دلهره (۳)
…قسمت قبل
تا صبح خوابم نبرد… تو دلم آشوب زیادی داشتم، حتی یه بارم نتونستم برگردم و حامد رو ببینم؛ لحظهای که روم ارضا شد و فشار و سنگینی بدنش رو روم انداخت احساس کردم از این دنیا کَنده شدم؛ تپش قلبم زیاد شده بود و احساس بیپناهی میکردم، نه اینکه از کار حامد بدم اومده باشه یا دوستش نداشته باشم، نه، دوستش داشتم؛ فقط از خط قرمزهایی که رد کردیم میترسیدم، میترسیدم از فهمیدن دیگران، از اینکه هیچوقت احساس بین من و حامد یا حداقل احساس من به حامد رو درک نکنن…! ساعت گوشیم زنگ زد و قبل از اینکه یوقت حامد رو بیدار کنه قطعش کردم و از جام بلند شدم. چند ثانیهای نگاهش کردم و ناخودآگاه یاد اولین خاطرههایی افتادم که احساس کردم جور دیگهای متفاوت از برادر و خواهری دوستش دارم. «خاطرم هست اون موقع تازه سال اول دانشگاه و ترم اول بودم. با بابا و مامان رفته بودیم اصفهان و یکی از دوستای بابا کلید ویلاش رو داده بود بهش. ویلا استخر داشت و من و حامد تمام سه روزی که اصفهان بودیم صبح و ظهر تو استخر بودیم؛ شوخیهاش، رفتاراش، نگاههاش همه به دلم مینشست. وقتی به شوخی بغلم میکرد دلم میخواست بغلش تا ابد ادامه پیدا کنه، دوست داشتم با خجالت بهش بگم بیا دوست پسرم شو، بیا یه دیوار بکشیم دور خودمون تا هیچکی نبینه این دنیای قشنگ دو نفرمونو؛ عاشقش شدم، انقدری که بدم میومد از نگاهش به دخترا، از لاس زدناش با زهرا که میدونستم جاش باشه تن به هر کاری برای حامد میده». دست و صورتمو شستم و برای صبحانه پنکیک و خامه که میدونستم حامد عاشقشه براش درست کردم. هنوز وقت داشتیم، یه کراپ سبز یشمی با جین پوشیدم و کمی به صورت و موهام رسیدم. اضطراب داشتم؛ انگار که قراره سر یه دیدار عاشقانه برم؛ بابا و مامان کم پیش میومد قبل رفتن ما بیدار شن و خیالم از بابتشون راحت بود. میدونستم خیلی سخته بخاطر رابطه دیشبمون عادی رفتار کنیم. شبی که تو اسنپ آب حامدمو آوردم هم تا صبحش برام یه عمر بود. نمیدونم حامدم مثل من به رابطمون نگاه میکنه یا نه؛ نمیدونم اونم عاشقمه یا همه این اتفاقات براش فقط به اندازه یه ارضا شدن ارزش داره…؛ به خودم نهیب میزنم مگه مهمه نرگس؟ مگه تا همینجاشم کار سختی نبوده؟! مگه از اولم نگفتیم ممکنه تو یه لحظه همه چیز از بین بره؟! به خودم که میام میبینم زل زدم به کتری که همینجور داره از جوش اومدن سوت میکشه؛ سریع گاز رو خاموش میکنم و به امید اینکه بابا و مامان بیدار نشده باشن میرم اتاق که حامدمو بیدار کنم. هنوز رو تخته؛ دلم میخواست میرفتم و تو بغلش جا میگرفتم؛ لباشو میبوسیدم و آهسته بهش میگفتم حامد بیا از جهنم این آدما فرار کنیم؛ بیا بریم جایی که هیچ قید و بندی به احساسات آدما نزنن، جایی که بدون ترس عشق رو تجربه کنیم… آهسته صداش میکنم و میگم حامد جان پاشو صبحانه آمادست؛ صدام لرزش داره و دستام بی اراده تو همدیگه قفل شدن… .
