دوست دخترم و خانواده عجیب او (1)
به نام خالق شهوت
سکس با محارم همیشه هیجان انگیز و جذاب بوده ، اما دلیل نمیشه دنبالش باشیم یا بخواهیم آن را انجام دهیم پس فقط بهتر است در فانتزی هایمان بماند و هیچ وقت عملی نشود .
این نوشته هم صرفا جهت سرگرمی و لذت بوده و جنبه توهین یا فکر نو یا هرچیز دیگری را ندارد.
امیدوارم از این داستان کوتاه لذت کافی را ببرید:
من سامان هستم 20 ساله از یکی از روستاهای جنوب کشور هستم، کیرم 18 سانت ، قد 180 وزن 73 کیلو ، موهای مشکی و هیکل معمولی و تجربه سکس با کسی را نداشتم.
برای تحصیل به تهران آمدم و در رشته روانشناسی در یکی از دانشگاه های تهران مشغول به تحصیل هستم.
اهل گفت و گو و رفیق بازی نبودم ، زیاد با کسی دم خور نمیشدم ، سعی میکردم آسته برم آسته بیام و به کسی کار نداشته باشم.
همه چی عالی پیش میرفت ، همکلاسی هام بیشتر دختر بودند یعنی یک سوم پسر بودیم باقی دختر ، بعضی ها توی همون کلاس دوست دختر و دوست پسر پیدا کرده بودند اما بیشتری ها با هم جنس خودشون رفیق اجتماعی بودند و هم صحبت.
چند ماهی از دانشگاه رفتنم می گذشت ، زیاد به محیط کلانشهرها و آدم هایش عادت نداشتم ، هر کسی با عقاید و طرز فکری متفاوت در کنار هم زندگی میکردند و بعضی وقت ها سر این تفاوت ها با هم جروبحث یا جدال میکردند ، برعکس روستای ما که بیشتری ها فامیل بودیم و عقایدمان یکی بود و زندگی آروم و بی دردسری داشتیم. همین هم باعث شد زندگی تحصیلی در تهران برایم کمی متفاوت باشد.
در روستای ما زیاد کسی دنبال جنس مخالف و شهوت نبود چون سن پایین ازدواج می کردند و بعدش دنبال کار و کارگری بودند اما من که در یک روستای تقریبا محروم زندگی کرده بودم و پا به محیط شهری گذاشته بودم ، کم کم داشت خلق و خویم تغییر میکرد و احساس میکردم زن ها بیشتر برایم جذاب هستند و کمی احساس نیاز به جنس مخالف پیدا کردم .
پسر کم حرف ولی باهوش در درس و دانشگاه بودم ، زیر چشمی سینه ها و کون های دخترای دانشگاه رو دید میزدم اما حواسم بود که کسی متوجه نشه چون خجالتی و تو داری بودم.
یک دختری همکلاسی ما بود که خیلی از چشم من جذاب به نظر میرسید ،اسمش مینا بود، سینه هایش درشت شاید 80 یا 85 قد 165 و مانتوی تنگ میپوشید طوری که کونش بسیار گرد و جذاب میزد بیرون ، اما به کسی پا نمیداد و دختر قُدی به نظر میرسید. خیلی تو کفش رفته بودم و میخواستم به هر ترتیبی که شده باهاش ارتباط برقرار کنم.
بالاخره نزدیک امتحانات فرا رسید و اون روز که همیشه دنبالش بودم سررسید ، چون من تو کلاس از همه نمراتم بالاتر بود پس خودش به سراغم آمد و بهم گفت: آقا سامان میشه برای امتحانات بهم کمک کنی ، میترسم این ترم مشروط بشم و خانوادم دیگه نزارن بیام دانشگاه .
منم که از قبل تو نخش بودم و از خدا خواسته گفتم : چرا که نه مینا خانم ، هرچی در توانم باشه انجام میدم .
خلاصه من و مینا بعد از دانشگاه ساعت ها و روزها با هم مشغول تمرین و خواندن درس میشدیم در پارک و دانشگاه ، به او یاد میدادم هرآنچه در امتحانات مهم بود ، اوایلش کمی خجالت میکشیدم اما یه خورده که گذشت عادی شده بود و من راحت تر بودم ، اما فقط در رابطه با درس بودش ، نه اون از چیزای غیر درسی می پرسید نه من جرات میکردم سوال کنم.
باقی همکلاسی های پسر هم بهم تیکه مینداختن و میگفتن پسر سربزیر کلاس دوست پیدا کرده ، نکشیمون … ، اما من به روی خودم نمی آوردم ، شایدم بهم حسودی می کردند شاید هرچی اما فعلا هیچی بین من و مینا نبود.
خلاصه امتحانات تموم شد و مینا با نمرات نسبتا خوب قبول شد و از این بابت خیلی خوشحال بود و قبولی اون ترم را مدیون من میدونست برای همین یک جعبه شیرینی گرفت و بیرون از کلاس بهم داد و کلی ازم تشکر کرد و من را به شام در یکی از رستوران های بالاشهر تهران دعوت کرد، من هم از خدا خواسته قبول کردم و گفتم حتما میام .
