رستگاری اقلیت (3)

… لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

چه صبح قشنگیه…
اوووم نم نم بارون…
پریا ! داری چیکار میکنی؟!
پریا خامومیی ؟! اون چیه پشتت قاییم کردی ؟!
-إ رادمهررر ! هیچی نیست عزیزم !
-داری چیکار میکنی ؟! برگرد ببینم!
-سورپرایزه آخه , لووس زودی چشاتو ببند ! دستاتم بیار جلو…
-بیا عزیزم , چشام بسته س …
-تقدیم با عشق!!!
-وااای مرسییییی پرریا ! چقد نازه ! بدنش کو پس؟! خودت کشتیش؟!
-آره عشقم , واسه تو !! اینجا پر گربه س ! نیگا چه ناناز میو میو میکنن ! ! توام میخوای سر یکیشونو ببری؟!
-آره عزیزم , چاقورو بده من…
-رادمهر دستمو بگیر !!
-پریا !!؟ پریییا دستاتو بده من…
-رادمهر دستاموو بگیر تروخدا…
-پرررریا ! پرررررررریا !!!
-دستامووو بگیییییر!!!
پریییییییییییا !!!
[ از خواب پریدم !! ] پ…پ…ری…پریا…پ…پ…ریا …
آخ…آی…خواب…بو…دم…این دیگه چه خوابی بود…پریا…پریا…
خیس عرق شده بودم…نمیدونم ساعت چند بود , ولی هوا روشن شده بود…
دیگه خوابم نمیبرد…فکرم درگیر این کابوس عجیب شده بود…
حدود یک ساعت بیدار بودم…مبهوت , اما دوباره خوابم برد…
ساعت 10 از خواب بیدار شدم , پریا پیام داده بود…

[ “08:15 ” sob bekheir , khoobi ?! ] [ ” 09:03 ” khabi hanooz radmehr ?! ] [ ” 10:12 ” سلام صبح توام بخیر , ببخشید الان بیدار شدم , مرسی خوبم تو چطوری ؟ ] [ 10:25 ” mersi ,cheghad mikhabi khersi ! radmehr mitoni ta 1 biyay sajad berim biroon ?! ] [ ” 10:31 ” انقد زود دلت تنگ شده پری خانومی ؟ چشم میام ] [10:35 ” are…eee nagoo pari ! montazeram , alan kar daram , fln ]

صبحونه خوردمو یه دوش گرفتم , ساعت 12:30 از خونه زدم بیرون…
تو راه , همش به خواب دیشبم فکر میکردم…
یعنی تعبیری داره خوابم ؟!
شایدم یه خواب چرت الکی بود ! انقدر رو گربه ها زوم کردم این چند روزه , خب خوابشونم دیدم دیگه !
آخه دیوانه , دیدن گربه تو این شهری که گربه هاش از آدماش بیشترن چیز عجیبیه؟!!
آدم روزی صدتاشونو میبینه…سفید یا سیاه یا رنگای دیگه!!
همشونم خیره میشن به آدم !
ذاتا پررو ان دیگه بی شرفا !!
والا !!!
قبل 1 رسیدم مغازه ی پریا…
-سلااام !
-سلاااام ! خوبی ؟! آقای محترم از الان بگم ادکلن ژان پل گوتی نمیدونم چی چی نداریمااا!!!
-مرسی , تو خوبی ؟! خو معلومه ! چار تا عطر خوب که ندارین دختر خانوم ! بعد ادکلن 350 تومانی فیک میندازی بهم !
-بچه پرروو ! سلیقه ی من بودا ! فیک نبود دروغگو!!!
الکی گفتی خوشت اومده رادمهر ؟!!!
-نهه عزیزم , عالی بود , بیا خودت بو کن لباسمو ! مگه میشه سلیقه ی پریا خانوم بد باشه !
-پس چی ! سلیقه م حرف نداره !
-خودم میدونم سلیقه ت حرف نداره ! ( به خودم اشاره میکنم ! )
-لووس ! ( با خنده )خب خوش سلیقه هام گاهی اشتباه میکنن دیگه !!
-ولی قشنگ ترین اشتباه زندگیشون مثلا…هه
-ای کسافت !
-پریا مشتری هات کوشن ؟!
-نمیدونم , امروز کلا خلوت بود…
خب ببندم درو بریم دیگه !
سوار ماشین شدیمو , تو خیابونا دور میزدیم و موزیک گوش میدایمو گپ میزدیم…
دور و بر کوه سنگی رسیده بودیم , پریا گفت بریم بیرون یکم راه بریم !
کنار هم قدم میزدیم شونه به شونه…
دلم میخواست دستای نازشو بگیرم…
با این که هوا خیلی گرم بود گفتم اوه چه سرده پریا ! دستم یخ کرد !!
پریا دختر باهوشیه…
یه لبخند زد گفت بده من دستتو آقا زرنگه!!
همه حرکات پریا واسم جذاب بود…
دیگه فهمیده بودم دلم پیش پریا گیر کرده…همینطورم دل پریا پیش من…
قدم میزدیم…
از علایقمون حرف میزدیم…از اخلاقامون…
دستمو جوری تو دستش فشار میداد که انگار میترسید اگه یه لحظه دستمو ول کنه منو از دست بده…
بهم گفته بود خیلی مغروره , پس مشخصه خیلی دوسم داره…چون واسم هیچ غروری نداشت!!
رفتیم یه عروسک سگ کوچولو برا پریا خریدم…
مثل بچه ها خوشحال شده بود…لوس بازی درمیاورد دختربچه!
