رستگاری اقلیت (2)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

از مغازه ی دختره که اومدم بیرون…همزمان هم خوشحال بودم…هم مضطرب…گیج بودم و دلهره داشتم…دلهره ای که داشتم با صدای زنگ گوشیم شدت گرفت…یه لحظه فکر کردم دختره س , گرچه این فکر , چیزی بیشتر از محال بود!آره…سعید بود ! میگفت پاشو بیا خونه مون , زنگ زدم به مامانم گفتم میرم خونه سعید , شاید امشب پیشش وایسم…نیم ساعت بعد رسیدم خونه ی سعید , خونه شونو خیلی دوست دارم یه جورایی خیلی خوش فازه ! خیلی هم دنجه…اینجا حس آرامش بهم دست میده…میگفت مامان باباش رفتن کرج خونه آبجیش , تا یکی دو هفته دیگه هم نمیان…سعید واسم پیژامه آورد که دیگه حسابی راحت باشیم…لم دادیم رو کاناپه , سعید رفت یه فلاسک چایی هم آورد گذاشت رو میز , منم یه خشاب گچ رو کردم ( گچ=یه نوع قرص خاص که منو سعید بهش میگیم گچ ! )که حسابی ریلکس و نعشه بشیم , چایی هم بود و یه گچ کاری خفن کردیم ! [ گچ کاری ! = اصطلاحی که منو سعید بکار میبریم وقت خوردن یه سری قرص ها ! ]بعد سعید یه فیلم گذاشت نگاه کنیم , فیلم جذابی هم بود ” کازابلانکا ” یه فیلم کلاسیک , درام … گرچه جذابیتش میون بحث های طولانی منو سعید گم شده بود!بحث هایی که با دود شدن سیگار همراه بود…و لیوان های چایی پر رنگ …سعید از دخترداییش میگفت , که چند ساله مخفیانه عاشقشه… ولی هنوز جرات نکرده بهش بگه …بارها بهش گفتم یا بیخیالش شو , یا برو بهش همه چیو بگو! بهم میگه رادمهر تو نمیدونی عشق چیه ! تاحالا عاشق نشدی !من از این که بگه نه ! میترسم …من هیچوقت این حس سعیدو کامل درک نکردم…سعیدم همیشه با خنده و شوخی , شایدم جدی ! اینو بهم میگفت:صبر کن رادمهر…تا ابد که با این دوست دخترای ساعتیت نیستی…که این میاد اون میره , این یکی دو هفته , اون یکی دو روز …میان و میرن…اصلا متوجه نمیشی کی رفت ! کی اومد !یه روزم یکی سرزده میاد…حس میکنی که دیگه همیشه هست ! اما اگه یه روز بذاره بره…توام خودتو بکشی که از یادتو دلت بره…ولی اون همیشه هست…نمیره…من همیشه به حرفای سعید میخندیدم , من ؟!!! نه بابا من اهل عشقو ، این خل بازیا نیستم … من همینجوری دارم زندگیمو میکنم سرم درد نمیکنه , دستمال هم نمیخوام !سعید خیلی پسر احساسیه…یکم خجالتیه…البته به وقتش آدمو قورت میده عنتر!!میدونم بخاطر سمیرا ( دخترداییش ) خیلی غصه میخوره…فیلمو که نفهمیدیم چی شد ! …ولی این سیگارها بودن که بی وقفه میسوختن…گاهی حرفامون ته میکشید…هر دوتامون خیره میشدیم به تلوزیون…شایدم فقط خیره میشدیم , فیلمو که نگاه نمیکردیم … خیره میشدیم و میرفتیم تو فکر…کازابلانکا هم به آخراش رسیده بود , اما من بحث جدیدیو شروع کردم , [ دختره ی عطر فروش ! ]-امروز با یه دختره آشنا شدم تو سجاد , لامصب بدجور جذاب بود ! حس خلی بهش داشتم , انگار دلم پیشش گیر کرده لامصب ! نمیدونم