گیجم؛ احساس میکنم دیگه سختمه تو روی نرگس نگاه کنم؛ اصلا نتونستم بخوابم؛ صدای زنگ گوشیش که اومد از دلهره نگاه کردن بهش خودمو زدم به خواب. هیچوقت به اندازه اون لحظه ارضا شدن دیشب روی نرگس احساس آرامش تو زندگیم نداشتم. انگار تمام لحظات اون رابطه چیزی فراتر از یه لذت جنسی بود؛ چیزی مثل تمام اون چیزی که میخواستی! داشت صدام میکرد که بیدار شم. بدون نگاه کردن بهش گفتم باشه نرگس جان بلند میشم. صدام میلرزید؛ از اتاق که دور شد بلند شدم و رفتم توالت. دست و صورتم رو شستم و با خودم تصمیم گرفتم به چشماش نگاه نکنم. بعد از توالت رفتم اتاق و حاضر که شدم بدون کوچکترین نگاهی به چشمای نرگس پای میز صبحانه نشستم. چه بلاییه میخواد سرم بیاره؟! احساس میکنم زل زده به چشمام! عرق سرد کردم و استرس دارم؛ با دستهایی که میلرزه اولین لقمه پنکیک با خامه رو برمیدارم، حس میکنم لمسم کرد… .
حسش میکنم؛ مثل من آشفتس؛ مشخصه حال هردومون بده؛ ولی من اینو دوس دارم؛ دوس دارم چون بهم نشون میده حامد فقط برای ارضا شدن تن به رابطه با من نداده؛ همین بهم قوت قلب میده. اولین لقمشو که برداشت انقدر دستاش میلرزید که ناخودآگاه دستمو گذاشتم رو دستش. دستای حامد سرد بود و من مثل آتیش. انگار نه انگار میخواستم آرومش کنم، حالا لرزش دستامون دو برابر شده بود. بهش گفتم حامدم آروم باش؛ صدام میلرزید؛ بالاخره نگام کرد و گفت «نرگس»؛ تمام حرفی که زد همین یه کلمه بود… .
مغزم خالی بود؛ زبونم قفل شده بود و چیزی به جز نرگس نتونستم بهش بگم. به هر سختی بود صبحانه رو خوردیم و بدون هیچ حرفی رفتیم بیرون. بدون اینکه ازش سوال بپرسم اسنپ گرفتم. گور بابای پول، گور بابای تمام چیزایی که تا حالا احساس من و نرگس رو پنهان میکردن. اسنپ اومد و نشستیم. راننده یه مرد میانسال و به نظر پر حرف میومد. تا نشستیم با خنده گفت اگه اشکالی نداره موزیک بذارم برای زوج افسرده. انگار از قیافههامون معلوم بود چقدر ویرانیم. گفتم نه اشکالی نداره راحت باشید. ترانه «از تو دل کندن» منوچهر سخایی رو گذاشت و حال مارم خرابتر کرد. نرگس سرش رو شونم بود و دستامو محکم تو دستاش گرفته بود. راننده در طول مسیر چند بار یه حرفایی زد اما با دیدن اینکه ما هیچ واکنشی نشون نمیدیم بیخیال ما شد و صدای ترانشو زیاد کرد. ترانههاش یکی از یکی غمگینتر بود. رسیده بود به آهنگ «سقوط» داریوش که احساس کردم نرگس داره آهسته و بیصدا گریه میکنه. دست کشیدم به صورتش و اشکش رو احساس کردم. دستشو محکمتر تو دستم فشار دادم و دم گوشش گفتم «دورت بگردم الهی حالا که تا اینجاشو اومدیم تا ابد مال خودمی». با این حرفم فشار دستاش بیشتر شد. رو کردم به راننده و گفتم جناب میشه تغییر مسیر بدید و ما رو ببرید دربند؟ یه نگاه تو آینه بهم کرد و با خنده گفت «حالا شد، از اولم باید میبردمتون یه جا که از غم و غصههاتون دور شید، یه جا که خانم زیباتون اینجوری اشک نریزه». یه لبخند اومد رو صورت نرگس و اشکاشو پاک کرد. یه مقدار زمان برد تا برسیم به دربند و حس و حال من و نرگس جوری بود که انگار اصلا از اولشم قرار نبود بریم سر کار. فقط تو مسیر یه زنگ به شرکت زدم و گفتم حال نرگس کمی نامساعد شده و رفتیم درمانگاه و امروز نمیاییم. از ماشین که پیاده شدیم و راننده رفت نرگس رو کرد بهم و گفت حامدم لواشک میخوام. میشد کاملا ذوق رو تو چشماش دید؛ به کل حالش عوض شده بود و همین منم سر ذوق میاورد. گفتم معلومه که میشه دنیای من. دستشو گرفتم و اولین غرفه فروش لواشک و تنقلات هرچی خواست براش گرفتم. وسط هفته بود و دربند خلوت و خواستنی. به نرگس گفتم بریم جای قبلی؟ فقط خندید و همین یعنی آره. یکراست رفتیم کافه «آستان»، جایی که یبار با بچههای شرکت رفته بودیم و تختهای روی آبش حس خیلی قشنگی به آدم میداد. چون اول صبح بود اولش گفتن کافه باز نیست و با اصرار ما گذاشتن بریم روی یکی از تختها. هوا زیادی خنک بود و نرگس رو تخت که نشستیم چسبید بهم و سرشو برد تو سینههام. کافه چیزی نداشت برای خوردن بگیریم و ناچار بودیم همون تنقلاتی که خریدیم رو استفاده کنیم. همونجور که نرگس سرش تو سینههام بود دستم رو بردم و پهلوش رو کمی فشار دادم و با خنده هیستریکی گفتم دختر آخه تو معلومه چته؟ کمی از جاش پرید و زل زد به چشمام و… .
نگاش کردم و گفتم دوستت دارم حامد؛ قضاوتم نکن، ولی من عاشقتم؛ دلم میخواد مال تو باشم؛ بدم میاد ازون خونه؛ از بابا و مامان که میدونم هیچوقت نمیتونن حس من به تو رو بفهمن؛ از همه آدمای اطرافمون بدم میاد حامد؛ بغض کردم و با اشکهایی که از چشمام میومد گفتم حامد یا منو ببر از اینجا یا زندگیمو تموم کن… .
اصلا مهلت نمیداد حرف بزنم، شوکه نشدم چون میدونستم امروز قراره هرچی درونمونه بریزیم بیرون، برای همین ساکت بودم تا هرچی میخواد بگه. وسط حرفاش بدون توجه به محیط و آدمهایی که ممکن بود ما رو ببینن، کشیدمش تو بغلم و لباشو بوسیدم. ساکت شد؛ دوباره بوسیدمش؛ اینبار طولانیتر؛ هنوز اشک میریخت و اینبار چشماشو بوسیدم؛ گرفتمش تو بغلم. یکی از کارکنای کافه داشت در حالی که سیگار میکشید نگاهمون میکرد؛ انگار اونم حسرت داشت، مثل ما… .
تو بغلش جا گرفته بودم و دیگه هیچی نمیخواستم. چند دقیقه که گذشت بهش گفتم حامدم بیا بریم. گفت کجا؟ گفتم خونه لیلا، تا بعدازظهر نیست، ازش میریم کلید خونشو میگیریم. گفت چی میخوای بهش بگی؟ گفتم برام مهم نیست. فقط بیا بریم… .
نمیدونم به لیلا چی گفت که کلید خونش رو گرفت. لیلا یکی از دوستای نرگس بود که مجرد بود و خونه مستقل داشت. انقدر عجله کردیم که حتی یادمون رفت چیزی برای ناهار بگیریم. تقریبا نزدیک ظهر شده بود که رسیدیم خونه لیلا. نرگس درو که باز کرد و رفت داخل، سریع پشت سرش درو بستم و بغلش کردم. محکم گرفتمش تو بغلم؛ یه آه بلند کشید. دیگه حالمون دست خودمون نبود. شاید چند دقیقه همون جلوی ورودی خونه تو بغلم نگهش داشتم و سرمو بردم توی موهاش و بوسش میکردم… .
