دُر گرانبها یادگار شبی لذیذ
از دوران راهنمایی با جنس مخالف آشنا شدم و رفته رفته وابسته جنس مخالف شدم،
سه تا خواهر بودیم که هر کدوم شیطنتهای خودمون رو داشتیم،
یک حسرتی همیشه داشتم و اونم رابطه با پسر خالم عرفان بود و این حسرت همیشگی من شده بود و این رو خودم به عرفان گفته بودم ،
تعریف از خود نباشه اندامم رو همه پسرا خواهانش بودن و با رفتنم به باشگاه ایروبیک هر روز بدنم رو جذابتر میکردم،
بیست و پنج سالم شد که یک روز خبری از مامانم شنیدم که برای چند ثانیه منو خوشبخت ترین آدم دنیا کرد و بعدش به خاک سیاه نشوند،
مامان:پنج شنبه شب خالت اینا میان برات خواستگاری،
من:جدی مامان؟برای عرفان دیگه؟
مامان:نه دیوونه برای عارف،
عارف داداش عرفان پنج سال ازم بزرگتر بود و به تازگی حراست ی شرکت دولتی شده بود و به دلیل رفت و آمد خانواده ها به شرکت عارف رو مجبور به متاهل شدن کرده بودن،
تا روز پنجشنبه جهان روی سرم خراب شده بود،
صبح روز پنجشنبه عرفان بهم پیام داد و خواهش کرد که جواب رد بدم به داداشش،
فهمیدم که نظرش در مورد من چیه و نتونسته داداشش رو منصرف کنه،
از فکر عرفان در مورد من حرصم گرفت و اون شب بر خلاف میل باطنیم به عارف جواب مثبت دادم،
عاقد:خانم مهسا عقیلی برای بار سوم میپرسم آیا وکیلم شما رو به عقد دائم عارف شیرزاد در بیارم؟
من:بله
همون شب عقد به تالار رفتیم و شبش زن شدم،
سال اول ازدواجم سال سختی بود و گیر دادن خانواده عارف به پوششم و دخالت توی زندگیم منو عصبانی میکرد ولی من حمایت عارف رو داشتم و رفته رفته منو مستقل میکرد،عارف هم مثل عرفان پوست سرخ و سفید و موی بوری داشت ولی ی کم شکم و افکار مسمومی داشت و اختلاف نظرهایی با هم داشتیم،مثلا در بحث بچه داشتن اون عجله داشت و من به تعویق مینداختم و مطمئنا هیچ وقت قبول نمیکردم که بدنمو برای بچه خراب کنم،
عرفان حسرت همیشگی من هیچ وقت نه قبول میکرد و نه لو میرفت که دوست دختر داشته باشه و همه به معصوم بودنش ایمان داشتن،
من در نبود استادمون باشگاه رو اداره میکردم،
یک روز که جلوی باشگاه بودم ی خانم زیبا از ی ماشین ۲۰۶صندق دار پیاده شد،قیافش آشنا به نظر می رسید،وقتی صورتش رو سمت من چرخوند متوجه شدم سارا مهر آبادی دوست صمیمی دوران دبیرستانمه ،همو توی خیابون بغل کردیم و تعارفش کردم و بردمش باشگاه،
داشتیم در مورد خاطرات مشترکمون میگفتیم و زندگی الانمون،
-هنوز هم شیطنتت رو داری؟
+نه بابا گفتم که متاهل شدم،
-مگه من شوهر ندارم!؟
+یعنی بهش خیانت میکنی؟!