سعید… شایدم کسخل شدم ! تو یه عطر فروشی کار میکرد , یه ادکلنم ازش خریدم…-پس بگو ! گفتم امشب یه طوری شدی , میری تو فکر , کسشعرم زیاد میگی ! …البته تو عنتری که من دیدم تریپت به این داستانای دراماتیک نمیخوره! [ با لحن مسخره آمیز و خنده ] نکنه…دلم…پیشش…گیر…کرده !!! هههه-زر نزن بیشعور , میگم مثل هیچکدوم از دخترایی که تاحالا مخ زدم نبود…- برو بابا , تورو بهتر از خودت میشناسم !تو فقط دوست میشی عشقو حال ، صفا سیتی , عرقو ورقو خونه خالیو بنگ و تنگ , میزنی توشو بعدشم بای بای لیدی ! ههه-آخه کلپسه با همی کنترل بزنم تو صورتت ! بیشعور میگم این با همه فرق داشت…دیدمش وا رفتم… ماتم برده بود…باهاش حرف میزدم کلی سوتی دادم!!یاد حرفای تو دیوس افتادم , هروقت سمیرا رو میبینی دلت میلرزه , ریتم نفس هات تند میشه و خل میشی !!!-هییییی بیشعور… آره… میبینمش خل میشم…توام خل شدی عنتر ؟!-نمیدونم…ولی از وقتی دیدمش دارم بهش فکر میکنم…-خب پس خوار قلبت گاییده س !!!-نمیدونم…نمیدونم…شاید حق با سعید بود…من اهل این حرفا نبودم هیچوقت…اینم حتما بخاطر جذابیت بیش از حد دختره س که انقد جذبش شدم , یا شایدم یه هوس مسخره س !!! نمیدونم…سعید شام پخته بود , یه ماکارونی واقعا خوشمزه ![ سر میز – موقع شام ]-بهه بهه عجب غذایی پختی دیوس ! کدبانویی شدی واس خودت هاا ! دیگه وقتشه شوهرت بدیم بره !-ایییی بابا … کی میاد مارو بگیره ! ههشب خیلی خوبی بود , کلی خندیدیم…گپ زدیم…شام خوردیمو , یه فیلم دیگه هم دیدیم …[ پاپیون] اینبار زیاد حرف نزدیم , شاید چون قبلش به اندازه کافی حرف زده بودیم !فیلم خیلی قشنگی بود …و تاثیر گذار…بعد از فیلم رفتیم بخوابیم , سعید زود خوابش برد … من رفتم کنار پنجره یه سیگار روشن کردم , یه چیزی تو سایه روشن های خیابون توجه مو جلب کرد…از رو درخت رفت بالا…اه ! این گربه های بی چشم و رو ! انگار داره منو نگاه میکنه …یه گربه ی سیاه…ازشون خوشم نمیاد…پیششته , برو پدسگ!! نه ! نمیره وقیح !!سیگارم تموم شد …منم رفتم خوابیدم…صبح ساعت نه بود که بیدار شدم , شاید در انتظار زنگ یا پیام دختره بود که بلافاصله گوشیمو نگاه کردم…نه , فقط یه پیام طبق معمول از ایرانسل , دوتا میسکال هم مامان…سعیدو بیدار کردم , صبحونه خوردیمو , بعدش راه افتادم که برم خونه…تو راه که بودم , دوباره مامانم زنگ زد-سلام مامان خوبی ؟!-سلام آره , تو خوبی ؟! حتما خواب بودی تا الان ؟!-نه بابا ! نیم ساعت پیش بیدار شدم , زنگ زده بودی ؟!-آره , گفتم داری میای یه فیش هم واسه تلوزیون بگیری , توله سگ بچه گلی خانوم اومد کندش ! ( گلی خانوم _ همسایمون )-آها ، باشه , چیزی دیگه لازم نیست ؟!-نه فقط زود بیا که دیشب نشد برگریزانو ببینم , لااقل تکرارشو ببینم !