مست شده بودم از بوسههاش و بغلش؛ دستاش دورم حلقه شده بود و انگار جزوی از وجودش بودم. تو بغلش چرخیدم و در حالی که لبامون نزدیک هم بود و نفسهای همو حس میکردیم گفتم راحتم کن… .
لباش ساییده میشد به لبام و داغی نفسهاش مستقیم وارد ریههام میشد؛ از شدت هیجان هیچ چیز رو نمیتونستم کنترل کنم. کیرم به نهایت شق بودن رسیده بود و وقتی نرگس برگشت رو به من، چسبید به شکمش. با صدای آهستهای که به سختی از لبهاش خارج میشد گفت راحتم کن؛ نمیدونست اونه که باید راحتم کنه؛ یه دستم رو گذاشتم روی کونش و فشارش دادم به خودم؛ لباشو با لبام شروع کردم به خوردن و هرچند ثانیه لبامو جدا میکردم و دوباره لباشو میخوردم. تو هر بار جدا کردن لبام بزاق دهنش بین لبامون هیجان و هَوَسمون رو چندبرابر میکرد… .
با یه دستم کیرشو گرفتم؛ به شکمم فشار میاورد و دیوونم کرده بود. محکم تو دستم فشارش دادم و آه از نهاد حامد دراومد؛ همزمان که لبای همو میخوردیم شروع کردم به مالیدن کیرش؛ با اینکه لباساش تنش بود اما خیسی روی شلوارشو که از کیرش میومد کاملا حس میکردم. میدونستم عاشق ساپورت و لباسهای تنگه و الانم جین تنگی که پام بود فکر و حواسشو برده بود؛ باید آرومش میکردم عشقمو؛ باید کاری میکردم تا تن و روحش آروم بگیره… .
کیرمو که با دستش فشار داد انگار روحم از بدنم خارج شد؛ دلم میخواست همون لحظه برش میگردوندم، میچسبوندمش به دیوار و کیر شقمو میکردم لای کونش که تو جین تنگش به شدت شهوتناک شده بود. از فرط هیجان جنسی که دچارش شده بودم لباشو گاز گرفتم و با قدرت بدنم همونجا پیش در خوابوندمش روی زمین. نرمی و لطافت بدنش جریترم میکرد. به محض خوابوندنش کمربندم رو باز کردم و شلوارم رو تا زیر زانو کشیدم پایین. کیرم از روی شلوار خودنمایی میکرد و به اوج شق بودنش رسیده بود… .
دیدن برجستگی و حجم زیاد کیرش که کل شرتشو خیس کرده بود تیر خلاص بود. خودم رو سپردم بهش و با بستن چشمام با تمام وجودم فقط لذت میبردم. چند ثانیه بعد از بستن چشمام کیرش با فشار زیاد رفت لای پام و سفتی و کلفتیشو روی لبای کسم حس کردم. با اینکه هنوز شلوارم پام بود اما انقدر فشار کیر حامد زیاد بود که ذره ذرشو حس میکردم. کیرشو فشار میداد و لب و صورتمو میخورد و گاز میگرفت. تلاش کردم براش شلوارمو در بیارم و دستمو بردم که دکمههای شلوارمو باز کنم… .
برخورد دستش به کیرم وحشیترم کرد؛ میخواست شلوارشو در بیاره اما من اصلا تو حال خودم نبودم؛ دست بردم خودم دکمههای شلوارشو باز کردم و کشیدمش پایین. میخواست تو همون حالت بکنمش اما به محض پایین کشیدن شلوارش برش گردوندم رو شکم و با دیدن لپای کونش شرتمم کشیدم پایین و با یه فشار کیرمو کردم لای کونش. نمیدونم چطور میشه لذتشو توصیف کرد؛ تمام بدنش زیرم بود و به ذره ذرش تسلط داشتم. فقط کیرم نبود که از کونش لذت میبرد، تمام بدنم داشت از تمام بدنش لذت میبرد. سرمو از پشت گذاشتم تو موهاش و… .