-نه بابا، فقط بجز اون با دوست پسر قبلیم هم هستم،
+پس یعنی در حقیقت به دوست پسرت خیانت میکنی؟
-آره دقیقا،
+خب دوست پسرت بفهمه شر میشه،
-راستی بزار عکسشو نشونت بدم،
گوشیش رو باز کرد و عکس حسرت دیرینه منو نشونم داد،برای چند ثانیه هنگ کردم و گوشیش رو ازش گرفتم و مطمئن شدم که بله آقا عرفان که سوتی نمیداد سوتیه بدی داده دستم،
-چی شد مهسا؟شناختیش؟
+آره بابا عرفان برادر شوهرمه،ولی نگفته بود با تو در ارتباطه،
-جدی میگی؟نکنه سوتی دادم؟
+نه بابا اتفاقا خیلی با هم راحتیم،گفته بود با یکی هستم ولی اسمتو نگفته بود،
با شروع باشگاه من رفتم و به سارا گفتم با عرفان هماهنگ میکنم همو ببینیم،
همین که سارا رفت منم لباسام رو عوض کردم و باشگاه رو به شاگردی دیگه سپردم و برگشتم خونه،
نزدیک به دوران قاعدگیم بود و اینقدر مضطرب شده بودم مطمئن بودم که قاعدگیم عقب میوفته،
چنان تپش قلب از این دستاوردم داشتم که شب به زور خوابم برد،
مطمئن بودم تا حالا عرفان فهمیده که سارا چه سوتی داده،
فردا صبح خوابهایی که برای عرفان دیده بودم رو مرور کردم و مصمم شدم برای انجامش،
شیفت کار عارف از هشت شب شروع میشد تا هشت صبح و بعدش بیست و چهار ساعت استراحت بود و بعد شیفت صبح تا شب میشد،
از صبح مشغول اپیلاسیون بدنم شدم و بعدش راهی حمام شدم و طبق قرارم ساعت یازده راهی آرایشگاه شدم اونجا موهام رو کوتاه و رنگ قرمز فالونی کردم و ساعت سه ظهر رسیدم خونه،عارف از دیدنم جذبم شد و میخواست پا پیش بزاره که با گفتن پولی که بابت آرایشم دادم و گله از درآمدش همونجا اختش کردم،
سریع دست به کار درست کردن دلمه برگ مو شدم،
ساعت هفت و نیم عارف میرفت ،ساعت هفت غذای عارف رو دادم و گفتم عارف راستی کاشکی میگفتی عرفان بیاد آخه دلمه های منو خیلی دوست داره،
-آره راست میگی کاشکی زودتر یادمون میوفتاد،
+آره ولی اگه بفهمه تو شیفتی نمیاد (منظورم کم روییش بود)
-وایسا الان درستش میکنم،
با عرفان تماس گرفت و با اصرار راضیش کرد که بیاد،میدونستم که عرفان میفهمه این غذا و این دعوت کار منه،
داشتم گاهی خودمو زیر کیر کوچیک و گاهی بزرگ عرفان تصور میکردم،تمام بدنم استرس و هیجان بود،همین که عارف بیرون رفت، رفتم سمت اتاق خواب و جوراب شلواری دکلته و تاپ یقه باز قرمز ودامن کوتاه مشکی و شورت و سوتین گیپور زردم رو روی تختخواب انداختم،
دلم میخواست دوش بگیرم ولی وقتش نبود،
مشغول پوشیدن شدم و بعدش رژ لب کالباسی به لبام زدم و ی خورده از ادکلن شنل چنس به خودم زدم و رفتم توی پذیرایی منتظر عرفان شدم،یک ساعت منتظر موندم تا آیفون خونه به صدا در اومد،
وارد پذیرایی شد و با خودش شادی به خونم آورد،با لبخندی پذیرای وجودش شدم،نگاه و سلام طمأنینه ای به من کرد و با نگاهش دنبال عارف میگشت،
باید خودم رو کنترل میکردم،با بفرمایید سر میز نشوندمش و براش با اشتیاق دلمه توی ظرفش میذاشتم و سه دونه دلمه ریز از قبل تعیین شده توی بشقاب خودم گذاشتم،
طاقت نیاورد و پرسید پس عارف کوش؟
وقتی بهش گفتم شیفت بوده و رفته احساس می کردم غذام براش زهر مار شده بود و شاید فکر میکرد میخوام سر جریان سارا سین جیمش کنم،