-کشتین خودتونو با این سریالای جم ! باشه زودمیام , فعلا خدافظ-مواظب خودت باش , خدافظ…حواسم به گوشیم بود , مثل فکرم که پیش دختره عطریه بود … دختره ! هه دخترک عطر فروش !! حتی اسمشم نمیدونم !یک آن دلهره ای که نمیدونم از چی ناشی میشد تموم وجودم رو پر کرد…اونقدر که دیگه نتونستم برونم … یه جا زدم کنار , ماشینو پارک کردم … اومدم بیرون…قدم میزدم … رفتم تو یه پارک…رو نیمکت نشستمو یه نخ سیگار روشن کردم …بدجور سرفه م گرفته بود… اه ! سیگار لعنتی ! روزی یه بسته سیگار…سینه مو خیلی داغون کرده…نمیدونم… شاید بین این همه دود توی سینه م , قلبم اصلا گم شده باشه !نمیدونم…پس چرا به اون دختره که فکر میکنی بدجوری میتپه ؟! ها عنتر ؟!دو تا دختر رو دیدم که چند نیمکت جلوتر از من نشسته بودن…چندلحظه بعد دو تا پسر هم اومدن , تیکه مینداختن , حرفای زننده ای میزدن…به قیافه ی دخترا اصلا نمیخورد که اهل این برنامه ها باشن…خودم یه پسر فوق العاده تخسم ! ولی اون لحظه یه جوری شدم… دو تا دختر که شاید به زور پونزده ’ شونزده سالشون بود…نه آرایشی…نه لباسای ناجور…نه سروگوششون میجنبید…هیییچی !!!دو تا پسر با تیپ های جیغ و موهای تیغ تیغی ! که مشخصه هیژده ’ نوزده سال بیشتر نداشتن , واقعا حرفای ناجوری میزدن !!دیگه طاقت نیاوردم , میخواستم پاشم چیزی بهشون بگم اما صحنه ای که دیدم منو سر جام میخکوب کرد…دخترای به ظاهر ساده…و بچه !پا شدن و ریلکس و شنگول با پسرا رفتن!!!اما چرا من ؟!چرا من به این کنش ها واکنش نشون دادم؟!من که خودم کم مخ نزدم…کم سو استفاده نکردم…نمیدونم…یه سیگار دیگه روشن کردم , هنوزم حسم خوب نبود… همینجوری نشسته بودم…به درختا نگاه میکردم…به پرنده ها…خلوتمو صدای زنگ پیام بهم زد…{ مامان:کجایی؟ داری میای دوتا نون هم بخر }یادم اومد که گفته بودم تا نیم ساعت دیگه خونم …پا شدم که برم سمت ماشین…حالم هنوزم گرفته بود…سیگارمو انداختمو راه افتادم رفتم تو خیابون…خواستم یکم قدم بزنم…چند دقیقه راه رفتم , یه فیش هم خریدمو , بعد سوار ماشین شدم و راه افتادم… از سر کوچمون نون هم گرفتم و اومدم خونه…احساس خستگی میکردم…رفتم دوش گرفتم , بعد دراز کشیدم رو تختم…دیگه احساس بد نداشتم…ساعت دو بود , مهراد صدام کرد:رادمهررر! پاشو بیا ناهار !-باشه داداش , الان میاممهراد خیلی پسر گلیه , میره سر کار , ( پیش بابام تو نمایشگاه ماشین ) , کلا خیلی سر به راهه داداشم…البته منم خب سر به راهم !!! فقط سر به راه های ناجور !![ سر میز ناهار ]-سلام بابا-سلام!!! رادمهر خان ! حالت خوبه ؟! اصلا معلوم هست کجایی تو؟!-سعید بابا و مامانش رفتن کرج , تنها بود دیشب جاش بودم…-ماشینتو بردی نشون بدی , میگفتی ریپ میزنه ؟!