دراکولای غمگین (۱)
دونههای برف به نرمی روی موهاش مینشستند، اما اون روی پلههای چوبی خونهای که نمیدونست صاحبش کیه چمباته زده بود و به پهنای صورت اشک میریخت. کمی اونطرفتر زوج عاشقی رو دید که با ژستهایی لوس مشغول عکاسی بودند. خاطرات سالهای اول مهاجرت براش زنده شد. شبهایی که همراه با پگاه توی همین خیابونها قدم میزدند و صدای خندههای همسر زیباش توی گوشش میپیچید. اگر میخواستیم تعریف واضح و دقیقی از واژهی عاجز ارائه بدیم، بدون شک همین حالی بود که الان میثاق داشت. نمیدونست باید کجا بره و سر رو شونهی کی بذاره؟ توی این مملکت غریب کی میتونست الان دوای دردش بشه و آرومش کنه؟ سرش رو پایین انداخت و مردونه از ته دل هق زد. اصلا کی گفته که مردها نباید گریه کنن؟ کی چنین حقی رو از جماعت ذکور گرفته؟
ماشین رو چند خیابون اونورتر پارک کرده بود و تا همین نقطه، یک نفس دویده بود. توی یک تصمیم و جنون آنی از جا بلند شد. اشکهاش رو پاک کرد و به سمت اتومبیل روونه شد. سرمای منفی 7 درجه شاید برای هرکسی استخونسوز بود اما برای مردی که خون توی رگهاش از خشم و عصیان غلغل میکرد، نمیتونست آزاردهنده باشه. سوار ماشین شد و به طرف باری که یک بار از محسن تعریفش رو شنیده بود، روند.
وارد بار شد و روی یکی از صندلیهای پایه بلند خالی نشست. نوعی ودکا با الکل بالا رو به بارمن سفارش داد و نگاهش خیرهی جمعیتی شد که وسط پیست توی همدیگه میلولیدند. خاطرات با سرعتی هرچه تمامتر به روح و روانش تازیانه میزدند و اون بیدفاعترین بود. نگاهش میخ دخترک لاغر اندامی شد که دستهاش رو بالای سرش گرفته بود و با دوستش متناسب با ریتم آهنگ بدنش رو تکون میداد. شبیه پگاه نبود که، بود؟ نه این چشمهای شیطون نمیتونست برای پگاهِ اون باشه. پگاه معصوم و آروم بود، پگاه اصلی نمیتونست این مدلی برقصه.
پیک سوم رو بلافاصله بعد از اولی و دومی بالا رفت. میل عجیبی داشت که تمام رگهاش پر از الکل بشن و اون چند ساعت قبل رو از ذهنش پاک کنه. دخترک هنوز روبروش میرقصید. شورتک جین و تیشرت سفید سادهای که تنش بود نشون میداد علیرغم سردی بیرون، دخترک حسابی حالش خوبه. صداها توی سرش تکرار میشدن، مشتاش رو به سرش کوبید تا صداها رو خفه کنه اما نمیتونست. پیکهای بعدی رو پشت هم بالا رفت تا اونجایی که احساس کرد چشمهاش داره دچار دوبینی میشه. از جاش بلند شد و برای اینکه سر گیجهاش رو مهار کنه، دستش رو به صندلی بند کرد.
با قدمهایی ناموزون به سمت همون دخترک لاغر رفت. دوستش رو کمی کنار زد تا بتونه جای اون رو بگیره. لبخند شیطنتآمیزی که روی لبهای دخترک نقش بست رو مبنی بر رضایتش گرفت و بهش نزدیکتر شد. دستهاش رو بند کمر باریک دخترک کرد و اون رو چرخوند تا از پشت بهش بچسبه. یک ساعت پیش آخرین احتمالی که میداد این بود که الان اینجوری کیرش سفت بشه و از پشت به ی دختر اسکینی بچسبه. کیرش رو به بدن دختر میمالید و دلش میخواست همین الان باهاش سکس کنه. شیطنتهای دختر و اینکه از قصد کونش رو بیشتر به کیرش فشار میداد، تاب و توانش رو به حداقل رسونده بود.