هوا خیلی گرم بود…داشتیم برمیگشتیم سمت ماشین…
دوتا بستنی قیفی گرفتم و نشستیم تو ماشین…
من نیگاش میکردم…چقدر هوس انگیز بستنی میخورد پریا…
آدم دلش ضعف میرفت…
همه کاراش واسم جذاب بود…
داشتم آهنگا رو رد میکردم , به آهنگ معین ( پنجره) که رسیدم…
-إ رادمهر بذا همین باشه !! صبح که در پنجرتون وامیشه. …
عاشقشم ! رادمهر ماشینت بخاری نداره ؟! دست منم یخ کرد!!!
-چرا ! داره… بده من دستتو پدسوخته!!! حالا بخون…
صبح که در پنجرتون وا میشه … خورشید از اون روزنه پیدا میشه…
خاطره انگیز میشه باغ لبات …وقتی گل خنده شکوفا میشه…
به که چه زیبایی…گرم و دلارایی…مثل یه رویایی…
دل منه دیوونه…
-پریا ؟! صدات فکر کنم الکل داره…داره مستم میکنه…
لبخند قشنگی رو لبای دوتامون نشسته بود…
دوتاییمون باهم خوندیم , دل منه دیووووونه برا تو پریشوووونه … بیا که دلم ز تو بخدا نمیشه جداااااا
-رادمهر ؟! یه گاز میدی ؟!
صورتمو گرفتم طرفش , فقط آروم جاش نمونه !
-لوووس ! یه گاز از بستنیت میگم !
-آها ! باشه عزیزم…
بستینمو بردم جای دهنش , یه گاز بزرگ زد که زبونش خورد به دستم…
-اووووم خوشمزه بود آقا !
-پس توام یه گاز بده ببینم چجوریه!
منم یه گاز بزرگ از بستنیش زدم !
اووووم خیلی خوشمزه س !!
-بد ! تو گاز بزرگ زدی ! بستنیم تموم شد!!
زل زدم تو چشای سیاه پریا…
یه گاز کوچولو از بستنیم زدم…یکمشو هم مالیدم به لبام…
فکر کنم فهمیده بود میخوام چیکار کنم…
بی تفاووت نسبت به جایی که بودیم و مردمی که رد میشدن…
لبامو چسبوندم به لباش…
لحظه ی خیلی رمانتیکی بود…
اولین بوسه ی عاشقونه منو پریا…
صدای معین هم که فضا رو خیلی دلبرونه کرده بود…
دل منه دیووووونه !! برا تو پریشووونه !!!
مست مست بودیم از شهوت داغ دوست داشتن هم !
چشامونو بسته بودیم…عاشقونه…شایدم وحشیونه !! لبای همو میخوردیم…لب با طعم شیرین بستنی!!
مردم نیگامون میکردن…
اما بی تفاووت نسبت به همه چی…بازم لبامو میخورد…
بی تفاووت نسبت به همه دنیا تا چندین دقیقه عشق بازی میکردیم…
تا چندیدن دقیقه قشنگترین احساس دنیا رو داشتیم…
احساس عشق بازی با معشوق…
حس خاطره انگیزی بود…
حسی که تا الان با اون همه دوست دختری که داشتم نظیرشو تجربه نکرده بودم…
حیف که وقت تنگ بود…
پریا باید میرفت خونه…
بهم گفته بود چقد خونوادش روشن فکرن…
و آزادی خیلی زیادی داره…
خونوادشم بهش اعتماد دارن…
اما پریا دختر فهمیده ایه…
از اعتماد خونوادش سو استفاده نمیکنه…
گفته بوده تا ساعت 3 میاد خونه…
پس حتما باید میرفت!
تو راه خونشون بودیم , مامانم زنگ زد گفت برو خونه دایی حسن , امشب عروسی حامده ( پسر داییم ) برو ببین کاری چیزی ندارن ؟
به پریا گفتم امشب عروسی پسرداییمه , تو شاندیز …
یه باغ خوشگل و بزرگ !
-بیام دنبالت میتونی بیای باهام ؟!
-با تو بیام عروسی ؟! نمیگن این دختر خانومه کیه باهات؟!
-کسی کاری نداره که ! باغش خیلی بزرگه!!! مختلط هم هست…فقط دخترای فامیلمون تورو با من نبینن که خیلی شکار میشن !!!
_اووهوووک ! نکنه با یکیشون هستی رادمهر خااان ؟!
-نه بابا , اگه بودم که بهت نمیگفتم بیا باهم بریم عروسی…
میریم…یه گوشه ای میشینیم…شاید یکمم میگساری کردیم !!!
پریییییییی ! دل منه دیوووونه واسه تو پریییشونه !!
-إ لوووس خنگووول ! بهم نگوو پری بدم میاد!!!
-آخ ببخشید حواسم نبود پری !!!
پریا محکم میزد به بازوم و میگفت دیوووووونه میکشمت بخدا ! نگووووووو
-باشه باشه بابا , دیگه نمیگم , خوبه پریا خانومی…حالا بگو چیکار میکنی؟!
میای باهام ؟!
نمیدونم بخدا رادمهر , برم خونه ببینم میتونم بیام یا نه , بهت خبر میدم
-سعی کن بیای , باشه عزیزم ؟! , ساعت 8 میام دنبالت , هروقتم خودت خواستی برت میگردونم…
-باوووشه عزیزم , تا یک ساعت دیگه بهت خبر میدم…
پریا رو رسوندم خونشون , سر راه رفتم خونه داییم , همه چی مرتب بود , کاری نداشتن باهام , فقط حامد منو کشوند کنار گفت:رادمهر داداش شراب گیلاس یا آلبالو میتونی گیر بیاری ؟!
همه جور عرق هست , ولی انگار بابای خانومم فقط شراب گیلاس میخوره!
-آره عزیزم , تو جون بخواه دومادی! چقد میخوای ؟!
-دو تا شیشه باشه کافیه , دمت گرم
-قربونت پسردایی , زودی ردیف میکنم
زنگ زدم سعید , گفتم خونه باش دارم میام جات کارت دارم…
ده دقیقه بعد خونه ی سعید بودم…
-سیلام چلغوز ! چطورایی ؟! مامان بابات نیومدن هنوز ؟!
