دنیا عشق زیبای من

اروتیک
دارای صحنه های اروتیک می باشد.
نزدیک کافه نادری بودم. داشتم برای گرفتن سفارش و تسویه حساب قبلی می رفتم اونجا. من،کوروش آریا متولد سال یک هزار و سیصد و سی در زایشگاه باهر تهران. سال یک هزار و سیصد و چهل و هفت تو رشته اقتصاد مالی دانشگاه تهران یعنی وقتی هفده سالم بود پذیرفته شدم و سال یک هزار و سیصد و پنجاه و یک با نمره عالی فارغ التحصیل شدم و رفتم سربازی.
از اونجایی که پدرم سرهنگ آریا از افسران نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی بود سربازیم رو تو نیروی هوایی گذروندم. بعد از ظهرها تو یه شرکت واردات قهوه و شکلات و … به عنوان حسابدار و بصورت پاره وقت مشغول به کار شدم. شرکت متعلق بود به یه نفر یهودی به نام ژاکوب.
ژاکوب آدمی بود بسیار پول پرست که هیچی به اندازه پول براش اهمیت نداشت، علاوه بر واردات خبر داشتم که پول هم نزول می داد و توکار گنج و زیرخاکی هم بود. خلاصه از یه یک قرونی هم نمی گذشت. ولی یه رفتار عجیبی داشت این مرد. علاقه خیلی زیادی به ارتش بخصوص نیروی هوایی داشت. روزایی که کارم در زمان سربازی طول می کشید و مجبور بودم با لباس نظامی برم شرکت، وقتی من رو میدید خبردار می ایستاد و می گفت: به به افسر جوان خوش تیپ، خیلی خوش اومدی. از قدیمی‌ترهای شرکت شنیده بودم وقتی دو تا خواهرش کوچیک بودن پدرشون ترکشون میکنه و تو فقر تنگدستی بودن، مادرشون تو باشگاه افسران کارهای نظافتی می کرده تا از شانسشون یه تیمسار نیروی هوایی از مادرش خوشش می آد و مادر ژاکوب که می گفتن قشنگ هم بوده معشوقه تیمسار می شه و خلاصه زندگیشون از این روبه اون رو میشه، حتی شایعه شده بود که ژاکوب بچه همون تیمساره ولی کسی نمیدونه، به خاطر همین ژاکوب خودش رو مدیون اون تیمسار می دونه و الان هم علاقه شدیدی به نیروی هوایی داره. با اینکه تازه استخدام شده بودم و هنوز وارد به کارها نبودم حقوق من رو تقریبا به اندازه پرسنل تمام وقتش می داد. ماهی حدود هزار و صد تومن که پول خیلی زیادی بود. البته علاوه بر حسابداری مسئول گرفتن طلب های ژاکوب هم بودم.
من از همین خصوصیات ژاکوب استفاده کرده بودم و با رضایت خودش یه جورایی بازاریابی هم می کردم و حق دلالیش رو هم برای خودم بر می داشتم. تقریبا خرده فروشی های شرکت با من بود.
خدمتم که تموم شد تو شرکت زمزم دوخیِ تهران یا همون پپسی به عنوان حسابدار استخدام شدم. از ساعت هشت صبح تا سه بعد از ظهر اونجا بودم و بعد از ظهرها هم می رفتم شرکت ژاکوب. حقوقی که از دو تا شرکت می گرفتم با حق دلالیم ماهی حدود پنج هزار تومن می شد. که تونسته بودم یه خونه صد و خرده‌ای متر تو امیر آباد اجاره کنم و یه پیکان جوانان آجری صفر قسطی هم بخرم.
به در کافه نادری که رسیدم یه دختر حدود نوزده بیست ساله نظرم رو جلب کرد. قد نسبتا بلند با هیکل تو پر و موهای طلایی ایستاده بود دم در کافه. یه تاپ آستین حلقه ای گلبهی رنگ نسبتا بلند که تا زیر شکمش بود و یه دامن کرم روشن که تا کمی زیر زانوش رو پوشونده بود تنش بود. یه جفت کفش بندی جلو باز عسلی رنگ که سگک طلایی بزرگی روی قوزک پا داشت و ناخن هایی که لاک قهوه ای سوخته زده بود پاش کرده بود. رنگ سفید پوستش با چشمای سبز رنگ و موهای نسبتا بلند، ترکیب خیلی هماهنگی درست کرده بود. یه نگاهی بهش انداختم و لبخند زدم که با لبخند جوابم رو داد. وارد کافه شدم.
