دنیای جدید مبینا (۱)
با صدای جیغ مامانم از خواب بیدار شدم هول کرده بودم
اون موقع یه دختر 10 ساله بودم و الان 9 سال از اون روز میگذره و 19 سالم شده تو یه خونه قدیمی که مال یه حاج آقا بود زندگی میکردیم
خونه حاجی اتاق زیاد داشت و اونجا تنها زندگی میکرد یادمه بابام از حاجی خیلی تعریف میکرد و همیشه میگفت خدا خیرش بده که خونشو به ما مفتی اجاره داده ولی در قبالش مامان لیلا باید کاراشو میکرد و واسش غذا می پخت و گاهی هم خونشو تمیز میکرد یا لباساشو میشست
حاجی یه مرد 65 ساله بود شرکت نفتی بود و بازنشسته شده بود چهارشونه هیکلی یکم شکم داشت آدم با کلاسی بود ولی یه کوچولو بداخلاق بود
و من اون روز با صدای مامانم از خواب بیدار شدم و مسیر زندگیم از اونجا تغییر پیدا کرد
با چشمای خواب آلود رفتم دنبال صدا و رسیدم به اتاق حاجی
اتاقش پنجره داشت و همشو پرده زده بود ولی لای بعضی از پرده هاش باز بود و میشد گاهی بدون اینکه متوجه بشه داخلو نگاه کرد قبلنم یواشکی حاجیو نگاه کرده بودم اما چیزی که میدیدم واسم خیلی عجیب بود
مامانم رو تخت حاجی با شورت و سوتین بود و حاجی هم با اون شرت پاچه دارش بالا سرش بود و چیزی که بیشتر از همه متعجبم کرد حاجی بود که با کمربند داشت میزد رو کون مامانم و مامانمم مث مار به خودش میپیچید
مامانم جثه لاغری داشت و سفید بود من زیاد با شورت و سوتین میدیدمش ولی با این وضعیت جلوی حاجی اولین بار بود
حسابی ترسیده بودم ولی چرا مامانم لخت بود و مهمتر از همه فرار نمیکرد از دستش
پیش خودم گفتم شاید کار اشتباهی کرده و حاجی داره تنبیهش میکنه حاجی گاهی زیاد غر میزد بهش خلاصه صدای جیغش بعد خوردن هر کمربند تو خونه میپیچید و در نهایت با چند تا سیلی مامانم شرت حاجی رو درآورد و من برای اولین بار کیر یه مرد رو میدیدم
چقدر گنده بود، اندازه کیر خر بود مامانم شروع کرده بود کیر حاجی رو خوردن و حاجی هم گاهی سر مامانمو فشار میداد که مامانم عق میزد و شروع میکرد سرفه کردن
حسابی قرمز شده بود ولی حاجی ول کن نبود
گاهی با اون کمربند چرمش میزد رو کون مامانم که اونم یهو جیغ میزد و منم حسابی از ترس میخکوب میشدم
چند دقیقه ای همینطوری گذشت
تا اینکه مامانمو خوابوند رو تخت و شرت و سوتین مامانمو در آورد و سینه مامانمو کرد تو دهنش
سینه هاش نه کوچیک بودن نه بزرگ ولی نوکشون صورتی بود و لای پاش و کصشم مث خودم سفید و صورتی بود
حاجی همزمان با خوردن سینه های مامانم دستشو برد لای کس مامانم و شروع کرد مالیدن
نمیدونم چرا یهو مامانم شروع کرد التماس کردن که حاجی ترو خدا اینبار نه… اذیت میشم بخدا… حاجی هم گفت مثل اینکه دلت باز کمربند میخواد و یه دونه زد زیر گوش مامانم و دوباره دستشو کرد لای کصش
یکم که گذشت صدای آخ و اوخ گفتن مامانم بلند شد
درست نمیتونستم ببینم ولی با تغییر جام دیدم حاجی چهار تا انگشتشو داره به زور میکنه تو کس مامان و مامانم داره درد میکشه
