رقص گرگها (۲)
…قسمت قبل
فصل دوم: عشق اهریمنی!
هشت سال بعد…
رامیار، طبق معمول زیر شیروانی مغازهی حبیب بقال نشسته بود و با دهن باز به دفترش خیره شده بود. هر وقت اینجوری رُخ سوسمار میگرفت و خودکارش رو لای انگشتهاش جا به جا میکرد، چنان تو دنیای خودش غرق میشد و از دنیای بیرون فارغ، که اگه کونش هم میذاشتی به خودش نمیاومد. مثل همین الان که چند بار صداش زدم و انگار نه انگار. بهش نزدیک شدم، یه لگد به پاش زدم و گفتم: «کجایی کصمشنگ؟ یه ساعته دارم صدات میزنم.»
عصبی شد و گفت: «ریدم پس کلهات بچه مزلّف! هرچی قافیه چیده بودم پرید.»
خندیدم و گفت: «هِن؟! بچه مزلّف دیگه چه صیغهایه؟»
گفت: «بچه مزلّف همون بچه خوشگل خودمونه. خواستم یکم برات کلاس بزارم تاقال.»
خندیدم و گفتم: «آدم بشو نیستی که نیستی.»
خندید و گفت: «فرشتهها آدم نمیشوند!»
خندیدم و دستش رو گرفتم، بلند شد و راه افتادیم.
ترم سوم دانشکده بودیم. هیوا و امیر همون سال اولِ دبیرستان ترک تحصیل کردن و زدن تو دلِ خیابونها. از کارگری بگیر تا دله دزدی و جیببری و قماربازی. منم که تکلیفم روشن بود. اگه میخواستم فوتبالیست بشم باید درس میخوندم. درس میخوندم که مجبور نشم دو سال برم سربازی و از فوتبال دور بشم. رامیار هم که میگفت دوست نداره یه هنرمندِ بی سواد باشه و پا به پای من درس میخوند.
بعد از دانشکده معمولاً با رامیار میرفتیم خونهی ما و دو نفری تا عصر لش میکردیم. اون روز هم مثل همیشه برنامه همین بود. تو مسیر خونه بودیم و رامیار داشت شعرهای جدیدش رو برام میخوند که یهو یکی صدامون زد. یه پسر تقریباً هم سن و سالِ خودمون شاید یکم بیشتر یا یکم کمتر. با روی خوش گفت: «داداشا کمرم بدجور درد گرفته، وضعم ناجوره و نمیتونم راه برم. میتونید قولنجِ کمرم رو بشکونید؟!»
خواستم حرف بزنم که رامیار خیلی جدی گفت: «دوتایی قولنجت رو بشکونیم؟!»
از حرف رامیار تعجب کردم. طرف لبخندش ذوزنقه شد و گفت: «دوتایی باشه که چه بهتر!»
رامیار گفت: «خرج که نداره؟»
طرف گفت: «بار اول خرج نداره!»
رامیار خوشحال شد و گفت: «پس خونهی ما همین نزدیکیهاست. اونجا راحتتر میشه قولنجت رو بشکونیم. بریم؟»
طرف گفت: «بریم!»
من که همچنان دهنم از تعجب باز مونده بود و نمیدونستم این دوتا دارن چی بلغور میکنن، خطاب به رامیار گفتم: «جریان چیه؟»
رامیار به پسره یه چشمک زد و گفت: «یه لحظه لطفاً…»
بعد دست من رو گرفت و کشید کنار و گفت: «خنگ خدا طرف اُبنش زده بالا. دنبال یکیه بُکُنتش. قولنج شکوندن رمزه.»
کف و خون قاطی کردم و با صدای بلند گفتم: «چییییی؟»
رامیار دستم رو فشار داد و گفت: «چی و کیر خر. آروم حرف بزن. این نوب بازیا چیه در میاری بابا، طرف رو فراری نده ناموساً. الان بذار بریم خونهتون، بعداً حرف میزنیم.»
بعد به حالت خواهش دستش رو روی ریشش کشید و منتظر تایید من موند. سرم رو به نشونهی تاسف تکون دادم و گفتم: «باشه.»
لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: «خَرِتم به مولا.»
بعد با پسره که اسمش “آرتیکا” بود به سمت خونه راه افتادیم. قیافهاش به شدت موجه بود و تو کتم نمیرفت که کونی باشه. بعد از اینکه فهمیدم وضعش خرابه دیگه نتونستم تو چشمهاش نگاه کنم و یه حس بد ازش گرفتم. تا رسیدن به خونه مثل برج زهرمار بودم و هیچی نمیگفتم. ولی رامیار یه جوری با آرتیکا لاس میزد که انگار یه دختر بر و رودارِ شاسی بلندِ آکبندِ همهچی تموم رو جور کرده.
وقتی رسیدیم، رامیار آرتیکا رو فرستاد تو اتاق و گفت: «الان میام.»
بعد به سمت من اومد و گفت: «اخمهات رو وا کن باو. اگه ناراضی هستی بفرستمش بره؟»
عصبی شدم و گفتم: «آخه کصکش، یه کونی رو آوردی تو خونهام که بکنیش و توقع داری…»
حرفم رو قطع کرد و گفت: «نگو اینجوری رضا! کونی چیه؟ طرف همجنسگراست. بشنوه ناراحت میشه و بهش بر میخوره.»
کلافه شدم و گفتم: «واقعاً نمیفهمم چی میگی رامیار. اصلاً اینا به کنار، تو چجوری میتونی یه پسر رو بکنی؟»
گفت: «همونجوری که تو میتونی یه دختر رو بکنی!»
تعجب کردم و گفتم: «منظورت چیه؟»
گفت: «منظورم واضحه رضا! ببین الان وقتش نیست. جونِ داداش بعداً مفصل حرف میزنیم و برات توضیح میدم. حله؟ بخند دیگه بالا غیرتاَ…»
یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: «حله. برو زودتر تمومش کن.»
یکم مکث کرد و گفت: «تو نمیای؟!»
غضبِ تو چشمهام رو که دید سریع ادامه داد: «نه نه نه… قاطی نکن. منظورم اینه که نمیای نگاه کنی؟»
صورتم رو چین انداختم و گفتم: «من چرا باید کونکونک بازیِ بهترین رفیقم با یکی دیگه رو ببینم و تمومِ تصوراتم ازش به هم بریزه؟!»
یه لبخند تلخ زد و گفت: «که هویتِ واقعیش رو ببینی! که درکش کنی و بپذیریش. لازمه ببینی. واقعاً لازمه. میخوام ببینی و بعداً مفصل در موردش باهم حرف بزنیم. لطفاً…»
سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و گفتم: «واقعاً نمیفهممت… چقدر عجیب شدی امروز. انگار نمیشناسمت.»