سرژیک مدیر کافه تا من رو دید با لهجه غلیظ ارمنیش گفت: باز که تو پیدات شد بابام، اوضاع کافه خیطه، مشتری نیست. لبخندی بهش زدم و کاغذ سفارش رو از کیفم در آوردم و گفتم: سرژیک کمتر ناله کن، الان در صندوقت رو باز کنم که هزار تو منی میریزه بیرون. خنده ای کرد و گفت: تو بگو یک تومنی بابام. پول کجا بود؟ مردم گشنه‌ان کسی کافه نمیاد. گفتم: یکی تو راست میگی یکی پدر مرحومت. بخاطر همینه ماهی صد کیلو قهوه سفارش میدی و تخته تخته شکلات میگیری. گفت: آی آی آی پای پدر مرحومم رو وسط نکش کوروش که بد میبینی. گفتم: فعلا یه دونه از اون قهوه های ترک مخصوص تبریز و با دفتر دستکت بیار ببینم چقدر بدهی داری. رفتم رو یکی از میزها نشستم و سرژیک چند دقیقه بعد اومد روبروم نشست و شروع کرد به حساب کتاب. واقعا قهوه هاش تو ایران تک بود.
آروم با پا به پاش زدم و گفتم: سرژیک اون دختره که دم در ایستاده رو می شناسی؟ نیم نگاهی کرد و گفت: آره بابام چطور مگه؟ گفتم: کیه؟ خیلی جذاب و قشنگه. گفت: دانشجوی رشته حسابداریه هفته ای دو سه روز با دوستاش میاد اینجا. به گروه خونیت نمیخوره بابام بیخیالش شو. گفتم: چرا؟ با مسخرگی گفت: قیافت رو تو آینده دیدی. گفتم: زشت خودتی و جد آبادت. گفت داغ نکن بابام شوخی کردم. دختره خیلی پولداره میگن باباش سهامدار شرکت فیلور. با بی ام دابلیوی دو هزار و دو می آد. گفتم: خوشم اومده ازش. گفت: ولش کن بابام بیا حساب کتابامون رو بکنیم. حدود پانزده هزار تومان بدهی داشت که همش رو پرداخت کرد و قهوه و شکلات و سیگار برگ سفارش داد. گفت: کی میرسن اینا؟ قهوم داره تموم میشه. گفتم: یکی دو روزه میرسونم دستت. سرژیک کارش که تموم شد پاشد رفت. همون موقع دختره که دم در وایساده بود با دو تا دختر دیگه اومد و میز کناری من نشست. یه نیم ساعتی نشستم و چند باری چشم تو چشم شدیم. هر بار که می دید نگاهش میکنم لبخند می زد. رفتم پیش سرژیک و آمار رفت و آمدش رو گرفتم. داشتم با سرژیک پشت پیشخونش صحبت می کردم که دختره اومد تا سفارشش رو حساب کنه. بهش گفتم: قابلی نداره بانوی زیبا. خنده ریزی کرد و گفت: خواهش می کنم آقای خوش تیپ. گفتم: میز شما حساب شده، بفرمایید. گفت: اونوقت کی زحمتش رو کشیده؟ سرژیک گفت: شما خودت رو ناراحت نکن این مهندس ما از کیسه دیگران می بخشه. یه بیست تومنی از روی پول ها برداشتم و گذاشتم جلوی سرژیک که دهانش رو ببنده. دختره ازم پرسید: شما مهندس چی هستین؟ گفتم: مهندس نیستم اقتصاد مالی خوندم. گفت: جالبه منم دانشجوی سال دوم حسابداری هستم. گفتم: کجا می خونین؟ گفت: انجمن حسابداری ایران. اوه اوه بچه هایی که حسابداری انجمن خونده بودن خدا رو هم بنده نبودن انگار از دماغ فیل افتادن. گفتم: خیلی هم عالی. گفت: شما کجا خوندین؟ گفتم: دانشگاه تهران. لبخندی زد و گفت: چه خوب. موفق باشید، من با اجازتون برم. گفتم: افتخار می دادین یه قهوه با هم میخوردیم، یکم گپ میزنیم بیشتر با هم آشنا می شدیم. یه نگاهی به دوستاش کرد و گفت: باعث افتخاره ولی اونا رو چکارشون کنم؟ گفتم: ردشون کن برن. گفت: پس چند دقیقه اجازه بدین من میام پیشتون. بعد رفت سمت دوستاش. بلند شدن که برن بیرون، برگشت چشمکی به من زد و همراه دوستاش رفتن بیرون. سرژیک گفت: لعنت بهت کوروش تو اگه این زبون رو نداشتی باید شبا کنار خیابون می خوابیدی و بعدش خندید. گفتم: سرژیک جون مادرت حواست بهم باشه ببینم میتونم مخش رو بزنم یا نه. گفت: برو ته سالن رو اون میز دونفره بشین حواسم بهت هست بابام.