اون شب رو شب سرنوشت ساز خودم میدونستم پس حسابی به خودم رسیدم ، حموم رفتم ، پشمای کیرم رو با تیغ زدم ، عطر و ادکلن و لباسای رسمی پوشیدم و رفتم به سوی قرار.
رستوران واقعا لاکچری بود ، موزیک لایت ، محیط شاد ، واردش شدم ، مینا را دیدم که از قبل رو یکی از صندلی ها نشسته ، تیپش واقعا محشر بود ، شالش رو برداشته بود ، موهای بلند و بلوندش رو انداخته بود بیرون ، مانتوی تنگ و روشنی پوشیده بود ، سینه هاش داشت خودنمایی میکرد و چاک سینه اش مشخص بود .
رفتم داخل و بدون اینکه زیاد تابلو بازی در بیارم که من یک دل نه هزار دل طلبت شدم ، نشستم روی صندلی روبروش.
بحث صحبت باز شد و کلی ازم تشکر و تعریف کرد.
کمی بگو بخنده بالا گرفت و از محیط رسمی به محیط صمیمی تبدیل شد ، یک ساعتی که گذشت منم دل و زدم به دریا به مینا خانم گفتم : من خیلی از شما خوشم اومده .
مینا: ممنون ، منم همچنین.
بهش گفتم : میتونم ازتون خواستگاری کنم ؟
مینا با شنیدن این حرف جا خورد ، توقع شنیدن این حرف را نداشت ، فضای خنده و شوخی جای خودش را به فضای جدی و رسمی داد.
مینا گفت: اصلا حرفش رو نزن ، من و تو هیچ وقت بهم نمیخوریم.
بهش گفتم : آخه چرا مگه من و تو چیمون از بقیه کمتره ، مگه من چیکار کردم که لیاقتم دختری مثل تو نیست؟
مینا سعی میکرد از جواب سوال طفره بره اما من هی مجبورش میکردم که در این موضوع صحبت کنه.
مینا گفت : ما از لحاظ دین و اعتقادی با هم نمیخونیم ، گفتش تو دینت شیعه هستش درسته .
گفتم: اره
گفتش: من خانوادم اینطوری نیستند و ما هیچ وقت بهم نمیرسیم .
من بهش اصرار کردم که آخه مگه دینت چیه که میگی نمیشه ؟ دیدم ناگهان بلند شد و گفت من دیرم شده و باید برم.
مینا رستوران را ترک کرد و رفت، منکه کلی با سینها ها و کون گرد و گنده اش رویا پردازی کرده بود، حتی به بچه دار شدن ازش هم فکر کردم ، ناگهان تمام افکارم روی سرم خراب شده بود ، نمیدانستم باید چکار کنم ، برم دنبالش یا بمونم ، خشکم زده بود ، اشتهایم کور شده بود ، انگار سیر بودم ، غذا از گلویم پایین نمی رفت . رستوران را ترک گفتم و به خوابگاه برگشتم.
با خودم گفت فردا که به دانشگاه رفتم باهاش صحبت میکنم و از دلش در میارم ، نفهمیدم با چه سختی شب به صبح تبدیل کردم ، فقط خدا خدا میکردم هرچه زودتر صبح شود تا ازش عذرخواهی کنم و همش فکر میکردم ازم ناراحت هستش.
بالاخره صبح شد و طبق معمول وسایلام رو جمع کردم و به طرف دانشگاه حرکت کردم با این تفاوت که این دفعه با دفعات قبلی فرق میکرد، قدم هایم سنگین تر شده بودند و با هر قدمی که برمی داشتم کلی افکار تو ذهنم می چرخیدند، به دانشگاه رسیدم اما مینا اون روز نیومده بود.
نگرانش شده بودم ، اما با خودم گفتم شاید طبیعی باشه یک روز سر کلاس حاضر نشدن پس باید صبر کنم .
فردا شد اما هر چه سر چرخاندم داخل کلاس بازم او را ندیدم ، بازم با خودم گفتم ممکنه تا آخر وقت بیاد ، پس باید بیشتر صبر کنم، اما کلاس تمام شد و او نیامد ، دل رو زدم به دریا و با او تماس گرفتم، مدام یک جمله توی گوشم میشنیدم ؛ “مشترک مورد نظر خاموش میباشد#34; ، تقریبا از این جمله متنفر شده بودم.
من اون آدم سابق نبودم ، سنگینی و درد عشق را در سینه ام احساس میکردم ، تمرکز نداشتم ، از کلاس چیزی نمی فهمیدم، کسی با من صحبت میکرد به سختی منظورش را متوجه میشدم ، همچین حسی تا بحال نداشتم ، حسی بس غریب بود …
هنوز بوی عطر بدنش را بعد از یک هفته غیبت در کلاس استشمام میکردم ، صندلی خالی او حالا شده بود محل چشمان ثابت من.
