رابطه علی و رضا (۱)
دوستان موضوع این خاطره من گی هست و اگر کسی داستان گی رو دوست نداره میتونه نخونه …
اسم من علی هست و من از سن ۱۵ سالگی فهمیدم گرایش جنسی ام با بقیه فرق داره و من بیشتر به پسر ها تمایل دارم دوست داشتم مثل دوستام و بقیه مردم عادی گرایشم به سمت دخترا باشه ولی دست طبیعت رو نمیشه خوند
بگذریم ، خاطره من از اونجا شروع شد که بعد از پایان دوره خدمت از تهران برگشتم شهر خودمون و منتظر کارت پایان خدمت بودم
بعد از گذشت چند ماه به اصرار خانواده نامزد کردم که اصلا تمایل به این ازدواج نداشتم چندین بار تصمیم به طلاق گرفتم ولی خانواده سد راهم میشدند
من در یکی از شهرستان های جنوبی کشور زندگی میکنم اینجا رسم است دختر و پسر یک یا دوسال نامزد باشن بعد عروسی میکنن و همون دوره نامزدی ازدواج رو ثبت میکنن
خلاصه بخاطر ازدواج فامیلی که داشتم هیچ کدوم از خانواده ها قبول به طلاق نمیکردن و من داشتم این وسط نابود میشدم از اون طرف دلم هم برا اون دختره میسوخت که داشت زندگیش نابود میشد
یک روز تصمیم گرفتم همه چیو بزارم و برم تمام نقشه ها رو کشیدم و هنوز یادمه بیستم دی ماه بود من شب موتور سوار شدم و رفتم چند کیلو متر جلوتر موتور رو کنار جاده گذاشتم و خودم با تاکسی که از قبل هماهنگ کرده بودم رفتم
اومدم تهران و هیچ جایی برای خواب نداشتم چند روزی توی کوچه و خیابون گشتم دیدم اینجوری نمیشه اصلا من برای اینکه کارتن خواب یا بیچاره باشم نیومده بودم تهران خیلی سخت دنبال کار گشتم و بعد از گذشت یک ماه یک کارگاه تولیدی پوشاک کار پیدا کردم
چند ماهی به همین صورت گذشت اصلا از خانواده هیچ خبری نداشتم خیلی دلم براشون تنگ شده بود مخصوصا برا مادرم شبها کارم شده بود گریه کردن
از کارم پشیمان نبودم باید این کارو میکردم
یک کم اوضاع مالیم بهتر شده بود و خودم سفارش میگرفتم و تحویل تولیدی های مختلف میدادم برام دوخت میکردن میخواستم توی این مدت با یک نفر به اسم رضا آشنا شده بودم
این اقا رضا تقریبا دوسال از من کوچکتر بود من ۲۴ سالم بود رضا ۲۲ سالش بود
رضا اصالتا برای یکی از روستاهای اصفهان بود بخاطر مرگ پدر و مادر و خواهرش تنها شده بود و از اونجایی که اصفهان کسی رو نداشت اومده بود تهران واسه کار و داستان ما همینجا به هم گره خورد
من و رضا خیلی با هم رفیق شده بودیم و بعد از چند وقت که من دست وبالم باز شد و رضا هم یک مقدار پس انداز داشت تصمیم گرفتیم خونه اجاره کنیم
رفتیم چندتا خونه دیدیم و بالاخره یکی از این خونه ها پسندیدم
از اونجایی که من از خونه فرار کرده بودم نمیتونستم قولنامه رو بنام خودم بزنم بخاطر همین به اسم رضا زدم
رضا خبر داشت که من گی هستم ولی از داستان خانواده ام هیچی نمیدونست یک روز که داشتم سفارش های مشتری هارو جمع و جور میکردم رضا اومد پیشم و گفت علی یه سوال بپرسم راستش رو بهم میگی ؟
-بپرس عزیز چرا نگم
-خانواده تو کجان چرا هیچ وقت کسی به تو زنگ نمیزنه ؟
من که خیلی دو دل بودم که داستانم رو تعریف کنم یا نه
-داستانش خیلی مفصله یه روز که بیکار بودیم برات تعریف میکنم حالا پاشو سفارش ها رو آماده کنیم
چند روز مدام به سوال رضا فکر میکردم و یک درگیری عجیبی برام به وجود آورده بود همش فکر میکردم بابام کجاست ؟ داره چیکار میکنه یا مادرم و یا خواهر هام اصلا داداشم کجاست در مورد من چی فکر میکنن …
خیلی بدجور ذهنم در این مسائل شده بود و رضا هم متوجه شده بود که من فکرم درگیر یک موضوعی شده ولی نمی دونست موضوع چیه بعد چند وقت یک شب بعد از شام بهم گفت که علی میگم عاشق شدی ؟
-عاشق ؟؟؟ منو عشق اصلا به قیافه ام میخوره ؟
-به قیافه نیست که به دله !!!
-رضا تو که میفهمی من گی ام پس این چرت و پرتا چیه میپرسی ؟
-خب باشی چه ربطی داره ،،
-میگم من گی ام یعنی از دخترا بدم میاد نمیتونم اونا رو تحمل کنم از قیافه دخترا متنفرم اینو میفهمی
-راستش اینو میفهمم تو این مدت به من باهات همخونه هستم شب و روز با توام ندیدم دنبال پسرا هم باشی ؟
-رضا خودت که میبینی چقدر سرمون شلوغه به نظرت میشه به فکر چیز دیگه هم باشم ؟
-اره راست هم میگی
-خب پاشو جمع جور کنیم سفارش های فردا رو اوکی کنیم
همچنان درگیری فکری من زیاد بود و فکرم این بود اون دختر بیچاره داره چیکار میکنه ؟ داشتم عجیب خودخوری میکردم کارم جایی رسیده بود که شب تو خواب همش داد میزدم
بعد چند مدت مشکلاتم خیلی زیاد شده بود تیک های عصبی گرفته بودم و ریزش مو شدید داشتم با رضا رفتم دکتر گفت که بخاطر مشکلات عصبی هست و باید حجم کار و کم کنی ولی من خوب میفهمیدم که مشکل از کجاست
یک شب که داشتم با رضا از باشگاه میومدم خونه خیلی بغض کرده بودم و داستان رو کامل برا رضا تعریف کردم …
ادامه داستان در پارت بعدی
نوشته: علی