-سیلام عنتر , نه بابا گمونم منو کلا یادشون رفته !!
-هووی سعید ! شراب گیلاس توووپ میتونی گیر بیاری ؟!
-خوبه که همیشه خودت میاری میخوریم بیشعوور !
-کلپسه من کی شراب گیلاس برات آوردم آخه؟!
-صب کن بینم…
شراب گیلاس…
آها انوش کوردیش!!!
-انوش کوردیش ! بچه کردستانه ؟!
-نه بابا ! مال طرفای قوچانه … کرد خراسون ( کرمانج )…
تو سربازی باهم بودیم , خیلیییی بچه جلبیه ! ساقی نیستا , ولی میدونم شراب داره…سی متری طلاب میشینه !
راه افتادیم رفتیم سمت خونه انوش…
سی متری طلاب…پایین شهر…
دو تا خیابون اونور ترش , بیست متری طلاب…
خونه ی یکی از اقوام دورمون…
پسرشون ( هومن ) همسن منه…خیلییی باهم رفیق بودیم…
هومن یه خواهر هم داشت پنج سال از خودش کوچیکتر…
نسیم…
من زیاد میرفتم خونه شون…
هومن میومد خونه مون…
خیلی باهم صمیمی بودیم…
نسیم هم مثل خواهرم بود…
یه شب نسیم بهم پیام داد , یه پیام اشتباهی…
بعد گفت ببخشید اشتباه شد…
پیام دادم و پیام داد…
سر حرف باز شده بود…
نسیم گفت رادمهر…
چند ساله یه رازی رو تو دلم دارم…اما دیگه طاقت ندارم…
من عاشقتم !! میخوام با هم باشیم…
گفتم نسیم جان , تو مثل خواهرمی…
هومنم هیچ فرقی با داداشم نداره…
نمیشه بخدا…
گفت چند ساله میخوام بهت بگم…چند ساله یواشکی دوستت داشتم…یواشکی برات گریه کردم…
دیگه نمیتونم تحمل کنم رادمهر…
انقدر گفت…آخرش قبول کردم…
دوستی پنهونی منو نسیم شروع شد…
تو خونه شون که بودم موقعیت که پیش میومد یواشکی همو میدیدیم فقط چند لحظه…
بغلش میکردم و لب میگرفتیم…
کم کم فهمیدم خیلییی دوسش دارم…
روزای قشنگی باهم داشتیم…بیرون قرار میذاشتیم…با ماشین میرفتیم دور میزدیم…
میرفتیم یه جای خلوت…نسیم دوست داشت منو از پشت بغل کنه…سفت تو بغلش فشارم میداد…میگفت هیچوقت خودتو ازم نگیر رادمهرم…
بدجور عاشقم بود…
اون روزا واسش خیلی شعر میگفتم…هنوزم شعرا رو دارم…
یه شب تابستون تو زیرزمین خونه شون پیش هومن خوابیده بودم…
نسیم و مامانبزرگش هم تو حیاط…
نسیم گفت پاشو بیا پیشم…
خیلی خیلی خطرناک بود!
میدونستم خواب هومن خیلییی سنگینه !
بازم چفتی در زیرزمینو انداختم تا نتونه بیاد بیرون اگه بیدار شد…
رفتم جای نسیم… زیر پتو…
مامانبزرگه رو که توپ هم بیدارش نمیکرد!
دو ساعت پیشش بودم…
ستاره ها رو میدیدیم…تو بغل هم…بوسه و عشق بازی های دزدکی…
20 سالم بود…نسیم هم 16 سال…
پر از شور و شوق جوونی…
روزای خیلی قشنگی باهم داشتیم…
تا این که یه روز بی خبر…
رفت و ولم کرد!!
خیلی اذیت شدم…
اما عاقبت فکر کنم باهاش کنار اومدم…شایدم نه !
خب پنج سال گذشته!
هنوزم گاهی خوابشو میبینم…
دو سال پیش رفتن ترکیه واسه زندگی…
هومن تو فیسبوک بهم پیام میده…
از نسیمم خبر ندارم…
اون موقع ها سنم کم بود…
نمیدونستم عشق چیه…
اما حالا خوب میفهمم اولین عشقم نسیم بوده…
غرق افکار بودم…سعید گفت:
-این میلانو برو تو , انا انا جا همون پارس مشکیه واستا…
پیاده شدیم و زنگ آیفون رو زدیم , انوش درو باز کرد با صدای فوق العاده خسته گفت بیاین بالا!!!
انوش کوردیش ! یه پسره 26 ساله , قد بلند , لاغر , موهای بلند که از پشت با کش بسته بود …
یه گوشه لش کرده بود و سیگار دود میکرد…
چشاش رنگ خون شده بود و از حدقه داشت میزد بیرون!
سعید:بههه سلام داش انوش چطوری پسر ؟!
-سلام…سعید جوون …مخلصتیم…
انوش به زور داشت حرف میزد!
انگار دو روز پشت سر هم شیره کشیده باشه!!!
-انوش جون / رفیقم رادمهر !
رادمهر / رفیق گلم انوش !!
باهاش دست دادمو , احوال پرسی…
نمیدونم چی زده بود!
ولی خیلیییی بالا بود!!
حرکاتش خیلیییی کند بود…آروم و آهسته…بریده بریده حرف میزد !
سعید:چی زدی انوشی؟! خیلی بالایی انگار؟!
-اووه !! آره لامصب !
بالا ؟!!! منظومه شمسی خانوم رو رد کردم…الان رسیدم منظومه کوکب خانوم هه
-انوش جون چی زدی حالا ؟!
رامیس !!
-رامیس ؟!!! رامیس چیه دیگه ؟!