با اکراه قبول کردم و با همدیگه وارد اتاق شدیم. آرتیکا نشسته بود و منتظر ما بود. بعد از دیدنِ ما بلند شد و گفت: «نخواستم مزاحم حرف زدنتون بشم. تا شما آماده میشید من برم دستشویی و خودم رو آماده کنم.»
خواست بره بیرون که رامیار گفت: «میگم که ما کاندوم نداریم، کاندوم همراهمته یا…»
آرتیکا چشمک زد و گفت: «اونقدری که باید همراهمه!»
رامیار گفت: «یکی کافیه. رضا فقط تماشاگره!»
چند دقیقه بعد آرتیکا برگشت. از تو جیبِ شلوارِ جینش یه کاندوم و یه روان کننده برداشت و رو میز گذاشت. تیشرتش رو درآورد و به سمت رامیار رفت. بدنش توپُر، بیمو و سبزه بود. خطاب به رامیار گفت: «ساک بزنم؟»
رامیار گفت: «الان نه! بخواب.»
آرتیکا دکمهی شلوارش رو باز کرد و دمر خوابید. رامیار پشتش نشست و شلوارش رو از پاش در آورد. کون آرتیکا کاملا شیو شده بود. ردِ جوش روی لمبرهاش مونده بود و رنگش نسبت به بالاتنهاش تیرهتر بود. رامیار کمکم شروع کرد به مالوندن لمبرهای کون آرتیکا. بعد دستش رو لای کونش برد و آروم سوراخش رو میمالید. آرتیکا چشمهاش رو بسته بود و گاهی زیر لب “آیییی” کشیدهای میگفت. رامیار روان کنندهای که آرتیکا از قبل اماده کرده بود رو برداشت و باهاش انگشت خودش و کونِ آرتیکا رو چرب کرد. انگشت اشارهاش رو چند باری لای کونِ آرتیکا کشید و چند لحظه بعد انگشتش رو وارد کرد. انگشتش رو هربار تا ته میکرد تو کونِ آرتیکا و بیرون میکشید. و دوباره و دوباره. نالههای آرتیکا بیشتر شد و لذتش کاملاً مشهود بود.
رامیار بعد از چند دقیقه، انگشتش رو بیرون کشید. بلند شد، تیشرت و شلوارش رو درآورد و فقط شورت پاش موند. یه نگاه به من کرد و شورتش رو هم در آورد. ناخودآگاه نگاهم روی کیرش قفل شد. کیرش گندمی رنگ و خوش تراش بود. کاملا سیخ شده بود و سربالا وایساده بود. نگاهم رو از کیرش گرفتم و به صورتش نگاه کردم. نگاهش روی من بود و چشمهاش از هیجانِ اتفاقی که قرار بود بیفته شهلا شده بود. به سمت میز رفت و با دندون کاندوم رو باز کرد. یکم کیرش رو مالید و بعد کاندوم رو روش کشید. دوباره به سمت آرتیکا برگشت و پشت زانوهاش نشست. چند باری کیرش رو لای کونش کشید و بعد سر کیرش رو دقیقا روی سوراخ آرتیکا گذاشت. آرتیکا آه بلندی کشید. رامیار دو طرف کون آرتیکا رو تو مشتهاش گرفت و لای کونش رو باز کرد. بعد با کمکِ دستش کیرش رو فشار داد و کیرش وارد کونش شد. تنها چند بار عقب و جلو کردن کافی بود که کیرش تا ته بره تو و کاملاً تو کون آرتیکا جا بگیره. جفتشون غرق لذت شده بودن و صدای نفسهاشون کلِ اتاق رو گرفته بود.
تو همون حال متوجه سیخ شدن کیرم شدم. هیچوقت فکر نمیکردم سکس دوتا پسر بتونه اینقدر تحریکم کنه. ولی اون روز تحریک شدم و هر لحظه شدت تحریکم بیشتر میشد.
رامیار کاملاً رو آرتیکا خیمه زده بود و تو کونش تلمبه میزد. چند لحظه بعد آرتیکا با فشار دستش به پای رامیار بهش فهموند که ادامه نده.
رامیار تلمبههاش رو قطع کرد و کیرش رو بیرون کشید. آرتیکا برگشت و به حالت میشنری شد. پاهاش رو یکم بالا گرفت و از هم باز کرد. تو اون حالت کیر سیخ شدهاش نمایان شد. کیرش نسبت به کیرِ رامیار کوتاهتر و باریکتر بود. رامیار دوباره کیرش رو وارد کون آرتیکا کرد و با سرعت بیشتری تلمبههاش رو شروع کرد. آرتیکا همزمان کیرش رو میمالید و نالههاش به اوج خودش رسیده بود. چند لحظه بعد با فشار ارضا شد و کل آبش رو شکم خودش خالی شد. بعد از ارضا شدن نالههاش قطع شدن و جاشون رو به نفسنفس زدن دادن. تو همون حین رامیار هم تلمبههاش رو قطع کرده بود. کیرش رو بیرون کشید، بلند شد و بالاسر آرتیکا ایستاد. کاندوم رو درآورد، به کیرش اشاره کرد و گفت: «حالا ساک بزن!»
آرتیکا بلند شد و جلو رامیار زانو زد. سر کیرش رو بوسید و وارد دهنش کرد. بعد با ولع شروع کرد به ساک زدن. چند لحظه بعد رامیار موهای آرتیکا رو تو دستش گرفت و به خودش فشار داد، نگاهش سمت من برگشت و به چشمهام خیره شد. چند ثانیه بعد با نعره تو دهنِ آرتیکا ارضا شد…
اون پوزیشن و اون نگاهِ آشنا کافی بود که به بیرحمانهترین شکل ممکن پرت بشم تو خاطراتِ تلخِ گذشته… دیگه نتونستم اونجا بمونم و سریع از اتاق خارج شدم. نفسم بالا نمیاومد و دوباره همهچی برام تداعی شد. با تمومِ جزییات و حس و حالِ تلخ و دلگیرش. تو کسری از ثانیه اضطراب و ناامیدی و ترس و حقارت کلِ وجودم رو گرفت.
سریع به سمت حموم رفتم و سرم رو زیرِ آب سرد گرفتم. چشمهام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو از اون چیزی که تو ذهنم داره مرور میشه دور کنم. ولی فایدهای نداشت. سرم رو بین دستهام گرفتم و با تموم زورم فشار دادم. دستم رو مشت کردم و تندتند به شقیقهام ضربه میزدم، ولی انگار نه انگار… نه دردی رو حس میکردم و نه چیزی از ذهنم خارج میشد. تموم اون چیزها و اتفاقات تو ذهنم حک شده بودن و شک نداشتم تا آخر عمر و تو هر لحظه باهام میموندن…
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدایِ در حموم به خودم اومدم. سریع خودم رو جمعوجور کردم و حفظ ظاهر کردم. تو آینه به خودم خیره شدم و گفتم: «فقط آروم باش…»
یه نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم. رامیار با یه نگاه متعجب پشت در بود. یکم بهم نگاه کرد و گفت: «چِت شد یهو؟ خوبی؟»
گفتم: «آره… آره خوبم.»