-نه هنوز , امروز میبرم-من نیگاش کردم , از سیلندراشه-ببر پیش بهمنی , فلکه ضد , کارشو بلده-باشه , بلدم جاشو , امروز میبرمبابام خیلی هوامونو داره …منم خیلی اذیتش میکنما , ولی خیلی چاکرشم…بعد ناهار رو تخت ولو شدم و خوابیدم…ساعت چهار بود که از خواب بیدار شدم , گوشیمو چک کردم , نه خبری از دختره نبود…حاضر شدم برم بیرون , ماشینمم باید میبردم تعمیرگاه…زنگ زدم سعید , برنامه ای نداشت , گفت بیا خونمون منم بیکارم , بریم یه دوری بزنیم بیرون…بیست دقیقه بعد خونشون بودم , یکم نشستیم و یه چایی خوردیم , بعد رفتیم فلکه ضد واسه ماشینم…ساعت هشت بود که کارم تموم شد , سعید گفت بنداز از صدمتری بریم پیش مهتی موش ! یکم علف بگیریم امشب روشن شیم !!-هه کی هست این مهتی موش ؟!-تو برو , بچه باحالیه !!رفتیم پایین شهر …دلم یکم گرفت , خیلی پسر شادیم ! ولی دیدن فقر… و غم مردم … خیلی ناراحتم میکنه…رفتیم سر یه کوچه , مهتی موش , یه جوون سی ساله , لاغر و استخونی , با موهای فرفری که ریخته بود رو پیشونیش , رو صورتش پر رد و زخم…یه پیرهن سفید و شلوار پارچه ای و کفش اسپرت ! اونجا وایساده بود , سعید پیاده شد و رفت گرفت و اومد…رفتیم خونه سعید , کشیدیمو ! بعدش موزیک و رقص و خنده و فاز خلصه !!ای !! خوش گذشت…ساعت 10 بود , سعید زنگ زد از بیرون غذا آوردن … خوردیمو , یه فیلمم دیدیم و بعد گرفتیم خوابیدیم…صبح که بیدار شدم ساعت نه بود , بازم مثل دیروز اول گوشیمو چک کردم…نه!!! خبری نیست از دختره…هنوزم بهش فکر میکردم…هنوزم یادش بودم…حسی که بهش داشتم اون شب , یادم نمیرفت اصلا…صبحونه خوردیمو پا شدم رفتم خونه مون…[ دو روز بعد… ]ساعت نزدیک سه بود تازه ناهار خورده بودم , رفتم اتاقم و رو تخت ولو شدم…بازم یاد دختره افتادم…ولی گفتم چند روز گذشته ! خبری نشد ازش…گفتم احتمالا دیگه زنگ نمیزنه…هنوز خوابم نبرده بود که صدای زنگ گوشیم در اومد…خوابالود گوشیمو نگاه کردم , یه شماره ی ناشناسه !-بله ؟!-سلام…-سلام , بله بفرمایید؟!-خوبی ؟!-مرسی , ببخشید شما؟!-من؟…اممم…شما چی حدس میزنی؟!( یکم فکر کردم , اوه اوه !! سریع صداشو شناختم ) فقط یه نفر میتونی باشی…دخترک عطر فروش !!!-(با خنده ) آره…-خوبین ؟!!! چه عجب بلاخره زنگ زدین!!-مرسی , یکم گرفتار بودم نمیشد زنگ بزنم ، هه دخترک عطر فروش گفتی؟!- ( با خنده ) آره خب , اسمتون رو که به من نگفتین !!-خب من…امممم , پریا هستم !!!-اسم خیلی قشنگی دارین !-مرسی…و شما ؟!-رادمهر…-رادمهر؟! اسم قشنگیه…-مرسیییی-خب گفتین زنگ بزنم آشنا بشیم…خب بفرمایید!! بگین ! آشنا بشیم !!-اممم , چطوره یه جا قرار بذاریم , حرف بزنیم تا کامل باهم آشنا بشیم دیگه…-قرار…اممم نمیدونم چی بگم…-الان سر کارین ؟!-نه امروز کلا نمیرم…-خب پس خوبه , شما یه جا رو بگین , تا همونجا همو ببینیم…وقتشم شما بگین-الان که میخوام برم پیش دوستم…بعدشم اممم , صبر کن…بعدش میتونم ببینمتون!!!-کجا همو ببینیم پس ؟!-من دارم میرم سید رضی , خونه دوستم…شما میتونی بیای دنبالم؟!-آره , فقط ساعت چند ؟!-خب من تا دو ساعت دیگه میرم تا هفت اونجام… شما میتونی هفت اونجا باشی؟!