دلمه های خودمو وسط حرفام به سمت دهنم میبردم و برای اینکه رژم پاک نشه دهنمو باز میکردم و اداهای شاید دلربا در میآوردم،
با اینکه سهم من از غذاها کمتر بود عرفان زودتر تمومش کرد و با خوردن یک لیوان آب ازم تشکر کرد و رفت روی تک نفره نشست،
بدون اینکه میز رو تمیز کنم رفتم و با بردن ظرف میوه روی دو نفره کناریش نشستم و پام رو روی پام انداختم و دامنم رو که به زور تا زانو میرسید روی رونم انداختم، نتونستم تحمل کنم،
+عرفان عزیزم بابت جریان دیروز معذرت میخوام،
-بیخیال،
+یعنی منو مقصر میدونی؟
-بسه دیگه،گفتم بیخیال،
+خیالت راحت بین خودمون میمونه،
-دقیقا تنها کسی که نباید میفهمید خود تو بودی و دیگه برام مهم نیست کسی بفهمه،میدونم دقیقا این شام هم برای همین بود،
+چرا من؟آخه مگه من بخیلم ؟هم سارا جوونه هم تو پس کجاش اشکال داره؟اگه بحث شوهرش رو میگی خُب حق داره شوهرش گاگول تشریف داره منم بودم همین کار رو میکردم،
عرفان اخم کرد و تو چشمام نگاه کرد گفت همین دیگه منظورت اینه اگه منم زمانی با کسی بودم تو هم بهم حق بده،
نتونستم اعصابم رو کنترل کنم و بیخیال نقشه م زدم به سیم آخر و گفتم عرفان خیلی بی شعوری ی کم مراعات کن،داری در مورد زنداداشت صحبت میکنی،به من چه گور تو و سارا،
میزان شهوت سرکوب شده ام و حرفهای عرفان دستام رو به لرزه درآورد و صورتم رو سرخ کرده بود،نمی تونستم کنترل خودمو حفظ کنم بدون غرضی سرم رو روی دسته مبل گذاشتم و باسنم رو به سمت عرفان کردم،
از چهره سرخ و لرزش دستم عرفان ترسیده بود و شروع کرد به توجیه حرفش،
گوشیم رو برداشتم و شماره عارف رو گرفتم،
رنگ از رخسار عرفان پریده بود،
+الو عارف حالم خوب نیست میتونی بیای؟
-چی شدی یهویی ؟تازه که من اومدم خوب بودی،
+هیچی فک کنم فشارم جابجا شده،
-مگه عرفان اونجا نیست؟
+آره اینجاست،
-خب گوشی رو بده بهش،
گوشی رو به سمت عرفان دراز کردم و گفتم با تو کار داره،دلم نیومد بیش از این با عرفان بد باشم،خودمو به بی حالی زدم تا دل عرفان به حالم بسوزه،
عرفان گوشی رو قطع کرد و گفت پاشو ببرمت بیمارستان،
بی جون گفتم عرفان دلت خوشه،نمیتونم بشینم،ولم کن خودم خوب میشم،
-نه نمیشه،عارف گفته حتماً ببرمت بیمارستان،
+عارف غلط کرد با تو،من نمیتونم بلند شم،فقط اگه میشه کمکم کن برم توی اتاقم،
عرفان اومد که کمک کنه همین که دست از زیر کتفم گرفت و بازوهای لختم به ساعدش خورد جونی دوباره گرفتم،ولی باید رول رو بازی میکردم که شاید به هدفم میرسیدم،بلندم کرد و من وزنمو کامل روی عرفان انداخته بودم،بهاتاق که رسیدیم خودمو روی تختخواب انداختم و چند ثانیه ای روی شکم موندم که عرفان نگران شد و حالمو پرسید،برگشتم و ازش خواستم که پنجره رو باز کنه و ادای خفه شدن در میاوردم،
پرده رو کنار زد و اومد گفت خوبه؟
+نه دارم خفه میشم ،
-نگران نباش الان خُنک میشی،من بیرونم کاری داشتی صدام بزن،
+باشه،ممنون،
رفت بیرون و من از کارش دندونام رو روی هم می کشیدم،تصمیم گرفته بودم اگه امشب به عرفان نرسم فرداش آدم دیگه ای بشم و عقده ای که داشتم رو جوری خالی میکردم که آوازه ام تو کل شهر بپیچه،
