دل سپردم (۱)
سلام من امیرم و میخوام بخشی از داستان زندگی خودمو براتون تعریف کنم
بعد از حدود ۱۲ سال ارتباط با رلم به مشکل برخوردیم
اون بایسکشوال بود و ازدواج کرد و من نمیتونستم با این قضیه کنار بیام وکنار همسرش باشم حس میکردم هم خیانت به خودمه هم همسرش بعد یه مدت کلنجار رفتن با خودم بالاخره کات کردم و از هم جدا شدیم
این جدایی برام سخت بود اما بهتر از این بود که هر روز زجر بکشم و به خودم سرکوفت بزنم و خودمو ازار بدم
ما تو شهرستان زندگی میکنیم و محیط خیلی بزرگ نیست من ۲۳ سالمه و ترمهای آخر رشته حقوقم
فیسم خوبه و بورم چشمام ابیه پوستم سفیده و روی صورتم یکم لکه هست که ما بهش میگیم کک مک
نه تاتویی دارم و نه اهل دود یا چیزی هستم
تنها خلافم پیرسینگ گوشمه زیاد جلب توجه نمیکنم ولی اعتماد بنفسم و رفتارم باعث میشد که خیلیا طالب دوستی باشن
بگذریم …
بعد از مدتی تنهایی و افسردگی رفته بودم بیرون تا قدم بزنم و حال و هوام عوض شه و یه مقدارم پول با عابر بانک جابجا کنم
توی صف بودم و منتظر بودم که نوبتم بشه و ایرپادم تو گوشم بود
یه پسر تقریبا هم سن و سال خودم البته با هیکل خیلی درشت تر جلوم بود
بدنساز بود و قدش بلندتر از خودم بود
برگشت و باهاش چشم تو چشم شدم
چشمای مشکی درشت و با ابرو های پر و ریش های مرتب. برق چشماش قلبمو لرزوند و مغزم انگاری داغ شد هر طوری بود موفق شدم اسمشو از روی کارت بانکیش خوندم و تمام شب مشغول گشتن تو اینستا بودم تا پیجشو پیدا کنم و موفق نمی شدم که نشونه ای پیدا کنم چن شبی رو گشتم که بالاخره پیدا شد و تقریبا باهاش چند نفری فالوور مشترک داشتم
بی درنگ درخواست دادم و گوشیمو کنار گذاشتم
استرس داشتم و کلافه بودم نمیدونستم چیکار میخوام بکنم و چی میشه ولی فقط آرزو میکردم که اکسپت کنه
نیم ساعتی گذشت که رفتم گوشیمو چک کنم و طاقت نداشتم که بیشتر صبر کنم و دیدم بله هم اکسپت کرده و هم فالوم کرده
خیلی خوشحال شدم
دوسه روز اول بدون ارتباط گذشت تا اینکه استوری گذاشت
سعی میکردم به همه استوری هاش واکنش بدم ولی اون خیلی سرد برخورد میکرد و به استوری های من بی تفاوت بود حتی به استوری تولدم هم هیچ واکنشی نداد… کم کم داشتم قبول میکردم که اون استریته و راهی نداره واسه اینکه ارتباط عاطفی شکل بگیره
دیگ بیخیال شدم و به استوری هاش بی تفاوت شدم
و دوباره داشتم با تنهایی و پوچی زندگی روبرو میشدم.مدتی رو تو حال و هوای خودم بودم و خانواده هم رفته بودن مسافرت و یه هفته ای نبودن که چندتا از دوستام دعوتم کردن بریم یه جا بشینیم دور هم ک بساط مشروب هم براه بود تو اون جمع فقط یک نفر میدونست که من گی هستم و رفیق صمیم بود و از طرفی هم اهل مشروب نبودم و نمی خورم و احساس میکردم ک نمیتونم باهاشون ارتباط بگیرم و ممکنه شبشون رو هم خراب کنم که با اصرار زیادشون قبول کردم به شرط اینکه گیر ندن منم مشروب بخورم
بالاخره تایم مهمونی رسید و منم خیلی معمولی لباس پوشیدم و فقط در حد اینکه مرتب باشم به خودم رسیدم و رفتم… تا رفتم تو سالار رو اونجا دیدم که تو جمع نشسته بود همون پسره که تو صف عابر بانک دلمو برده بود تو شوک بودم و به خودم میگفتم کاش به خودم بیشتر می رسیدم کاش بهتر لباس میپوشیدم که همش با جمله اون گی نیست اسب سرکش دلمو رام میکردم و ارومش میکردم از ساعت ۸ شب ک اونجا بودیم بعد شام تا مدت زیادی داشتن پی اس بازی میکردن و تنقلات میخوردن و چن نفرم حکم شرطی بازی میکردن و همه جا سر و صدا زیاد بود که دیگ گفتن وقت مست کردنه و ساعتم از ۱۲ گذشته بود