بعد از گذشت بیش از یک هفته ، وسط کلاس درس بود که ناگهان در کلاس باز شد و دیدم مینا آنجا ایستاده ، با دیدن او راه تنفسم باز شده بود انگار که جانم دوباره برگشته . آنقدر دلتنگش بودم که گویی چندین سال بود که ازش دورم ، دوست داشتم محکم در آغوش بگیرمش و سرم رو بزارم روی سینه هاش و بلند بلند گریه ی شوق بریزم.
مینا به کلاس آمد و استاد با دیدن مینا گفت : خانم سازگار وسط درس آمدید ؟
مینا گفت : ببخشید استاد مشکلی برام پیش اومد نمیتونستم به موقع برسم .
استاد آهی کشید و : بفرمایید بنشینید.
من که یک لحظه ام نتونستم چشم از او بردارم، اما او یکبارم مرا نگاه نکرد ، دلم میخواست هر چه زودتر کلاس تمام شود و به دیدن او بروم تا باهاش صحبت کنم .
کلاس تموم شد و همکلاسی های دختر دور او را گرفته بودند و من موقعیت مناسب ندیدم تا پیشش بروم ، اما از دور حسابی میپایدمش ، مثل همیشه جذاب مثل همیشه دیدنی مثل همیشه سکسی از نگاه من ، آغوش او رویای من بود چه برسه به سکس با او !
تایم دانشگاه تموم شد و من منتظر او نشستم ، موقع خروج تا دیدم کسی نیست و موقعیت جوره ، خودم را به او رساندم و گفت : مینا خانم میشه چند لحظه صبر کنید !
او اعتنایی نکرد به راه خودش ادامه داد بهش گفتم : به این زودی دلت رو زدم ! روزی نبود بهت زنگ نزنم ، روزی نبود دنبالت نگردم بعد تو اینطوری جوابم رو میدی؟! .
ناگهان برگشت و گفت : فکر میکنی برای منم آسون بود که یک هفته نیام دانشگاه ؟! تو از من هیچی نمیفهمی هیچی نمیدونی.
گفتم : اره حق با توی من هیچی نمیدونم ، تنها چیزی که واقعا میفهمم اینکه در نبودنت شکافی در سینم ایجاد شد ، که دردش تموم وجودم رو فرا گرفته ، کدوم دکتری هستش که این درد را دوا کنه؟! .
مینا گفت : پا روی عشق خیال گذاشتی سامان ، من و تو هیچ وقت برای هم نبودیم و نخواهیم بود.
گفتم : اون شب بهم گفتی دینمون به هم نمیخوره ، من حاضرم دینم رو برای تو عوض کنم ، اگه خدایمان بهم نمیخورد پس او را هم عوض میکنم ، اما ازم نخواه بیخیال این عشق بشم .
مینا پوزخندی زد و گفت: تا بحال آستین کوتاه پوشیدی ، چرا ؟
گفتم : چون از بچگیم اینطوری پوشیدم و الان طبق عادته و خجالت میکشم بپوشم، خودت که میدونی خجالتی هستم .
مینا: میدونم ، خوبم میدونم چه شخصیتی داری ولی الان میخوام کلا لباستو در بیاری، میتونی ؟ .
-آخه زیر لباس چیزی ندارم.
مینا : دیدی گفتم ، تو نمیتونی بخاطر من چیزی رو تغییر بدی .
مینا راهش رو گرفت و رفت و بعد صداش کردم “مینا” برگشت که من رو ببینه ، دید لخت لخت هستم وسط خیابون فقط یک شلوار و بدون لباس ، پسر خجالتی اما لخت وسط اون همه جمعیت! .
احساس میکردم همه به من نگاه میکنن اما کارم غیر ارادی بود، اختیاری نداشتم، تفکر قبلی نداشتم ،فقط انجام دادم نمیدونم برای چی نمیدونم چرا، شاید دلیلش عشق بود.
مینا که از کار من به وجد آمده بود آمد کنارم و گفت لباست رو بپوش بریم تو پارک کمی قدم بزنیم و صحبت کنیم .
یک دنیا حرف دارم ، یک دنیا راز …
دین مینا چی بود ؟ خانوادش کیا بودن که مینا می ترسید با پسری وارد رابطه شود ؟ چرا من نمیتونم با مینا باشم؟.
این داستان ادامه دارد …
(قسمت اول این داستان معرفی محیط و حال و هوای داستان بود ، قسمت دوم قطعا خیلی سکسی تر و جذاب تر میشه، این داستان نوشته شده هستش اما به دلیل طولانی بودن میخوام 3 گانه کنمش، اما ادامه داستان بستگی به لایک ها و کامنت های شما داره ، اگه از داستانم استقبال شد قسمت های بعدیش گذاشته خواهد شد) امیدوارم لذت برده باشید، بدرود.
نوشته: مست عاشق
ادامه…