دکتر بازی با خانوم معلم (۵)
…قسمت قبل
این قسمت: یک سواری دلچسب
یه سلام تپل به دوستان عزیز بعد از مدتی طولانی. در قسمت قبل بسیاری از شما بزرگواران از اینکه تجربه ی کون کونکی دوران کودکی ام رو باهاتون درمیون گذاشتم ناراحت شدید و گفتید که من با این کار ری دم توی داستان. به هر حال رابطه ی من و وحید فقط یک پرانتز بود میون رابطه ی عمیق و طولانی من و خانوم معلم و باید بگم اگر در کودکی رابطه رنگین کمونی رو تجربه نکردید نصف که نه اما دست کم یک سوم عمرتون به فناست .
یک سال دیگه هم از عمر من گذشت. سعی کردم تجربه های جنسی قبلی رو فراموش کنم و فکر و ذهنم رو به درس بدم. اما نمیشد. دخترها دست از سرم برنمیداشتن. مثل پروانه به دورم میچرخیدن. یکی دوبار تا درِ مدرسه دنبالم کردن. یکیشون که قد و هیکل اش از خودم درشت تر بود توی یه کوچه خلوت پیدام کرد و قسم پیچم کرد که شمارشو بگیرم و بهش زنگ بزنم. انصافا خوشگل و سفید مِفید بود. با چشمای درشت سبز اش زل زده بود توی چشمام میگفت همش بهم فکر میکنه و دیوونه ی من شده و از این حرفا. شمارشو گرفتم و یه روز جمعه بهش زنگ زدم و توی پارک نزدیک خونه مون قرار گذاشتیم. با لباس بیرون تو دل برو تر شده بود و برجستگی های سینه اش معلوم بود. آستین های مانتوش رو تا آرنج زده بود بالا. عاقبت رفتیم پشت بوته های پارک و کشیدم پایین و با لب های کلفت چاک چاک اش که شبیه لب های آنجلینا جولی بود یه دست برام ساک زد. وقتی برام میخورد و با چشمای سبز درشت اش توی چشمام نگاه می کرد پیش خودم صورت وحید رو تصور کردم. بعد سرشو گذاشت روی پاهامم و دستای لُخت اش رو حلقه کرد دور کونم و خواهش و التماس که با هم دوست باشیم. یه بار دیگه که به خونه تلفن کرد مامانم تلفن رو برداشت و صدام کرد و با چهره ی برافروخته و اخم آلود نگام کرد و همین برام بس بود تا به رابطه هام خاتمه بدم و دوباره برم تو فکر عاطفه، خانوم معلم سکسی و باحال خودم. سال تحصیلی تموم شد و شماره اش رو که از بَر بودم با شماره گیرهای چرخی تلفن یکی یکی انداختم. صدای خانوم معلم از اون طرف تلفن گفت:
-بله
نمیدونم چرا لال شدم و نتونستم حرف بزنم. گوشی رو از هولم انداختم روی زمین. بعد با ترس گذاشتمش سرجاش و مکالمه رو شروع نشده قطع کردم.
نتونستم حواسم رو ازش پرت کنم و دوباره رفتم توی صرافتش که گوشی زنگ زد. دویدم بیرون از اتاق، نفس عمیق کشیدم و گوشی رو برداشتم.
-بفرمایید
-الو، تو زنگ زدی؟ خوبی؟
دوباره تمام رابطه مون اومد جلوی چشمام. تمام مدتِ مکالمه کوتاهمون دستم توی شورتم و روی کیر راست شده ام بود. ازم خواست یک روز بیاد باشگاه سوارکاری بابام تا اسب سواری یاد بگیره.
من بهش گفتم که توی یک جلسه نمیشه یاد بگیره و اونم گفت چه بهتر. بیشتر همدیگرو ملاقات میکنیم.