انوش یه نخ سیگار روش کرد , موهاشو مرتب کرد…پاشد وایساد…رفت از تو کشوش یه پاکت آورد…
صداشو صاف کرد…
-اههههم …لیدیییز ان جنتلمن !!
البته لیدی که فعلا نداریم اینجا !! په همون فقط جنتلمن!!!
پاکتو باز کرد و یه چیزای سبز تیره رنگیو ریخت رو میز…
این شما و اینم راااااامیییییس !!!
خدمتتون عارضم که اینو خودم کشف کردم !! و شما حضار گرامی اولین کسانی هستین که از این کشف بزرگ قرن با خبر شدیین!!!
من تحقیق کردم , توکل دنیا کسی به همچین کشفی دست پیدا نکرده!!!
فکر کردیم داره شوخی میکنه یا کسشعر میگه چون مواد زیاد زده…منو سعید فقط میخندیدیم!!
اومد نشست کنارمونو گفت…جدی میگم…ولی بین خودمون بمونه…
خودمم موندم باهاش چیکارکنم…
ولی میتونم باهاش میلیاردر شم…
سعید:الله وکیلی داری کسشعر میگییی انوش؟!
-نه بابا …تو قرمساق که میدونی لیسانس داروسازی ام…
شیش ماه وقت برد…کلی تحقیق…کلی آزمایش…
آخر با ترکیب چند ماده ی ساده و چند ماده ی خاص یه فرمول جادویی کشف کردم…
فهمیدم انوش درواقع یه مخه ! میگه بورسیه از اروپا هم داشته…که قسمت نشده بره…
الانم یک سالیه که زده تو کار موسیقی رپ…
سعید:بابا ایول مخترع ! یعنی خیلییییی دمت گرم…افتخار میکنم رفیقم یه مغز لامصبه! ففط جان ما فرار نکنیا !!
راستی رامیس یعنی چی اونوقت ؟!
-رامیس به کردی یعنی بوسه ! اسمشو گذاشتم رامیس چون وقتی میکشم خیلیییییی رمانتیک و مهربون میشم !
مثل قرص love تو فیلما !
وقتی میکشم میرم پیش ضیدم و…
راست میگفت انوش! واقعا خیلی مهربون شده بود…ته مرام و معرفت !!!
میگفت ذهنتو در حد آلبرت انیشتین باز میکنه!!
اینو بکشی باور کن پروفسور میشی !!
یه آرامش عجیبی وجودتو پر میکنه…
به شدت سست و بی حس میشی…
من الان , پاهامو رو زمین حس نمیکنم…
توهمم زیاد داره…
فکرا و ایده های جالبی میاد تو سرت که تو حالت عادی عمرا این چیزا به مغزت نمیرسه !!!
رادمهر داداش رو میز , یه دفتره بازش کن صفحه آخرش یه نقاشی کشیدم نگاه کنین…
اینو نیم ساعت پیش کشیدم…
-اووووه , خیلیییی قشنگه !!
-دهنت سرویس پسر ! چی هست کشیدی؟! خدایی خیلییی قشنگه ! ایول
-مفهومیه دیگه بابا !!
بیاین , شمام یکم تست کنین…خوار کاعناتو بگایین !!!
انوش رامیس رو ریخت کف دستمون , گفت با دماغ بکشین بالا…
رامیس رنگش تقریبا مخلوط سبز و قهوه ای تیره بود…
کشیدیم…
اووووه…اولش دوتامون پشت سرهم چندتا عطسه کردیم !!!
سرم گیج میرفت…داغ شده بودم…
خیلی سست و ریلکس…
چشام دو دو میزد…تار میدیدم…تلو تلو میخوردم…
انگار زمان کند رد میشد…صداها رو یه جوری میشنیدم…رو هرچیزی دقیق شده بودم…انگارصدای مورچه ها رو میشنیدم!!!
همه چی مثل صحنه آهسته شده بود…
-لاااممممصب چییییی ببب…ود ایبیین پ…پسر ؟!!!
-هه , کجاشو دیدین ! هنو اولشه تازه…
کجایین الان ؟! باید خوار ناهیدو تا الان گاییده باشین !! صبر کنین منم یکم برم…
بعد بریم تا خوشه پروین خانوم !!
تا یه ربع نمیتونستیم از جامون پاشیم…
هیچوقت ! حتی با کوکایین هم همچین حالی نداشتم…
-اووه لعنتی دهنت سرویس ! خوار مغزمونو گاییدی پسر !!
تقریبا رفته بودیم تو خلصه…
چشامون قرمز شده بود مثل خون…
خیلی تجربه ای باحالی بود…
یک ساعتی نشستیم و گپ زدیم با هم…
انوش رفت پشت کامپیوترش…
یکی از آهنگاشو خوند…
منو سعید هم مثل کسخلا میخوندیمو میخندیدیم…
خیلی خوش گذشت اون یک ساعت…
خیلی با مرامش حال میکردم…یادم اومد واسه شراب اومده بودیم…به سعید گفتمو سعید به انوش گفت…
انوش رفت سه تا شیشه شراب آورد…
-کافیه داداش ؟!
-دمت گرم انوش جون , واس داییم اینا میخوام امشب عروسیه…دوتا کافیه…
-بیا سه تاشو ببر , یکی هم واس خودت برین بزنین مست کنین خوار دنیا رو بگاایین !
میگفت تو مشهد لنگش گیر نمیاد…اینارم خودش از قوچان آورده…
انوش خیلی بامرام بود…
هرکاری کردم پول ازم نمیگرفت…
میگفت من ساقی نیستم که ! چون همیشه مستی خورم عرق تو دست و بالم هرموقع که بگی پیدامیشه!!!
اینارم ببر نوش جونتون پول نمیخوام بابا…سعیید برین ناراحت میشما !!
آخرش به زور 100 تومان گذاشتم تو جیبش و رفتیم !!
که سعید میگفت 100 تومان بیشتر میشدا!!
