دوست دختر قد کوتاه
سلام به دوستان
من سعید 34 ساله اهل تهران هستم قدم من 185 وزنم 90 کیلو و اندازه 18 سانته.
این داستان نیست یک واقعیت است هر کسی دوست داره باور کنه یا نه برام مهم نیست.
ماشین من پژو پارس هستش داشتم از خونه به سمت کافی شاپ میرفتم پیش دوستان.
راستی بعد از جدایی از همسرم چند سالی تنها بودم البته دوست دختر های زیادی داشتم.
نزدیک کافی شاپ بودم ماشین پارک کردم دیدم دیدم یک چیزی خورد به پام نگاه کردم دیدم یک سگ پشمالو کوچولو هستش بلندش کردم بوسیدمش به هر کسی که رد میشد سوال میکردم مال کیه کسی جواب نمی داد البته یکی دو نفر به دروغ میگفتن مال ماست مدرکی نداشتن ثابت کنند ندادمش کافه رو کنسل کردم زنگ زدم به دوستان یک سگ پشمالو پیدا کردم اگر کسی آمد سراغش گرفت شماره منو بهش بدید سرچ کردم چندتا پت شاپ که غذا سگ و گربه دارند رفتم کسی نشناخت آنجا شماره خودمو دادم مقداری غذا خشک و ظرف غذا پد دستشویی براش خریدم بردم خونه.
اسم سگ گذاشتم همون پشمالو چند روز گذشت پرسیدم سراغ گرفتم کسی پیدا نشد تصمیم گرفتم اگه تا چند روز آینده صاحبش پیدا نشد به یک آدم خوب واگذار کنم یکی از دوستان گفت برو تو همون محله بگرد سراغ بگیر شاید پیدا شد رفتم همون اطراف چندتا خانوم آقا بودن نمیدونستن یک خانومی گفت اینجا یک نفر اعلامیه زده پایین تر روی دیوار.
رسیدم گشتم پیدا کردم دقیقا عکس خودش بود و نوشته بود مژدگانی داده میشود.
زنگ زدم جواب نداد دوباره زنگ زدم جواب داد دیدم یک دختر خانومه گفت بله سلام کردم با خنده گفتم حالا مژدگانی چقدر میدی ؟ گفت مزاحم نشو گوشی قط کرد بهش پیام دادم سگت پیش منه زنگ زد گفت آقا تورو خدا راست میگی ؟ گفتم بله گفت 20 میلیون میدم گفتم آدرس خونتون بفرست گفت چشم آدرس فرستاد رفتم در خونشون دیدم خودش مادرش دم درب خونه منتظرم هستند.
پیاده شدم رفتم جلو یک دختر قد کوتاه تقریباً 152 بود ولی سفید و زیبا سن 30 سالش بود ولی مادرش تقریباً 60 سالی داشت اسم دختره سحر بود آمد پیش ماشین بدون سلام گفت سگم کجاست ؟ با خودش و مادرش سلام کردم مادرش چقدر تحویل گرفت گفتم میشه ببینم اگه ازش عکس داری ؟ تو گوشیش چندتا عکس نشونم داد دیدم خودشه گفتم برم بیارمش گفت منم میام به مادرش گفتم شما هم تشریف بیارید سحر آمد جلو نشست و مادرش عقب ماشین همینجوری داشت گریه میکرد بهش گفتم چرا گریه میکنی داریم میریم پیش سگت فایده نداشت رفتیم داخل خونه دیدم سگه دوید تو بغل دختره اونم آنقدر گریه میکرد که نگو و نپرس آمد که بره گفتم خودم میرسونمت ظرف های غذا و خود غذا خشک و پد دستشویی رو بهش دادم گفت دارم بهش گفتم منم لازم ندارم سوار ماشین شدیم تو مسیر گفت شماره کارت بده شیرینی برات واریز کنم.
گفتم بابات چیکارس ؟ گفت فوت کرده. گفتم خودت چیکاره هستی ؟ گفت خونه هستم پیش مادرم بیکار.
ازش پرسیدم منبع درامد از کجاست ؟ گفت مادرم مستمری بگیر تامین اجتماعی هستش.
گفتم عزیزم این پولی که از تو بگیرم هیچ برکتی توش نیست و خدا رو خوش نمیاد من اصلاً دنبال شیرینی مژدگانی نبودم فقط خواستم باهات شوخی کنم اونم هر کاری کرد که پول بده من قبول نکردم بهش گفتم حالا که آنقدر اصرار داری باشه یک شب شام من و تو مادرت دعوت کن گفت باشه رفتن خونه دیدم پیام تشکر داد و اون شب مقداری با همدیگه چت کردیم بعد تماس تلفنی و جریان زندگی خودمو بهش گفتم اونم گفت شوهرش خیلی خوب بود و پولدار ولی سرد بود بهش نمیرسید جدا شده بود قرار گذاشتیم فردا شب یک کافه رستوران گفتم بیام دنبالت ؟ گفت نه خودم ماشین دارم تیبا با ماشین آمد رفتیم کافه غذا سفارش دادیم ظاهراً از من خوشش آمد بود اون شب کلی بگو بخند کردیم ولی مادرش نیورد گفت دوست نداره بیاد کافه.