چند دقیقه ای گذشت که صداش کردم که ی لیوان آب خُنک برام بیاره،
عرفان با لیوان آب به اتاقم اومد و نشست کنارم و دستش رو پشت گردنم گذاشت تا بلندم کنه،وقتی نشستم به بهانه حفظ تعادل دستم رو دور گردنش انداختم و لیوان آب رو از دستش گرفتم و خوردم بعد از خوردن خودمو به عقب کشوندم و نشستم،مچ دست عرفان رو گرفتم،نگاهم کرد،
+عرفان عزیزم میشه پیشم باشی؟
-چیزی احتیاج داری؟
+آره،
-چی؟
+تو رو،
نگاه بی اعتنایی بهم کرد،دستش رو سمت دهنم بردم و بین دو دستم گرفتم و بوسیدم و ملتمسانه گفتم میدونم چی در مورد من فکر میکنی،میدونم ازم متنفری،میدونم الان زنداداشتم،ولی بخدا اگه روز خواستگاری اون حرف رو نمیزدی من خودم جوابم منفی بود،حالا هم از زندگیم راضی نیستیم ولی اگه تو بگی همین فردا از زندگی عارف میرم بیرون، اگه بگی باهاش میمونم،از فردا هرچی تو بگی میشم ولی تنها خواسته زندگیم رو بهم بده و امشب رو پیشم باش،
-مهسا!!!؟
+میدونم من بد من احمق ولی تو خوب باش، من میتونم همین فردا با ی غریبه باشم ولی قسم میخورم فقط امشب اولین و آخرین شبیه که ازت میخوام،تو فقط پیشم باش بقیش با من،اگه خواستی بزنم یا فوشم بده،هر چی تو گفتی فقط نزار با این حسرت سر کنم،بیا بیا بغلم کن بخدا دیگه تحمل حسرتت رو ندارم،
عرفان تماشاگر خرد شدن من نشسته بود و اخم کرده بود،
بغضم بیشتر شد و گفتم تو رو به هرکی که میپرستی بزار امشب بغلت باشم اصلأ تو نمیخواد کاری کنی خودم لباسات رو در میارم،
عرفان این دفعه بجای اخم به فکر فرو رفت انگار که بخواد تصمیم بگیره،
خودمو جلو بردم و با گفتن آفرین عزیزم بغلش کردم،وقتی واکنش منفی نشون نداد فک میکردم خوابم ولی وقتی گذاشت لباش رو بوس کنم،جفت دستامو دور بدنش قفل کردم و سرمو روی شونش گذاشتم و ازش تشکر کردم ،
اینقدر هول شده بودم نمیدونستم چکار کنم،
دوباره لباش رو بوسیدم و دستم رو سمت دکمه های پیرهن جگریش بردم و از بالا تا نصفه باز کردم که ازم فاصله گرفت و از تختخواب پایین رفت،قلبم وایساده بود،سرپا ایستاد و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهنش،داشتم از خوشحالی بال در میاوردم که یادم افتاد کلی لباس برای درآوردن دارم،تاپ و دامنم رو به راحتی درآوردم و بی اهمیت به پاره شدن جوراب شلواری رو با سرعت درآوردم که همزمان شد با اومدن عرفان روی تختخواب،چشمم به شورتش بود که انگار ی موز توش قایم کرده،با لبام به استقبالش رفتم و ایندفعه عرفان هم لبای منو میخورد،چه حال زیبایی داشتم منی که دو دقیقه پیش بدبخت ترین عالم بودم،دوتامون روی زانو بودیم و لب میگرفتیم،دستمو پایین بردم و از روی شورت کیرشو دستم گرفتم،وای که چه خوشحال بودم،عرفان ی دستش رو روی سینم گذاشت و چند ثانیه بعد لباشو از لبام جدا کرد و سوتینم رو بالا داد و شروع به خوردن سینههام کرد،دیگه دستم به کیرش نمی رسید،شروع کردم به درآوردن سوتینم،از خوردن سینههام سیر نمی شد،هر لحظه برام سالی بود و دلم خوردن کیرشو میخواست،عرفان قبل از اینکه بزاره کیرشو بخورم منو هول داد عقب و شروع کرد به درآوردن شورتم،