-ای بابا هرچی گفتم چقد میشه که نگفت! همونم به زور بهش دادم …
-ولی خیلی باهاش حال کردم…اوووف هنوز نعشه م لامصب چی بود رامیسه!!!
-کونده مخیه واس خوندش !
آروم برو جان ما نعشه ای , نزنی اینور اونور!
-برو کسخل چفت ! بیشین گوه نخور!
دوتا شیشه رو بردم دادم به حامد…
بعد رفتیم سعیدو گذاشتم خونه ش , یه شیشه بهش دادم گفتم سر فرصت میام میخوریم…
ساعت 5 رسیدم خونه , کسی خونه نبود…
غذام تو یخچال بود , گرم کردمو خوردم…
هنوزم نعشه بودم…
به چیزای عجیب غریب فکر میکردم…
رفتم یه دوش گرفتم , ریش سیبلام و اون پایین مایینا رو هم صاف و صوف کردم!!
توهم زده بودم فکر میکردم کسی تو خونه ست داره صدام میکنه !!
حوله رو پیچیدم دورمو اومدم بیرون , صدا زدم…نه ! توهمه !!
رفتم تو اتاقم…حالم خیلی میزون بود…فکرم همش پیش پریا بود…
لباس پوشیدمو…از تو کشوم یه خشاب قرص هم برداشتم…
چشمم افتاد به دفتر دلنوشته هام…
خیلی وقت بود چیزی توش ننوشته بودم…
فلاکسو پر چایی کردم و ولو شدم رو کاناپه…
تا عروسی چندساعت مونده بود هنوز…
کانالا رو عوض میکردم…چیز جالبی نداشت , تلویزیونو خاموش کردم…
میخواستم نعشگیم دوبرابر بشه…
یه چایی داغ…دو دونه گچ…
چند دقیقه بعد یه نخ وینستون قرمز…
بعد از گچکاری نعشه گیم دوبل شده بود…
کاملا سست و بی حس!
دفترمو ورق میزدم…خاطره هامو میخوندم…
خاطراتم تو دانشگاه آزاد قوچان…دوست دخترای خوشگل قوچانیم…
شب هاش با دوستام…قلیون و علف و گچ و…
خاطراتم با الهام ( دختری که یک سال باهام زندگی میکرد , تو خونه مجردیم , صیغه ش کردم تا خیالم راحت باشه )
خاطراتم با سعید , با اردلان پسر خالم و…
فکرم خیلی باز شده بود…
چیزایی رو یادم میومد که سال ها فراموششون کرده بودم…
نسیم…
تو بیست متری طلاب…داداشش هومن…
شروع کردم به نوشتن…
بی وقفه مینوشتم…
اول از عشقم…
پریا…
از خاطراتم…
قفل شده بودم رو نوشتن !
در واقع من همیشه تو عالم نعشگی رو یه چیز خاصی قفل میشم !
یکی از دوست دخترام ( نغمه ) یه دختر دانشجوی همه فرقه بود بچه تهران ! یه گرگ تمام عیار بود لامصب ! هر کاری ازش بر میومد…
آخرش هم خودشو بند کرد به یه دکتر پولدار…کسافت الان یه بچه هم دارن…
همیشه قبل سکسمون مراسم نعشه به پا بود!
گاهی گچ…گاهی کلاسیک سیاه و تلخ !!! گاهی هم علف…و بیشتر کوکایین!
دو سه خط کوکایین…رو سینه های 85 نغمه… یا رو شکمش…اوووووم ! آییییی لامصب چه فااازی !!!
بعد میچسبیدم به خوردن ممه های خوشگلش…
میگفت هوووی انقد قفل نشو رو ممه هام دیوونه !! پاشو بیا بکن !!!
منم فقط از عقب میکردمش !
باز میگفت آقا قفله به گمونم یه سوراخ هم جلو داشته باشمااا ؟!!!
میخوای یه نیگا بنداز ببین هست یا نه , نکنه راس راستی ندارم !!!؟!
ولی خب من همیشه سوراخ کوچولو موچولوی عقبی دخترا رو بیشتر دوست دارم…هه
الانم قفل بودم رو خاطراتم…
وینستون قرمز هم که هم پای افکارم میسوخت…
فاز قشنگی بود…
صدای زنگ گوشیم اومد…
سعید : سیلااام خوبی عنتر ؟! زنده ای هنوز ؟!
-چطوری اسکول ؟! چیکار میکنی ؟!
-هیچی , بیکار…اووف این نعشه لامصب چسبیده ولم نمیکنه , هنوز گیجم!!!
-آره چی بود ای بدمصب ! من گچکاری هم کردم…الان دیگه خیلییییی توپم پسر !
-دهنت سرویس , اوور نزنی یه وقت ؟!
-زبونتو گاز بگیر کلپسه !
-گمشو بابا ! هییی راستی عنتر تا یک ساعت دیگه حتما بیا خونمون ! برنامه دارم خفن! اون دختر اهوازیا بودن ! پارسال زمستون دور حرم اینا…
باز اومدن مشهد , میگن بریم برداریمشون بیایم خونه , بعدشم دینگ…دینگ…دینگ! ول کاااام تو پاتایا !!!