گفت: «مطمئنی؟»
خندیدم و گفتم: «آره باو. رفیقت رفت؟»
خجالت کشید، لبخند زد و گفت: «آره رفت.»
از چهار چوب در خارج شدم و گفتم: «بمیرم برات. چقدر هم که تو خجالتی هستی! انگار نه انگار چند دقیقه قبل جلو چشم من عین جانی داشتی تو کون پسر بینوا تلمبه میزدی!»
با مشت کوبید رو بازوم، خندید و گفت: «قرار نبود به روم بیاری دیوث.»
خندیدم و گفتم: «شوخی کردم.»
به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: «نیمرو، اُملت یا آبپز؟»
خندید و گفت: «هرچند تو عاشق آبپزی، ولی من اُملت با سنگک رو ترجیح میدم.»
خندیدم و گفتم: «پس خودت باید زحمتِ درست کردنش رو بکشی.»
رامیار اُملت رو درست کرد و نشستیم سر سفره. چند لقمه که زدیم، گفتم: «خب گفتی که بعداً میخوای حرف بزنیم. الان همون بعدنه بنال ببینم جریان چیه؟»
در حالی که داشت دو لپی لقمهاش رو میلومبوند و باهاش پیاز میخورد، گفت: «ناموساً تو چطوری میتونی آبپز رو بیشتر از اُملت دوست داشته باشی؟»
گفتم: «چون هم مفیدتره هم خوشمزهتر.»
گفت: «ولی من اصلاً با آبپز حال نمیکنم. زردهی تخم مرغ به اون خوشمزگی، سفت میشه و مزه خاک میده. تازه آدم رو هم سیر نمیکنه. واقعاً تعجب میکنم و باورم نمیشه که بعضیا مثل تو آبپز رو دوست دارن. گاهی حس میکنم واقعا عقل تو کلهتون نیست. بنظرت چرا همچین حسی نسبت بهتون دارم؟!»
خندیدم و گفتم: «معلومه… چون کسخلی.»
گفت: «جدی پرسیدم. لطفاً جدی جواب بده.»
گفتم: «خب بخاطر اینه که خودت آبپز دوست نداری و باب میلت نیست. همین باعث میشه که فکر کنی اونایی که آبپز دوست دارن کسخلن!»
گفت: «خب بنظرت این طرز فکر من طبیعیه؟! طبیعیه که دنیا و آدماش رو به دید خودم ببینم و اونایی که مثل من اُملت دوست ندارن رو احمق و کسخل فرض کنم؟»
گفتم: «نه اصلاً طبیعی نیست. آدما با همدیگه متفاوتن!»
لبخند زد و گفت: «قربون آدم چیز فهم. حالا میخوام یه چیزایی رو بهت بگم که ممکنه از شنیدنشون تعجب کنی و یا من رو احمق فرض کنی. همونجوری که من آبپز دوستها رو احمق فرض میکنم!»
یکم گیج شدم و گفتم: «خب؟»
گفت: «حالا به این سوالم جواب بده. کِی تصمیم گرفتی که به دخترا نگاه جنسی داشته باشی؟ روز و ساعت و دقیقهاش رو بهم بگو!»
خندهام گرفت و گفتم: «من یادم نمیاد دیشب شام چی خوردم، بعد الان تو ازم میخوای روز و ساعت و دقیقهی اولین نگاه جنسیام رو بهت بگم؟ دقیقش رو نمیدونم. ولی تو ۱۱-۱۲ سالگیام کمکم نگاه جنسیام به زنها و دخترا شروع شد.»
جدیتر شد و گفت: «خب چی شد که تو دوازده سالگی تصمیم گرفتی که به دخترها و زنها نگاه جنسی داشته باشی؟»
از سوالش تعجب کردم. یکم فکر کردم و گفتم: «من این تصمیم رو نگرفتم. اصلاً دست خودم نبود. یه چیز ناخواسته بود. هر بار که دختر یا زنی رو میدیدم یه حس عجیب وادارم میکرد که بهشون نگاه کنم و صورت و تنشون رو کاوش کنم. و این نگاه و کاوشها حس خوب و لذتبخشی بهم میداد.»
گفت: «عجب… حالا یه سوال دیگه. فرض کن من یه روزی بچه دار میشم. و متوجه میشم که پسرم تو سن ۱۳-۱۴ سالگی داره سعی میکنه ممهها و کص و کون زنها رو دید بزنه. بنظرت من حق دارم برای همچین کاری کتکش بزنم؟»
با خنده گفتم: «دیوونه شدی؟! چرا باید بخاطر همچین چیزی کتکش بزنی؟»
سرش رو خواروند و گفت: «اره گمونم احمقانهست که کتکش بزنم.»
گفتم: «این همه صغرا کبرا چیدن برا چیه؟ میشه بری سر اصل مطلب؟»
گفت: «و امّا اصل مطلب! الان لا به لای حرفهامون به دو نکته رسیدیم. اول اینکه یه موضوع میتونه تعجب برانگیز باشه، امّا تعجب زیاد به جا نیست، چون سلیقهی افراد متفاوته. دوم اینکه غریزه و گرایش جنسی رو آدما انتخاب نمیکنن و فطریه! و محکوم کردن این غریزهی جنسی اشتباهه! همونطور که احمق فرض کردن تویی که تخممرغ آبپز دوست داری اشتباهه.»
کمکم داشتم متوجه میشدم که میخواد به چی برسه. جدیتر بهش خیره شدم و گفتم: «خب؟»
نگاهش رو ازم دزدید و گفت: «رضا من یه همجنسگرام! تو، ۱۲ سالگی فهمیدی که به دخترها حس داری و من تو همون ۸-۹ سالگی فهمیدم که به پسرها حس دارم. دخترها و زنها هیچ جذابیتی برای من نداشتن و ندارن. نه ممههای گندهشون و نه کص و کون خوش فرمشون. ولی پسرها برام جذابن و همون حسی رو بهشون دارم که تو به دخترها داری…»
چند دقیقه زمان لازم داشتم که بتونم حرفهاش رو هضم کنم. چیزی نگفتم و دوباره حرفهاش رو تو ذهنم مرور کردم. چند لحظه بعد، گفتم: «چرا تا الان چیزی نگفته بودی؟»
یه لبخند معنادار رو لبش نشست و گفت: «میترسیدم!»