رفتم نشستم چند دقیقه بعد دختره اومد نشست روبروم. دستم رو جلو بردم و گفتم: کوروش هستم. دست داد و گفت: دنیا، خوشوقت شدم از آشناییتون. گفتم: چی سفارش بدم؟ گفت: هر چی که خودت می خوری. به کارگر سالن اشاره کردم و گفتم دو تا قهوه ترک لطفا با کیک شکلاتی. خود سرژیک سفارشات مون رو آورد و گفت: برای بانوی زیبا و مهندس خوش تیپ. بعد رو به دنیا کرد و گفت: این مهندس ما آدم خوش قلب و لوتی هستا بعدشم خندید و رفت. یه ساعتی با دنیا گپ زدیم. دنیا یه دختر تک فرزند بود که پدرش جزء سهامداران فیلور بود. پدر پدربزرگش از زمین دارای بزرگ قاجار بود که زمان محمدعلی شاه، یکی از این القاب نمیدونم چی چی سلطنه گرفته بود و پدرش به برکت مال پدریش سهام عمده شرکت فیلور و مقداری هم از سهام ارج رو خریده بود. منم شغل خودم و پدرم و موقعیت مالیم رو گفتم. گفت: چرا با خانوادت زندگی نمیکنی؟ گفتم: بعد از بازنشستگی پدرم، رفتن شهرستان و من به خاطر موقعیت شغلیم تهران موندم. بعد یه ساعت صحبت کردن شماره تلفن هامون رو به هم دادیم و در حالیکه دست تو دست هم داشتیم کافه رو ترک کردیم.
من برگشتم شرکت و سیزده هزار تومن از پانزده هزار تومنی که از سرژیک گرفته بودم رو دادم به ژاکوب. ژاکوب دو هزار تومان به عنوان حق دلالی بهم برگردوند. گفت: ولی خیلی دیر کردی افسر جوان. گفتم: دیگه دارم میرم قاطی مرغ ها خیلی رو رفت و آمد منظم من حساب نکن. خنده قهقهه آمیزی زد و گفت: به به افسر خوش تیپ جوانمون داره شاه داماد می شه. به سلامتی مبارک باشه. سری تکون دادم و رفتم تو دفتر حسابداری. کارهام رو تموم کردم و راه افتادم سمت خونه.
فردا چهارشنبه بود و قرار بود با دو تا از دوستام بریم دریاکنار. آرش و کیارش برادرهای دوقلو که تو خدمت باهاشون آشنا شده بودم و به خاطر موقعیت پدرم خیلی هواشون رو داشتم. باباشون تاجر بود و خانواده خیلی پولداری بودن. آرش فارغ التحصیل دانشگاه هنرهای زیبا بود و کیارش مهندسی مکانیک خونده بود و اواسط خدمت جذب ارتش شد برای خلبانی جنگنده. تو دوره سربازی خیلی با هم رفیق شده بودیم و هر وقت مرخصی می گرفتیم با هم می رفتیم شمال، دریاکنار، تا قبل از ازدواجمون هم این روند ادامه داشت. اینقدر رفته بودیم با یه خانمی به اسم ژاله آشنا شده بودیم که کارش کرایه دادن ویلا و پلاژ بود. هر وقت می رفتیم علاوه بر اجاره دادن ویلا بساط عشق و حالمون رو هم جور می کرد از غذا و مشروب گرفته تا کلاب های شبانه و بزن و برقص با دخترا و گاهی هم پارتی های شبانه.
این خوشگذرانی ها تا سال پنجاه و پنج ادامه داشت. کیارش برای تکمیل دوره خلبانی رفت آمریکا و با یه دختر آمریکایی ازدواج کرد و وقتی برگشت ایران همسرش هم که از جو و رسم و رسومات ایرانی خوشش اومده بود به قول خودش عاشق ایران شده بود هم همراهش اومد. کیارش هم با یکی از دخترای هم دانشگاهیش که بازیگری خونده بود ازدواج کرد. این ازدواج ها تا وقتی که منم ازدواج کردم یکم بینمون فاصله انداخت ولی رابطمون قطع نشد و بعد از ازدواجِ من دوباره رابطه ها مثل قبل شد و تا امروز که به مرز هفتاد سالگی رسیدم هنوزم ادامه داره.