بعد از اون موقع دوستی ما و رفت آمد ما با همدیگه بیشتر شد شب ها بیرون میرفتیم گاهی اوقات سگش میورد میبردیم پارک بازی کنه تقریباً دوستی ما یک ماه گذشته بود ولی آدم محافظ کاری بود به این راحتی خونه نمیومد یک شب شام دعوتش کردم خونه خودم با هزاران بدبختی قبول کرد منم با خودم گفتم نباید کاری بکنم که اعتمادشو از دست بده آمد خونه پیشم منم شام و کلی تشکیلات آماده کردم زنگ زدم به یکی از دوستان که کارش این بودن جریان براش تعریف کردم یک قطره بهم داد گفت اصلی هستش فقط یادت باشه توی هر لیوان سه قطره بریزی منم توی تمام لیوان ها سه ریختم اگه اشتباه نکنم اسم قطره اسپانیش فلای بود شب آمد پیشم منم سفره گذاشتم شام گذاشتم دوتا لیوان شام خوردیم داخل لیوان آب ریخت و خورد خدا رو شکر متوجه نشد بهش گفتم بلدی برقصی دوست دارم با همدیگه برقصیم گفت باشه آهنگ گذاشتم شروع کردیم به رقصیدن دستش میگرفتم تابش میدادم چند دقیقه همینجوری کم کم دستم گذاشتم دور کمرش دیدم چسبید بهم معلوم بود حشری شده بغلش کردم بلندش کردم خندید لبش بوسیدم اونم نگاه میکرد دوباره بوسیدمش و لب گرفتم اونم شروع به همکاری کرد همینجوری که تو بغلم بود بردمش سمت اتاق خواب رو تخت دراز کشیدیم منم افتادم روش لب گرفتن و از رو مانتو سینه هاش فشار میدادم دکمه های مانتو باز کردم مثل این ندیده ها لباسشو زدم بالا با سوتین سینه های سایز 80 داشت این نیم وجبی مثل این ندیده ها افتادم به خوردنشون چشماش بسته شدن نفس تند شد گفت لطفاً چراغ ها رو خاموش کن بلند شدم برم خاموش کنم اونم لخت شد منم لباس هامو درآوردم نگاه به کیرم کرد همینجوری که کنار تخت خواب ایستاده بودم با دست گرفت کردش تو دهنش و ساک میزد منم همینطور فشار میدادم تو دهنش نزاشتم نفس بکشه خوابید رو تخت پاهاش باز کرد رفتم تو بغلش کیرم مالیدم به دهنه کسش خیس و لزج بود معلوم بود حشری شده کردم داخل کیرم واقعا به زور میرفت خودش همش اه و ناله میکرد همشو جا کردم داخل و تلمبه زدن صدای بلندش کل خونه رو گرفته بود و همینجوری تلمبه میزدم . کسش خوب کیرمو تا آخر میخورد و تحمل میکرد نشستم بغلش کردم نشست رو کیرم حالت نشسته عقب و جلو میکردم لب رو لب یک دستم دور کمرش با اون دستم با سینه هاش بازی میکردم کیرم تو کسش بهش گفتم پشتت بکن گفت چطوری گفتم رو چهار دست و پا پوزیشن داگی پشتش کرد رو زانو شد دیدم خیلی از کیرم پایین تره بالشت بهش دادم گفتم بزار زیر زانو هات گذاشت از پشت کردم داخل و تلمبه زدن وااااااااای تو اوج بودم داشتم ارضا میشدم اون اول ارضا شد بعد من آبم ریختم داخل روش دراز کشیدم گفت سنگین هستی از روم بلند شو خوابیدم کنارش بغلم کرد یک دفعه زد زیر گریه که چرا این کار رو کردم من بعد از طلاق هیچ وقت گناه نکردم منم کلی باهاش حرف زدم آرومش کردم حالا اشکال نداره هم تو نیاز داشتی به این رابطه هم من حالا که چیزی نشده.
با هزاران بدبختی آروم شد اون شب رفت بعد دوباره زنگ زد و دوباره گریه کردن کلی باهاش صحبت کردم تا ساکت شد.
مدتی با هم بودیم رفت و آمد بعد از یک ماه گفت من از تو باردارم من برق از چشمام پرید خیلی خونسرد بهش گفتم اشکال نداره بزار به دنیا بیاد من خرجشو میدم گفت نمیخوای با من ازدواج کنی ؟ گفتم نه گفت میرم شکایت میکنم ازت گفتم برو هر کاری دوست داری بکن منم از همه جا مسدودش کردم الان شیش ماه که خبری ازش نیست.
فکر کرد زرنگه.
خوبی دوست دختر قد کوتاه اینکه تو بغل خوب جا میشه.
نوشته: سعید