موهای مواج دختر رو کمی کنار زد و با صدایی نامفهوم در گوشش زمزمه کرد: میتونی من رو ببری ی جای خلوت که فقط خودمون دوتا باشیم؟
دختر گردنش رو بیشتر خم کرد تا دسترسی بهتری بهش بده و میثاق حین اینکه محکم به خودش فشارش میداد، بوسهی خیسی روی گردنش گذاشت. دخترک با لحنی اغواگر جواب داد: میخوای منو بکنی؟
میثاق حس میکرد نبض سرش داره توی کیرش میزنه؛ برش گردوند و کام عمیقی از لبهای باریکش گرفت: آره میخوام حسابی جرت بدم. میبری منو؟
دختر دستهاش رو دور گردن میثاق حلقه کرد و گفت: حتما خوشتیپ.
در حالی که تلو تلو میخوره خودش رو به اتومبیلش رسوند، سوییچ رو به سمت دختر گرفت و گفت: تو میتونی برونی؟
دختر چشمکی زد و سوییچ رو از دستش گرفت، پشت رول نشست و به سمت خونهاش روند. مستی فکرش رو مختل کرده بود و نمیتونست حدس بزنه که الان توی کدوم خیابون و منطقه هستند؛ یعنی حتی دیگه براش مهم نبود که چی میشه و این دختر کی هست. فقط دلش میخواست سکس عمیقی رو باهاش داشته باشه و بعد به خوابی دائمی فرو بره.
به محض اینکه وارد آپارتمان دخترک شدند، اون رو به دیوار چسبوند و روی لبهاش پچ زد: چی صدات کنم فرشته کوچولو؟
دختر مستانه خندید و گفت: فرشته صدام کن.
پالتوی فرشته رو از تنش خارج کرد و دستش رو به سمت دکمهی شورتک جیناش برد تا اون رو هم از تنش در میاره. الکل تمرکزش رو به هم ریخته بود و نمیتونست به خوبی دکمه رو از اون شکاف کوچیک خارج کنه. فرشته به کمکش آمد و خودش شورتکش رو از پاش دراورد.
میثاق با یکی از دستهاش هر دو مچ لاغر فرشته رو گرفت و اونها رو به دیوار، بالای سرش چسبوند. لب پایینی فرشته رو توی دهنش کشید و پیدرپی میبوسید و میمکید. اون یکی دستش رو به شیار کس کوچولوی فرشته رسوند و خیسی دلچسباش باعث شد آه مردونهای از میون لبهاش خارج بشه. تیشرت فرشته رو از گردنش درآورد و رو به دیوار برش گردوند.
لبهاش رو به حدفاصل گردن و شونهی فرشته رسوند و با بوسههایی خیس اون قسمت رو مزهمزه کرد. صدای نفسهای تند شدهی فرشته و آههای غلیظی که از لبهاش خارج میشد، نشون میداد حسابی تحریک شده. میثاق انگار که برد بزرگی کرده باشه گازهایی ریز به گردنش زد و دم گوشش زمزمه کرد: بریم رو تخت؟
با هدایت فرشته وارد اتاق شدند. میثاق با عجله لباسهاش رو از تن خارج کرد و اونها رو یکییکی روی زمین کنار تخت دونفره انداخت. لبهی تخت نشست و با هر دو دست موهای فرشته رو جمع کرد. دخترک میدونست مرد مست روبروش چیپس بدون درنگ کیر خوشفرمش رو توی دست گرفت و سرش رو چند بار بوسید. زبونش رو به خایههای میثاق رسوند و به نوبت اونها رو توی دهن کشید. کیرش رو بدون اینکه زبون بزنه به ته حلقهاش فرستاد واونقدر نگه داشت که به عق زدن افتاد. همزمان با ی دست خایههاش رو میمالید و دوباره شروع به لیسیدن کیر میثاق کرد.
مرد دستهاش رو عقب داده و به اونها تکیه زده بود. اجازه داد دختر بالاترین لذت رو بهش بچشونه. الکل مثل ی قرص تاخیری قوی روی بدنش تاثیر گذاشته بود و میدونست حالا حالاها ارضا نمیشه. از جاش بلند شد و حالا نوبت اون بود تا لذت سکس اورال رو به فرشته نشون بده. دختر رو، روی تخت دراز کرد و هر دو پاش رو بالا داد تا سوراخ کون کوچولو و سفیدش نمایان بشه. از سوراخ کون تا کصش رو چند بار محکم لیس زد و بعد شروع به مکیدن چوچولهاش کرد. لزجی کصش طعم عجیبی داشت؛ طعمی مثل ترکیبی از الکل و چند میوهی بیمزه. زبونش رو لوله کرد و توی سوراخ کس فرشته فرستاد. دستهای فرشته توی موهاش چنگ شد و سر میثاق رو به کصش فشار داد. انقدر کس متورمش رو لیسید و مکید که تن نحیف دختر به لرزه افتاد و توی دهنش ارضا شد.