بعد از برگشت از شمال زنگ زدم به دنیا یه خانمی برداشت خودم رو معرفی کردم و گفتم: می تونم با دنیا صحبت کنم؟ دنیا رو صدا کرد و باهاش قرار گذاشتم کافه نادری. شنبه ساعت شش عصر کافه نادری بودم. قهوه ای با هم خوردیم و به پیشنهاد دنیا رفتیم پارک شاهنشاهی یا همون ملت فعلی. گفت: کوروش یه چیزی می خوام بهت بگم، اگه موافقی تو رو به خانوادم معرفی کنم. یکم شوک شدم و گفتم: فکر نمی کنی یکم زوده؟ گفت: به نظر من نه هر اتفاقی قراره بیفته بهتره خانواده هامون در جریان باشن. گفتم: باشه مشکلی نیست هماهنگ کن میام خونتون. برای اولین بار بغلم کرد و گوشه لب هام رو بوسید. شب جمعه قرار شد برم خونشون. یه گلدون گل و یه جعبه شیرینی گرفتم و رفتم خونشون که سمت تجریش بود. یه خونه باغ بزرگ که یه عمارت سوبلکس خیلی شیک وسطش بود. خودش اومد به استقبالم و پشتش هم مادرش بود. معرفیمون کرد به هم. ثریا مادر دریا، زن فوق العاده زیبایی بود که اصلیتش دورگه روس و ایرانی بود. بعد از آشنایی مقدماتی و پذیرایی اولیه پدر دنیا هم اومد و بعد از معرفی وقتی فهمید پدرم افسر نیروی هوایی بوده خیلی تحویل گرفت و گفت: یه قراری بزار با پدرت آشنا بشم. گفتم: ایشون تهران نیستن و رفتن شهرستان. گفت: کدام شهرستان؟ گفتم شیراز. گفت: پس شیرازی هستین شما. گفتم: خیر، پدر بخاطر علاقه ای که به ایران باستان و مردم شیراز داشتن رفتن اونجا. یکم از وضع زندگی و کار و این چیزا پرسید و ظاهرا خوشش اومده بود ازم. شام رو تو یه محیط کاملا صمیمی خوردیم.
چند ماهی از آشنایی با دنیا می گذشت که قضیه رو به خانوادم گفتم. با اصرار پدر و مادرم قرار شد یه جلسه آشنایی بذاریم دور هم. برای جمعه ظهر قرار گذاشتیم و بابا و مامان پنجشنبه اومدن و مامان هر چی هنرنمایی بلد بود رو کرد. جمعه ظهر به بهترین شکل ممکن مهمانیِ آشنایی برگزار شد و پدرم رسما دنیا رو برام خواستگاری کرد. تا زمان عروسی رابطه من و دنیا شده بود زبانزد همه فامیل و دوست و آشنا، و جوری شده بود که هر کس می خواست یه عاشق رو مثال بزنه می گفت کوروش و دنیا. لحظه ای نبود که من و دنیا از هم بی خبر باشیم. با اومدن دنیا وضع مالیم عالی شده بود، انگار دنیا با خودش برکت به زندگیم آورده بود. تو همون دو ماه اول ژاکوب شعبه دوم شرکتش رو هم زد و من رو مدیر اونجا کرد. منم اولین کاری که کردم با دو سه تا از کشورهای عربی حوزه خلیج فارس قرارداد صادرات قهوه و … امضا کردم. در آمدم به حدود بیست هزار تومن رسیده بود. دنیا رو هم تو بخش حسابداری شرکت مشغولش کردم که پیش خودم باشه. خلاصه شده بودیم یه روح تو دو بدن. به غیر از پیکان یه رامبلِر کرم هم خریده بودم. شش ماه بعد از افتتاح شرکت جدید ژاکوب، مراسم عروسیمون تو خونه بابای دنیا برگزار شد.
