

مقدمه:
اسمم رو که گفتم سنم الان ۲۵ ساله ولی این داستان مال ۶ سال پیش هست اون موقع ۱۹ سالم من توی یه خانواده مذهبی به دنیا آمدم هم از طرف مادری هم پدری مذهبی بودیم حتی فامیلای جفت طرف منم همیشه یه دستم تسبیح بود و همیشه نمازم سر وقت بود اما بعضی جاها زیر آبی میرفتم مثلا سوپر جق و حتی بعضی مواقع سیگار البته به شرطی که خانوادم نفهمن من بعد از دبیرستان رفتم برای کنکور و تحصیل تو رشته وکالت برای همین بیشتر مواقع سخت در حال درس خوندن بودم و موقع تعطیلی یا بیکاری تمام وقتم رو تو کتابخونه مسجد میگذروندم و مسئول مسجد حاج آقا صفایی بود و من دست راست و همه جا کمک یارش بودم از شبای قدر و محرم تا ماه رمضون اونجا همیشه مشغول بودم و در حال کمک به حاج آقا صفایی بگذریم حالا داستان از چه قراره بنده ۱ عمو دارم که ۲ تا دختر داره دختر بزرگش آمنه که ۲۴ سالش بود و ازدواج کرده بود و دیگه با عموم اینا زندگی نمیکرد و خونش اصفهان بود بخاطر کار شوهرش و اما دختر کوچیکشون فاطمه زهرا که من بهش فاطمه میگفتم یه سال از من کوچیک تر بود ۱۸ سالش بود مشخصاتش (پوست سفید چشمای مشکی درشت ابرو های کشیده دماغ کوچولو گونه های تپل و لبای بزرگ با بدن معمولی اما یکم تپل با وزن ۶۸ کیلو و قد ۱.۶۸ و سینه های ۷۰ و کون کمی بزرگ همیشه چادری و محجبه) این فاطمه خانم بلای جون من بود من هر وقت میدیدمش زانو هام میلرزید و بدنم حسابی عرق میکرد و فاطمه هم هر وقت منو میدید یا باهام صحبت میکرد همیشه سرش پایین بود گونه هاش از خجالت سرخ میشد همونطور که گفتم هم خانوادم هم فامیلامون مذهبی بودن فاطمه هم جدا از این مسئله نبود و غیر از مذهبی بودن یه پایه عضو بسیج هم بود فاطمه همیشه دختر سر به زیر با حجب حیایی بود و همیشه همه جا حواسش به رفتارش بود و همیشه همه جا سر سنگین بود و رو به هیچ پسری نمیداد به جز من و این علاقه از بچگی باهامون بود از بچگی فقط با من همبازی بود و من اون موقعه ها وقتی بهش نزدیک میشدم یا می‌میچسبیدم همیشه یه حسی بهم دست می‌داد که بعدا فهمیدم اون حس حس شهوت بود بگذریم از همون بچگی به بهونه بازی زیاد خودمو یا دستامو به بدنش یا سینه هاش میمالیدم البته طوری که فکر کنه یدفعه دستم یا خودم میخورم یا حتی اون موقعه ها کیرمو از رو شلوار میمالیدم بهش و اونم هیچی نمی‌گفت حتی بعضی جاها اونم خودش رو بهم میمالید همیشه رابطم باهاش نزدیک بود باهاش همیشه راحت بودم حتی یبار قایمکی از هم لب هم گرفته بودیم

داستان:
داستان از این قراره بود مادرم سفره صلوات داشت و گفتیم بزار بندازیم مسجد من با حاج صفایی صحبت کردم البته با بابام اونم گفت این چه حرفیه خواهش میکنم کلید داد به ما گفت اتفاقا من دارم میرم شهرستان یه ۱ هفته ای کار دارم دست شما خانواده من عموم با بقیه رفتیم مسجد شروع کردیم تمیز کاری از قبل آماده کردن مسجد فرش هارو موکت هارو پهن کردیم گاز رو آماده کردیم برای چایی این حرفا بعد اینکه سفره صلوات تموم شد منو مادرم زن عموم فاطمه موندیم مسجد تمیز و جمع جور کنیم مسجد ما دو طبقه بود البته خیلی بزرگ نبود مسجد طبقه اول که همیشه مردا میومدن ۵۰ متر بود و طبقه بالا که واسه خانوم ها بود ۳۰ متر کوچیک تر بود و همینطور بالا هم سرویس