دعانویس حشری به من و خواهرم رحم نکرد
سلام دوستان
اسم خودمو علی محمد میزارم 21 ساله از تهران راستش جدیدا با شهوانی آشنا شدم وقتی خاطرات دیگران رو خوندم دلم خواست اتفاقی که برام افتاده رو بنویسم اولش دو دل بودم که بنویسم یا نه بالاخره تصمیم گرفتم بنویسم ضمنا توصیه میکنم هیچوقت به دعانویس ها اعتماد نکنید
15 سالم بود و خواهرم 25 ساله بود و خواهرم شیما دوره دانشجویش ازدواج کرده بود سه سال از ازدواجشون گذشته بود و هنوز بچه دار نشده بود راستش مشکل از خواهرم بود ولی خواهرم و شوهرش این مشکل رو از خانواده دامادمون مخفی کرده بودند و به دنبال درمان بودند چون پدر دامادمون خیلی عجله داشت تا زودتر نوه دار بشه و هر روز هم عجله اش بیشتر میشد و میگفت چرا بچه نمیارید . از دکترها و داروها هم نتیجه نمی گرفتند تا اینکه یکی از آشناها گفت یه دعانویس سراغ دارم که کارش حرف نداره و قرار شد بره پیش دعانویس ، از طرفی هم چون مادرم ناراحتی قلبی داره استرس براش سمه روزی که خواستند برن پیش دعانویس ، مادرم استرس زیادی داشت و حالش بد شد و قرار شد من با خواهرم بریم خلاصه رفتیم و رسیدیم به مقصد البته از قبل تلفنی همه مشخصات و مشکل رو گفته بودیم و وقت گرفته بودیم . وقتی رسیدیم پیش دعانویس با اون ظاهرش که به نظرم خیلی مسخره آمد به من نگاهی کرد و گفت شما همینجا بشین و به خواهرم گفت شما برو اون اتاق تا من بیام بعد هم یه سری ادا اصول درآورد و زیر لب دعا خوند و وضو گرفت و رفتند توی اتاق و موقع بستن در اتاق به من گفت به این اتاق نزدیک نشو وگرنه همه سحر و جادو باطل میشه به خواهرم هم گفت دو تا دعا باید نوشته بشه یکیش الان و یکی دیگه رو شب جمعه روی کاغذ با آب زعفران باید بنویسم و شنبه بیایید بگیرید بعد رفتن تو اتاق و در رو قفل کرد. منم اول کمی باورم بود که اینجور سحر و جادوها وجود دارد چند دقیقه بعد کنجکاو شدم ببینم چه خبره یواش رفتم پشت در و سعی کردم بشنوم چی میگه و شنیدم که میگفت دعا رو باید روی شکم و زیر شکمت بنویسم و خواهرم داشت باهاش جروبحث می کرد و خلاصه نمیدونم چی شد که بعدش دیگه صدای جر و بحث نیومد و چیزی نشنیدم گفتم شاید داره مینویسه امدم نشستم سر جام تقریبا نیم ساعت بعد دیدم در باز شد و خواهرم با چهره ای برافروخته و ناراحت امد بیرون و با عصبانیت گفت بریم برگشتیم خواهرم یه راست رفت خونه خودشون و منم رفتم خونه خودمون مادرم پرسید چی شد پس چرا شیما اینجا نیومد من فقط هر چی رو که دیده بودم رو تعریف کردم خلاصه از اون روز مادرم و خواهرم همش بحث میکردن و خواهرم خیلی عصبی بود و میگفت تقصیر منه که باید به هرچی خرافاته احترام بزارم و … خلاصه روز شنبه شد و مادرم بهم گفت خواهرت که به من نمیگه چی شده و دیگه پیش دعانویس نمیره تو برو و اون دعا رو ازش بگیر بیار ببینم چکار میتونم بکنم منم تنهایی رفتم و فهمیدم که دعانویس منتظرمونه تا منو دید گفت پس چرا خواهرت نیومد؟؟ گفتم نمیدونم با ناراحتی گفت بیا توی اتاق دعا رو بهت بدم بعد اومد نشست کنارم و گفت به بدن تو هم باید دعا بخونم تا طلسمها رو باطل کنیم و… از حرفاش که سردر نمیاوردم ولی به نظرم مسخره بود ولی بخاطر اینکه مامانم سفارش کرده بود که حتما دعا رو بگیرم منم نشستم یکی یکی لباسامو در میاورد و فوت میکرد و خلاصه دردسر تون ندم یهو بخودم امدم و دیدم منو دمر خوابونده و داره لای کونمو چرب میکنه . خواستم بلند شم ولی زورم نمیرسید تا بخودم بیام کیرشو چرب کرد و سر کیرشو بهم فرو کرد جیغ و داد من فایده ای نداشت و کم کم همه کیرشو بهم فرو کرد و وقتی شروع کرد به تلمبه زدن دستشو برد زیرم و با کیرم بازی میکرد و منو میبوسید و در گوشم میگفت زنهای زیادی رو توی همین اتاق گاییدم اما کص خواهرتو رو هیچوقت فراموش نمیکنم … عجب کصی داره خواهرت منم که عصبانی تر شده بودم بهش فحش میدادم اونم میخندید و منو میبوسید و میگفت عیب نداره فحش بده این تنها کاریه که میتونی انجام بدی . لعنتی کمر سفتی هم داشت هر چی بیشتر منو میکرد از درد و سوزش و عصبانیتم کم میش و بجاش به لذتم اضافه میشد ، زیاد بهم تلمبه زد تا اینکه آب من اومد وقتی کاملا آبم تخلیه شد بعدش از خودم و از اون دعانویس مخصوصا از اینکه چرا باید با کون دادن آبم بیاد عصبانی شدم بعد یهو اونم آبش اومد و خالی کرد تو کونم چند دقیقه بعدش بلند شد و خودشو جمع و جور کرد و بعد یه کاغذ داد دستم و با خنده بهم گفت این دعا رو برسون دست آبجی خوشگلت … اما دوستان جون هرکی دوست داری به این خرافات و دعانویسها اهمیت ندید .
نوشته: نیما