لحظاتی مکث کرد و به فرشته زمان داد تا به خودش بیاد. روی تخت دراز کشید و دختر رو، روی کیرش نشوند. کصش کوچیکش، تنگ بود اما با تمام این اوصاف به خوبی تونست کیر میثاق رو توی خودش جا بده. از اون پایین به فرشته نگاه میکرد؛ عاری از هر فکر و خیال و احساسی. تنها چیزی که توی اون لحظه روی تن و عقلش حکمرانی میکرد، شهوت بود و بس.
دخترک با ریتیمی منظم درحالی که هر دو سینهاش رو با دستهاش گرفته بود و فشار میداد، روی کیر میثاق بالا و پایین میشد. مرد به حالت نشسته در اومد و تن لاغر دخترک رو توی آغوشش فشرد. کنترل سکس رو در دست گرفت و همزمان با خوردن لبهای فرشته، تلمبههای محکمی رو وارد کصش کرد.
کیرش با دیوارههای کس تنگ دختر محاصره شده بود و این فشار، لذت مرد رو دوچندان میکرد. فرشته رو، روی تخت خوابوند و با کیرش چند ضربهی پیدرپی روی کصش زد. صدای شهوتآلودش که مدام از میثاق میخواست محکم توش تلمبه بزنه، باعث شد مرد تمام خونش رو توی کیرش احساس کنه و با چند ضربهی محکم روی کس دختر با نعره ارضا بشه.
فرشته بدون هیچ حرفی با لبخندی رضایتمند بوسهی کوتاهی روی لبهاش نشوند و و رفت تا توی حموم دوش بگیره. چشمهاش بین حالت خواب و بیدار بودند که دختر اومد. سرش رو شونهی فرشته گذاشت و با استشمام بوی تن زنونهاش،اشکهاش جاری شد. دختر با حس خیسی اشکهای مرد، در سکوت موهای میثاق رو نوازش کرد و اجازه داد خودش رو خالی کنه.
مستی داشت کمکم از سرش میپرید و تازه تونست عمق فاجعه رو درک کنه. ساعت ۷ غروب، خونهی مشترک خودش و پگاه، خیابون، گریههاش، کلاب، الکل، رقص، سکس و حالا آغوش غریبهترین دختر شهر.
با حس سردرد عجیبی که گریبانگیر پیشونی و چشمهاش شده بود، از خواب بیدار شد. محیط اتاق براش غریبه بود و چیزی یادش نمیاومد. جز خودش هیچ کس توی اتاق نبود. هیچ لباسی به تن نداشت و لباسهایی که دیروز صبح پوشیده و باهاشون سرکار رفته بود، پایین تخت بهش دهنکجی میکردند. تصاویر مبهمی از شب گذشته توی ذهنش نقش بست و تازه یادش اومد چطور خونهخراب شده. از تخت پایین اومد و خوشبختانه چون حموم درست روبروش بود، رفت تا دوش کوتاهی بگیره.
وقتی زیر دوش قرار گرفت، چشمها و صورت پگاه پشت پلکهاش نقش بست. آب رو تا آخرین حد ممکن سرد کرد؛ به طوریکه دندونهاش از شدت سرما چلیکچلیک صدا میدادن. با این حال تب عفونی که تموم تنش رو گرفته بود، خیال رها کردنش رو نداشت.
((عشقم میدونی چقدر دوستت دارم، میمیرم برات))
((میثاق میای بچهدار بشیم؟ من اینجا پوسیدم از بیکسی))
((میثاق مصطفی مثل داداشم میمونه
مثل داداشم میمونه
مثل داداشم میمونه
داداشم میمونه))
صداها به کرات توی سرش اکو میشد. دندونهاش رو، روی هم سابید و انقدر فشار داد تا فکش درد گفت. اینجوری آروم نمیشد. باید ی کاری میکرد. با مشت توی آینهی روشویی زد و باز دل الو گرفتهاش آروم نشد…
کسی از پشت درب شیشهای حموم که بخار گرفته بود، صداش زد: هی غریبه؟ خوبی؟ چیکار میکنی؟
در رو باز کرد و رو به دخترک گفت: میشه ی تیکه پارچه بهم بدی؟
حولهای به دور کمرش پیچید و از حموم بیرون اومد. کف زمین نشست در حالی که سراسر خشم و اندوه بود.
