رها (۳)
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
مقدمه : این داستان دارای مطالبی مربوط به همجنس گرایی و تراجنسي است پس در صورت عدم علاقه به این گونه افراد ، با توهین نکردن ، به آن ها احترام بگذارید.
(راوی : رها)
“…توش یه کاغذ بزرگ مچاله شده بود رو لایه بیرونیشم نوشته بودن رها…”
خیلی کنکجاو شده بودم یعنی چی میتونه ؛ یه نامه عاشقانه ، محل ملاقات … سریع بازش کردم حواسمم بود که کسی نفهمه توش چیه !
نامه از این قرار بود
” رها دنبال دردسر نگرد خودش دنبالته”
دستام یخ کرد ، ۲،۳ بار خوندمش ، اصلا مغزم کار نمیکرد یعنی کی میتونه باشه ، آخه چرا ، یعنی منظورش…
کاغذو آروم مچاله کردمو تو جیبم گذاشتم تمام روزو به اون نامه فک کردم مطمئنا یه هشدار بود اما از طرف چه کسی ؟!!..
(راوی: امیر علی )
نیمی از سال گذشته بود تو لذت این دنیا غرق بودم ؛ هر روز بیرون با دوستای متفاوت ، هر روز تجربه چیزای جدید ، رها رو کم کم داشتم فراموش میکردم …
یعنی من فقط میخواستم اسمشو بدونم ؟ چرا اون همه تلاش کردم پس ؟ چجور وجدانم اجازه داد خوشحالی خودمو به اون ترجیح بدم و الانم کمکش نکنم ؟ علی نمیخوای آدم شی ؟! حتما سرت باید به سنگ بخوره ؟ …
نمیخوره…!؟؟
میبینی…!
۱۲ اردیبهشت بود (اطلاعات بیشتر دفترچه دلنوشته های ۱ ) همون روز آشناییم با اشکان همون روزی که به خاطرش مقابل دوستام واستادم همون روزی که عشق واسم معنا شد …
اما همه ی اینا یه نقشه بود نقشه ی کسی که از من با هوش تر بود از منی که دوستامو کنترل میکردمو رو تک تک رفتارشون تاثیر داشتم و من برای اون بازیچه ای بیش نبودم…
با حس غرور و غیرت از مینی بوس پیاده شدم و وقتی اشکان دستمو گرفتو ازم تشکر کرد فک نمیکردم امروز ازینی هم که بود عجیب تر بشه …
تو حیاط نشسته بودم و هنوزم زنگ نخورده بود که یکی از دوستام تو کلاس رها اینا با خنده اومد سمتم :
علی اینم که بالاخره از باکرگی در اومد
چی میگی تو؟؟!! کیی ؟؟!!
جدیتمو که دید خندش رو لباش خشک شد و گفت ” رها دیگه…”
زبونم بند اومد تا ۷،۸ ثانیه هیچی نتونستم بگم ؛ من چی کار کردم ؟ من خودمو نمی بخشم …دستامو گذاشتم رو سرم و شروع کردم به گریه کردن…
با نیشخند گفت : بابا گریه نداره که هنوزم تو…
نذاشتم حرفشو تموم کنه فقط یجا وجود داشت که بشه همچین کثافت کاری رو انجام داد ؛ انباری سالن ورزشی.