سه روز بعد توی باشگاه اسب سواری وقتی داشتم برای اسب ها آب می آوردم. سر و کله ماشین خانوم معلم پیدا شد. عاطفه با یه مانتو سیاه نازک و کوتاه و شلوار سفید سوارکاری چسبون و چکمه های براق سیاه از ماشین پیاده شد. آقا نادر کارگر افغانی اصطبل، اسب قهوه ای به نام چهارپر آورد و تحویل من داد. عاطفه دم درب باشگاه بابام رو دیده بود و با هم سلام و احوالپرسی کرده بودن. به غیر از عاطفه یه دختر 10 ساله همراه باباش و سه چهار نفر سوارکار مرد توی باشگاه بودن. یک طرف باشگاه انبوهی از درخت با مسیر اسب رو بود که توی تابستون که هوا گرم میشد هوا رو حسابی خنک و دلپذیر میکردن. به نادر که دور و برمون مثل مگس میچرخید و فضولی میکرد و دستشو سمت کیر و خایه هاش میبرد فرستادم پی نخود سیاه و اسب مشکی رو هم خودم برداشتم و دوتایی با عاطفه آروم آروم رفتیم به انتهای باشگاه و در میان درختها از چشم بقیه پنهان شدیم. وسط راه همونطور نشسته بر اسب ها دستای هم رو گرفتیم. توی آتش شهوت و دلتنگی آغوش هم میسوختیم. عاطفه گیس دم اسبی اش رو از پشت کلاه سوارکاری انداخته بود بیرون و با هر قدم اسب، موهاش میخورد به کمرش و من رو دیوونه میکرد. با اون لباس و اون تیپ همه فانتزیهای من رو یک جا همراه خودش آورده بود. تقریبا یک کیلومتر از محل اصطبل ها دور شدیم. افسار مشکی رو به همراه افسار چهار پر کشیدم و پریدم پایین. کمک کردم عاطفه پیاده بشه. اسب ها رو بستیم به نرده های چوبی و دوتایی رفتیم زیر خنکای سایه درخت و روی چمن ها ولو شدیم. از اینجا میتونستم هرکس رو که به سمتمون میاد تا دویست متر قبل از رسیدن ببینم. پس جامون امن بود. عاطفه به درخت تکیه داد و کلاهش رو درآورد و صورت سرخ و برافروخته و عرق کرده از گرماش زیر آفتاب نمایان شد. موهاش رو آشفته کرد و دستش رو به طرف من دراز کرد و من رو کشید توی آغوشش. من همون جین آبی رو پوشیده بودم که وقتی کون وحید گذاشتم توی پام بود. فقط سر زانوهام پاره شده بود. بطری آب رو دادم به عاطفه. نصفش رو روی سر و صورت و سینه هاش خالی کرد و داد بهم. منم یه جرعه ازش نوشیدم و دیگه معطل نکردم و لب های داغمون رو چسبوندیم به هم. کیرم حسابی سیخ شده بود. توی بغلش حسابی جا خوش کردم. دست عاطفه رفت روی کونم و شروع کرد به مالیدن. دهانش کل دهان و لب هام رو پوشونده بود. زبونش مثل افعی که دنبال موش بینوا کرده باشه دنبال زبونم گشت و پیداش کرد و شروع کرد به مکیدنش.
-آخرین بار کی با خودت ور رفتی؟
-من اصلا از اون کارا نمیکنم.
عاطفه باورش نشد. برای همین ابروهاش رو انداخت بالا. دور و بر رو پایید و پاهاش رو جمع کرد سمت بدنش. حالا کون و رون اش رو از پشت چکمه های سکسی اش میتونستم ببینم.
-بکش پایین. میخوام ببینم چقدری شده. مثل خودت قد کشیده یا نه.
روبروش نشستم روی زانوهام و کمرمو شل کردم. شلوار و شورتم رو کشیدم پایین. عاطفه انگار که داره به جواهر دریای نور نگاه میکنه چشماش درشت شد و موهاش رو با یه فوت از روی چشمش زد کنار. مشخص بود رشد دودولم رو از آخرین دفعه فهمیده.