مامانم به غلط کردن افتاده بود… حاجی هم گفت وقتی بهت میگم لیلا لباسامو تمیز بشور و تو الکی میگی تمیز شستم، عاقبتت همینه گفتم که اگه سری بعد کثیف بودن کس و کونتو جر میدم و همونطوری که چهار تا انگشتش تو کس مامانم بود، مامانمو بلند کرد و کشید تو بغلش
مامانم یه جیغ زد و گفت حاجی تو رو خدا جر خورد کصم
حاجی هم گفت هنوز اصل کاری مونده یه جوری کونتو پاره کنم تا عمر داری یادت نره
مامانم یهو به حالت التماس گفت نه حاجی بخدا من از پشت نمیتونم اون بار هم دیدی که کارم به بیمارستان کشید
باور کردنی نبود که حاجی اون کیر گندشو کرده باشه تو کون مامانم
کیرش اندازه مچ دست مامانم بود و سوراخ مامانم کوچولو
حاجی گفت فکر کردی کیر من مث کیر اون شوهر دودول طلاته که کلا 13 سانت هم نمیشه
کیر باید مردونه باشه یه جوری بکنی زنت نتونه راه بره… این کیر واسه پسر بچه هاست تازشم من آمار پدرام شوهر عزیزتو دارم که بچگی کیا می بردنش تو باغ الانم حیف من دنبال کون و گی نیستم وگرنه کنار خودت میکردمش
مامانم با حرف حاجی هنگ کرد
گفت مطمئنی حاجی یا الکی میگی
حاجی گفت مگه خودت نمیگی شش ماهه دست بهت نزده و سکس نداشتی مطمئنم از جایی دیگه گرمش میکنن بچه خوشگلم هست که شک نکن دست رو کونش زیاد میکشن
مامان گفت فک کنم راست میگی حاجی چون لباس زیرامم یبار برده بود، بهشم گفتم واسه چی میخواستی شون گفت میخواستم واسه کادو تولدت یه ست جدید بگیرم در صورتی که نه تولدم نزدیک بود نه چیزی واسم خرید
حاجی گفت تو فعلا بخواب تا آمارشو واست بگیرم ببینم این دودول طلا مث خودت زیر کی میخوابه و شروع کرد مالیدن کون مامانم
مامانم رو شکم خوابید و حاجی اومد پشتش نشست
پشتشون به من بود ولی معلوم بود حاجی داره یه کارایی میکنه چون مامان مدام قسم میداد حاجی ترو جون مبینام یواش و یهو جیغش رفت هوا و سعی می کرد بلند شه اما حاجی با اون هیکل و شکم افتاد روش
تصور اینکه اون کیر گنده چجوری رفته بود تو کون مامانم واقعا تعجب برانگیز بود ولی از صدای جیغای مامانم و التماساش میشد فهمید چخبره
یکمی گذشت و حاجی گفت تحمل کن لیلا بخدا اگه تا ته بزاری بره خودم واست کادو میخرم
جیغ مامانم لحظه ای بند نمیومد تا اینکه بالاخره حاجی شروع کرد تلمبه زدن مامانمم حسابی داشت التماس میکرد تا تموم شه و کیرشو در بیاره
چند دقیقه ای گذشت و بالاخره با ناله های حاجی و جیغ های مامانم حاجی ارضا شد و همونجا رو مامانم خوابید
صداشونو میتونستم واضح بشنوم که به مامانم میگفت لیلا تو بهترین کسی هستی که تو عمرم کردم اگه از این شوهر کونیت جدا میشدی ببین چه خونه و زندگی واست می ساختم من که بچه ندارم همه اموالمم به تو و دخترت میرسید
مامانمم گفت والا پدرام که اصن انگار مرد نیست بعضی وقتا دیدمش که تو حموم جق میزنه ولی حاضر نیست منو بکنه
حاجیم گفت مطمئن باش به یاد کون دادنش جق میزنه منم آمارشو در میارم ببینم به کی داده