از سره راه هولش دادم اونور و فقط دویدم ، اشک همینجوری از چشمام داشت پایین میومد ، صحنه ای رو یادم میومد که بدبختی خودمو به رها دادم ، به رهایی که خیلی دوسش داشتم ، شیطانم از عهده چنین کاری بر نمیومد…
انقد تند میدویدم که وسط پام رو سنگای ریز حیاط لیز خوردو آرنجمو زانو هام زخمی شد اصن واسم اهمیتی نداشت ، به در انباری سالن ورزشی که رسیدم و درو باز کردم ، دیگه دیر شده بود ، رها یه گوشه نشسته بودو آروم گریه میکرد…
(راوی: رها )
مدتی بود که به اون نامه فکر میکردم اما خبری نبود نه از دردسر و نه از دنبال من بودنش خیالم راحت شده بود و کم کم فراموشش کردم…
تو این مدت اشکان تو کلاس خیلی بهم نزدیک شده بود و بیشتر زمانی که کلاس بودمو باهاش میگذروندم ، علاوه بر اینکه از نظر درسی خیلی کمک میکرد ، از سلیقش به بعضی چیزای خاص خوشم میومد فک میکردم شبیه خودمه و علایق خاصی داره و میتونم باهاش راحت باشم و همین راحتی باعث شد درباره امیرعلی باهاش صحبت کنم و درباره اینکه خیلی آدم جالبیه ولی نمیدونم چرا انقد هوامو داره و حواسش بهم بود و چرا الان یکم کم رنگ شده … اونم همیشه تو این بحثا فقط گوش میکردو چیزی نمیگفت…
اصلا هم هیچکدممون درباره مسائلی که مثل سایه دورمو گرفته بودن مثل گی بودن یا شبیه دخترا بودن صحبتی نمیکردیم…
تا اینکه ۵ اردیبهشت بود اومد گفت؛
-یه چیزیو میگم بهت بگی یادت نمیاد من میدونم با تووو
خب حالا ، بگوو
کیر علیرضا یادته ؟
هان؟ چی ؟
-هان ؟ چی ؟ خر خودتی… چشمات داشت میخوردشوننن
-خیلی بیشورییی ، نه اصلانم اینجور نیست من حواسم به رفتار عجیب تو بود.
گفته بودم کم نمیارم تو این شرایط
-باشه تو راس میگی ، رفتار من عجیب بود ؟!؟! ، اگه تو هم بخوریش همچین حرفی نمیزنی …
چیکار کنم ؟؟!!! مگه تو ؟!!؟
-آره چی فک کردی پس…
تازه میفهمیدم این اشکان چه موجودیه !!!
با تعریف کردن کارایی که تو زندگیش کرده بود واقعا تحریکم میکرد ، یه بار دستشو آروم گذاشت رو پام و به تعریف کردن داستانش با پسرخالش ادامه داد ، همینجور با جذاب شدن داستان دستش به کیر یه مقدار تحریک شده من نزدیک میشد ، سر کیرمو بین انگشتاش ، از روی شلوار ، نوازش میکرد انتظار داشت به وجد اما بی اعتنایی نسبی من به اتفاقی که داره میوفته باعث شد تا با پر رویی تمام دستشو ببره داخل شلوار ، از خجالت سرخ شده بودم و جالب تر از همه این بود که تمامی این اتفاقات سر زنگ زبان و هنگام تماشای فیلم از پروڗکتور تو تخت آخر کلاس داشت رخ میداد…
کیر کوچیکم دیگه مثل خمیر بازی تو دستای استخونی ظریفش بالا پایین میشد ، شهوت وجودشو فرا گرفته بود دلم میخواست لطفشو جبران کنم و برای اولین بار به کیر یه پسر دست بزنم تمام فانتزی هام ، رویا هام ، کابوس هام همه داشت به حقیقت میپیوست و دستمو آروم از زیر کاپشنش که رومون انداخته بود سمت کیر به نظر کوچیکش بردم وقتی که دستمو روش گذاشتم متوجه برآمدگی بزرگ و درازی شدم که اصلا بهش نمیومد اما سریع با دستش ، دستمو از رو کیرش برداشت و گذاشت رو خط شروع بی موی کونش …منم تو حال خودم نبودم از اینور کیرم تو دستای اشکان بود و از اونور دست خودم رو کون اشکان و اون نگاه که ا�
�تماس میکردن که دستمو ببرم داخل…
انتظار این یکیو نداشتم انگار ازینکه به کیرش دست بزنم خوشش نمیومد اما خوبیه قضیه این بود که من تو یه روز ۲ تا تجربه تازه بدست آورده بودم…
عصر که به خونه برگشتم،سرشار از شهوت و فکرای عجیب غریب خودمو به دمر انداختم رو تخت با اینکه این کار باعث میشد بیشتر تحریک بشم اما آروم میکرد و افسار من افسارگسیخترو میکشید…
که در همین حین رعنا از پشت اومد رومو بغلم کرد ، کشیده شدن کسشو رویه کونم حس میکردم بازهم خیس بود مثل همیشه…
-رها میشه برگردی ؟
-نه رعنا خواهش میکنم بزار یکم تو حال خودم باشم … میشه؟!؟
-میخوای خواهرتو ناراحت کنی ؟!