با کمک پدرم همون خونه امیرآباد رو خریدم و زندگی مشترکمون عاشقانه شروع شد. بعد از مراسم عروسی، من و دنیا رو تا در خونه بدرقه کردن و بعد از کمی بزن و برقص رفتن. دنیا کمی مضطرب بود، با کمی نوازش و در آغوش گرفتن آرومش کردم و کمکش کردم تا لباسش رو در بیاره. برای بار اول بدن بی نقص دنیا رو می دیدم. گذاشتم لباسام رو در بیاره دست های قشنگش می لرزید. دستاش رو گرفتم و آروم بوسه ای بهشون زدم. سرش رو روی سینم گذاشت و گفت: حواست بهم هست دیگه کوروش؟ من خیلی می ترسم… لب هاش رو بوسیدم و گفتم هواتو دارم عزیزکم نگران نباش. لبهاش رو چند تا بوس ریز کردم و آروم شروع کردم به مکیدنشون آه بلندی از سر لذت کشید و تو آغوشم شل شد. خوابوندمش روی تخت و روش دراز کشیدم. با بوسه های ریز از لبش شروع کردم و پایین اومدن، سینه هاش رو حساب خوردم و مالوندم حسابی که تحریک شد و صدای ناله هاش در اومد، اومدم پایین تر تا رسیدم وسط پاهاش . شروع کردم به خوردن، چند ثانیه بعد دنیا شروع کرد به لرزیدن و ناله های بلند کردن. قشنگترین ارضایی بود که تا اون موقع دیده بودم. کنارش دراز کشیدم و کمی نوازشش کردم تا حالش اومد سر جاش. طفلی خیلی خجالت می کشید دوباره شروع کردم به بوسیدنش و دنیا هم به آرامی رو بدنم دست می کشید. بهش گفتم: دوست داری برام بخوری؟ گفت: نمی دونم ولی امتحان می کنم. اولش بلد نبود چکار کنه بهش یاد دادم و بعد از چند دقیقه اوضاع خوردنش بهتر شد. خوابوندمش و یه بالش گذاشتم زیر کمرش و پاهاش رو تا جایی که میشد باز کردم و روش دراز کشیدم. بهش گفتم: آماده ای عزیزترینم با شک و ترس سرش رو تکون داد و در حالی که داشتم لب هاش رو میخوردم و سینش رو می مالیدم با حرکت سریع بکارتش رو زدم، جیغ خیلی بلند کشید و از درد تو خودش جمع شد. شروع کردم به نوازش و دلداری دادنش تا آروم شد، بعد به آرامی شروع کردم به کمر زدن اولش خودش رو سفت می کرد و درد داشت بعد از چند دقیقه آروم شد و ناله هاش شروع شد و تشویق می کرد که تندتر بزنم پاهاش رو به درخواست خودم انداخت دور کمرم و ارضای عمیقی رو تجربه کرد. یکم که آروم شد از روش بلند شدم و یکی از پاهاش رو گذاشتم رو شونم و شروع کردم به کمر زدن. دنیا با لبخند محوی نگاهم می کرد. در حین تلمبه زدن پاش رو چندین بار بوسیدم و انگشت شستش رو شروع کردم به مکیدن با این کار دوباره دنیا تحریک شد و شروع کرد به ناله کردن و همزمان با هم ارضا شدیم افتادم رو دنیا و اونم من رو محکم بغلم کرد.
همونجوری تو بغل هم خوابمون برد تقریبا یه ساعتی گذشت که با تکون خوردن دنیا بیدار شدم. با هم رفتیم حمام و همدیگه رو شستیم. دوباره که اومدیم رو تخت دنیا شروع کرد به ور رفتن و برای بار دوم یه سکس رمانتیک عالی رو تجربه کردیم. همون شب نطفه اولین فرزندمون مهسا بسته شد. زندگی عاشقانه و سکسی رو شروع کردیم. و همه جوره سکسی رو با هم تجربه کردیم حتی سکس یواشکی تو جنگل و ماشین و هر جایی که بشه فکرش رو کرد.
هر روز رابطمون عاشقانه تر می شد. دخترمون مهسا که به زیبایی مادر دنیا شده بود پنج ساله بود که پسرمون پارسا به دنیا اومد و جو خانواده رو گرمتر از قبل کرد. تو تمام این سال هایی که امروز چهل و چهار سال ازش میگذره و من در آستانه هفتاد سالگی هستم، یکبار برای هم تکراری نشدیم.
مهسا تو بیست و پنج سالگی با پسر کیارش ازدواج کرد و الان یه پسر و یه دختر داره. پارسا هم تو بیست و هفت سالگی با دختر آرش ازدواج کرد و یه پسر قشنگ داره.
امشب تو آستانه هفتاد سالگی برگشته بودم به گذشته، به روز آشناییم با دنیا، چرا من عاشق دنیا شدم؟ چیزی که پیش من همیشه یه راز موند. من عاشق پاهای زیبای دنیا شده بودم که حتی دنیا هم تا این لحظه نمی دونست این ماجرا رو. همون پاهایی که بارها و بارها آبم رو باهاش آورده بود.
سوز پاییزی که از پنجره نیمه باز اتاق خوابمون میومد من رو از فکر و خیال بیرون آورد. بلند شدم پنجره رو بستم و قاب عکس دنیا رو از کنار تختمون برداشتم و بوسیدم امشب چهل شب از آسمانی شدن دنیا گذشته بود …
پایان

نوشته: مبهم

دکمه بازگشت به بالا