مامانمم گفت والا خودمم دلم میخواد ازش جدا بشم چون کلا هیچ نقشی نداره تو زندگیمون ولی میترسم بخاطر دخترم مبینا
گفت تو جدا شو خودم هوای دخترتم دارم ماشالله هم خوشگله هم بدن خوبی داره رو دستت نمیمونه
خودم ساپورتش میکنم
لباساشونو پوشیدن و مامانم اومد بیرون
من تو حیاط خودمو زدم به بیخیالی ولی میدیدم که مامانم داشت میلنگید
حتی شب هم که بابام اومد دید نمیتونه درست بشینه بهش گفت چته گفت خوردم زمین
کلا رابطه مامان و بابام خوب نبود بابام که کلا کسی رو نداشت و به زور تو یه فرش فروشی شاگردی می کرد از لحاظ مالی هم که کلا مشخص بود ولی بازم دلم نمیخواست بابام بشه حاجی با اون اخلاق گندش
دو سالی گذشت و من چه چیزا که ندیدم از دعوای مامان و بابام و فیلم و عکسایی که حاجی از بابام گرفته بود و بالاخره جدا شدن مامان و بابام
چند ماهی پیش بابام زندگی کردم اما بالاخره مامانم تونست تو دادگاه ثابت کنه که باباتم نمیتونه من رو نگه داره البته کمک های حاجی هم بی تاثیر نبود
تو این دوسال هم حاجی هر موقع مامانمو می خواست می برد تو اتاق و صدای ناله هاش کل خونه رو میگرفت حتی چند بار هم دیدم که مریم دختر همسایمون که تازه 18 سالش شده بود و هیکل درشتی داشت رو واسه حاجی آورد و اونم بخاطر اینکه فهمیده بود مریم دوس پسر داره و اگه خانوادش بفهمن میکشتنش از این جریان سواستفاده کرد و حسابی کون مریمو گشاد کرده بود اما بعد شوهر کردنش دیگه نیومد پیش حاجی
منم کارم شده بود از پشت شیشه نگاهشون میکردم و خودمم جدیدا خیس میکردم و حسابی حشری میشدم
تو یکی از سکسای مامانم با حاجی، حاجی متوجه شد که من دارم از پشت شیشه نگاشون میکنم یکم نگام کرد و یخ چشمک بهم زد ولی چیزی به مامانم نگفت و شروع کرد کردن کس و کون مامانم
12 13 سالم شده بود بعد از اون روز رفتارای حاجی باهام تغییر پیدا کرده بود بیشتر بهم محبت میکرد و گاهی منو نوازش میکرد و بوسم میکرد… مامانم هم متوجه شده بود اما سعی میکرد منو از حاجی دور نگه داره حتی یکبار هم بحثشون شد ولی مامانم مجبور بود کوتاه بیاد
یه روز که مامانم میخواست بره خرید منو برد گذاشت پیش دختر همسایه که همکلاسیم بود و رفت خرید
منم چند دقیقه ای موندم و یادم اومد برگه های تمرین رو تو خونه جا گذاشتم
برگشتم و رفتم خونه، حاجی با دیدن من تعجب کرد و سراغ مامانمو گرفت وقتی فهمید نیستش گفت مبینا بیا اتاقم تا بهت یه چیزی رو نشون بدم
رفتم تو اتاقش و درو بست از تو کمدش یه پلاستیک مشکی درآورد و نشست رو تخت و گفت میدونی این چیه
گفتم نه حاجی گفت این کادو واسه توئه بیا بشین تا بهت بدم
من نشستم کنارش اما اون بلندم کرد و نشوندم رو پاهاش و دستشو گذاشت روی رون پام
پلاستیکو بهم داد و گفت بازش کن
داخل پلاستیک دو تا ست شورت و سوتین صورتی و زرد بود که عروسکی بود… خیلی خوشگل بودن، هم ذوق زده شدم هم خجالت کشیدم
بهم گفت دوسش داری گفتم اره چه خوشگلن
یه بوس از لپم گرفت و گفت ماشالله داری خانوم میشی و دیگه باید به خودت برسی و دستشو زد به سینم و گرفتشون و گفت اینا رو هم باید لباس خوشگل بپوشی واسشون
