در انتظار طعم لب هات
یادت میاد اولین باری که همدیگرو دیدیم؟ روز اول دانشگاه، هردومون در یه مسیر بودیم ولی تو، اون سمت خیابون غافل از دنیای اطرافت، تک و تنها زیر سایه درخت ها قدم برمیداشتی. برام خنده دار و جالب بود که غرقِ کتابِ توی دست هات بودی. بهت اشاره کردم و به تمسخر گفتم “این خرخون رو نیگا! از الان داره کتاب حفظ میکنه.” تو هم سرت رو بالا آوردی و فقط یه لبخند تحویلم دادی.
نمی فهمیدم آدما چرا برای زنده بودن سگ دو میزنن، چرا پسرها درگیر عشق و عاشقی با جنس مخالف هستن و درک نمی کردم چرا من علاقه ای به این مسائل و دخترها ندارم. تا اینکه تو قدم گذاشتی تو دنیام. اون قفل کردن چشم های بادومیِ کشیده ات به چشمام که فقط دو ثانیه دووم آورد، اون بالا رفتن گوشه های لب های نازت، اون نگاه و لبخند شیرینت، همونا باعث شد قلبم بلرزه. از اون لحظه به بعد، تو شدی جواب همه سوال هام و تو شدی دلیل همه ترس هام! ترس از اینکه با پسرای دیگه فرق دارم، از اینکه بقیه بفهمن عاشق همجنس ام شدم. اما وحشتناکتر از همه شون، ترس از اینکه بفهمی چرا بهت نزدیک شدم، چرا وقتم رو با تو میگذرونم، چرا باهات دوست شدم. ترس از اینکه منو پس بزنی، از اینکه دلت منو نخواد.
ولی تو هیچوقت منو از سرت باز نکردی و با هر لبخندت، ترس های تو وجودم ناچیزتر میشدن و امیدِ توی قلبم، پر رنگتر. امید به اینکه تو هم مثل منی و منو میخوای، به اینکه زیرِ دلت خالی میشه هر بار منو می بینی و روزایی که دور از همدیگه میگذره. امید به اینکه احساسی فراتر از رفاقت بهم داشته باشی. اینکه وقتی دستت رو بزاری رو سینه ام، آتش عشق درونم رو حس کنی. اینکه وقتی دستم رو بذارم رو سینه ات، حس کنم قلبت برام میزنه. فکر می کنی این حرف هام واقعیت نداره؟ من هیچوقت بهت دروغ نگفتم. البته به غیر از اون یه بار. کدوم “یه بار#34; منظورمه؟ اون یه بار که ازت خواهش کردم بریم پارک و روی نیمکت سبز رنگه بشینیم، همون نیمکتی که لامپ های بالا و اطرافش همیشه ی خدا شکسته بودن و بهت گفتم تقصیر بچه های شرور و خلافه. راستش، بچه های شرور و خلاف در اون مورد بی گناه بودن، من اون لامپ هارو با سنگ می زدم. می پرسی چرا؟ چون هربار که روی اون نیمکت می نشستیم و اینقدر حرف میزدیم تا آسمون نم نم تاریک میشد، اون وقتی که دیگه تو دید کسی نبودیم، من در کمین لبات بودم. آرزرو داشتم لبام رو بذارم روی لبات تا بفهمی چقدر دیوونه ت شدم، تا بفهمم لب هات چه طعمی داره. ولی ترسِ اینکه حالت رو بهم بزنم و باعث بشم ازم متنفر بشی، هیچوقت اونقدری کوچیک نشد تا این اجازه رو به خودم بدم که پاکیـت رو ازت بگیرم.
آه… چهار سالِ دوست داشتنی با تویِ خواستنی، چهار سالِ لعنتی بدون اینکه بیشتر از یه رفیق باشیم، چهار سال با امید به اینکه یه روزی برای هم بشیم. تمام اون سال ها تو غم و اندوهِ عاشقی سوختم ولی جرات نکردم رازم رو برملا کنم. فقط یه بار، آخرین دفعه ای که باهم رفتیم پارک، یه روز قبل از اینکه سفر کنم به یه شهر دور، اون بار نزدیک بود دهنم باز بشه و بهت بگم “از ته قلبم دوست دارم” و بعدش محکم طعم لبات رو بچشم، جوری که نتونی نفس بکشی!
ولی وقتی دیدم بخاطر رفتنام اشک از چشمای قشنگت سرازیر شده، فکر اینکه تو غم و اندوهِ عاشقی میسوزی، قلبم لرزوند. امیدِ اینکه تو هم من رو دوست داری، تبدیل به ترس شد. تا مدت ها نمی شد کنارت باشم تا تسکینی برای قلبت بشم و نذارم روحت در عذاب باشه. دیگه نمی تونستم به خودم اجازه بدم تا بهم وابسته شی. اینکه ازت بخوام چشم به راهم بمونی و با امیدِ برگشتنم اینقدر به پام من بسوزی تا تموم بشی، داغونم می کرد. اشک ها و درد کشیدنت رو دیدم، ولی نادیده گرفتم. جلوی اشک هام رو گرفتم تا نفهمی از خوده زندگی عزیزتری برام. ولی مطمئنم اگه شاهد سِیلِ چشمام وسط اتوبان میبودی، منو بغل میکردی و بدون اینکه از خدا و خلق هراسی داشته باشی، بهم می گفتی “از ته قلبم دوست دارم” و توی لبات غرقام می کردی، جوری که نتونم نفس بکشم!
اما به نفس کشیدن ادامه دادم و امروز، بیست و هفت سال از آخرین باری که همدیگرو دیدیم میگذره و دکتر بهم گفت که نهایتا فقط چند ماه دیگه فرصت دارم قبل از اینکه بیماری شکست ام بده. ازم پرسید اگه از چیزی پشیمون هستم یا اگه هنوز آرزویی دارم. بهش گفتم یه عمره پشیمونم ولی هیچوقت از سگ دو زدن برای این زندگی دست برنمیدارم، چون پایبند عشق به یک پسر هستم. هنوز قلبم براش میزنه، هنوز درگیر عشق و عاشقی باهاشم، هنوز بهش علاقه دارم. اینکه جایِ قدم های مقدسـش، هیچوقت از رو ساحل متروکه ی دلم پاک نشد. یاد اون نگاه و لبخندش، هنوزم باعث لرزش و سقوط قلبم میشه. و تنها آرزوم این هست که طعم لب هاش رو بچشم. گفت کمک می کنه تا پیدات کنم. اما در جوابش گفتم که خودم راضی ام از این عذاب، از اینکه حتی غم و اندوه عشقت برام عزیزه. اینکه آتش حسرت، داره روحم رو غسل میده و پاک میکنه.
اما بهش نگفتم سال ها از آخرین باری که قلب پاک و لطیفِـت تپید، گذشته. اینکه خیلی وقته بال هات رو بازکردی و پر کشیدی به آسمون ها. امیدوارم وقتی اومدم به زیارتت، سرت رو بالا بیاری و بذاری نگاهمون قفل بشه و لبخند همیشگیـت رو بهم هدیه کنی. بهم بگی که منو دوست داری، که شعله های عشقم تو دلت هست، که قلب تو هم برای من میزنه. ای همه زندگیم، ای یکتای من، از الان بهت میگم وحید، در بهشت میبوسمت.
داستان برگرفته شده از واقعیت هست و من فقط بازگوییش کردم. مرسی از اینکه خوندید.
نوشته: Apate