بهداشتی داشت هم یه اتاق کوچیک برای نگهداری کتاب ها در اصل یه کتاب خونه کوچیک بود تو مسجد و من بیشتر وقتا میرفتم اونجا درس میخوندم بگذریم من دیدم زن عموم با مادرم دارن طبقه پایین رو تمیز میکنن به بهونه اینکه میخوام اتاق حاج صفایی رو هم تمیز کنم رفتم بالا دیدم فاطمه هم بالاست فکر میکردم پایین پیش مادرم مادرش باشه دیدم پشتش به منه داره جلو دره همون کتابخونه کوچیکه رو جارو میزنه رفتم جلو بهش گفتم فاطمه کمک نمیخوای یدفعه جا خورد برگشت سمت با یه دستش رو قلبش گفت دیوونه داشتم سکته میکردم چرا عین جن ظاهر میشی منم گفتم دیدم حواست به من نیست گفتم بیام بترسونمت حالا از شوخی گذشته کار پایین تموم شده بود اومدم ببینم بالا هم کارش تموم شده اتفاقا مامانم زن عمو همین الان رفتن پایین بالا هم تقریبا تموم شده کارش فقط چند تا جعبه های کتاب مونده که توش قرآن ها هست مونده ‌که بذاریم تو قفسه های کتاب من به فاطمه کمک کردم جعبه هارو بزاره تو قفسه بعضی جاها من خودم از پشت میمالیدم به کون فاطمه و فاطمه هم هی میگفت محمد حسین نکن یهو میان بالا میبینن و منم بی توجه به حرفاش به کارم ادامه می‌دادم تا یدفعه صدای پای یکی رو شنیدم که داشت از پله ها بالا میاد سریع خودم جمع جور کردم و از فاطمه فاصله گرفتم آخرین جعبه رو هم گذاشتیم بالا که وقتی امد دیدم زن عموم بود داشت از پله ها بالا میومد امد خیر نداشت من پیش فاطمه ام یکم شک کرد گفت شما ۲ تا اینجا چیکار میکنید که دید داره جعبه های کتاب رو میزاریم بالا که من بهش گفتم زن عمو من داشتم میومدم بالا در اینجا رو قفل کنم که فاطمه بهم گفت یه لحظه بیا کمکم کن بعد زن عموم که اخم کرده بود کم کم اخمش از بین رفت گفت باشه فاطمه بیا بریم محمد حسین تو هم درو قفل کن تا بریم گفتم باشه اون روز البته به خیر گذشت و بگا نرفتم اما بازم این چیزا باعث نمیشد من به فاطمه نزدیک نشم و باهاش رابطه برقرار نکنم پس من منتظر زمان مناسبش بودم.
چند ماه گذشت آذر ماه شد و سه شنبه و پنجشنبه تعطیل رسمی بود و چهار شنبه هم بین التعطیلی افتاده بود برای همین ما و عموم اینا راه افتادیم دهات خونه مادربزرگ و پدربزرگ رسیدم پدر بزرگ سر زمین بود من با بابام و عموم سوار ماشین شدیم سه تایی رفتیم به بابا بزرگ سر بزنیم رسیدیم پدر بزرگم تا غروب سر زمین بودیم بعد برگشتیم خونه خونه پدربزرگ یه خونه بزرگ با حوض و حیاط بود قرار شد ما این چند روز تعطیلی رو تا جمعه غروب اونجا بمونیم گذشت شب شد همه خوابیدیم و صبح شد من ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم دیدم مادرم و زن عموم و مادربزرگم و فاطمه نشستن دارن صبحونه میخورن گفتم بابا عمو بابا بزرگ کجا رفتن گفت رفتن سر زمین بعد گفتن میخوای بری پیششون گفتم نه بعد گفتم مادربزرگ موتور پدربزرگ هنوز تو انبار هست گفت آره مادرم اولش مخالفت کرد که لازم نکرده میری با موتور میخوری زمین یه بلایی سرت میاد و از این حرفا تا بعد کلی صحبت باهاش از اینکه حواسم هست تند نمیرم بالاخره راضی شد بعد صبحونه سریع رفتم تو انبار پارچه رو از رو موتور کشیدم اونور تمیزش کردم باکش رو چک کردم دیدم خالیه همونجا تو انبار بزنین پیدا کردم ریختم تو باک سوار شدم رفتم دهات رو گشتن حتی یه