دریا همون دریا بود 4

دیگه غصه خوردن  و اشک ریختن رو باید می ذاشتم برای بعد در اون لحظه باید  خودمو جمع و جور می کردم و می رفتم به پلاژخودم . لباسمو تنم کردم و رفتم استراحت کنم .. به اتفاقی که برام افتاده فکر کنم . نمی تونستم اون پسر و رفیقشو که باهاش همکاری کرده بود و پشت در نگهبانی می داد رو ببینم . رفتم طرف محوطه خودمون ..
 انگاری من تنها بودم .. اعصابم به هم ریخته بود .. موهام هنوز خیس بود . گذاشتم به حال خودش تا خشک شه .. می تونستم برم و یه گوشه ای سشوار بکشم .. پرده رو کشیدم .. به سقف نگاه می کردم .. نمی دونم این وسیله ها رو کجا برده بودن این فرشته و فرزانه که یه بالش پیدا نکردم بندازم زیر سرم .. به دمر افتاده و پشت دستامو گذاشتم رو هم و اونا رو مث یه بالش قرار داده و سرمو گذاشتم روش . چشامو هم رو هم گذاشتم و آروم آروم اشک می ریختم . چه جوری می تونم با شوهرم زندگی کنم . من زن بد ی هستم . چیکار می کردم . هر کاری کردم از دست اونا در برم نشد . اگه به فرزین می گفتم که به من تجاوز شده منو می کشت و. حتی خودشم نابود می شد . ولی من چه طور می تونم عمری رو با صداقت در کنارش زندگی کنم ;!خدایا کمکم کن ..
خشم عجیبی تمام وجودمو گرفته بود . دلم می خواست اونی رو که به من تجاوز کرده می کشتم . چرا اون  به خودش اجازه رو داده بود که این کارو با من بکنه . مگه دختر براش قحط بود ;
یک آن دیدم که پرده یه تکونی خورد فکر کردم فرزین اومده .. اوووووهههههههه این دیگه کی بود .. امید و فرزاد بودن . فرزاد که کارشو با من انجام داده بود ..
 -برین گم شین .. برین از اتاق من بیرون .. وگرنه جیغ می کشم ..
 -هیسسسسس .. یه پیر مرد و پیر زن توی اتاق بغلی رو ناراحتشون می کنی . اونا از سر و صدا خوششون نمیاد . در ضمن شما هستید که بی اجازه وارد اتاق من و امید خان شدین . ولی اشکالی نداره . من رفیق با مرامی هستم جای شما رو تنگ نمی کنم . میرم و شما رو به امید و دوستم امید رو به شما می سپارم .. در ضمن اگه شلوغ کنی فکر نکنم اون دو تا پیر از این کارت خوششون بیاد که بری با دو تا جوون خوش تیپ خلوت کنی . پدر و مادرتن ; یا پدر شوهر مادر شوهر ;
 نمی تونستم زیاد و یا بلند حرف بزنم . می ترسیدم صدامو بشنون . من چه جوری می تونستم از اونجا بیام بیرون . در بد مخمصه ای گیر کرده بودم . فرزاد رفت بیرون وایساد و امید هم همون داخل موند تا با من حال کنه ..
 -فرزاد همین دور و برا باش نذار یکی اشتباها بیاد و این پرده رو بالا بزنه
-امید نیم ساعت بیشتر باهاش حال نمی کنی .. بعدش منم می خوام بیام .. من زیر دوش سیر نشدم . هول هولکی بود ..
 -آب کیرت رو توی کسش خالی کردی حالا میگی سیر نشدی ;
دلم می خواست فرار کنم .. ولی پدر شوهر و مادر شوهرم بر گشته بودند . اگه فرزین و خواهراشو از دور می دیدم که دارن بر می گردن چی می شد . اگه سر و صدای ما رو می شنیدن ; هر چند اون جوونا نمیومدن بگن که ما این زنو کردیم ولی بازم شک بر انگیز بود . من نمی خواستم زندگیم خراب شه اعتماد همسرمو از دست بدم .. ولی نامرد پست فطرت داشت کارشو انجام می داد . هیچ کار نمی تونستم بکنم . تنم مثل بید می لرزید .. دلم می خواست زود تر کارشو انجام بده و بره خیلی آروم ناله می کردم .. -تو رو خدا جون هر کی که دوست داریم . التماس می کنم . من شوهر دارم . تو رو به جون مادرتون ..خواهرو ناموستون ..
 لباسمو که یک پیراهن آزاد شبیه به دکلته های امروزی بو د رو داد بالا ..
 -درش نیار .. من می ترسم ..
 آروم گریه می کردم . ناله هام اثری نداشت . سوتین هم که اون روزا بهش می گفتن کرست هم نبسته بودم . شورتمو که دید داشت آتیش می گرفت . بد و بیراه های منم درش اثری نداشت که هیچ بیشتر خوشش میومد و لذت می برد . لذت می برد از این که من دارم زجر می کشم و حرص می خورم . خیلی آروم اونو بسته بودم به فحش .. شورتمو هم در آورده بود . نفرینش می کردم . خدایا  اونا رو به سزاشون برسون . مگه من چه گناهی کردم ;! من نمی خوام دامنم لکه دار شه . من نمی خوام ..
شورتمو کاملا از پام در آورد و بدون توجه به خواسته من لباس منو هم در آورد .. 
-این جوری بیشتر می چسبه . لباشو گذاشت پشت گردنم و از اونجا تا کف پای منو لیس زد .. می ترسیدم . چندشم می شد . از خودم و از زنده بودنم بدم اومده بود . … ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا