روزی که احمد ترسید (۱)
سلام دوستان اسمم محمده ومی خوام یه خاطره براتون بگم از الآنم بگم هرکی فحش می ده به اول و آخر خودش گفته و یه خیار چنبر تروتازه دو متری تا ته بره اونجایی که نباید بره خخخ
یه روزی که با احمد دوستم داشتیم می رفتیم که بادوستا گل کوچیک بازی کنیم دیدم احمد کمی توفکره وهی حواسش پرت می شه وهی توحرفاش می مونه گفتم چته بچه چرا اینجوری هستی امروز انگار تواین دنیا نیستی گفت چیزی نیست با توخانه کمی مشکل دارم گفتم چه مشکلی بازم بابات مادرتو کتک زده یا با دوستاش دوباره رفته پای میز قمارو داروندارشو باخته احمد گفت نه بابا کاش مسأله این بود کمی عصبی شدمو گفتم نکنه کردن کونت پولتو ندادن برا همون ناراحتی خخخخخ گفت چی می گی دیونه این حرفا چیه توم مثلا رفیقی وبرام اخم کرد گفتم باشه بااااااتوم که جنبه شوخی نداری حالا دادیو پولتو دادن ولی پولتوگم کردی خخخخخ احمد گفت نادر مثل اینکه توم خیلی حالت خوشه چته این حرفا چیه می زنی گفتم چیه باوا یه شوخی بات کردم تو چرا امروز اینجوری هستی بگودردت چیه آها نکنه پیش بابات گوزدی هااا خخخخخخ احمد گفت لعنت به تو بابا ول کن چته آقا من نخوام تومشکل منو حل کنی کیو باید ببینم گفتم هیچ کی خودمو ببین خخخخ احمد گفت والله خوبه من شدم دلقک توهین بهم بخند گفتم ببین احمد دادا توکه نمی گی چه مرگته منم دارم باهات شوخی می کنم کمی بخندیم همین گوزیدی که گوزیدی فدا سرت وزدم زیر خنده احمد یه نگاهی به من انداخت و گفت باشه آقا شما همه چی تمام من گوزو ول کن برو اصلا نمی خوام باتو حرف بزنم برو بابا گفتم ببخشید دختر خانوم نمی دونستم اینقدر دل نازکی والله باهات شوخی نمی کردم احمد نگاهی به من انداخت و هیچی نگفت وایستادن یه تاکسی داشت از کنارمون رد می شد که گفت آقا دربست تاکسی ایستاد واحمد سوار شد و رفت منم کمی حالم گرفته شد باخودم گفتم داش نادر این چکاری بود تو کردی بنده خدا ناراحت بود وووووو بگذریم رفتم سرقرار بابچه ها همه بودن چند دست بازی کردیم بردیمو باختیم دوساعتی بازی کردیم با تمام شدن بازی باهم خداحافظی کردم وبر گشتم خانه
روز بعد رفتم دبیرستان دیدم احمد نیست از بچه ها پرسیدم دیدم اونام خبر ندارن خلاصه آق معلم آمد و حاضر غایبی کرد و نشست سرجاش کمی به ما نگاه کرد و در حالی که با خودکار دستش بازی کرد گفت بچه ها امروز باید یه خبر بد بهتون بدم بچه ها کمی ساکت شدند همه نگاهها به دهن آق معلم دوخته شد آقا معلم گفت بچه ها امروز احمد در حالی که نیامده مدرسه ماشین بهش زده والا هم تو بیمارستان ووووو اینو شنیدم حالم بده شد یاد حرفهای دیروزم افتادم از خودم بدم آمد با خودم گفتم نادر دیروز بد کردی چرا اون شوخیای بدو با احمد کردی باید می فهمیدی دردش چیه نه مسخرش کنی خلاصه حالم گرفته شد بد جور
نمی دونم اون روز به زنگ آخر رسیدیم همش تو فکر بودم با شنیدن زنگ همه مثل وحشیا به از کلاس درس فرار کردیم انگار داریم از شهر زامبی ها فرار میکنیم خودمو رساندم دم خونه احمد در زدم بعد از کمی در باز شد خواهر احمد که ۱۲سالش بود درو باز کرد سلام کرد و گفت بفرماید آقا نادر گفتم سلام فریبا خوبی حال احمد چطوره الان کجاست گفت بیمارستانه گفتم کدام بیمارستان گفت بیمارستانه ساسان تشکر کردم و رفتم خونه ناهار و خوردمو با عجله زدم بیرون چیه تاکسی گرفتم برا بیمارستان
بازار کلک داخل بیمارستان شدم واز پرستار شماره اتاق احمدو گرفتم طبقه دو اتاق شماره دوازده
رفتم داخل و دیدم احمد تو تختش نشسته و یه پاش رو گچ گرفتن گفتم نخسته پهلوان رفتی زیر ماشین چکار کنی میآمدی زیر خوردم الآنم هیچ جات اوف نشده بود و خندیدم
گفت ای بابا این جهان ول نمی کنی رفتم و روی صندلی کنار تختش نشستم گفتم باشه بابا معذرت می دونم دهنم چرته دیروزم کلی چرت گفتم حالا دردت چیه چته اینقدر حواست پرت شده که ماشینهارم نمی بینی دادا چشت عیب پیدا کرده مگه احمد نگاهم کرد و گفتم نه من خودمو انداختم زیر ماشین خواستم خودمو بکشم ولی نشد با تعجب نگاهش کردم گفتم مغزت تاب برداشته بچه آخه چرااااا گفت نپرس حالم بده حالم از خودم از زمانه از مامانم از همه چیز به هم میخوره گفتم تب داری بچه هذیان میگی گفت نادر گفتم ها گفت تو میگفتی یه نفر فامیلتونه که اسلحه میفروشه درسته همینجور بی خیال گفتم آره رسولومی گی ؟ گفت اره گفتم خب آره میفروشه الا تو چرا می پرسی میخوای بری بانک بزنی گفت نه میخوام مامانمو با رفیقشو بکشم با تعجب نگاهش کردم و گفتم چی میگی دیوونه بچه ها ببخشید داره شارژ گوشیم تموم میشه بقیه داستان و به زودی براتون می نویسم این چون داستان حقیقیه کوس شعر نیست باید با حواشی ووووو نوشت خدا حافظ تا هفته دیگه فحش هرکس بده تو کون لقش ووووووووووووووو
نوشته: شاهین کویر
ادامه…