شروع کرد به تلمبه زدن. فرو رفتن و درآوردن کیرش لای کونم منو به مرز جنون میرسوند؛ از سنگینی بدنش لذت میبردم و خودم رو تسلیمش کرده بودم. پاهامو به هم چسبونده بودم تا ازم لذت بیشتری ببره؛ داشت منو با تمام وجودش میکرد… .
احساس کردم تن و بدنش لرزید؛ وای من دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و انقدر بدنش برام لذت بخش بود که بعد از چند دقیقه تلمبه زدن آب کیرمو با فشار لای کونش خالی کردم… .
سقوط من در خودمه
سقوط ما مثل منه
مرگ روزای بچگی
از روز به شب رسیدنه…
روی کاناپه نشسته بودم و نرگسم تو بغلم بود؛ ترانه داریوش دائما تو ذهنم تکرار میشد و نرگس مثل یه دختربچه تو بغلم آروم گرفته بود. نکنه اینا تمامش سقوطه؟! نکنه همش خیاله، وَهمه! دلم نمیخواست برگردیم خونه. انقدر درگیر همدیگه بودیم که متوجه ساعت نشدیم. نزدیک بعدازظهر شده بود و باید برمیگشتیم. دستم تو موهای نرگس بود؛ آهسته بهش گفتم عشقم باید برگردیم خونه. سرشو آورد بالا و خیره شد به چشمام. دیگه هیچ دلهرهای از چشماش نداشتم. دیگه همش آرامش بود. بهم گفت حامد بمونیم برای هم؟ احساس کردم زیباتر از نرگس وجود نداره؛ لباشو بوسیدم و گفتم میمونیم، تا ابد! تو راه برگشت به مادرم زنگ زدم و گفتم برای شب شام نذاره از بیرون میگیرم. چهار پرس کوبیده گرفتیم و رفتیم خونه. من و نرگس یه حال دیگهای بودیم؛ انگار دنیا رنگ و بوی جدیدی به خودش گرفته بود و همه چیز به زندگی نزدیکتر شده بود. پدر و مادر مونم از حال خوب من و نرگس که اغلب حالت افسردهای داشتیم تعجب کرده بودن و خوشحال بودن. ساعت کمی از ۹ شب گذشته بود که پدر و مادر طبق عادت رفتن اتاقشون برای خواب. من و نرگسم بعد از دوش نوبتی که گرفتیم خونه رو جمع و جور کردیم و نرگس رفت اتاق. مگه خواب به چشمام میومد؟! مگه میتونستم به نرگس فکر نکنم؟ قبل اینکه برم اتاق رفتم حیاط و یکی دو نخ سیگار کشیدم… .
یه لباس خواب حریر داشتم که فقط یکی دو بار تنم کرده بودم و مامان بهم گفته بود خوب نیست جلوی داداشت که تو یه اتاق میمونید بپوشی. پوشیدمش چون دیگه داداشم شده بود عشقم، شده بود زندگیم. رژ سرخ به لبام زدم و عطری که حامد خیلی دوست داشت. رفتم رو تختم و موهامو که کمی هم مرطوب بود ریختم روی بالش زیر سرم. پتو رو کشیدم روم و منتظر موندم؛ میدونستم اونم مثل من بیتابه و میاد پیشم… .
چراغ های اتاق خاموش بود. ولی مطمئن بودم نرگسم خواب نیست. وارد اتاق که شدم قبل هر چیز در اتاق رو بستم. شلوارکم رو درآوردم و با شورت و رکابی رفتم سمت تخت نرگس. دیدم داره با چشمای ماهش نگام میکنه و مثل دختربچهها ریز میخنده. دراز کشیدم کنارش و رفتم زیر پتوش. به پهلو رو به من شد و یه دستم رو گذاشتم اون سمت بدنش. کمی که به هم نگاه کردیم، لباشو که سرخی رُژش به چشمم میزد کشیدم تو لبام و بیوقفه بوسیدمش. عطرش روحمو به پرواز درمی آورد. نمیدونم چند دقیقه لباشو خوردم تا اینکه ناخودآگاه خوابوندمش به پشت و رفتم روش. متوجه لباس خوابش شدم و شروع کردم به بوسه زدن بدنش. لباس خوابشو دادم بالا و زیر سینه و شکمش رو غرق بوسه کردم. نرگس آه میکشید و من هر لحظه مجنونتر میشدم. تحملم تموم شده بود، شرتمو کشیدم پایین و کیرمو گذاشتم لای پاش. لبامو نزدیک لباش کردم و ریههامو از نفسهاش پر کردم؛ آهسته کیرمو فشار دادم و… .