بطری های مشروب رو آوردن و دور هم جمع شدن و منم یه گوشه کنارشون نشستم احساس بدی داشتم
انگار به اون جمع و هیچ فردی تو دنیا تعلق نداشتم خصوصا اینکه کراشم هم بود و علاقه ای بمن نشون نمیداد و اصن انگار منو نمیدید خلاصه که یکی ساقی بود و واسه همه پر میکرد و همه داشتن کم کم مست میشدن و رفتار هاشون باحال شده بود یکی تو فاز شکست عشقی بود یکی تو فاز اینکه نا رفیقا اذیتش کردن و گلایه میکرد و من خندم گرفته بود ولی خب سعی میکردم ک جلب توجه نکنم یکی یکی پیکا چپه میشد و هرکی کنار میکشید سالار تا لحظه آخر موند و هی پیکارو میرفت بالا تعجب کرده بودم که چرا هی داره ادامه میده اصلا چطور حالش بد نمیشه چطور تگری نمیزنه؟ که دیگه طرفای ساعت چهار بود که دوستمون گفت پدر مادرم دارن برمیگردن و باید جمع کنیم بریم سالار حالش اصلا اوکی نبود و نمیشد بره خونه از طرفی اونجا هم نمیشد بمونه دوستا گفتن مشکلی نیست شب پیش تو باشه تا فردا که بهتر بشه؟ منم با تردید و ترس اوکی دادم درسته روش کراش بودم ولی خب میترسیدم بلایی سرش بیاد و خوب اینکه شناختی هم روش نداشتم چطوری ببرمش خونه اونم وقتی که تنهام…
من که ماشین نداشتم و بدون وسیله بودم سوئیچ ماشین سالار رو گرفتم و نشستم پشت فرمون سالار هم کنارم نشسته بود و سرش رو به شیشه کنارش تکیه داده بود
توی راه با سرعت کم حرکت میکردم که سرش به شیشه ضربه نزنه و اذیت نشه
یهو متوجه شدم میخواد تگری بزنه
سریع زدم کنار و کمکش کردم که از ماشین پیاده بشه و بره کنار تا بالا بیاره
درشتی هیکلش و عضله هاش قشنگ مشخص بود وقتی دستشو گرفته بودم و سعی میکردم تعادلشو حفظ کنم ولی خب خیلی سخت بود چون ازش خیلی ریز تر بودم حداقل ۳۰ ۴۰ کیلو از من سنگین تر بود
بعد از اینکه تگری زد دیگه خیالم راحت شد که کم کم حالش خوب میشه چون دیده بودم که بعد تگری میپره از سرشون
کمکش کردم اوردمش تو ماشین و کولر گرفتم که خنکش بشه کم کم رسیدیم به خونه ما ماشینو زدم تو پارکینگ و رفتم سالار رو بیارم پایین که دیدم خوابش برده خیلی اروم که نترسه بیدارش کردم و گفتم که بلند شو بریم بالا
خونه ما دو طبقه است و ما باید میرفتیم طبقه دوم خیلی نگران بودم که سالار از پله ها بیفته که خداروشکر بدون مشکلی رسیدیم به ورودی درو باز کردم و رفتیم تو اتاق خودم چون با خودم گفتم که نکنه دوباره بالابیاره و خونه رو کثیف کنه اتاق خودم هم به سرویس نزدیک بود و هم اگر کثیف شه تمیز کردنش راحت تر بقیه جاهای خونه بود و لازم نبود جواب پس بدم بعدا
بهش تعارف کردم که از لباس راحتی های پدرم براش ببرم ولی قبول نکرد و فقط میگفت میخواد بخوابه
جاشو انداختم تو اتاقم و دراز کشید و خودم رفتم رو تخت یکم که گذشت از فشار و استرس روم کم شد و ذهنم کم کم داشت آزاد میشد
سالار دستشو گذاشته بود روی پیشونیش و به سقف نگاه میکرد و منم از روی تخت بهش زل زده بودم
نمیدونم چرا ولی روم نمیشد که بخوام باهاش حرف بزنم راجب هر موضوعی …برام سنگین بود
دلو ب دریا زدم و گفتم چرا نمیخوابی؟ چیزی لازم داری؟ خیلی بی جون گفت نه ممنون داداش…
ببخشید امشب خیلی اذیتت کردم
گفتم این چه حرفیه توم مثل رفیقای خودم
چه فرقی داره اصلا توهم داداشم…
توی دلم میگفتم خوبه رلم که نشد حداقل راه رفاقت باز شده یکم بیشتر باهاش در ارتباطم
دوباره شروع کردم حرف زدن
_سالار
+بله
_چیزی لازم نداری؟تعارف نکنی ها
+نه عزیزم ممنونم
همینکه گفت عزیزم انگار تو دلم قند آب شد
یهو گفتش که سرم درد میکنه قرص میتونی بهم بدی؟
بلند شدم رفتم قرص آوردم با آب
نمیخواست اب بخوره و من اصرار میکردم ک بدون آب معده درد میگیری و اذیتت میکنه
یهو گفت مگه مهمه؟
موندم چی جوابشو بدم
گفتم وا این لوس بازیا چیه از هیکلت خجالت بکش و لیوان گذاشتم گوشه لبش و یکم اب بهش دادم و کمکش کردم ک دوبارع دراز بکشه
بازم نمی خوابید و من تعجب میکردم ک چرا نمیخوابه
با اون مسکنی که بهش داده بودم باید می خوابید
بعد تگری هم معمولا خیلی می خوابند
بهش گفتم میخوای سرتو ماساژ بدم؟
گفت که اذیت نمیشی ؟ منم گفتم ن بابا
اصن میام پیشت میخوابم و تا هروقت بخوای سرتو ماساژ میدم
از خدام بود ک واسه ی شبم شده پیشش بخوابم
رفتم کنارش و سرشو گذاشتم رو پام و شروع کردم اروم و نرم ماساژ دادن انگشتای ضعیفم خیلی زود خسته شدن ولی نمیخواستم سرشو از رو پام برداره
چشماشو باز کرد بعد ی چن دقیقه دوباره چشماشو دیدم تو اون تاریکی یه جوری شدم ازون فاصله دیدن چشماش خیلی اذیتم میکرد اروم سرشو از رو پام برداشت و داشتم حسرت میخوردم ک گفت مرسی عزیزم لطف کردی و منم گفتم خواهش میکنم کاری نکردم
خواستم بخوابم کنارش و داشتم جامو مینداختم ک دیدم کج شده طوری که نصف بدنش روی جای من و سر و سینش روی پتوی من بود
خیلی اروم کنارش دراز کشیدم و سعی میکردم هی بهش نزدیک تر بشم خوابش برده بود و منم سعی میکردم طوری نمایش بدم ک انگار خوابم برده و اگ بیدار شد متوجه نشه که نزدیک شدنم بهش عمدیه
اروم اروم سرمو گذاشتم رو بازوش و خودمو کنج بدنش جا دادم به همین حد قانع بودم و داشتم میخوابیدم که یهو غلت خورد سمت من و دست دیگشو انداخت دور سینم و تقریبا بغلم کرده بود
خیلی تپش قلب گرفتم و خواب از سرم پریده بود دیگ هوا داشت روشن میشد و من نمیخواستم روز بشه و اون شرایط و بودن سالارو از دست بدم
تو این فکر و خیال بودم که سالار انگاری سردش شده بود سعی کردم پتو رو خیلی اروم بتونم بکشم روش
ب سختی موفق شدم که بدون بیدار کردنش و از دست دادن بغلش پتو رو بکشم رومون
با گرم شدنمون تقریبا دیگ خوابم گرفته بود و متوجه نشدم کی خوابم برد…
بیدار که شدم سالار به پشت خوابیده بود و سر من روی سینش بود
سالار هنوز خواب بود
صدای ضربان قلبشو میشنیدم آرامش عجیبی بهم میداد
ساعت از یک ظهر گذشته بود و تصمیم گرفتم کم کم بلند شم و واسه اماده کردن یه چیزی واسه خوردن یه حرکتایی بزنم
سالار هنوز خواب بود چایی رو آماده کردم و یه زرشک پلوی خوشمزه اماده کردم گوشی سالار رو ویبره بود و همش زنگ میخورد گفتم شاید کار واجبی باشه بیدارش کردم که جواب بده …گوشی رو بهش دادم و اومدم بیرون
وقتی تلفنش تموم شد از اتاق اومد بیرون
پیرهنش رو در اورده بود و یه رکابی تنش مونده بود
عضله های سرشانه و سینش خیلی خودنمایی می کرد
بهم گفت میشه برم حموم؟ راهنماییش کردم و حوله خودمو بهش دادم و داشتم میز رو اماده میکردم که از حموم بیاد و غذاشو بخوره
از حموم بیرون اومد لباساشو پوشیده بود ولی موهاش خیس بود بهش گفتم بیا بشین غذامونو بخوریم
گفت ک کار دارم باید برم گفتم اخه…
نذاشت حرفم تموم شه و پرسید سوئیچ کجاست ؟
منم که خیلی ناراحت شده بودم بهش گفتم توی پارکینگ به جاکلیدی اویزونه ریموت هم همونجاست
خدافظی کرد رفت و منم واسه بدرقه کردنش نرفتم
غذاهارو برداشتم و میز رو جمع کردم رفتم تو اتاقم و حالم خیلی بد بود داشتم به گذشته فکر میکردم و تصور آینده زجرم میداد از رفتار زننده سالار خیلی ناراحت شده بودم و گریه م در اومد
همش میگفتم اخه چرا؟ مگه من چمه؟ خب حداقل میموند غذاشو میخورد نمیخواستم ک مسمومش کنم…
تو این افکار بودم ک متوجه نشدم کی خوابم برد
با صدای زنگ خونه بیدار شدم…سالار دم در بود فک کردم چیزی جا گذاشته …رفتم دم در به حالت تیکه گفتم چ زود یاد گرفتی اومدنی که هیچی حالیت نبود و سر خودت نبودی
اونم با ی لبخند سردی جواب داد بجاش برگشتنی همه چی حالیم بود… نفهمیدم منظورش هوشیاریش بود یا تیکه انداخت بابت اینکه دیشب سعی داشتم بغلش بخوابم. خودمو نشکستم و گفتم خب خداروشکر
جانم چیزی جا گذاشتی؟ گفت اره. گفتم چی و فک میکنی کجاس که بیارم برات؟ گفت تعارفم نمیکنی بیام بالا؟ جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم گفتم ماشینو تو کوچه نزار همسایه ها شاکی میشن بزن تو پارکینگ بالا منتظرتم …
بعد از چند دقیقه اومد بالا یه یالله گفت گفتم وایسا وایسا چادر سرم نیست …مرتیکه فقط من خونم یالله واسه کی میگی؟ خندید و اومد تو گفت عادت کردم دیگه یه چایی بم بده که از وقتی رفتم کویر زدم دارم میمیرم …چایی رو گذاشتم آماده بشه تو این مدت هم داشتم ب رفتار عجیبش فکر میکردم نه به ظهری که انقد سرد رفت نه الان که انقدر راحته و هی دستور میده… چایی رو ریختم رفتم پیشش یکم شکلات و شیرینی هم بردم
گفت چند دقیقه اومدم خودتو ببینم همش تو آشپزخونه بودی
_جواب دادم مرض…چه زبونی باز کردیا
چی جا گذاشته بودی؟
+چیه عجله داری بیرونم کنی؟
_نه گفتم کارتو راه بندازم معطل نشی
+بیا بشین حالا تا چاییمو بخورم.چرا واسه خودت نریختی؟
_من نوشیدنی گرم دوست ندارم
+چه چس کلاسی هم میاد
_هرطور دوست داری فکر کن و رومو برگردوندم
+شوخی کردم ناراحت نشو
_خب چاییتم خوردی دیگه چی میخوای بخوری؟
چند لحظه سکوت کرد
+بیا بریم تو اتاق اونجا رو ببینم دوباره
_خودت کع بلدی برو نگاه کن
+نع زشته من برم اتاقتو بگردم
_عب نداره من مشکلی ندارم
+حالا چی میشه بیای؟
_باشه
دنبالش راه افتادم به سمت اتاق پتو هارو هنوز جمع نکرده بودم که سالار همونجا رفت و دراز کشید دستشو باز گذاشت
گفتم پیداش کردی؟
پوزخندی زد و گفت بیا روم دراز بکش
رفتاراش برام عجیب بود ولی چیزی نگفتم و رفتم دراز کشیدم
گفت اونجا نه بیا رو دستم
از خدام بود و سرمو گذاشتم رو دستش
و گفت الان پیداش کردم
گفتم چی بود؟
گفت ارامش
پوزخندی زدم و گفتم دوباره بالایی؟
جواب نداد حس کردم ناراحت شده
بعد چن دقیقه یهو منو محکم بغل کرد لبشو رو لبم گذاشت و اروم بوسید
این بوسه خیلی طول نکشید معلوم بود که خجالت کشید بابت کارش
خودشو عقب کشید و کلافه شد نمیدونستم چیکار کنم
هدفش سکس و لذت بود یا اینکه میخواست باهام رابطه عاطفی داشته باشه…
تو فکر و خیال خودم بودم که دلو به دریا زدم و رفتم لبامو رو لبش گذاشتم و بوسیدمش
چشماشو ک بسته بود باز کرد دوباره به چشماش نگاه کردم برق توی چشماش دیوونم میکرد
چشماشو بوسیدم و رفتم روی بدنش تو بغلش دراز کشیدم
سرم گوشه گردنش بود بوی عطرش داشت دیوونم میکرد
سکوت کرده بود
با اینکه یک سال بود سینگل بودم و رابطه عاطفی و حتی سکس نداشتم اصلا تحریک نشده بودم چون دلم قرص نبود و فکر میکردم که هیچ علاقه ی دو طرفه ای وجود نداره و فقط ممکنه سکس باشه ته داستان و اصلا اوکی نبودم با این قضیه
همونطور که توی بغلش بود دستاشو دورم حلقه کرد و سرمو میبوسید
هیچ حرفی نمیزد
من داشتم کلافه میشدم
حس بدی داشتم ک نکنه وان نایت بخواد یا احترامی برام قائل نباشه کم کم اونم متوجه شد ک فکرم درگیره و تو این دنیا نیستم شروع کرد صحبت کردن
+خیلی قبل تر ازینکه فالووم کنی تو فکرت بودم ولی خب خبرشو داشتم که رل داری اونم چند ساله باهمید
نمیخواستم مزاحم زندگیت بشم
_با تعجب گفتم از کجا میدونستی؟
ما که از همه پنهان کرده بودیم
+خب دیگه وقتی تو کف باشی جزئیات رفتار طرف مقابل خیلی برات مهم میشه و خیلی چیزارو میفهمی
_خب حالا که فهمیدی سینگلم اومدی خودتو خالی کنی و بری؟من ازین ادما نیستم قبل اینکه بخای مطرحش کنی و بهم توهین کنی دارم بهت میگم که ناراحتی پیش نیاد
یکم به صورتم نگاه کرد یه قطره اشک گوشه چشمش جمع شد و لباشو رو لبم گذاشت لبمو بوسید و گوشه لبمو خورد
توی دلم انگار پروانه های مرده زندگیم زنده شدن
پرواز میکردن
تمام غصه ها و ناراحتی هام دور شده بودن
در جواب حرفم گفت
+دیوونه جونم در میره واسه اینکه بشم مال تو و تو بشی مال من
_بهش گفتم تو تا حالا رل نداشتی و من ۱۲ سال رل داشتم و زندگی مشترک داشتم
حقته که یه نفرو انتخاب کنی مثل خودت باشه
اینارو میگفتم که بعدا طعنه ای نباشه دلم تو اوج خوشحالی بود
+قربونت برم ۱۲ سال رل بودنت که هیچ اگر ۱۲۰ سالم بود بازم من میخواستمت
_مطمئنی؟
فردا یهو یادت نیاد که به دختر هم حس داری؟
جایگاهت تو اجتماع خراب میشه اگ ازدواج نکنی
داشتم یه عالمه حرف میزدم و به خودم که اومدم دیدم دارم گریه میکنم
آتیش دلم شعله ور بود و تمام حرفایی که دوس داشتم بزنم رو میزدم
و اون فقط نگام میکرد
یکم که ساکت شدم دستاشو گذاشت پشت سرم و گردنمو گرفت لباشو رو لبم گذاشت
دیگه بوسیدن نبود
داشت لبامو میخورد …با تمام وجود و با حس
انگار همه دنیا و تمام چیزای مهم دنیا واسش من بودم
فقط منو میدید و لبامو میخورد
قفل قلبم باز شد کراشم تبدیل شد به صاحب قلبم
همه چیمو تو یه لحظه دادم بهش و اونو مالک خودم کردم
دیگ اعتماد کرده بودم
سالار رو پذیرفته بودم و اونم منو میخواست
دست از خوردن لبهام کشید و پرسید
+به چی فک میکنی؟
_به اینکه چرا درخواست دادنت انقد غیر رسمی بود؟
نه گلی نه حلقه ای نه بزرگتری با خودت اوردی
و خندیدم
اونم خندید
انگشترشو از تو دستش درآورد به انگشت من خیلی بزرگ بود
بهم گفت مرا پذیرا میشوی از دل و از جان؟
در حالی ک انگشتمو به سمت انگشتر میبرد لبشو بوسیدم و بهش گفتم که تا لحظه ای ک پام وایسی و دلت با من باشه پات هستم و دلم باهاته قول میدم و جونمو ضمانت میدم
انگشترو تو دستم کرد و افتاد به جون لبام
لباسمو دراورد و گردن و سینه هامو میبوسید
یکم ک گذشت سرشو رو سینه هام گذاشت و یکم استراحت کرد
خال زیر سینمو بوسید و بهم گفت پاشو بپوش بریم بیرون
_فک کردم سکس میخوای
+گونه مو بوسید و گفت مگه میشه از این همه زیبایی جدا شد؟ اینهمه قشنگی جلومه و از خدامه باهات به اوج برسم
ولی تا زمانی که تو آمادگیشو نداشته باشی هرگز پا پیش نمیزارم
راست میگفت امادگیشو نداشتم نه به لحاظ روحی و نه جسمی
هنوز اونقدر اماده نبودم ک سکس کنم و …
بلند شدیم و لباس پوشیدم و اون تو تمام مدت داشت منو نگاه میکرد از توی لباسام میگشتم تا بهترینارو بپوشم
صورتمو مرتب میکردم و از لوازمم استفاده میکردم تا بهتر بشم
میخواستم یه خورده تینت به لبم بزنم که یهو گفت
تینت زدنت کار بیهوده ایست مثل اینکه حاج حسن قند به سوهان بزند
گفتم بابا به به شاعرم بودی؟ خندید و دستمو گرفت و بوسید
مرسی که منو قبول کردی
یکم نگاهش کردم
گفتم میدونم پررو میشیا ولی از روز اولی که دیدمت روت کراش بودم خیلی تلاش کردم توجهتو جلب کنم ولی متاسفانه واکنشی نمیدادی…
دستم همچنان تو دستش بود ک منو ب خودش نزدیک کرد رو پاهاش نشوند
لبمو بوسید جواب داد که سخت ترین کارم این بود که بهت توجه نکنم ی عالمه تو صفحه چتت بودم و پیامتو دائم نگاه میکردم ولی از تصور اینکه شریک داری نمیتونستم واکنشی بدم
لبشو بوسیدم و گفتم بهترین کارو کردی باعث شد من بتونم با خودم کنار بیام و زمان کافی بگذره و من خرابه های زندگی قبلیم رو نیارم توی زندگی تو
لبخند زد و از لبخندش دلم تپید
معلوم بود که از داشتن من راضیه
این حس دوست داشته شدن چی بود که انقد منو به وجد آورده بود
بلند شدیم و باهم رفتیم بیرون خیلی توی رانندگی حرفه ای بود یه دستی فرمون میچرخوند و رگای دستش مشخص میشد و جذابیت ظاهریش خیلی بیشتر به چشم میومد انقدر با شخصیت بود که حتی اگ فیس و بدن هم نداشت هیچوقت ردش نمیکردن
به بازار که رسیدیم ماشینو پارک کرد
دونه به دونه مغازه هارو می گشتیم و شوخی میکردیم و سر ب سر فروشنده ها میزاشتیم
وارد یه کفش فروشی شدیم بهم گفت میخوام اولین چیزی که بهت کادو میدم کفش باشه تا یادت بمونه که همه جا زیر پاهاتم تا چیزی اذیتت نکنه و کمکت کنم راحت تر مسیر زندگیتو طی کنی
توی چشمام اشک بود و با سلیقه خودش ی کفش خوشگل برام گرفت
چشمام قلبی شده بود و توی دلم ی عالمه پروانه پرواز میکردن
جلو تر ک رفتیم منم گفتم میخوام اولین چیزی که کادو بهت میدم یه گردنبند باشه با آویز تاج
ک اولا هیچ وقت یادت نره که تو پادشاه منی
دوما هم همیشه نزدیک قلبت باشم
گردنبند رو گرفتم و خودم دور گردنش انداختم
یکم دیگه چرخیدیم تو بازار و کلی خوش گذشت
کم کم برگشتیم و سوار ماشین شدیم
گفت دیگ خیلی دیره گشنت نیست؟
بریم یه چیزی بخوریم؟
گفتم نه میخوام خودمو بهت ثابت کنم بریم خونه میخوام هنرمو نشونت بدم
خندید و گفت تو ثابت شده ای گل خوشگل من
اخه خسته ای و اذیت میشی
گفتم بریم دیگ چونه نزن
به خونه ک رسیدیم بی معطلی رفتم تو آشپزخونه مشغول شدم میخواستم واسش قرمه سبزی بزارم
درسته که یکم طول میکشید ولی گزینه مناسبی بود ک هنرمو بهش نشون بدم
خورشتو گذاشتم بپزه و کم کم آماده پخت برنج میشدم که صدای سالار بلند شد
+امیییییر
_جانم
+بیا اینجا تو اتاقت
_اومدم
رفتم دیدم کمدمو باز کرده و داره به اسباب بازی هام نگاه میکنه و باهاشون بازی میکنه
خندیدم و گفتم مگ نی نی کوچولویی؟
اینا مال بچگیمه از اون موقع برداشتم
+چقدر خوب نگهداری کردی
ببینم میتونی از منم مث اینا مواظبت کنی
_ی لبخند زدم و گفتم مطمئن باشن تمام تلاشمو میکنم که برات بهترین خودم باشم
من قرار نیست هیچ وقت آدم کاملی باشم برات
ولی بهت تضمین میدم که دوستت دارم و عاشقتم
صورتشو بوسیدم و برگشتم تا غذارو اماده کنم
کم کم غذا آماده میشد و منم داشتم سالاد شیرازی رو اماده میکردم
بشقاب هارو روی میز گذاشتم
دوغ و ترشی هم آورده بودم و تلاش میکردم سفره اولین شام زندگیم نقصی نداشته باشه
غذارو کشیدم و صدامو بلند کردم سالااااار بیا دیگ
تا از گشنگی نکشتمت
ساعت از دوازده رد شده
با ذوق کامل اومد و نشستیم براش برنج رو کشیدم و مشغول شدیم
اولین لقمه رو که خورد با صدای بلندی گفت به به
عجب چیزی پختی
یکم خجالت کشیدم و گفتم چوب کاری نکن دیگه خیلیم خوب نشده فقط دوس داشتم اولین شام زندگی مشترکمون رو خودم بپزم برات
دستمو بوسید و گفت شرمنده کردی جبران کنم برات
خیلی دوست داشتم این رفتارارو
شخصیت عالی داشت و مشخص بود که دوسم داره و ادا نیست
لحظه به لحظه شعله عشقش بیشتر میشد و از تصور دور شدنش گریم میگرفت
شامو که خوردیم کمک کرد میزو جمع کنم و توی شستن ظرف ها نزاشتم کمک کنه
گفتم تو خسته ای برو بشین تا چایی هم اماده کنم واست
ظرفا رو شستم و با چایی رفتم
چایی رو میز کنارش گذاشتم خودم نشستم بغلش بغلم کرد و گردنمو بوسید
گفت دیگ چرا قند اوردی وقتی عسل تو بغلمه
خندیدم و داشتم به صورت مردونه اش نگاه میکردم
گفتم سالار اذیت نمیشی ازینکه من اینطوریم؟بدت نمیاد؟
+مگه تو چطوری؟
خب لوسم و ننر،خیلی توجه میخوام و گاهی زودرنجم
مثل تو مردونه نیستم و هیکلم ضعیفه و ممکنه خیلی جلب توجه کنه اینکه تو کنار منی واسه بقیه و بهت تیکه بندازن
اینکه نوع لباس پوشیدنم مث تو نیس و تو چشمم
همینطوری داشتم از نقص ها و تفاوتم میگفتم که انگشتشو گذاشت رو لبم به معنی سکوت
ی قلپ چایی خورد و انگشتش همونجا بود و نگام میکرد
انگشتشو برداشت و جواب داد
_اونی که باید نگران باشه اذیت نشه تویی ن من
نصف این شهر آرزوشونه که الان جای من بودن
من با افتخار میتونم به همه بگم ک فلانی با منه
ولی تو چی؟ مثل من زیاده و پره تو این شهر
من باید تلاش کنم تا خودمو به تو ثابت کنم و بهت بفهمونم که اخلاق و رفتارم با بقیه فرق داره
تو که همه چیز تمومی این حرفا چیه میزنی
از خوشگلی که کم نداری
اخلاق و شخصیت که عالیه
دستپختم ک محشره
خندم گرفت و محکم بغلش کردم
راستش اصلا حواسم به چایی دستش نبود وبا تکون خوردن من و بغل کردنش ریخت
اولش یه آخی گفت و خندید با صدای بلند
چقدر خجالت کشیدم که سوزوندمش
لیوان چایی رو کنار گذاشت بلند شد من تو آغوشش بودم
دستم دور گردنش حلقه بود
رفتیم تو اتاق
گفت دیگ از وقت خوابت گذشته پسرم باید بخوابی
پسرم گفتنش یه چیز خیلی متفاوت بود
خیلی خیلی بهم چسبید
گفتم که یدونه از جا هارو جم کن
یدونه بسمونه من که روی تو میخوابم
یه عالمه خندید و یدونه از پتو هارو جم کرد
تیشرتشو در اورد و دکمه های شلوارشو باز کرد که راحت باشه
بهش گفتم کامل در بیار راحت باش
گفتش که اشکالی نداره؟