-نه رعنا…ولی خودتم میدونی این کار درست نیست!
-این درست نیست که داداش من مجبور بشه خودارضایی کنه… نه این درست نیست …برگرد ببینم
برم گردوندو شروع کرد به مکیدن لبام ، زبونشو دور زبونم حلقه میکرد و میتونستم طعم تمام پاستیلایی که خورده بودوتک تک مزمزه کنم ، آه و اوهمون که در اومد ریحانه هم به جمعمون اضافه شد و مطمئنا قضیرو دردناک میکرد ولی دیگه خبری از سارا نبود…
باز بدون من هان ؟؟!!
-نه ریحانه ببخشید رعنا میخواستم تورم…
رها فقط اون دهنتو ببند و صداتم در نیاد
رعنا که اوضاع رو در هم برهم دید ترجیح داد اتاقو ترک کنه و الان منو ریحانه تنها شده بودیم…
۲بار محکم به کیرم مشت زد… ، از درد جیق میکشیدم و روتخت تقلا میکردم تا از دستش فرار کنم اما سنگینیه خودشو انداخت روم و بادستش محکم جلو دهنمو گرفته بود تا صدام در نیاد… از چشمام مدام اشک سرازیر میشد و در عین حال که گرد گرد شده بودن از چشمای خواهرشون میپرسیدن که به خاطر کدوم گناه باید متحمل چنین آزاری میشدن…
درد کیرم که آروم شد به سینه هام هجوم آورد… سینه های کوچیکی داشتم که تو این مدت یکم برآمده شده بودن… جوری میمکیدشون که اگه شیر داشتن ۲،۳ شیشه شیر جمع میشد وسط گاز هم میگرفت که زیاد لذت هم نبرم ، با گاز های کوچیک بشگون مانندش خودشو به سمت کونم نزدیک میکردد و شدت گاز گرفتنا بیشتر و بیشتر
میشد تا اینکه یه گاز گرفت که جیغم در اومد …و اونم سرمو روی بالش فشار داد تا خفه شمو صدام درنیاد…
زبونشو روی خط بین تخمام و سوراخم میکشیدو دوباره از اول …
که یه دفعه مکیدن شروع شد . انقدر محکم مک میزد که کم مونده حالم بد شه …داشتم به معنای واقعی زجر میکشیدم و دیگه لذتی وجود نداشت… هیچ لذتی… فقط یه حس بد وجودمو فرا گرفت بود یه حس حقارت …که یه دفعه صدای چرخیدن قفل در خونرو شنید و سریع پاشد رفت …
این بار هم پدرم بود که ناخواسته نجاتم داد…
اشکان فردای اون روز تا یه هفته رو مخ من کار کرد و آخرش با اون روشای عجیب غریبش ترغیبم کرد ولی کارش سخت هم نبود چندین بار به این قضیه فک کرده بودم ولی نه اینکه بخوام انجامش بدم…
۱۲ اردیبهشت بود ؛
-رها ببین من دارم میرم امروز وقتشه راستی یکی بود میپاییدت ، امروز نیستش آزاد آزادی وقتشه از خودت و اون چیزی که انتظارتو میکشه لذت ببر…
ذهن منم که تو این یه هفته اونقدر جلو رفته بود که غرق شهوت شده بودمو فقط آماده تجربش بودم و با اشاره انگشت علیرضا و زمزمه ساعت ملاقات دم گوشم ، محل و زمان اولین تجربم مشخص شد.