احساس کردم بالاخره تموم شد؛ بالاخره اتفاقی که باید میفتاد، افتاد؛ کمی دردم اومد، اما انقدر آهسته کیرشو تو کسم کرد و ترشحاتمون زیاد بود که احساس لذتش دردشو از یادم میبرد. لباش روی لبام بود و بجای اینکه همو ببوسیم، نفسهامون یکی شده بود؛ بازوهاشو گرفتم و ناخونامو فشار میدادم تو تن داغش. حامدم بکن منو، بکن منه عاشق و دیوونه رو… .
آهسته تلمبه میزدم تا از ذره ذره و لحظه لحظه این رابطه و نزدیکی لذت ببرم. ساییده شدن پاهامون به همدیگه حرارت زیاد بدنش کنترلمو ازم گرفته بود. کیرم داخل کسش نبض میزد و دلم میخواست تمام وجودمو توش خالی کنم؛ فشار دستاش که روی بازوهام زیاد شد سرعت کردنشو بیشتر کردم و میخواستم هرچی تو وجودمه خالی کنم تو کسش که متوجه صدای در شدم!
حامد تو حال خودش نبود و با تلمبههای سریع ترش منم به جنون کشیده بود؛ جوری که یک بار ارضا شدم و از شدت لذت بازوهاشو فشار بیشتری دادم؛ فکر کنم حامد حتی متوجه ارضا شدنم هم نشد انقد که غرق لذت بود. داشت با همه وجودش ازم لذت میبرد که احساس کردم در اتاق باز شد! این دنیا چرا انقد سیاهه… چرا همه چیز رنگ و بوی تلخی داره… بابا بود! تو یه لحظه انگار زندگی برای هممون رنگ سیاهی گرفت؛ برای احساس من و حامد، برای باورهای بابا، برای همه چیز؛ حتی نفهمیدم چی شد؛ نفهمیدم چطور حامدم، عشقم، زندگیم، تمام آرزویی که داشتم و تا همین چند لحظه پیش تو آغوشش بهترین آرامش زندگیمو داشتم از بغلم پرت شد زمین و سرش خورد به گوشه میز آرایشم؛ شوکه بودم و زبونم بند اومده بود؛ داشتم از بین رفتن تمام زندگیمو به چشم میدیدم؛ دستای بابا دور گلوی حامد بیهوش و بیحالم بود؛ تمام بدنم خشک شده بود، دیدن لبای کبود حامد که تا چند دقیقه پیش به ریههام نفس میداد ویرانم میکرد… زل زده بودم به حامدم که بیحرکت و با چهره کبود روی زمین کنار تختم بود؛ نمیفهمیدم چیکار میکنم؛ با همون وضع از رو تخت بلند شدم؛ میخواستم تمام نفرتی که دارم برم و سر پدرم خالی کنم؛ میخواستم فریاد بزنم چرا؟ چرا اینقدر زندگی شما سیاهه، چرا انقدر تلخید… احساس کردم تو حیاطه و یه راست رفتم تو حیاط؛ مادرم داشت گریه میکرد و چنگ میزد به بابا؛ جلوی در خشکم زده بود و فقط نگاه میکردم؛ همه چیز قرار بود تموم شه؛ همه چیز تهش همینجا بود؛ تو تاریکی شب… بابا بنزینو رو بدنش خالی کرده بود و کاری از ضجههای مامان هم برنمیومد؛ فندک دستشو روشن کرد و…
پایان
نوشته: نویسنده