نگاهش که به نگاهم میوفتاد لبخندی میزدم و براش با لبام بوس براش میفرستادم،شهوت زبونم رو لال کرده بود،شورتمو از پاهام جدا کرد و ی گوشه تختخواب انداخت،خوشبین بودم که بخواد برام بخوره ولی بعد از درآوردن شورتش و نمایان شدن کیر خوش تراشش رون هام رو گرفت و بین پاهام نشست،شاید یک ذره کیرش هنوز جا داشت برای بزرگتر شدن،کیر نیم خیزش رو جلوی کصم گذاشت و با اتصال کیرش به کصم پاهام رو نا خواسته بالا دادم و دوباره پایین آوردم اگه بیشتر از این طول میکشید قلبم از کار میوفتاد،مقدار خیسیه ابتدای کصم کیرشو خیس کرده بود و آروم متوجه ورودش به داخل کصم شدم،از شهوت و هیجان به چنگ زدن افتاده بودم و ملحفه تشک رو چنگ میزدم،تا زمانی که کیرشو کاملاً داخل کرده بود کاری بجز بستن چشم و دهنم نتونستم انجام بدم،وقتی قسمت بالای کیرش رو احساس کردم که به اطراف کصم میخورد چشمام و دهنم باز شد و بازدم بلندی بیرون دادم و شروع کردم به قربون صدقه کیرش رفتن،دستش رو روی سینم گذاشت،دستش رو کنار زدم و با همون دستش به بغلم کشوندمش،لبای خوشکلش رو خوردم و از تلمبه زدنش لذت میبردم،
معتاد سکس بدون کاندوم بودم و امیدم این بود که کیرش داخلم خالی بشه،
عرفان خودش مدعی لبام شده بود من دستام رو به دور کمرش حلقه کردم و به کمرش چنگ میکشیدم،صدای ناله هام رو نمیتونستم کنترل کنم،داشتم به ارضا شدن نزدیک میشدم،تمام زورم رو میدادم که تنگ در آغوشم بکشمش،صدای نفس ها و نظم تلمبه زدن عرفان هم تغییر کرده بود دقیقاً شاید ده ثانیه قبل از ارضا شدنم لباش از لبام جدا شد و انگار بخواد خبرش رو بده ولی فشار دست و پاهای من که دورش حلقه شده بود و چشمای خمارم نذاشت صداش در بیاد و گرمای اولین قطرات آبش رو توی کصم حس کردم،با تلمبه های بی جون آخرش منم به لذتی که همیشه آرزوش رو داشتم رسیدم،کم کم دست و پاهای جفتمون بی جون شد،با نیمه جونی که داشتم تنگ در آغوشم گرفته بودم،سرش رو بغل صورتم گذاشته بود،چشمم به پنجره افتاد که درخشش ستاره ای پر نور توی ناخودآگاهم نقش بست،
عرفان داشت به خودش میومد و داشت حرفایی از پشیمونی میزد،با ملامت کردنش توی بغلم نگهش داشتم و با آخرین لب رهاش کردم،
روی تشک خودمون رو تمیز کردیم که عرفان میخواست لباس بپوشه،با التماس دستش رو گرفتم،
-گفتی همین یک بار،
+گفتم فقط امشب،
با اصرار تونستم از بلغش یک بار دیگه لذت ببرم،
فردا شب آخرین تلاشم رو برای کسب همیشگیش کردم و بهش پیام دادم و ازش برای شب گذشته تشکر کردم ولی سعی کرد در موردش صحبت نکنه و در انتهای تماس پرسید قرص خوردی؟
+نگران نباش ی هفته ای هست که عادت ماهیانه م عقب افتاده ،داری صاحب برادر زاده میشی،
شب عارف از پشت بغلم کرده بود و میخواست که سکس کنیم،چشمم به پنجره افتاد و یاد ستاره دیشب افتادم،
+عارف دو سه روزه عادتم به تأخیر افتاده،ممکنه حامله شده باشم،اگه شده باشم باید چه خاکی سرم کنم،
-مهسا بچه گناه داره،رحم کن بهش تا کی میخوای بچه سقط کنی،
+اگه پسر باشه اسمش رو میزارم سهیل و اگه دختر بود اسمش رو میزارم ستاره،(تنها ستاره ای بود که میشناختیم و باید اون شب از یادم نمیرفت،تنها یادگاری عرفان بود که میتونستم حفظش کنم)
نوشته: مهسا