-ایووول بابا , جااان…هستی و نگار؟! آآخ الان سکس هم بد میچسبه ها…
اوکی سعید , فقط صبر کن یه زنگ بزنم ببینم واس عروسی کاری بام ندارن …
چند دقه دیگه بهت زنگ میزنم خودم , فعلا خدافظ
-هنوز نگفتن کی بریم دنبالشون , ولی تو زود خبر بده عنتر ! فعلا
زنگ زدم مامانم…جواب نداد…
گوشیمو دیدم…بیست دقیقه پیش پریا پیام داده بوده…حواسم نبوده اصلا…

[ paria ’ 05:02 , radmehr…Motesefane bayed begam emshab nemitoonam bahat…nayaam :)))
pas miyam aghaeei ] [ 05:26 ’ مرسییییی دختر بد ! راس ساعت 8 در خونتونم … میبوسمت فعلا ]

دوباره لم دادم رو کاناپه…آآخ…پریا…چقدر حسم بهش قشنگه…
بهش که فکر میکنم ناخودآگاه لبخند میاد رو لبامو دلم میلرزه…
چند ساعت پیش دیدمش…
اما دلم واسش تنگ شده…
نمیدونم هستی و نگارو چیکار کنم آخه…
فکر پریا که اومد تو سرم…
فکر سکس با دختر اهوازیا از سرم پرید…
اما واسم خیلی سخته ! من عاشق و دیوونه ی سکسم !!
دو هفته اگه سکس نکنم روانی میشیم !
اما…
اما نگار و هستی…
دو تا زن مطلقه…
هستی 25 سال و نگارم 29…
دخترای بندری , ناز و خوشگل…پوست برنزه…سینه های رسیده و ترو تازه…
اندام باربی و فوق العاده سکسی!
زمستون بود , یه هفته مونده بود به عید…
با سعید میچرخیدیم…نردیکای حرم سعید گفت: اوووف برو برو رادی اینارو سوارشون کنیم…
لامصبا عجب تیکه هایی ان!!!
جفتشون با ساپورت پوست ماری…
مانتوی کوتاه…آرایش نسبتا غلیظ…
و فوق العاده خوشگل و وسوسه کننده…
هوا گرم بود , ولی تازه بارون گرفته بود…
زودی سوار ماشین شدن…
تو فکر دختر اهوازیا بودم …
سعید پیام داد: [ 05:40 رادی زنگ زدم تا دو ساعت دیگه باید بریم دنبالشون ] من خیلی نعشه بودم…
خیلی…خیلی…گیج…
مواد انوش فکرمو باز کرده بود…
به چیزای عجیب غریب فکر میکردم…
به پریا…به اون گربه های سیاه…به اون دختر بچه های تو پارک…
به کارای خودم…به گذشته…آینده م…
عاقبت با سعید رفتیم!!!
بردیمشون خونه مجردیم تو هاشمیه…
هستی و نگار…
از نگاهشون شهوت میبارید , انگار میخواستن همونجا تو ماشین کارو شروع کنیم…
تا اومدیم تو خونه لباساشونو درآوردن , لخت لخت ! فقط با شرت و سوتیین !
استیلشون مثل دخترای رقاص برزیلی بود , خیلیییی سکسی و داغ…
هستی اومد بغل من…
نگارم رفت پیش سعید…
من دو تا سیگاری بار کردم , یکیشم کافی بود…
اما دوتا بار کردم که حسابی نعشه بشیم…
جنسش خیلی توپ بود …
بدجوری نعشه شدیم !!
هستی و نگار مث دیوونه ها میخندیدن و میرقصیدن از شدت نعشگی میوفتادن رو منو سعید…
ما هم قلقلکشون میدادیمو میمالوندیمشون…
بعدش کرکر میخندیدیم!!!
اونقد خندیدیم که اشکمون در اومد !
سعید یه موزیک دنس برزیلی گذاشت ! خوراک رقص و مسخره بازی !
د ریواا ریواا ریواا ریوالا ماتاااااا
ریوالا ماتا ریوالا ماتا ریوالا ماتاااا
میرقصیدیم و ادا بازی درمیاوردیم…
هستی با من میرقصید…
مثل گربه ها خودشو میمالوند بهم…
میو میو هم میکرد…
آآخ پیشییییه پدسسسگ !!
تو چشای سیاهش پر از شهوت بود…
شهوتی دااااغ و بیمار گونه…
هستی و نگار…
دو تا دختر بی حد زیبا رو و جذاب…
که هیچی تو دلشون نبود…
ولی خب زمونه زیاد باهاشون خوب نبوده…
وگرنه الان کون مست واسه منو سعید نمیرقصیدن و منتظر سکس نبودن…
اما منو سعید !!
و خیلیییی ها شبیه ما!!!
که فقط میخوایم ارضا بشیم ! فرقی نداره واسمون چیزی…
ماهایی که در واقع خیلی وقته با مغزمون فکر نمیکنیم!!!
فقط با زیر شکمامون فکر میکنیم…
اما هستی…
هستی دستمو گرفت و منو هل داد رو کاناپه…
از شدت نعشگی و شهوت قه قهه های شیطانی میزد…
چشاش قرمز شده بود…
نگام میکردو لبشو گاز میگرفت…
چشاش آدمو مست میکرد!!!
اومد روم و چسبید به لبام!!!
وحشیانه لبامو میخورد…
همه جامو میلیسید…
منم دستمو برد تو شرتش…سوراخ کوچولوشو میمالوندم…
هستی منو میلیسید…صورتم , گوشام , زیر گردنم , زبونمو میکرد تو دهنش و محکم میک میزد…
لبامم گاز میگرفت!!
منم بدن خوش تراششو دست میکشیدمو میمالوندم…سینه های رسیده ش…
دستمو میگرفت میکرد تو شرتش که ناز خیسشو بمالونم…
هستی انگوشتای دست دیگه مو کرده بود تو دهنش…
شهوت بهمون غالب شده بود…
پاشد مثل گربه ها خودشو میمالوند بهم…
با لوندی و ناز و اشوه…
اومد آروم آروم دکمه های پیرهنمو باز کرد…
بعدشم کمربندو دکمه های شلوارم…
شلوارمو داد پایین…
دست کشید رو سینه م…
سینه مو میبوسید و میلیسید…
هردومون پر از شهوت بودیم !
شهوتی عصیان گرانه !
منو هستی…
کمی اونطرف تر سعید و نگار…
چند خونه اونورتر…دو نفر دیگه…
و اون طرف تر ها چندین نفر دیگه !