گفتم: «از چی؟»
گفت: «از قضاوت شدن و نگاههای معنادارِ بقیه. از مجازات. از طرد شدن. از تحقیر شدن. از…»
حرفش رو خورد. چند لحظه بعد دوباره ادامه داد و گفت: «این تبعیضها حتی قبل از اسلام هم وجود داشته رضا. اون موقعها مردم معتقد بودن که اهریمن از لواط متولد میشن و افراد همنجسگرا رو از شیاطین میدونستن. حتی کشتن افراد همجنسگرا آزاد بوده و یه جورایی کشتن همجنسگراها یه کار خیلی خوب بوده و حتی افتخار هم داشته. جالبتر اینکه اون زمانها عشق بین دو همجنس رو عشق اهریمنی میدونستن! بعد از اسلام هم که همین آش و همین کاسه بوده و حکم همجنسگرایی اعدامه. در صورتی که این ذهنیت و این گاردگیریها نسبت به همجنسگراها از ریشه اشتباهه. چون روانشناسهای غربی بعد از کلی تحقیق ثابت کردن که همجنسگرایی نه انحرافه و نه بیماری، بلکه شاخهای از عملکردهای جنسی معمول در انسانه. حتی “فروید” تو یکی از کتابهاش میگه که تموم انسانها دوجنسگرا به دنیا میان! یعنی شهوت جنسی، یک بخش همجنسگرایانه و یک بخش دگرجنسگرایانه داره و تو مسیر رشد انسان، یکی بر اون یکی چیره میشه! این دوجنسگرایی ذاتی انسانها باعث میشه که هر آدمی خودش انتخاب کنه که کدوم رفتار جنسی براش ارضاکنندهتره! ولی خب قاعدتاً به خاطر نهی فرهنگی تخمی که حاکمه، همجنسگرایی تو خیلی از آدما سرکوب میشه…»
حرفهاش برام تازگی داشت و باعث شد تو فکر برم. چند لحظه حرفی بینمون رد و بدل نشد و سکوت حکفرما شد. با بِشکَنِ رامیار رشتهی افکارم پاره شد. بهم خیره شد، لبخند زد و گفت: «تو اولین نفری هستی که اینا رو بهش گفتم!»
یکم مکث کردم و گفتم: «چرا من؟»
گفت: «نمیدونم… شاید بخاطر اینه که تو با بقیه فرق داری…»
چند ساعت بعد…
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. امیر پشت خط بود. گوشی رو برداشتم و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «حاجی برنامهی فرداشب رو ردیف کردیم. امشب با هیوا میایم اونجا که حرف بزنیم و همهچی رو هماهنگ کنیم. به رامیار هم بگو بیاد. هرچند اون مفتخور بیست و چهاری اونجاست.»
خندیدم و گفتم: «الان با دهن باز کنارم لش کرده. ناهار هم اُملت و پیاز خورده و با هر بازدمش عطرِ خوب دهنش کل اتاق رو میگیره.»
خندید و گفت: «واقعاً الان اصلاً دوست ندارم جای تو باشم.»
گفتم: «خیلی هم دلت بخواد کنار یه هنرمند باشی.»
گفت: «اون هنرمند نیست. اون هنربَنده داداش!»
از خنده ریسه رفتم و گفتم: «دهنت سرویس. جرئت داری پیش خودش بگو. راستی شب اومدید چهارتا ساندویچ کثیف هم بگیرید بخوریم. جونِ تو اونقدر تخممرغ زدیم صدا مرغ میدیم.»
گفت: «حله داداش. میبینمت.»
گفتم: «چاکرخواتم، فعلاً.»
شب، امیر و هیوا اومدن و بعد از شام، رو پشتِ بوم بساطِ عرق رو چیدیم و دورهم نشستیم. پیک اول رو که زدیم، هیوا گفت: «امروز مکان و زمان مبارزه رو مشخص کردن.»
گفتم: «خب؟»
گفت: «فرداشب ساعت هشت، سالن اتحاد!»
رامیار با تعجب پرسید: «سالن اتحاد؟! چرا باید یه مبارزهی زیرزمینی و غیر قانونی تو یه سالن فوتسال برگزار بشه؟ مگه میشه اصلاً؟»
امیر گفت: «مایه تیله که باشه، همهچی میشه. فردا تعطیل رسمیه. معمولاً تو هر ماه هر روزِ تعطیلی که گیر بیارن، یه پول کلفت کف دست مسئول سالن میذارن و از صبح اونروز تا صبح روز بعد سالن رو اجاره میکنن. تا شب و قبل از شروع، تشک و مخلفاتش رو ردیف میکنن، بعد از تموم شدن مبارزه هم تا صبح اول وقت سالن رو تمیز میکنن. روز بعد همهچی مثل قبل میشه و انگار نه انگار اتفاقی افتاده. نه خانی اومده و نه خانی رفته! تو یه شب کلی پول به جیب میزنن و دِ برو که رفتیم تا ماه بعد.»
کَفَم برید و گفتم: «برگام پسر. طرف چه هوشی داشته که همچین برنامهای چیده.»
هیوا گفت: «تازه جدا از پولی که بابت بلیطها میگیرن، تو جریان شرطبندی هم یه درصدی به جیب میزنن. حالا بماند که کلی بچه مایهدار میریزن اونجا و گونی گونی پول قمار میکنن و از جِر واجِر شدن فایتر ها لذت میبرن. تازه من شنیدم که حتی دُکی مُکی دارن و اگه کسی به گا رفت و وضعش ناجور شد به دادش برسن. ولی خب حتی این هم هزینه داره و مفتکی نیست.»
گفتم: «دکتر؟ اونجا؟»
پوزخند زد و گفت: «فردا شب که شدت خشن بودن مسابقات رو دیدی، میبینی که حضور یه دکتر کاربلد اونجا چقدر نیازه.»
رامیار گفت: «حالا چقدر به نفر اول میرسه؟»
امیر گفت: «اونقدری هست که راضیمون کنه!»
هیوا پیکهای بعدی رو پُر کرد و گفت: «پس بزنید به سلامتی خودمون که فرداشب قراره بترکونیم…»
تا آخر شب خوردیم و گفتیم و خندیدیم. شب هم بچهها همونجا موندن و خوابیدن. فردای اون روز حول و حوش ساعت ۷ عصر، آماده شدیم که بریم.
هیوا که از همهمون بزنبهادر تر بود و تنهایی چند نفر رو حریف بود، به عنوان فایتر اسم داده بود. امیر هم قراد بود کنار رینگ و با حرفهاش بهش کمک کنه. منم قرار بود کارهای شرطبندی رو انجام بدم. رامیار هم که تو جیببُری هنرمندتر بود تا شاعری، قرار بود یکم کاسبی کنه و از خجالت جیب ملت در بیاد.