فرشته رفت و بعد با جعبهی کمکهای اولیه و پانسمان برگشت تا زخمش رو ببنده. دختر دستش رو گرفت و مشغول شستشو شد اما میثاق با نگاهی خالی، مسکوت به گوشهای زل زده بود. فرشته بعد از اینکه کارش تموم شد، با پشت انگشت اشاره صورت میثاق رو نوازش کرد و پرسید: دوست داری در موردش باهام حرف بزنی؟
مرد چشمهای به رنگ شبش رو به چشمهای آبی دختر دوخت و گفت: دوستپسر داری؟
فرشته: نه دقیقا، ی جورایی. ی وقتهایی هست ی وقتهایی نیست. البته الان چند هفتهاست که ندیدمش.
میثاق: میشه بهم سیگار و قهوه بدی؟
فرشته: البته. تا تو لباس بپوشی و بیای بیرون، برات میارم.
لباسهای دیروزش رو پوشید و چند دقیقه بعد، روی صندلی میز غذاخوری نشسته بود و از سیگارش کام میگرفت.
نفس آه مانندش رو تکهتکه بیرون داد و رو به دخترک گفت: ((دیروز سرم درد میکرد و زودتر از سرکار برگشتم خونه. وقتی وارد شدم، متوجه شدم ی مرد توی خونهاس. کفشهاش رو جلو در، دراورده بود. کفشهایی که برام به شدت آشنا بودن. صدای خندههاشون از توی حموم میاومد. لباسهاش روی تخت من و زنم بود و گوشیش هم دقیقا کنار لباسها. بوی ادکلن مردونه، اون صدای بم و بکگراند اون گوشی میگفت که مصطفی بهترین رفیقم با زن من توی حموم خونهی خودمه. منِ دیوث شجاعتش رو نداشتم در حموم رو باز کنم، تخمش رو نداشتم باهاشون روبرو بشم. رفتم توی خیابون و یک نفس دویدم. نشسته بودم ی گوشه و مثل ی بیعرضه زار میزدم… یهو حس انتقام تو وجودم شعله کشید… اومدم کلاب تا خرخره مست کردم و بعدش هم که مبهم یادمه با تو بودم.))
فرشته دستهاش رو، روی دستهای میثاق گذاشت و پرسید: حالا میخوای چیکار کنی؟
میثاق: نمیدونم. یعنی اصلا کاری نمیتونم بکنم، هیچ مدرکی ندارم. حتی اگه داشتم هم نمیتونستم هیچ گوهی بخورم. چیکار کنم؟ یا باید اونارو بکشم یا خود کصکشم رو.
فرشته چشمهاش رو به میثاق دوخت و گفت: پس تظاهر کن نمیدونی و چیزی ندیدی تا وقتی که بتونی مدرکی توی دستت داشته باشی. اون موقع میتونی عاقلانهتر تصمیم بگیری.
میثاق سبک شده بود و پیشنهاد فرشته رو بهترین تصمیم تلقی کرد. از جاش بلند شد و عزم رفتن کرد. دم در دخترک ازش پرسید: تو اسمت رو بهم نگفتی غریبه؟
مرد لبخند غمگینی زد و گفت: همون غریبه.
پشت فرمون نشست، گوشیش رو از توی داشبورد درآورد و تماسهای از دست رفتهی پگاه جلوی چشمهاش نقش بست.
با لمس اسمش، تماس برقرار شد. بعد از چند بوق کوتاه صدای ظریف و لوندی که یک روز نهایت آمالش بود توی گوشش نشست: میثاق؟ کجایی تو؟ کشتی منو تو از دیشب تا حالا زندگیم.
مرد پوزخندی زد و دندونهاش رو محکم روی هم فشار داد: ببخشید خانومم چیزی نبود. دیروز خیلی سرم شلوغ بود و همینجا توی شرکت خوابم برد. یادم رفت خبر بدم. تازه گوشیم رو گرفتم دستم.
پگاه: خیلیخب. باشه بیا خونه حرف میزنیم.
میثاق: الان که نمیتونم کلی کار دارم. غروب میام. فقط خانومم ی کاری میکنی؟
پگاه: جانم عزیزم؟
مرد در حالی که نبض پیشونیاش پرضرب میزد، گفت: واسه شام مصطفی و نوشین رو دعوت کن. خیلی وقته ندیدمشون، دلم براشون تنگ شده.
پایان.
صوتی
ادامه داشته باشه؟
نوشته: توت فرنگی