و تو این شهر هزاران هزار تن مثل ما !
که بیشترشون فقط میسوزن…
مثل هستی…
دخترک بندری سبزه رو…
بزرگ شده ی روستایی کوچیک نزدیک اهواز…
با چشمای سیاه وحشی…
دخترکی که از شدت حشر داشت منو خام خام میخورد و میلیسید!
سینه مو میلیسید و گاز میگرفت و آروم آروم میومد پایین…
شکممو لیس میزد…
شورتمو نداد پایین…
از رو شرت…میبوسیدش و گاز میگرفتو میمالوندش!!
مثل گربه ها لوس بازی در میاورد…
شورتمو با دندوناش گرفت , کشید پایین…
گفت اووووف چقد بزرگه !!!
گرفت دستش…
چسبوند به صورتش…
چشاشو بستو یه نفس عمیق کشید… اووووووم…
هستی سرشو بوسید و گذاشت تو دهنش…
وحشیانه با حرص میلیسید و میک میزد…
تا جایی میکرد تو دهنش که اوغ میزد !
حسابی توف مالیش کرده بود…
خیس و آبدار…همه جاشو میخورد…تخمامم میلیسید…
هستی تن لخت و نازشو , در اختیار یه پسر شهوت پرست گذاشته بود…
ولی هردو داشتیم حال میکردیم !
سعید و نگار هم حال میکردن !
همه حال میکنیم !
واسمونم همین مهمه که فقط ارضا بشیم!!!
سعید داشت سگی نگارو میکرد…
نگار نسبت به هستی خیلی ملایم تر بود…
اما هستی…
هستی دخترکی…
در واقع ! زنی با چهره ای معصوم…
و دلی پاک تر از یه آسمون صاف و آبی , فقط با چندین لکه ابر تیره…
ابرهایی پر از گناه …گناهایی در اوج بی گناهی و سپیدی !!!
پر از حس شهوت افسار گسیخته و دیوانه وار…
تو چشاش که نگاه میکردم…لا به لای شهوت بی حدش یه غمی رو میدیدم…
که بعد واسم تعریف شد…
به زور خانواده ی سنتیش , تو سن 17 سالگی… با مردی که 16 سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد… تو سنی که پر بود از شور و شوق جوانی…
اول بلوغ…حرارت و احساسات داغ دخترونه…
تو سنی که هر دختری برای خودش خیالبافی میکنه…
مرد رویاهاش…عشق قشنگ زندگیش…
و تو تصوراتش شب عروسیش…
با یه لباس عروس خوشگل و یه تور بلند…
شبی که باور داره خوشگلترین دختر دنیاست…
در کنار مرد رویاهاش…خوشبخترین دختر دنیا…
اما هستی شعله ی پر شور و لطیف جوانیش با سیلی های تند بادی خشن خاموش شد…
و هفت سال از کشتن دونه دونه ی احساسات و رویاهاش میگذره…
حالا طلاق گرفته…
تموم احساسات سرسپرده ش , جوری دیگه زنده شده , با عصیان دیوانه وار گناه!!!
و الان به جای این که تو آغوش همسر رویاهاش باشه…
تن خوش تراشش گیر افتاده لای دست هرز علفی چون من…
هستی…نگار…
هستی ها و نگارها…
هرکدوم به گونه ای…
با قصه ای…
بیخیال شدن نسبت به کل زندگی…
بعضیا فوران میکنن…
بعضیا تا ابد میسوزنن فقط…
خاموش و بی صدا…
هستی…
شهوتی که پنج ساله مرده بود رو با گناه زنده کرده…
گناهی در اوج بی گناهی…
شهوتی خیلی افسار گسیخته و رام نشدنی تر از هفت سال پیش…
بیست دقیقه بی وقفه و دیوونه وار داشت میخورد…
انگار داشت از حال میرفت , از شدت لذت…
گفت پاشو کیرتو بنداز لای سینه هام !
سینه هاشو بهم چسبوند…
منم انداختم لای سینه هاش و عقب جلو میکردم…
لذتی سادیسم گونه داشتم !!
توف میکردم رو سینه هاش…تا لیز بشه…
توفامو با دستش پخش میکرد رو سینه هاش…
انگوشتامو کرده بودم تو دهنش…
موهاشو با دست دیگه م گرفته بودم و محکم میکشیدم!!
پاشدم هستی رو بغلش کردم و به سعید گفتم هییی مستر فاکر !!
ما میریم تو اتاقت !
شما مشغول باشین !
-اووه یییس ! گوود لاک بوی !
هستیو بغل کردمو انداختم رو دوشم بردمش اتاق سعید…
انداختمش رو تخت !
دوباره حریصانه لب گرفتیم…
خوابیدم رو هستی…
کردم تو نااز آبدار و خوشگلش…
لب و گردنشو میخوردمو همزمان…میکردم…
صدای آه و اوهش تو خونه پیچیده بود…
آه های کشدار که باعث میشد تند تر و تند تر بکنم…
هستی خیلی مست شده بود…
منم وحشیانه میکردمش!!!
هستی هم بدنمو چنگ مینداخت…
چشاشو بسته بود…
با لحن خاصی پر از شهوت میگفت بکن…بکنم رادمهر…
من بیشتر عاشق سوراخ عقبیه دخترام…
هستیو برگردوندم…با سوراخ کوچولوش ور میرفتم…میمالوندم و انگوشتش میکردم…
خوابیدم رو هستی…
آروم آروم میکردم تو تا دردش نیاد…
اما یه زن رام نشده…که زیر دست غریبه ها , عمری که به گناه زمونه هرز از دست داده رو به لذت گناه و شهوت آلوده کرده…
حرارت خیلی سوزانی داره!!!
اونقدرررر سوزان که میگفت لعنتی چیکار میکنی؟! بککککککن دیگه ! جرر بده کون لامصبمو!!!