یه ربع به هشت به پارکی که رو به روی سالن بود رسیدیم و همونجا نشستیم. چیزی که عجیب بود، این بود که هیچ ماشینی جلو سالن پارک نشده بود و جلو سالن هم کاملاً خالی بود و کسی اونجا نبود! در حالیکه امیر میگفت ۲۰۰-۳۰۰ نفر آدم میان اونجا! همین باعث شد که شک کنم. سریع قضیه رو به بچهها گفتم. امیر گفت: «فرض کن کلی ماشین اینجا پارک بشه و کلی آدم قبل از ۹ بریزن اینجا! اینجوری مردم مشکوک میشن و قضیه لو میره. یکی از قانونهای اومدن به اینجا اینه که ماشین شخصی همراهت نباشه. یا حداقل ماشینت رو اینجا پارک نکنی.»
بعد هیوا بلیطها رو از جیبش در آورد و بهم نشون داد. رو هر بلیط یه تایم ورودِ اختصاصی نوشته شده بود. بلیط امیر، ساعت هشت. هیوا، هشت و یک دقیقه. رامیار هشت و دو دقیقه. من هشت و سه دقیقه!
بعد از اینکه بلیطهارو دیدیم، امیر گفت: «پنج ساعت قبل از شروعِ مسابقات، ورود به سالن شروع میشه!»
رامیار گفت: «پس اونی که اولین نفر میاد اینجا، دهنش گاییده میشه که. باید پنج ساعت علاف بشه.»
هیوا گفت: «یه چی بگم خایه فنگ بشی؟ بلیطهای یک ساعت اول از بقیهی بلیطها گرونتره!»
رامیار با تعجب پرسید: «یعنی چی؟ خب چرا؟»
هیوا گفت: «منم نمیدونم.»
یکم فکر کردم و گفتم: «این یعنی که مبارزهی غیر قانونی و شرطبندی فقط یه طرف قضیهست و جریانات دیگهای هم وجود داره!»
امیر پرسید: «مثلاً چه جریاناتی؟»
گفتم: «نمیدونم. مثلا توزیع عمدهی مخدر! یا همچین چیزی.»
امیر گفت: «اصلاً از کجا معلوم که مبارزه زیرزمینی یه پوشش نباشه و اصل کاری یه چی دیگه باشه؟»
گفتم: «قطعا جرمِ برگزاری مبارزات غیرقانونی خیلی کمتر از جرم پخش مواده! پس…»
رامیار حرفم رو قطع کرد و گفت: «پس وقتی برای یه مبارزهی غیرقانونی اینقدر دقیق و سنجیده عمل میکنن و بلیطها تایم داره و تایمهای اول گرونتر از بقیهست، شک نکنید که مبارزه فقط یه پوششه! که اصل کاری لو نره و از مبارزهها هم یه چُصه درآمدی به جیب بزنن و با حضورِ چند نفر سیاه لشکر مثل ما قضیه رو عادیتر جلوه بدن!»
هیوا گفت: «من واقعاً گیج شدم. اصلاً نمیفهمم چی میگید. اصلا گیریم که این اصلِ کاری که میگید پخش مواد باشه. خب چجوری اصلاً؟»
دوباره همه تو فکر رفتیم. یکم فکر کردم و گفتم: «اصلاً شما بلیطها رو از کجا گرفتید؟ طرف خودش بهتون گفت که بلیطهای تایم اول گرون تره؟»
امیر گفت: «ما اصلاً طرف رو ندیدیم و بلیطها رو اینترنتی خریدیم. تو تلگرام بهش پیام دادیم و شرایط و قوانین رو بهمون گفت. تهش هم گفت که بلیطهای یک ساعت اول دو برابر گرون تره! کدوم رو میخواید؟ ما هم گفتیم بلیط عادی میخوایم. یه ساعت بعد چهار تا عکس برامون فرستاد و گفت این بلیطها رو چاپ کنید و روز مسابقه حتماً همراهتون باشه.»
به رامیار نگاه کردم و گفتم: «احتمالاً گرونتر بودن بلیطهای تایم اول اسمِ رمزه!»
همه با دهنِ باز و هاج و واج بهم خیره شدن. ادامه دادم: «شک ندارم اینایی که این کار رو راه انداختن تو یه کار خلاف مثل همین پخش مواد یا همچین چیزی هستن. طرف از صبح علی الطلوع سالن رو اجاره میکنه و تا ظهر مواد هارو واردِ سالن میکنه. بعد از ظهر مشتریهای دائمیش خیلی ریلکس میان تو یه مجموعهی ورزشی، موادشون رو میخرن و میزنن بیرون. اون یه ساعت اول و اسم رمزش هم برای جذب مشتریهای جدیده! شاید یه همچین چیزی…»
رامیار گفت: «پشمام…» و دوباره همه تو فکر رفتیم.
گفتم: «کاش میشد آدم یا آدمهایی رو که پشت این قضیه هستن رو ببینم…»
امیر گفت: «بیخیال بچهها این فقط احتمالاته و احتمالاً توهم زدیم. شرلوک هلمز بازی رو بیخیال بشید و فعلاً رو کارِ خودمون تمرکز کنید که امشب دست خالی برنگردیم.»
تو اون چند دقیقه که اونجا بودیم و حرف میزدیم، چند نفر وارد سالن شدن و همهچی خیلی عادی و نُرمال بود. سر ساعتِ هشت، امیر و هیوا و رامیار پشت سر هم و با فاصلهی یک دقیقه از هم وارد سالن شدن. سی ثانیه بعد از رفتن رامیار، به سمت سالن رفتم. در زدم، سریع در باز شد و وارد شدم.
چند نفر گولاخ و پشت در بودن. یکیشون بلیط رو ازم گرفت و یکی دیگه اومد جلو که بازدید بدنیام کنه. وقتی بازدید تموم شد، بلیط رو بهم پس داد و گفت: «خوش اومدید. اگه فایتر هستید به مسئول داخل سالن اعلام حضور کنید و در غیر اینصورت تا شروع مبارزهها رو سکوها بشینید. در ضمن این بلیط کارتِ شناسایی شماست و تا آخر مسابقه باید همراهتون باشه.»
راهرو رو رد کردم و به درِ اصلی سالن رسیدم. یه نفر دیگه اونجا وایساده بود و چندتا برگه که به هم میخکوب شده بود رو بهم داد. بدون اینکه به برگهها نگاه کنم وارد سالن شدم. سالن به شدت هِمهِمه بود و حال و هوای عجیبی داشت. نور افکنهای بالای رینگ روشن بودن و مابقی نور افکنها خاموش. همین باعث شده بود که نور رو سکوها کمتر باشه و رینگ کاملاً دیده بشه. البته رینگ که نه، یه تشک که اطرافش رو تور آهنی گرفته بودن. به سمت سکوها رفتم و نشستم. برگهها رو باز کردم و بهشون نگاه کردم. هر برگه مربوط به یه مرحله بود. مرحلهی اول، دوم، سوم و فینال. بالای هر برگه دو قسمت داشت. کُد بلیط و شماره حساب! پایینتر هم دوتا ستون داشت. اولی اسم مبارز و دومی مبلغی که قرار بود روش شرط ببندی. پایین برگه هم توضیحات لازم رو نوشته بودن.