-آره ! راس هفت اونجام , فقط آدرس دقیقشو هم بگو…-باشه , آدرسو الان اس میکنم واستون-باشه…-خب کاری ندارین با من ؟!-نه دیگه , فقط پریا !!!-بله ؟!!!-مرسی که زنگ زدی…-خواهش میکنم…پس میبینمت , فعلا خدافظ-باشه , فعلا خدافظ…میدونستم بلاخره زنگ میزنه!!!حس خوبی داشتم…شده بودم مثل زمون تینیجریم ! پونزده ’ شونزده سالگی…وقتی تازه میخواستم با دخترا دوست بشم…استرس داشتم و…ساعت نزدیک پنج بود…رفتم ریش سیبیلامو اصلاح کردم…تو کمدم میگشتم…میخواستم تو اولین قرار , حسابی در نظرش خوب جلوه کنم…بعد از کلی دختر بازی اینو خوب فهمیدم که اولین قرار , اولین حرف ها تو لحظه اول آشنایی خیلی اهمیت دارن!!آدرس دقیق رو واسم فرستاد…تو نیم ساعت آماده شدم… جلو آینه که واستادم… انصافا خوشتیپ شده بودم !یه ربع به شیش از خونه زدم بیرون , اول رفتم پمپ بنزین , بعدشم ماشینو بردم کارواش…ساعت شیش و نیم بود… رفتم یه شاخه رز هم گرفتمو راه افتادم برم سر قرار…یکم اضطراب داشتم…تا قبل رسیدنم دو ’ سه نخ سیگار کشیدم … اوه ماشین خیلی بو سیگار گرفته ! ادکلنی که دیروز از پریا گرفته بودمو از تو داشبورد برداشتمو زدم به لباسم…یکمم زدم توماشین…دهنمم بو گند میداد…کنار به سوپری نگه داشتمو یه بسته آدامس خریدم…ده دقیقه مونده بود به هفت … من رسیدم به همون آدرسی که داده بود…پیام داد اومدی ؟! نوشتم آره بیا بیرون منو میبینی…نوشت وایسا تا پنج دقیقه دیگه میام…یکم دلشوره داشتم… و دلشورم به حد خودش رسید وقتی دوباره یه گربه ی لعنتی رو دیدم …( چند روز پیش هم یه گربه سیاه دیده بودم )اینبار یه گربه سفید بود !!که پشت درخت وایساده بود , فقط نیمی از بدنش مشخص بود…این یکی به من نگاه نمیکرد اصلا …در واقع اینبار من بودم که به گربه خیره شده بودم !!!شاید واقعا یه نشونه بود…نمیدونم…از تو آینه دیدم که پریا داره با قدم های آهسته به ماشین نزدیک میشه…اومد درو باز کرد و نشست…راستش یکم اضطراب داشتم ! البته سعی میکردم که کاملا عادی جلوه کنم !-سلاام ! خوبی !؟-سلام مرسی , شما خوبی ؟!-ممنون , خیلی خوشوقتم از دیدنتون !-( با لبخند ) منم همینطور…-خب !! پریا خانوم کجا بریم ؟!!-اممم نمیدونم … شما بگو کجا بریم؟!-خب هرجا که شما دوست داشته باشین!!-میخواین همینجوری یکم دور بزنیم با ماشین…-خب پس یکم دور میزنیم بعدشم حالا یه جا میریم دیگه , یه نوشیدنی چیزی میخوریم …- ( با لبخند ) باشه , حرفی ندارم …میخواستم حرکت کنم که دیدم گربه از پشت درخت اومد بیرون…لعنتی بی چشم و رو !!! اشتباه کرده بودم…گربه سفید نبود…نیمی از بدنش کامل سیاه بود…اما فکرمو مشغول نکردم , سریع گازو گرفتمو رفتیم…-خب از خودتون بگین ؟!-خب من رادمهرم…بیست و پنج سالمه…فوق دیپلم کامپیوتر… خوبه؟!-نه دیگه ! مختصر نگین ! مثلا اخلاقتون…اممم خصوصیاتتون اینا…-خببب من , خوش اخلاقم!! ( با حالت شوخی ) خیلیی مهربونم , یکمم احساساتی ام !