گفتم نه قربونت برم مگ چ اشکالی داره پسر کوچولوت پاهاتو بدنتو ببینه شلوارشو دراورد و منم مثل اون لباسامو دراوردم کنار هم دراز کشیدیم و دستاشو دورم حلقه کرد و بهش چسبیدم برخورد بدن هامون باهم خیلی تحریکم کرده بود
خودمو بهش چسبوندم و لبامو گذاشتم رو لبش خیلی داغ بودم و ازم مشخص بود
سالار کم کم متوجه می شد اولش یکم خجالت میکشیدم
ولی به خودم گفتم که اگ عشقم بخواد بدونه و بفهمه پس کی باید بفهمه؟
خودمو رها کردم تو بغلش و نوک انگشتامو به عضلاتش میکشیدم کم کم داشتم شق میکردم سالار از خوردن گردنم دست کشید یهو سینمو لیس زد یه ناله کوچیک کردم که قشنگ معلوم بود خیلی تحریکش کرد
من تنها چیزی که میخواستم اون لحظه این بود که سالار رو تمام و کمال داشته باشم
به بهانه خاموش کردن کتری بلند شدم و رفتم دستشویی و کامل خودمو تخلیه کردم و شستم
آماده شدم واسه سکس و چند تا سناریو رو تو مغزم اماده میکردم
اومدم کنارش رفتم تو بغلش دوباره
متوجه شدم که سالار کاملا شق کرده
بهش گفتم سالار میبینم که شوشو بیداره؟
یکم خجالت کشید و فک کرد ناراحت شدم از اینکه روم شق شده
دستشو گرفتم گذاشتم رو کیرم ک ببینه منم شق شدم و مثل خودش تحریک شدم
خندید گفت تو ک اوضاعت از من بدتره ک
خندیدم و لبامو گذاشتم رو لبش خودمو تو بغلش پیچ و تاب میداد
سالار قشنگ متوجه شده بود که آماده سکسم
ولی خب سعی میکرد که با احتیاط عمل کنه ک من حس ناامنی نکنم آروم دوباره شروع کرد به خوردن گردنم و همینطوری رو ب پایین میرفت و من ناله میکردم
یکی از سینه هامو با دستش گرفت و میمالید و اون یکی رو تو دهنش گرفته بود میخورد خیلی لذت داشت و داشتم دیوونه میشدم سینمو رها کرد و دستشو رو شکمم میکشید و بعدش دستشو کرد تو شرتم و داشت با کیرم ور میرفت و برام جق میزد
ترکیب خورده شدن سینه و گردنم و جق زدن برام خیلی خیلی لذت بخش بود
شرتمو کامل درآورد و سالار و هول دادم ب پشت خوابوندمش
بعد خوردن لبش و گردنش سینه هاشو لیس میزدم
و به شکمش رسیدم و تیکه های شکمش رو لیس میزدم و میرفتم پایین تا به خط وی کات پایین شکمش رسیدم
خیلی سکسی و قشنگ بود و دیگ نمیتونستم خودمو کنترل کنم کم کم داشتم به کیرش میرسیدم و شرتشو اروم اروم درمیاوردم
وقتی ک شرتش رو پایین کشیدم سر کیرشو بوسیدم
اه سالار بلند شد کم کم شروع کردم به لیس زدنش و سرشو میلیسیدم و تو دهنم میکردم با ی دستم تخماشو آروم نوازش میکردم و کیرشو تو دهنم عقب جلو میکردم
کیرش نسبتا بزرگ بود و ساک زدنش خیلی راحت نبود
خیلی مراقب بودم ک دندون نزنم و زخمش نکنم یا دردش نگیره
کم کم با دستاش سرمو گرفت و خودش سرمو عقب جلو میکرد و از زیبایی های بدنم تعریف میکرد و عشقشو بهم توصیف میکرد و قربون صدقم میرفت
ده دقیقه داشتم ساک میزدم که سالار بلند شد و با دستای مردونش منو برگردوند و رفت سراغ کونم
می بوسید و لپاشو لیس میزد کم کم لپاشو باز کرد و زبون میزد از شدت لذت داشتم آه و ناله میکردم مشخص بود که از لذت بردنم راضیه و داره تمام تلاششو میکنه که بهترین سکس عمرم بشه
همونطور که زبون میزد کم کم انگشتشو به سوراخم میکشید و اروم اروم سعی داشت فرو کنه تا کم کم جا بشه و بازم کنه خیلی اروم انگشتشو فرو کرد و میچرخوند و عقب جلو میکرد و پروستاتمو نوازش میکرد
تو اوج لذت بودم که بهش گفتم میشه شروع کنی؟
ببخشید طولانی شد
امیدوارم لذت برده باشید
نوشته: امیر