محکم…محکمممم تر…بکن تا ته !!!
آآخ کاش مصطفی ( شوهر سابق هستی) الان اینجا بود و میدید کون تنگمو یه کیییر کلفت خوشگل داره جرر میده !!!
کونمو که آرزوش بود فقط یه بار بکنه…بدبخت آرزوشو به گور میبره…
آآخ بکن … جررم بده رادمهر…
هستی خیلی مست شهوت بود.به خودش پیچید… داشت از حال میرفت از شدت لذت…جیغ میکشید…آییییییی!!!
هستی ارضا شد…از شدت هیجان جیغ میزد…
دوباره شروع کردم…
خیلی وحشیانه داشتم هستی رو میکردم…
با حس حیوان گونه ای که وجودمو پر کرده بود…
منم ارضا شدم ! ریختم تو سوراخ کوچولوش که دیگه زیاد کوچولو نبود… من سوراخی رو که شوهرش تو هفت سال یه بار هم نکرده بود رو گشادش کرده بودم !!
هستی ول کن نبود…
میگفت دیوونه عاشق کیرت شدم ! میخوام بازم بخورمش!!!
اووف باشه جنده خانووم !
دوباره شروع کردیم…
دوباره میلیسید و میخورد…
هستی آه و اوه میکرد…
آه های کشدار…
اینبار زودتر آبم اومد…
ریختم تو دهنش…
میگفتم قورت بده توله سگ ! یه قطره شم حروم نکنی عوضی !!
میگفت چشششم ! آبمو مثل هرزه های فیلمای پورن رو زبونش بهم نشون میداد
بعد با لذت قورت میداد…
هستی میخواست باز ارضاش کنم…
منم درازش کردم…بلد بودم چجوری با انگوشت دخترا رو ارضا کنم…
بعد 5 دقیقه ارضا شد…آبش پاشید رو تخت سعید !!!
دیگه واقعا داشت بی هوش میشد…
یکم تو بغل هم خوابیدیم…
با موهام بازی میکرد از زندگی تلخش واسم میگفت…
رفتیم دوش گرفتیم…سعید و نگار هم کارشون تموم شده بود…
سفارش دادم شام آوردن خوردیم…
چهارتاییمون نشستیم پای منقل کلاسیک سیاه , تلخ !!! یکمم ورق بازی کردیم…
بعد از دو ساعت کمرمون که سفت شد و داغ نعشه شدیم…
دوباره شروع کردیم!!
اینبار منو نگار…
سعید و هستی…
نگار هم مثل هستی داغ و آتیشی بود…
البته نه مثل هستی…
نگار خیلی ملایم تر بود…
قصه ی نگار ته تراژدی بود !!!
عاشق و دیوانه ی شوهرش…
واسش جونشو میداده…
شوهرش یه معتاد…یه احمق !
میوفته تو کار مواد فروشی…
وقتی شوهره بیرونه میریزن تو خونه , نگار انقدر عاشق شوهرش بوده که جرمو گردن میگیره…میگه اینا مال منه…شوهرم بی تقصیره…
نگار پنج سال میره زندان…
از زندان که میاد بیرون…میبینه شوهرش زن گرفته…بچه دار شده…
غیابی طلاقشو هم گرفته…
دنیا خراب میشه رو سر نگار…
تو جوونی پیر میشه…
تموم پنج سال زندون رو به عشق شوهر نامردش گذرونده بود…
حالا تو اوج بی گناهی زیر من غریبه داره ارضا میشه…

[ دست از نوشتن برداشتم…یه سیگار کشیدم , دیدم ساعت 6:20 شده…دوباره برگشتم سر دفترم]

شب خوبی بود…یه شب داغ تو سرمای زمستون…پنج روز دیگه عید بود…
شبو با هم صبح کردیم…
صبح بردیمشون راه آهن و رفتن اهواز…
حالا یک سال گذشته…
از اون شب هم ازشون بی خبر بودم…تا همین چند دقیقه پیش که سعید گفت باز اومدن مشهد و بریم دنبالشون…
یه سیگار دیگه روشن کردم…نیم ساعت شایدم بیشتر بود که داشتم مینوشتم…
خسته شده بودم…دفترمو بستم…
خیلی رفته بودم تو فکر…
شاید تاثیر مواد انوش بود…نمیدونم…
شایدم به خاطر پریا…
دو به شک بودم…
اما راضی نمیشدم واسه سکس با هستی و نگار…
امشب میرم پیش عشقم…آره…بیخیال اونا…
زنگ زدم به سعید گفتم شرمنده نمیتونم بیام من , باید سریع برم شاندیز…مامانم زنگ زد گفت زودی پاشو بیا…
سعید ناراحت شد…ولی خب نمیتونستم برم…
ساعت نزدیک 7 بود…رفتم سروقت کمد لباسام…
جلو آینه…یه تیشرت سفید , با کت اسپرت ارغوانی !
ها ؟! نه خله ! خزه واس امشب !! باید رسمی باشم…
یه کت شلوار جذب صورمه ای رنگ , البته بیشتر رنگش به مشکی میزنه…
یه پیرهن سفید ساده…ولی ست با کت شلوارمو سنجاق کراوات…
من خیلی به تیپم اهمیت میدم,حتی جورابمو هم با کت شلوارم ست کردم!
پوست سبزه م همینجوری جذابه … اما یکم پنکک مردونه زدم به صورتم…
رو به آینه…بزن به تخته رادمهر ! حلالت!
موهام هیچ مشکلی نداره…حالتش خسته س!
دقیقا شبیه موهای اشتون کوچر تو فیلم بدون تعهد!
کلید ویلامون تو شاندیزو برداشتمو راه افتادم رفتم دنبال پریا که بریم عروسی…امشب اتفاق ویژه ای منتظر منو پریا بود…یک اتفاق…

نوشته: الف_شین

دکمه بازگشت به بالا