رابطه عاشقانه در 18 سالگی
سلام
اول از همه باید بگم این داستان حقیقت داره و من به نظر و عقیده هر کسی احترام میزارم (چه مثبت وچه منفی) امیدوارم لذت ببرید؛)
من نیما هستم ۱۸ سالمه و در یکی از محله های جنوب تهران زندگی میکنم. پسرای هم سن و سال من معمولا یا از سر کنجکاوی و یا حتی بخاطر خودنمایی و در موارد کمی بخاطر تنهایی دنبال دختر بازی و این چیزا بودن ؛ با این که اکثرا قیافه های چندان جالبی نداشتن چندتا چندتا زید داشتن و …
اما به شخصه من دنبال این کار نبودم! نه که خوشم نیاد حقیقتش خودمو در حد این نمیدونستم که با کسی وارد رابطه بشمو…
اما همین شرایط حکمفرما بود برای من تا یه روز خنک پائیزی که مدرسه ها تازه ۱ هفته بود که باز شده بود. طبق معمول هر روز با دوستام داشتیم از مدرسه برمیگشتیم که توی مسیر برگشت مون یکم دورتر از مدرسه ی پارکی بود ک همیشه دختر پسرای بزرگتر و گاها هم سن ما از بی مکانی کاراشونو اونجا انجام میدادن!
برای اکثر دوستای دست به خایه من این موضوع جذاب بود اما من حقیقتا با این که واقعا دلم میخواست ک دیدشون بزنم اما انگار ی حسی منو منع میکرد.
خلاصه همین موضوع روز های پیاپی تکرار شد تا رسید به اون روز سرنوشت ساز.
طبق معمول از اون پارک رد میشدیم که سر یه پیچ یه دختر خیلی قشنگ و خوشگل با قد نسبتا کوتاه تر از من اومد و از جلوی ما رد شد . خب مشخصا دوستای کصخل من اون بدبختو تیکه بارونش کردن که واقعا من از این کارشون بدم اومد و جلوشونو گرفتم
همون لحظه بود که دختره ی نگاه عمیقی توی چشام انداخت و ی لبخند ریزی زد و رد شد و رفت؛ من اونروز لباسای جدیدمو پوشیده بودم که واقعا تیپ خیلی نایسی بود موهامم تازه تیپر فید زده بودم که واقعا نسبت به بچه های محلمون خیلی خفن تر در اومده بود کلا با اون تیپ اگه میخواستم راحت میتونستم مخ خیلیارو بزنم قدمم توی اون سن نسبت به پسرای هم سن خودم بلندتر بود )۱۸۵)
خلاصه گذشت و رسید به فردای اون روز…
من به کل این ماجرارو فرامش کرده بودم اما گویی دختره نکرده بود!
اون روز استثنا بود و با رفیقام برنمیگشتم،داشتم از همون پارک رد میشدم که دیدم بله.
همون دختره سر همون پیچ همونجا نشسته و داره دور و بر رو میگرده و چشمش به مسیراس.
خب اون لحظه واقعا به ذهنم نرسید ک دنبال منه چون گفتم که من خودمو در حد اون نمیدونستم و پیش خودم میگفتم چرا همچین آدمی باید به من پا بده؟
خلاصه اومدمو سعی کردم بی اعتنا از کنارش رد بشم، زیر چشی که نگاهش کردم دیدم صاف زل زده به من و با ی حالت خجالت زده ای داره میخنده!
به مسیرم ادامه دادم و چند قدمی ک برداشتم ی دست کوچولو رو روی شونم حس کردم وقتی برگشتم دیدم همون دخترس و وقتی سرم برگشت دستشو سریع برداشت و عذرخواهی کرد.
گفتم +چیزی شده؟
-نه ببخشید ی کار کوچیکی داشتم!
+خب؟
-میخواستم بدونم هر روز از اینجا رد میشی؟
+آره،چطور؟
-هیچی ،فقط میخواستم بگم که منم همینطور.
و روشو برگردوند و رفت. منم میدونستم تهش ب چی میرسه و اینکه اول خودش اومده بود رومو بیشتر کرده بود
رسیدم خونه و کیفمو پرت کردم پریدم رو تخت و بر خلاف شخصیتی که داشتم فقط به اون فکر میکردم
هی خیال پردازی میکردم راجبش و فکرش اصلا از سرم بیرون نمی رفت…
فردا شد و بازم مثل هر روز رفتم مدرسه به کسی راجب دیروز چیزی نگفتم فقط خدا خدا میکردم مدرسه تموم بشه و بدووم برم همون پیچ بشینم و کار رو یکسره کنم
بالاخره زنگ مدرسه خورد و قلبم تپون تپون داشت از تو منو میخورد نفهمیدم چطوری ولی بدو بدو ب پارک رسیدم
چشمم فقط دنبال اون بود و توی پوست خودم نمیگنجیدم ک یهو ی صدای اشنا برق از سرم پروند!
بله خودش بود…
-دنبال کسی میگردی؟
+س س سلام…
-علیک
-چرا رنگت پریده؟ بیا روی نیمکت بشینیم ببینم
بدون اینکه فکر کنم مغزم به دستوراتش عمل میکرد
نشستیم و قمقمه شو درآورد و داد بهم ک ازش بخورم
فهمیده بود ک اولین بارمه و خب منم همه جای بدم یخ زده بود. پاهامو حس نمیکردم
یکم ک اب خوردم حالم جا اومد و یکم بهتر شدم
گفت خب خودتو معرفی نمیکنی؟
معرفی کردم و اونم سریع گفت
منم بهار ۱۴ سالمه
گفتم چ اسم قشنگی داری
خندید و گفت مطمئنم اولین بارته
منم خندیدمو گفتم اره
یکم خودشو بهم نزدیک تر کرد
گوشیشو از کیفش در اورد و گفت میخوای بیشتر اشنا شیم
منم از خدا خواسته گفتم چرا ک نه
دیدم به آیکون تلفن توی گوشیش اشاره میکنه ک یعنی شمارمو بگیر
منم سریع گوشیمو در اوردم و دادم بهش تا شمارشو بزنه ک دیدم بعد زدن شماره رفت توی دوربینو ی سلفی قشنگ از خودش گرفت بعد سلفیرو سریع گذاشت بکگراندم!
گوشیمو دادو بلند شد گفت تا باهاش هماهنگ کنم…
دوستان انتهای این داستان دقیقا چیزیه ک توی این سایت دنبالشین پس اگر خوشتون اومد بگین که توی پارت های اینده تمومش کنم و به اصل داستان برسیم
خیلی ممنون و چیزی ک مینویسید انعکاس شعور خودتونه.
نوشته: نیما