-خوبه ! خب دیگه ؟!-یکم زودرنجم ، یکمی هم حساس…بعد… من به ندرت عصبی میشم ولی اگه هم عصبی شم دیگه واویلاس !!!-عجب !!! پس اگه باهم باشیم که هر روز واویلاس !!!-یعنی هر روز کاری میکنی عصبی شم ؟!-خب تا ببینیم چی پیش میاد دیگه !!!-شما از خودتون نمیگی ؟!-چرا , اول بگو چرا ازم خوشت اومد ؟!-نمیدونم ! من اومده بودم سجاد واسه خرید…میخواستم سوار ماشین شم , برم که اتفاقی دیدمتون…بعدشم که جذبتون شدم و … !!-بعدش اومدینو پررو پررو گفتین من ازتون خوشم اومده دختر خانوم !!! ( با خنده )-آره !! همون لحظه اول که دیدمتون , دلم لرزید…جز شما دیگه چیزی نمیدیدم !!هر چی میگذشت یخ جفتمون داشت باز میشد…فکر میکردم خیلی دختر خجالتی باشه !!اما کلا اشتباه می کردم !پریا:رادمهر آقا ؟! نه آقا رادمهر !! آییی کدومشو بگم ؟!! جور در نمیاد اصلا !!-خب بگو رادمهر فقط !-( با خنده ) باششه … راد…مهر !!! گفتی بیکاری ؟!-آره , فعلا بیکارم … البته فعلا !( با حالت شوخی گفتم ) میگم پریا !! منم اومدم تو مغازت دلتو بردم دیگه , نه !!؟-( با اخم و لبخند ) فکر نکنم !!! بعدشم من که هنوز جواب مثبت بهت ندادم !پریا خیلی دختر شوخ طبعی بود , البته خیلی هم خاص و با متانت حرف میزد , واقعا دختر خاص بود !!!یادم اومد گل براش گرفته بودم!!برگشتم از صندلی عقب گل رو برداشتم دادم بهش گفتم:تقدیم با عشق !-وایییی مرسییی !!-خواهش می کنم…خب پریا میخوام ببرمت یه جای دنج , یه چیزی هم بخوریم…-باشه , بریم!!بردمش کافی شاپ فنجون خیابون سجاد…من یه هات چکلت و پریا هم سان شاین سفارش داد …قرار اولمون عالی بود ! و خیلی هم خوش گذشت…تو کافی شاپ که بودیم , دیگه میشد گفت هرچی که یخ بود , بخار شده بود !!!پریا منو ” تو ” خطاب می کرد…تو چشام خیره می شد…با هم خیلی شوخی می کردیم و کلی خندیدیم !پریا خیلی با متانت و جذابیت کلامی خاصی حرف می زد…جوری که دوست داشتم ساعت ها بشینم باهاش حرف بزنم…برق چشای مشکیش ، که طعنه می زد به چشای آهو! منو گرفته بود !!موهای مشکیش که از زیر شالش زده بود بیرون جذابیتش رو دوچندان کرده بود…بینیش هم که کوچیک و جمع و جور بود , و البته لب هاش !!! که بارها منو به هوس انداخت … میخواستم همونجا بی مقدمه یه فنجون تکیلا از رو لبهاش بنوشم!!در عین سادگی واقعا زیبایی نابی داشت , یه زییایی دل فریب…صورتش هیچ عملی نداشت…آرایشش هم خیلیی محو و ساده بود…واقعا دلمو برده بود…گاهی به نقطه ای نگاه می کردم , چند لحظه خیره می شدم…یاد حرفای سعید می افتادم…حرف هاش راجعبه عشق !بعد لبخند می زدم و تو چشای پریا نگاه می کردم…تقریبا راجعبه همه چی حرف زدیم …از اخلاقمون , خصوصیات و خانواده هامون و …پریا خیلی دختره شادیه , خونگرمه , زندگی رو بی هیچ وجه سخت نمیگیره…یکمی مقتدره…البته همراه با لطافت دخترونه ش!!