حسابی خجالت کشیدم و چون تو بغلش بودم نمیتونستم کاری کنم
ازش تشکر کردم و خواستم که برم اما بهم گفت مبینا نمیخوای امتحانشون کنی
گفتم می برم خونه میپوشم… حاجی گفت نه من میرم بیرون همینجا بپوش آینه قدی هم هست و رفت بیرون
درو بست و من یکم مکث کردم… خیلی دوست داشتم بپوشم واسه همین شروع کردم درآوردن لباسم… شورت و سوتین رو پوشیدم واقعا بهم میومد مخصوصا به پوست سفیدم… حسابی محو خودم بودم و جلوی آینه خودمو میدیدم حتی کونمو تو شرت نگاه کردم که از تو آینه دیدم حاجی داره یواشکی از پشت شیشه و لای پرده نگام میکنه به روی خودم نیاوردم تازه بیشتر عشوه در میاوردم که یکباره دیدم در باز شد و حاجی اومد تو
از خجالت پریدم تو تختش
و ملحفه تخت رو انداختم رو خودم
حاجی خندید و اومد نشست کنارم و گفت بیا بغلم ببینم و با ملحفه تخت بغلم کرد گفت شیطون بلا تو که لخت منو دیدی مگه ندیدی؟ از خجالت داشتم آب میشدم
حاجی سرمو چرخوند و گفت مگه از این کنار پنجره نگامون نمیکردی بلا خانوم فکر کردی ندیدمت و زد زیر خنده
منم خندیدم و گفت چند بار دیدیمون؟ آروم گفتم همون یبار
یهو خنده ای کرد و گفت خودم چند بارشو دیدم سرمو انداختم پایین و گفتم خب چند بار دیدمتون
گفت خب پس حسابی منو مامانتو دیدی؟
حست چی بود؟
گفتم خوب بود گفت خوب یعنی چی یعنی دوست داشتی؟ جواب ندادم تا اینکه یکم تو بغلش فشارم داد و گفت نگفتی؟ دوست داشتی؟
با چشم بهم زدن و لبخند بهش گفتم آره
زیر پام قشنگ اون کیر گنده رو حس میکردم تا اینکه یه ضربه با کیرش از زیر بهم زد و یواش با لحن حشری گفت حسش میکنی؟ و یه بوس از لبم گرفت
چقدر دهنش داغ بود تو چشمام زل زد و باز با کیرش یه تکون دیگه داد و دوباره تکرار کرد حسش میکنی؟ با صدای آروم گفتم آره
یواش ملافه رو کنار زد و منو لخت با شورت و سوتین تو بغلش نشوند
گفت تو میوه رسیده لیلا هستی و قطعا خوشمزه تر از اون هستی و شروع کرد گردنمو خوردن و دستشو یه راست گذاشت رو کسم و از رو شرت میمالید
انقدر حشری بودم که به نفس نفس زدن افتاده بودم تا اینکه حاجی سوتینمو درآورد و سینمو که تازه نوک زده بودن رو کرد تو دهنش و شروع کرد میک زدن
چند دقیقه ای حسابی رو پاش منو خورد و مالید تا اینکه گفت خب پاشو لباستو عوض کن که لیلا الاناست که برگرده
اگه دوست داشتی با هم باشیم بهم بگو بدون اینکه مامانت بفهمه با هم حال میکنیم بهتم قول میدم مث مامانت چیزی واست کم نزارم از طلا تا هر چی بخوای
اگه هم نه که هیچ مشکلی نداره همه چی به حالت عادیش برمیگرده
بلند شدم و جلوش لباسامو عوض کردم
موقعی که شرتمو درآوردم دست انداخت و کونمو گرفت و گفت من واسه این کون هر چی بخوای بهت میدم و یه بوس به کونم زد و لپ کونمو لیس زد
از شدت حشریت و خجالت ساکت بودم و گاهی میخندیدم ولی واقعا دلم میخواست مامانم دیرتر میومد تا با حاجی بیشتر تنها می بودم
نوشته: مبینا