-برام یه کم جلق بزن ببینم اصلا بلدی؟
دستمو تفی کردم و کشیدم به سر رو روی دودولم و شروع کردم به خود ارضایی. عاطفه روی کون و کپل اش جا به جا شد و گفت عجله نکن تا دوتایی با هم بریم. کیر سیخ ام داشت از جا در میومد. در اوج لذت بودم که دیدم عاطفه مثل برق از جاش بلند شد و دکمه شلوارشو باز کرد، شلوارشو تا مچ پا کشید پایین و دیدم شورت پاش نیست. نشست جلوم و شروع کرد با انگشت تُفی خودارضایی کردن. هر دو ناله میکردیم و نگاهامون به هم و پلک هامون باز و بسته میشد. روبروی هم نشسته بودیم و به عشق هم جلق میزدیم. یه رابطه جنسی کاملا بی خطر اما غرق در شهوت و لذت. اسب ها از بغل چشم ما رو زیر نظر داشتن و شیهه های ریز میکشیدن و پا به زمین میکوبیدن. عاطفه دکمه مانتوش رو باز کرد و دستش رو برد سمت ممه هاش و شروع کرد به چلوندن سینه های سفید و سفت اش.
هر دو بی حال از ارگاسم به درخت تکیه دادیم. من گفتم وقتی ارضا میشم یه جایی ته کونم ذُق ذُق میکنه و حس خوبی بهم میده. عاطفه گفت این خیلی عجیبه و باید ببرم یه جا دکتر اورولوژیست معاینه ات کنه. منم گفتم لازم نکرده. من واسه واکسن زدن هم خجالت میکشم شلوارمو بکشم پایین چه برسه به اینکه یکی بخواد به اعماق سوراخم دست ببره و معاینه اش کنه.
عاطفه گفت: باشه آقا پسر، اگه اجازه بدی خودم معاینه ات میکنم.
منم از خدا خواسته با سکوت و لبخند، رضایت خودمو اعلام کردم.
هفته بعد هر دو برهنه، زیر نور روز توی تختخواب عاطفه بودیم. با بوسه های مختصر شروع کردیم و عاطفه دهن من رو چسبوند به نوک ممه سمت قلب اش. نگاهش کردم که گفت:
بخور، میدونم چقدر دلت هواش رو کرده. اون روز توی باشگاه دیدم چطوری به ممه هام زل زده بودی.
لب هام رو گذاشتم روی سینه سیخ شده قهوه ایش و شروع کردم میک زدن مثل نوزادیم که ممه مامانمو میخوردم. بعد روی تخت، پشت به عاطفه قمبل کردم. عاطفه انگشتشو زد توی کِرِم و آروم فرو کرد توی سوراخم. یه کم دردم اومد که عاطفه گفت دردت اومد عزیزم؟ سرمو به علامت نه چپ و راست تکون دادم و عاطفه بیشتر فرو کرد. چه حالی میداد. عاطفه گفت دلم میخواد الان مثل خسرو شکیبایی توی خانه سبز اسم منو صدا کنی. خنده ام گرفت و مثل خسرو صدامو خش دار کردم و گفتم: عااااااطفه!
-جو…ون
بازم گفتم و گفتم تا خنده ام گرفت و اسفنکتر مقعدم شل شد. عاطفه هم از موقعیت سو استفاده کرد و سریع نشست روی زانوهاش و حس کردم یه چیز نرم تر و بزرگتر داره میره توی کونم. فهمیدم نوک ممه اشه. شروع کرد از کون سفید و نرمم بوسه های آبدار گرفتن و لب هاش رسید به کمرم. در اوج لذت بودم. عاطفه در همون حال که ممه اش رو توی سوراخ کونم عقب و جلو میکرد پرسید: یه خونه باید چجوری باشه؟ اول نگرفتم منظورش چیه اما سریع دوزاریم افتاد و گفتم: باید سبز سبز سبز باشه. درست عین خسرو شکیبایی س ها رو با سوت ادا کردم. عاطفه هم حسابی کیفور شده بود. صدای نفس زدن هاشو پشت سرم میشنیدم. سوراخم گشاد گشاد شده بود. برای حُسن ختام هم همونطور که قمبلی نشسته بودم نشست پشتم و کُسشو چسبوند به کپل های کونم و پهلوهامو با دستاش محکم گرفت و در حالیکه پاهای نرم و بلند و سفیدش دور بدنم حائل شده بود شروع کرد به ضربه های پشت سرهم به کونم و دوباره همون حس عمیق ارضا بهم دست داد. دقایقی بعد، بعد از کلی تقلای عاشقانه در آغوش هم مثل دوتا بچه به خواب رفتیم.
نوشته: اشکان