احساساتی , پولدار ,میگه بابا بزرگش تیمسار سرشناسی بوده تو مشهد ! باباش وکیله , مامانشم استاد دانشگاه ( استاد ادبیات )مغازه عطر فروشی هم مال خودشو داداششه …دوستی باهاش خیلی سخته!! چون اخلاقای خاصی داره…کلا هم دو سه نفر هم بیشتر نبودن پسرایی که اومدن تو زندگیش…توقع ش هم از طرفش خیلی بالاس !از نگاهش و حرفاش فهمیدم که دروغ نمیگه…صادقانه باهام حرف میزد…از لا به لای حرفاش فهمیدم که دلشو بردم! درست از همون موقع که اومدم تو مغازه و گفتم ازش خوشم اومده. …انگار از شجاعتم خوشش اومده…خب منم حسم اشتباه نبود!واقعا دوسش دارم ! نگاش که میکنم دلم میلرزید…حس بی نظیری بهش داشتم…پیشش که بودم و حرف می زدیم , آرامش خاصی داشتم…عجیب بود یکم , خیلی زود با هم صمیمی شدیم !!انگار خیلی وقته که همو میشناسیم…پریا دیرش شده بود , راه افتادیم که برسونمش خونه شون …[ سوار ماشین تو راه خونه ی پریا ]گفتم پریا ؟!-بله ؟!- ( با شوخی ) قرار اولمون داره تموم میشه , جوابتو نگفتیا ؟!-جوابم ؟! امممم , پررو نشیا دوباره ! باشه؟!-باااشه !-خب … قبوو…له… رادمهر …تو چشاش نگاه کردم…لبخند رو لباش بود…ماشینو زدم کنار , منم لبخند رو لبام بود…گفتم پریا… خیلی وقت بود حسی به این قشنگی نداشتم…ازت ممنووووونم !!!زل زدم تو چشاش بعد یهو دستاشو گرفتم!یکم جا خورد , ولی مخالفتی نکرد!!!دستاشو به لبام نزدیک کردمو بوسیدم…دلبرونه گفتم بلاخره نیمه ی خودمو پیدا کردم…فضای خیلی شاعرانه ای بود…تو اون لحظه چه آهنگی هم داشت پخش میشد !!آهنگ جزیره…سیاوش قمیشی…تانفس کشیدی انگااار / نفسم برید تو سینه !!!ابر و باد و دریا گفتن / حس عاشقی همییینه !!!اصلا فکر نمیکردم تو قرار اولمون انقدر خودمونی سریع خودمونی !!که البته این بخاطر اخلاق عالی پریا بود…نگاش میکردم… تو فکر لب گرفتن بودم , که با خودم گفتم قرار اولمونه بهتره اینکارو نکنم…گفت رادمهر من دیرم شده…منم گازو گرفتم , رسوندمش خونه شون , ساعت نزدیک ده بود…چندتا کوچه قبل خونه شون پیادش کردم…-پریا؟! شب خیلی قشنگی بود…-واسه منم همینطور رادمهر…-مواظب خودت باش…-توام همینطور , به امید دیدار , خدافظ-خدافظ…پریا…داشت که میرفت , دور که میشد نگاش میکردم…چقدر شب قشنگی بود…پریا که رفت اولین کاری که کردم… کشیدن سیگار بود !آآخ سیگار خوبم !!! جای پریا سیگارو رو نکردم…موزیکو ولوم دادم , رفتم سمت خونمون…گوشیمو نگاه کردم , سعید و مامانم چندتا پیام داده بودن … که متوجه شون نشده بودم…حالم خیلی ردیف بود…فهمیدم که چقدر دختر خوبیه و چقدر بهش علاقه دارم…رسیده بودم نزدیک خونمون…حال خیلی خوب من یهو کمی خدجه دار شد…و کمی بیشتر از یکم رفتم تو فکر…یعنی چی آخه ؟!!!حالت نگاش جوریه که انگار ازم نفرت داره…انگار میخواد یه چیزی بگی لعنتی…اه…دوباره؟!!گربه ی سیاه لعنتی…نمی دونم…نمی دونم…

نوشته: الف_شین

دکمه بازگشت به بالا