رأس ساعت ۹ مسئول برگزاری که پشت میزِ نزدیک به رینگ نشسته بود، با یه میکروفون بعد از خوشآمد گویی، یکییکی مبارزها رو معرفی کرد و گفت: «تو هر مرحله شما میتونید رو مبارز دلخواهتون هر مبلغی که میخواید شرطبندی کنید. قبل از شروع دور اول باید برگهی اول رو به مسئول مربوطه تحویل بدید و مبلغ مد نظرتون رو پرداخت کنید.
همکارهای ما قبل از شروع دورِ دوم به برگهها رسیدگی میکنن و در صورت برد کردنِ شما، مبلغی رو که برنده شدید به شماره حسابی که تو برگه نوشتید، واریز میکنن. موفق باشید.»
برگه رو کامل کردم و بهشون تحویل دادم. نیم ساعت بعد وقتی که همه، برگههای شرطبندی رو تحویل دادن، مسابقهی اول شروع شد. مبارزها اجازهی استفاده از دستکش رو نداشتن و سطح خشونت مسابقه به شدت بالا بود. ولی نه برای هیوایی که کل تنش پر بود از ردِ چاقو و قمه. دور اول حریفش رو چنان ناکاوت کرد که همه کَفِشون برید. همون شروع قویاش یه زهر چشم برای بقیه شد و نشون داد که برای اول شدن اومده.
مسابقات دور اول تقریباً یک ساعتونیم طول کشید. تا شروع مرحلهی دوم، فایترها یه ربع وقت داشتن که استراحت کنن. قمار بازها هم تو این تایم فرصت داشتن که برگههای مرحلهی دوم رو تحویل بدن. بعد از اینکه همه برگههای دور دوم رو تحویل دادیم، مسئول برگزاری اعلام کرد که مبالغ دور اول به حسابها واریز شده. قطعاً واریز اون همه پول توسط فقط یک حساب غیر ممکن بود و قاعدتاً توسط چندین حساب و به وسیلهی چندین نفر این پولها واریز میشد. اینجوری نه تنها آثاری از جرم باقی نمیموند، بلکه واریز پولها سریعتر و دقیقتر انجام میشد. این همه دقت و نکتهسنجی، فوق حرفهای بودن این باند عجیب رو بیشتر از قبل بهم ثابت میکرد.
با اینکه حریفهای دورِ دوم و سومِ هیوا قُلدر و رقیبهای سختی بودن، ولی با اینحال هیوا مسابقهی دوم و سومش رو هم برد و رفت فینال. همه چیز خوب داشت پیش میرفت و تو همون قسمت شرطبندی کلی کاسب شدیم. فقط مونده بود اول شدنِ هیوا.
ساعت یکِ شب شده بود و قرار بود یه ربع دیگه فینال شروع بشه. قبل از شروعِ فینال با بچهها رفتیم پیش هیوا. یکم بدنش خالی کرده بود ولی با اینحال شک نداشتم فینال رو هم میبره و طرف رو لت و پار میکنه.
امیر در حالی که شونههای هیوا رو ماساژ میداد، سرش رو بوسید و گفت: «به ناموسم یه دونهای و رو دستت نبوده و نیست. شک ندارم این رو هم میزنی و ۱۰ میلیونه تو جیبمونه.»
لبخند زد و گفت: «از همین الان بازی رو برده بدون حاجی. بچه پررو رو یه جوری لوله کنم که تا عمر داره یادش نره.»
رامیار گفت: «داداش شک نداریم که اولی مال خودته. حتی اکثر قمار بازها هم اینو میدونن و اکثراً روی تو شرط بستن. ولی خب حاجی طرف رو دست کم نگیر. شُل بگیری، شیر میشه و ممکنه کار دستت بده.»
یکم فکر کردم و خطاب به رامیار گفتم: «وایسا ببینم! از کجا میدونی اکثراً روی هیوا شرط بستن؟!»
گفت: «رو سکوها همه دارن حرف هیوا رو میزنن حاجی.»
گفتم: «مطمئنی؟»
گفت: «آره مطمئنم. چطور مگه؟»
یکم مکث کردم و از امیر پرسیدم: «جایزهی نفر دوم چقدره؟!»
گفت: «هفت میلیون!»
به هیوا نگاه کردم و گفتم: «پس باید دوم بشی!»
هیوا تعجب کرد و گفت: «شوخیت گرفته دیگه؟! چرا باس دوم بشم؟»
گفتم: «اکثر قماربازا روی تو شرط میبندن. من روی حریفت! وقتی حریفت بازی رو ببره، چند میلیون بیشتر کاسب میشیم!»
عصبی شد و گفت: «من برا چهار قرون بیشتر باخت نمیدم…»
بهش نزدیک شدم و گفتم: «احمق نباش هیوا. ما چرا اینجاییم؟ اینجاییم که چهار قرون پول به جیب بزنیم. پس اگه عمداً ببازی، باخت ندادی، این خود برده برامون. اینجا زیر زمینه و اول شدنت هیچ افتخاری نداره و چهار روز دیگه همه یادشون میره. اول شدنت به هیچ کاریت نمیاد، ولی اون چهار قرون چرا…»
امیر خطاب به من گفت: «حاجی میدونی که تبانی خلاف قوانینه؟! اگه متوجه بشن که تبانی کردیم، جایزه رو هیچ که نمیگیریم، پول شرطبندی رو هم بهمون نمیدن.»
گفتم: «قرار نیست کسی بفهمه. هیوا میجنگه و پا به پای طرف میزنه و میخوره.»
بعد به هیوا نگاه کردم و گفتم: «فقط کافیه با طرف بازی کنی و نخوای ببریش همین. تهش هم بعد از کلی کتک خوردن ناکاوت میشی و تموم. خیلی طبیعی، جوری که کسی شک نکنه.»