وقتی که رفتم اونجا هیشکی نبود نشستم رو تشک بارفیکس بعد ۵ دقیقه اومد گفت ؛
-خب اشکان گفته دوس نداری حرف بزنی منم علاقه ای ندارم ولی میدونم اومدی چیو ببینی .
کشید پایین و خودش کیرشو گذاشت تو دستامو ازم خواست که بمالمش ، منم آروم بالا پایینش میکردم آه اوهش در اومده بود انگار دستای من زیادی واسه ی پوست زبرش نرم بودن…
گفت : الان وقتشه که دهنتو باز کنی با یه لحن آزار دهنده ای ادامه داد خوشت اومده ها از کیرم بعد کیرشو گذاشت تو دهنم و جلو عقب میکرد و شروع کرد به فوحش دادن همون لحظه بود که از خودمو این زندگیم بدم اومد خواستم از دهنم درش بیارم گفت : ببین اگه بخوای نسازی و گاز بگیری و هر فکر شومی که به ذهنت برسه بدبختت میکنم
موهامو محکم گرفت و کشید و تو دستاش نگه داشت و با موهام دهنمنو روی کیرش جلو عقب میکرد و اشکای من لحظه به لحظه هم از کشیده شدن موهام و هم فوحشایی که بهم میداد بیشتر میشد.
داشت ارضا میشد گفت تو مطمینا با این وضعت دیگه به من پا نمیدی پس بزار یه کاری کنم که یادت بمونه
بعد اینکه آه و آهوش زیاد شد گفت آماده شدو آبشو روی موهام و صورتم خالی کرد و گفت :
“اینم یادگاریت”
و اتاقو ترک کرد و منم گریه هام بند نمیومد…
(راوی: امیر علی)
رو زمین افتادم و روبروش زانو زدم و از شدت گریه زجه میزدم و همش زیر لب میگفتم “نه… نه …رها منو ببخش…”
یه لحظه دیدم به جای اینکه من دلداریش بدم اومده پیش من دستشو گذاشته رو شونمو آروم گریه میکنه …
خواستم به صورتش نگا کنم که صورتشو انداخت پایین داشت از خجالت آب میشد اثر یه چیزی سفیدی رو موهاشم بود تازه فهمیدم دقیقا چی شده… اصلا واسم اهمیتی نداشت که چه اتفاقی افتاده و اونایی که روشه چینو به روش نیاوردم و محکم بغلش کردم و هردومون از ته دل گریه کردیم با هق هق گفتم : رها ببخشید نتونستم کاری واست بکنم ، رها تو هیچ اشتباهی نکردی ، همش تقصیره منه ، فقط بهم بگو کی اینکارو کرده خواهش میکنم بگو
رها یا گریه گفت : علی یعنی چی تقصیر توعه ؟؟! تو مگه چی کار کردی ؟؟
من گفتم : رها خواهش میکنم ،خواهش میکنم فقط یه اسم میخوام
رها گفت : علیرضا…
بلندش کردمو باهم سر و صورتمونو شستیم قرار برین گذاشتیم که امروز اجازه بگیره و بره خونه و تو خونه یه جوری راضی کنه همرو و تا امتحانات مدرسه نیاد و امتحاناتم از همه دیر بیاد و زود تر از همه بره و من آماده انتقام بودم کاری که تاحالا انجامش نداده بودم ولی این به معنا نبود که بلد نبودم…
ولی کاش ۲ تا اسم ازش میخواستم…
خب اینم از رهای ۳ ، رها ۴ رو هم از الان مینویسم ، امیدوارم که خوشتون اومده باشه ، منتظر نظرات ، انتقادات و پیشنهادات سرشار از احترام شما هستم.
بابت تاخیر هم عذر میخوام درگیر منتشرشدنش بودم وگرنه داستان ۲ ماهه که نوشته شده…
موفق باشید.
نوشته: LGBTRESPECT