جا پمپ بنزین هم پیدا کردم پرش کردم موقع برگشت به خونه نزدیک خونه موتور رو خاموش کردم بی سر و صدا رفتم تو انباری از تو انباری صدای مادرم و مادربزرگم و زن عموم رو شنیدم که میخواستن هم برن خرید هم خونه یکی از دوستای مادربزرگ واسه دوره همی زنونه و مثل اینکه یه چند ساعتی قرار بود بمونن بعد ۱ یا ۲ کوچه بالاتر نبود یه چند متری فاصله داشت با خونشون خلاصه یه چند ساعتی نبودن و خونه خالی بود شنیدم زن عموم داشت به فاطمه میگفت نمیای گفت نه میخوام تنها باشم گفت پس مواظب خودت باش تا ما بیاییم کسی نمیدونست من تو انبارم و دارم میشونوم فکر میکردن من الان سوار موتورم دارم دور دور میکنم خلاصه یه چند دیقه واستادم حتی رفتم از پشت دیوار تا مطمئن بشم رفتن بعد اینکه کامل دور شدن یه چند دیقه ای گذشت و مطمئن شدم برگشتم سمت خونه همه چی عالی بود هم خونه خالی بود هم موقعیت مناسب رفتم داخل درو آروم باز کردم دیدم فاطمه چادرش انداخته رو مبل و خودش تو اتاق هست رفتم داخل دیدم نشسته رو تخت پشت به در داره با گوشیش ور میداره و حواسش نیست یدفعه گفتم سلام چطوری یدفعه فاطمه یه جیغ زد و جفتمون ترسیدیم فاطمه گفت خدا لعنتت کنه این چه کاریه هر بار عین جن ظاهر میشی حالش بد شده بود دوییدم رفتم یه لیوان آب براش آوردم بعد اینکه آب رو خورد لیوان رو گذاشت رو میز و میخواست پاشه بره چادرش رو از رو مبل ور داره چون با یه تیشرت و یه شلوار راحتی بود و از من خجالت می‌کشید گفتم فاطمه کجا میری نمیخواد از من خجالت بکشی منو تو که از این حرفا نداریم که فاطمه بهم گفت یعنی چی محمد حسین زشته منو تو به هم نامحرم هستیم اونم توی خونه خالی امد پاشه یدفعه با دستام گرفتمش خوابوندمش رو تخت افتادم روش گفتم چی واسه خودت میگی پس این همه خودمون رو به هم میمالیدیم اون موقع نا محرم نبودیم الان داری بازی در میاری شروع کردم زوری ازش لب گرفتن و گردنش رو لیسیدن فاطمه همش مقاومت میکرد و سعی می‌کرد با دستاش جلوی منو بگیره اما من عین چی افتاده بودم روش و بهش اجازه در رفتن نمیدادم بعد چند دیقه انجام این کارم فاطمه گفت محمد حسین نکن حس بدی دارم حس بدی داره بهم دست میده فهمیدم کم کم داره خوشش میاد به کارم ادامه دادم گفتم چیزی نیست فکر میکنی بعد چند دیقه دیدم فاطمه کاری نمیکنه و چیزی نمیگه دیده و مقاومتی هم دیگه نمیکنه مثل اینکه چراغ سبز نشون داده بود و انگار میگفت دیگه هر کاری میخوای بکن البته باید سریع کارم میکردم میرفت چون معلوم نبود شاید یوقت یا بابام اینا یا مادرم اینا احتمال داشت برگردن بعد چند دیقه لب گرفتن از فاطمه رفتم سراغ سینه هاش تیشرتش دادم بالا سینه هاش از تو سوتین درآوردم شروع کردم خوردن سینه هاش سینه هاش میمالیدم لیس میزدم به قدری محکم فشار می‌دادم میخوردمشون که فاطمه کلی آی و یواش بهم میگفت بعد خواستم برم سراغ شلوارش که نذاشت که هم زوده هم احتمال دارن بیان دیدم راست میگه اما من فوت فتیش هم داشتم و امکان نداشت بدون انجام فوت فتیش فاطمه رو ول کنم خواستم برم رو باهاش گفتم بزار ببینم یه ساک برام میزنه بهش گفتم فاطمه یه برام یکم میخوری تا نیومدن که دیدم فاطمه همش نه میاره و راضی نمیشه دست کردم از تو شلوارم کیرم درآوردم دست فاطمه رو گرفتم