از نگاه هیوا میشد فهمید که اصلاً دلش نمیخواد ببازه. ولی راهی نداشت. ما به پول نیاز داشتیم. حالا به هر قیمتی. هیوا سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: «بابا این پسره اصلاً به من نمیخوره. تو خوابشم نمیتونه منو ببره. به قرآن اُفت داره برام. این رو ازم نخواید…»
رامیار گفت: «شاعر میگه که؛ یه موقعهایی دستته تاس، یه دست هم اگه رفیقت لنگه بباز… حاجی جونِ تو لنگیم. جونِ ما، بخاطر ما…»
هیوا از حرص چندتا مشت رو کلهاش کوبید و گفت: «کیرم تو رفاقت. کیرم تو شماها. کیرم تو پول. کیرم تو تبانی. میبازم ولی میدونم این راهش نی… الانم دیگه کص نگید و ولم کنید که کفر نکنم یزیدا…»
به رامیار و امیر اشاره کردم و تنهاش گذاشتیم…
مسابقه تموم شد و طبق برنامه هیوا باخت. ولی همونجوری که بهش گفته بودم پا به پای حریفش جنگید و همهچی خیلی عادی پیش رفت و عمراً کسی متوجه میشد که تبانی کردیم.
هیوا با سر و صورت خونی از رینگ خارج شد. مسئول مسابقه به هیوا گفت: «نیاز به دکتر ندارید؟»
هیوا گفت: «نه.» و راهش رو گرفت و رفت. سریع رفتم و زیر بغلش رو گرفتم و خطاب به مسئول گفتم: «نیاز داره. دکتر کجاست؟»
مسئول به مردی که کنار میزش وایساده بود گفت: «دکتر به ایشون رسیدگی کنید.»
دکتر با بی میلی جلوی ما راه افتاد و گفت دنبالم بیاید. هیوا گفت: «این چهارتا خراش دکتر میخواد چیکار آخه؟»
پهلوش رو فشار دادم و آروم گفتم: «قرار بود طبیعی رفتار کنی. یه ضد عفونی و چهارتا پانسمانه دیگه. تموم میشه و میریم.»
از سالن اصلی خارج شدیم و وارد راهرو شدیم. تو راهرو یه اتاق بود که ظاهرا دفترِ سالن بود. دکتر واردش شد و ما هم پشت سرش وارد شدیم. جعبهی کمکهای فوریتیاش رو باز کرد و از هیوا خواست رو صندلی بشینه. هیوا نشست و دکتر مشغول شد. همون چند نگاه اول کافی بود که به یه چیزی شک کنم. ولی چیزی نگفتم. چند لحظه بعد نگاه دکتر روی تتوی مُچ دستم قفل شد. بدون اینکه چیزی بگه به کارش ادامه داد. چند لحظه بعد گفت: «چرا همهتون روی مچ دستتون “۱۰۱” رو تتو کردید؟»
رامیار گفت: «اون تتو نی دکتر. اون فضول یابه!»
به رامیار چشم غره گفتم. بعد خطاب به دکتر گفتم: «شوخی میکنه. “صد و یک” اسم اکیپمونه!»
گفت: «چه جالب… حالا چرا صد و یک؟ یعنی چی اصلاً؟»
هیوا گفت: «صد یعنی اَبَد. صد و یک یعنی ابد و یک. ابد و یک یعنی تا تَهش تو رکابِ همیم و فقط مرگ میتونه جدامون کنه!»
دکتر لبخند زد و گفت: «پایدار باشید.» و دوباره به کارش ادامه داد. چند لحظه بعد دوباره خطاب به هیوا گفت: «چرا بهت میگن هیوا گُرگه؟»
امیر گفت: «چون گرگها شبیه هیوان!»
دکتر پوزخند زد و گفت: «تا اونجایی که من میدونم هیچ چیزی نمیتونه غرورِ یه گُرگ وحشی رو زیر سوال ببره! حتی پول!»
همهمون از حرفش جا خوردیم. انگار متوجه شده بود که تبانی کردیم. رامیار گفت: «منظورت…»
حرفش رو قطع کردم و خطاب به دکتر گفتم: «چی میخوای؟»
لبخند زد و گفت: «از آدمهای باهوش خوشم میاد. نصف اون پولی که از این شرطبندی آخر به جیب زدید مال من. منم عوضش به کسی نمیگم که گرگها تبانی کردن!»
پوزخند زدم و گفتم: «از یه آدم باهوش انتظار نداری که اینقدر کودن باشه که نفهمه لباسهای مردونه و گل و گشاد پوشیدی و کچل کردی و سعی میکنی صدات رو کلفت کنی و مردونه حرف بزنی که کسی نفهمه یه زنی! همکارهات هم میدونن که پشت این ریخت مردونه و خفن یه ضعیفهست؟!»
حالت چهرهاش عوض شد. کاملاً مشخص بود که جا خورده و فکر نمیکرد که کسی بفهمه یه زنه. حفظ ظاهر کرد و گفت: «نکشیمون خفن! همهی همکارهام میدونن که من یه زنم و لازم نیست به خودت زحمت بدی.»
گفتم: «یه یادآوری مجدد به مسئول برگزاری زحمتی نداره دُکی.»
از اتاق خارج شدم و خواستم به سمت سالن برم، که صدام زد: «صبر کن…»
برگشتم تو اتاق. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: «نخواستیم…»
بعد وسایلش رو جمع کرد و گفت: «تمومه. هِری…»
هیوا بلند شد و از اتاق خارج شدیم. خواستیم بریم که هیوا برگشت. از رو میز یه خودکار برداشت و یه برگه از تقویم کند. روی برگه یه چیزی نوشت و به دکتر داد. بعد به دکتر نگاه کرد و گفت: «ما به کسی باج نمیدیم. ولی تو مراممون هم نیست دست کسی رو پس بزنیم. نصف اون پول مال تو. ولی نه به عنوان باج، به عنوان قرض، کمک، شیرینی یا هرچی. اگه خواستی شماره حساب بفرست…»
از اتاق خارج شد و گفت: «در ضمن، ممنون بابت پانسمان.»
هیوا لباسهاش رو عوض کرد و از سالن بیرون زدیم. امیر خطاب به هیوا گفت: «کارِ خوبی کردی.»
هیوا گفت: «اینکه باختم؟»
امیر گفت: «نه… اینکه به اون زن کمک کردی.»
رامیار گفت: «شاعر میگه که؛ همقواره جیگرِ گرگ، دلِ ماست؛ دلِ بزرگ که میگن دلِ ماست…»
به هیوا نگاه کردم و گفتم: «کار خوبی کردی. ولی چرا؟! چرا یهویی برگشتی و همچین پیشنهادی دادی؟»
یکم مکث کرد و گفت: «نمیدونم… حس عجیبی از اون زن گرفتم. یا شاید هم دلم براش سوخت. احتمالاً شرایط بدی داره که مجبور شده تو همچین فضایی و با همچین شرایطی کار کنه.»
امیر گفت: «بد که نه! قطعاً خیلی بد…»
رامیار گفت: «بیخیال بچهها. فاز غم نگیرید که امشب، شبِ شعر و شوره؛ شب، شبِ ماه و نوره؛ با یار قرار گذاشتم، دیر کرده راهش دوره…” و همزمان با ریتم خوندنش قِر میداد. ما هم زدیم زیر خنده و شروع کردیم باهاش قر دادن و کِل کشیدن.