به زور دست چپش گذاشتم رو کیرم که یکم بماله اول کلی با حالت چندش میمالید دیدم راست نمیشه گفتم ول کن خودم میمالمش بعد چند ثانیه مالیدن راست شد گفت بیا حداقل یکم بخور دیدم میگه نه منم کیرم هی میمالیدم به بدن و صورت بعد چند بار مالیدن به صورتش بالاخره راضی شد اول امد سرش رو لیس بزنه بعد چند بار زبون زدن بالاخره گذاشت سرش تو دهنش نصف کیرم تونست یه چند ثانیه لیس بزنه اولش کلی دندون میزد اما بعدش درست شد یه چند دیقه لیس زد بعد گفت دیگه نمیتونم منم گفتم باشه و رفتم برای آخرین حرکت رو تخت به کمر خوابیدم و فاطمه هم نشست سمت چپم سمت کیرم طوری که پاهاش رو دراز کرد و نزدیک صورتم پاهای بزرگ و تپل سایز ۴۰ بهش گفتم با فوت فتیش که مشگل نداری گفت فوت فتیش چیه گفتم پالیسی بنده خدا اصلا خبر نداشت مثل همه براش توضیح دادم و کلی صحبت راضیش کردم که بیا حداقل یبار انجام بدیم پاهاش گرفتم تو دستام شروع کردم بوس کردن از پاشنه پاش شروع کردم بوس کردم تا اومدم رو انگشتاش زیر پاش روی پاهاش همرو بوس کردم بعد شروع کردن با دست مالیدن پاهای بزرگ با انجام همین کار کیرم که نیمه سیخ شده بود دوباره سیخ شد به فاطمه گفتم حداقل با دستت کیرم بمال اونم درحالی که سمت راستم نشسته بود شروع کرد برام جق زدن منم از پاشنه پاش شروع کردم لیس زدن زبون کشیدن و میک زدن پاشنه هاش نوبت نوبتی میکردم تو دهنمو میخوردم هی از این پاشنه به اون پاشنه بعد چند دیقه رفتم سراغ کف پاهاش کف پاهای بزرگ قوص دار نرم شروع کردم زبون کشیدن لیس زدن همه جای کف پاش میرفتم بالا میومدم پایین قشنگ کشیده شدن زبون رو روی کف پاش حس میکردم البته چون هی باید حواسم می‌بود یه وقت نیان برای همین کیرم با اینکه برام میمالیدش نیمه سیخ مونده بود و کامل سیخ نمیشد بعد چند دیقه خوردن کف پاش رفتم سراغ انگشتاش انگشتای بزرگ با ناخن های نیمه بلند بدون لاک از پای چپش شروع کردم از انگشت کوچیکش شروع کردم قشنگ بو و مزه عرق پاهاش رو که دیروز تو کتونی جوراب بوده شروع کردم از انگشت کوچیکه لیس زدن خود انگشتشش کامل میکردم تو دهنم دندون میکشیدم لای انگشتاش لیس میزدم بعد رفتم انگشت بعدیش همینجوری ادامه دادم تا رسیدم به شصتش شصت بزرگش کردم تو دهنم تا تونستم لیس زدم زبون کشیدم میک زدم بعد رفتم سراغ پای راستش از شصتش شروع کردم دقیقا عین پای چپش همونجوری لیس زدم تا انگشت کوچیکه بعد دوباره لیس زدم تا شصت پای راستش شروع کردم جفت شصتای پاش باهم لیس زدن بعدش رفتم دوباره سراغ انگشتای پای چپش بعد چند دیقه لیسیدن بیخیال شدم کیرم نه تنها دیگه نیمه سیخ نبود بلکه بخاطر استرسی که داشتم کلا خوابیده بود و گذاشتمش تو شلوار بعد از فاطمه یه لب گرفتم گفت فاطمه حیف که فرصت مناسب نیست من میرم موتور رو بردارم برم بیرون تو هم نگو ما با هم تنها بودیم مطمئن شدم که نمیگه چون دهنش قرص تر از این حرفا بود موقع رفتن یه بوس از لپش کردم بهش گفتم خیلی دوست دارم فاطمه و بعد رفتم و غروب وقتی برگشتم هم مادرم اینا آمده بودن هم بابام اینا ما از اون روز به بعد رابطه منو فاطمه وارد فاز جدیدی شده بود که بعدا براتون اونارو هم براتون مینویسم امیدوارم خوشتون اومده باشه خداحافظ.

نوشته: محمد حسین

دکمه بازگشت به بالا