تا رسیدن به خونه، مثل دیوونهها تو خیابون میرقصیدیم و میخوندیم و از بُردمون سرخوش بودیم. همه چی خوب پیش رفته بود. حتی خوبتر از خوب…
جلوش زانو زده بودم. موهام رو تو دستش گرفته بود و به چشمهام زُل زده بود. چشمهام رو بستم که چشمهاش رو نبینم. انگار دوست نداشت با چشم بسته براش بخورم. با فشارِ دستش سرم رو به خودش نزدیک کرد و گفت: «دهنت رو باز کن.»
فشارِ دستش رو روی موهام بیشتر کرد و گفت: «میگم دهنت رو باز کن.»
دهنم رو باز کردم، با دست دیگهاش سرِ کیرش رو روی لبام کشید و کیرش رو فرو کرد تو دهنم. بعد شروع کرد به تکون دادن کیرش. هر چند دفعه یه بار کیرش رو تا ته فرو میکرد و با برخورد سر کیرش با حلقم عوق میزدم. به حدی محکم موهام رو تو دستش گرفته بود که نمیتونستم تکون بخورم. چندتا تلمبه دیگه تو دهنم زد و ولم کرد. در حالی که چشمهام خیس اشک شده بود و تندتند نفس میزدم. گفتم: «تورو خدا…»
حرفم رو قطع کرد و گفت: «حرف نباشه. بخواب.»
به ناچار خوابیدم. بین پاهام نشست و پاهام رو از هم باز کرد. با آب دهنش سوراخ کونم رو خیس کرد و انگشتش رو تا ته تو کونم فرو کرد. بعد نزدیکتر شد و سر کیرش رو گذاشت روی سوراخم. خواست فشار بده که با گریه گفتم: «علی آقا تورو خدا نه. درد داره…!»
بدون اینکه به التماسهام توجهی کنه، کیرش رو وارد کونم کرد. درد وحشتناکی داشت و کُل بدنم از شدت دردش تیر کشید. اونقدر دردش زیاد بود که به هقهق افتادم و مرگ رو با چشمهای خودم دیدم. یه مشت کوبید رو پاهام و داد زد: «گریه نکن…»
انگار گریههام اذیتش میکرد. ولی نه. اگه اذیتش میکرد، دلش به حالم میسوخت. ولی اون اصلاً براش مهم نبود، اون فقط میخواست سکس لذتبخشتری داشته باشه.
به نرمین که نزدیک ما نشسته بود و خودش رو میمالید، اشاره کرد. نرمین بدون اینکه به زجههام توجهی کنه اومد و رو صورتم نشست. و کصش رو روی دهنم گذاشت. جوری که صدام درنیاد. حس خفگی داشتم. نفسم بالا نمیاومد، صداها تو گوشم ناواضح شدن و چشمهام داشت سیاهی میرفت…
و یهو دوباره از خواب پریدم! کُلِ تنم از عرق خیس شده بود و نفسنفس میزدم. دستهام میلرزید و بدنم یخ زده بود. صورتم رو تو دستهام فشار دادم و با کلافگی داد زدم: «چرا این کابوسهای لعنتی تمومی ندارن…»
جفت دستهام از ردِ خودزنی سفت شده بودن و دیگه جایی برای خودزنی نداشتن. دیگه حتی خودزنی هم آرومم نمیکرد. وقتی که روحت زخمی باشه، زخمی کردنِ تنت هیچ فایدهای نداره…
گوشیم رو برداشتم. ساعت ۳ نصفشب بود. شمارهی رامیار رو گرفتم و گفتم: «حالم بده. باید ببینمت. همین الان.»
رامیار با دلهره گفت: «چی شده داداش؟ اتفاقی افتاده؟»
گفتم: «نه اتفاقی نیفتاده، فقط میخوام حرف بزنیم. بیا ریودوژانیرو. پشتِ باشگاه.»
گوشی رو قطع کردم و به امیر و هیوا هم زنگ زدم و به اونها هم گفتم بیان اونجا…
خودم قبل از اونا رسیدم. پشت سالن یه زمین خالی بود که خیلی از شبها رو با بچهها اونجا بودیم و یه جورایی پاتوقمون بود. یه آتیش درست کردم و کنارش نشستم.
چند دقیقه بعد بچهها رسیدن. رامیار به سمتم دوید و جلوم روی زانوهاش نشست. با دلهره بهم نگاه کرد و گفت: «چی شده حاجی؟ اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر آشفتهای دردت به سرم؟»
لبخند زدم و گفتم: «نگران نباشید. بشینید حرف دارم. حرف که نه، دردِ دل!»
اومدن و دور آتیش نشستن. تو چشمهای همهشون نگرانی رو میدیدم. امیر گفت: «رضا چی شده؟ جون به لب شدیم جونِ داداش، بگو ناموسا.»
سرم رو بالا گرفتم و گفتم: «میخوام دو نفر رو حذف کنم!»
از حرفم تعجب کردن. هیوا گفت: «از چی؟»
گفتم: «از زندگی!»
امیر شوکه شد و گفت: «قتل؟»
با علامت سرم تایید کردم. هیوا نگرانتر شد و گفت: “دایی تو لب تر کن من یه شهر رو برات قتل عام میکنم، دو نفر که مالی نیست. ولی میدونی که قتل یه عواقبی داره. ما هم که به لطف این گهدونی هر گُهی خوردیم بجز قتل و تو این یه مورد تجربه نئاریم. ممکنه گند بزنیم و سرمون رو به گا بدیم.»
امیر گفت: «هر کاری یه بار اولی داره!»
بعد به من نزدیک شد. صورتم رو بین دستهاش گرفت و گفت: «چی شده رضا؟ چی باعث شده رضایی که من میشناسم به قتل فکر کنه؟ اتفاقی افتاده؟ بگو چیشده، ما برات سر میدیم. اصلاً من میبوسم طنابِ داری رو که بخاطر تو منو بکشه بالا! اون دو نفر کی هستن داداش؟»
بغضم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم. همهشون به لبهای من خیره شده بودن. به آتیش نگاه کردم و گفتم: «علی و زنش!»
تعجبشون بیشتر از قبل شد. هیوا از جاش بلند شد و گفت: «علی و زنش چه گُهی خوردن؟»
هیوا بیشتر از هر کسی علی رو میشناخت. و تنها کسی بود که اون اوایل مخالف رفتن من پیش علی بود. هیوا عصبیتر شد و گفت: «میگم این دوتا حرومزاده چه گُهی خوردن؟!»
گفتم: «بازیم دادن!»
امیر گفت: «چجوری؟»
گفتم: «قضیه مال چند سال پیشه. مال همون اوایل و چند ماه بعد از اینک