رویای خیس

از پیش بهمن برگشتم به خانه رسیدم. غرق در رویا بودم و کونم‌ شدیدا درد میکرد. یادمه دفعه های اول همیشه بعد از سکس احساس گناه می‌کردم. تقریبا تمام جوونا و نوجوانان در اون دوره مذهبی بودن، امکان نداشت کسی بتونه افکار مخالف دین داشته باشه یا با دیگران در موردش صحبت کنه. فکر اینکه دارم گناه میکنم خیلی آزار دهنده بود آنا در نهایت شوق و شور زندگی و سکس به اعتقاداتم غلبه کرد. بهمن مثل درب دنیایی جدیدی بود که منو از جهنم افکار و سنت پوسیده به جهانی پر از سرزندگی هدایت می کرد.همون موقع ها من،محمد رو کشف کردم ،فهمیدم از زندگی چه چیزی می خوام.بله این من بودم ،خیلی واضح، خیلی ساده. درونم مردی بود که عاشق همبستری با زیباترین ها بود، فارغ از جنسیت، فارغ از سن. همزمان زنی بودم که تمام وجود یک مرد رو طلب میکرد و او را به اسارت در می‌آورد.بازی این مرد و زن درون من مثل الاکلنگی بود که گاه و بی گاه هر کدام بالاتر میومد من رو به خودش تبدیل میکرد ومن از این نوسان لذت می‌بردم. اما… حسین؟!
حسین هدف من بود که میتونست در این بازی وارد بشه، حسین دست نیافتنی بود. نه چهره خیلی زیبایی داشت، نه بدنی تراشیده. حسین خارج از هر استانداردی بود . اما حسین استاندارد من بود. یادم میاد بواسطه شغلی که بعد از ظهر ها به اون مشغول بودم افرادی به مراتب زیباتر از حسین رو میدیدم اما جذابیتی برای من نداشتند، چه بسا هر کدوم رو با حسین مقایسه می‌کردم.
روزها می‌گذشت و زندگی من در همون مسیر قبلی ادامه پیدا میکرد و من روز به روز ناامید تر میشدم حتی بهمن رو کمتر می دیدم . الاکلنگ درونم هم کمتر تکان می‌خورد تا اینکه روز موعود من فرا رسید.
زنگ تفریح بود از کارگاه بیرون اومدم کنار بقیه بچه ها نشستم و شروع به حرف زدن کردیم.محو زیبایی درخت روبروی کارگاه بودم که کسی زد به شونم، برگشتم دیدم حسین داره میگه:
+:ممد صفحه مانیتور آبی میشه مشکلش چیه؟
-:خیلی چیزا میتونه باشه.چطور؟
+: از دیروز کامپیوتر خونه روشن که میشه صفحه آبی میشه.
اون موقع ها هم که زبان انگلیسی هممون تعطیل بود فقط با رنگ و شکل همه چیز رو می‌شناختیم:)
-:نکنه ویروس داره.
+:نمیدونم، البته چند روز بود علامت مک کافی(آنتی ویروس) تغییر رنگ داده بود.
-: پس به احتمال زیاد ویروسی شده؟
+:چی کار کنم ممد؟
-: احتمالا باید ویندوز رو عوض کنی و ویروس کشی کنی.
+بلد نیستم که.
-: بده آبجیت انجام بده!
+: اونم بلد نیست
-:میخوای من بیام درست کنم؟( با خنده و ناامیدی)
+: نه بابا نمیشه.
-: چرا؟
+: بابام نمیزاره
اینجا بود که چیزی در ذهن من روشن شد که میتونست منو به آرزوم برسونه.
+:حسین من یکیو میشناسم. مغازه خدمات کامپیوتری داره، خودم ازش کامپیوترم رو گرفتم، خیلی کارش خوبه
-: واقعا؟ آدرسش رو بده امروز با آبجیم برم.
منم خوشحال که اولین گام نقشه انجام شد.آدرس رو به حسین دادم بعدش سریع از دفتر مدرسه به بهمن زنگ زدم که حواسش باشه
+: جانم بفرمایید؟
-: سلام آقا بهمن، محمدم
+: به به، آقا محمد ،اینورا؟
-: بهت توضیح میدم بعدا، ببین حسین رو یادته؟
+: آره بابا هنوز جاش درد میکنه 🙂
-: امروز میاد پیشت
+: واقعا؟ دستت درد نکنه
-: نه دیگه، با خواهرش میاد کامپیوترش رو درست کنه، هواش رو داشته باش.
+: همون گفتم آنقدر ها هم تو مهربون نیستی 🙂 ، حالا چیکار کنم؟ پول نگیرم؟
+: نه ،طبیعی باش بهشون حال بده. بزار بهت اعتماد کنن.
-: اوکی باشه. خیالت راحت.
مدرسه تعطیل شد، منم دل تودلم نبود. نمیدونستم اصلا امروز میرن؟ کی میرن؟ بهمن سوتی نده یوقت؟ و هزاران فکر دیگه.
تقریبا شب شده بود و نزدیکای ساعت هفت، بهمن همون موقع ها تعطیل می کرد که به بهمن زنگ زدم.
+: جانم؟
-:سلام آقا بهمن، چی شد؟
+: شما؟
-: محمد ام دیگه.
+: چطوری محمد جان؟ خدا خیرت بده خیلی حال داد.
-: یعنی چی؟ چی کار کردی؟
+: هیچی، کامپیوتر و درست کردم بعدش یکدست شطرنج زدیم؟
-: چی؟ خواهرش چی؟
+: اونم اومد سه تایی زدیم 🙂
فهمیدم داره گه میخوره
-: حتما!!
+: شوخی میکنم . کارشون رو انجام دادن رفتن.
-: سوتی که ندادی؟
+: نه بابا کلی ازت تعریف کردم، طوری که خواهرش گفت واجب شده تو رو ببینه، آها راستی پدرش هم اومده بود باهاشون.
-: نههههه
+: آره، با اون هم کلی گفتیم خندیدیم ولی جدای از شوخی خانوادگی کون خوبی دارند ،مخصوصا باباش. یکم دیگه مونده بود کونش رو بمالم.
-: یا خدا. نمالیدی که؟
+: نه بابا (با خنده زیاد)
-: دستت درد نکنه‌، ریده بودم به خودم چند ساعت.
+: ای بابا ،برو خودت رو بشور
-: مسخره.
+: محمد، راستی!
-: جونم؟
+: کی میای پیشم؟
فهمیدم بهمن شدیدا به سکس اونم از نوع گاییده شدن نیاز داره.
-:میخوای؟
+: خیلی
-: بزار ببینم میتونم حسین رو بیارم سه تایی بشه
+: واقعا؟
-: سعی میکنم.
از بهمن خداحافظی کردم. انگار دنیا مال من بود، حسین مال من بود.
تا فردا صبح چشم روی هم نذاشتم تا رسیدم به مدرسه . حسین رو دیدم نشسته رو نیمکت معمولا زود می‌رسید.
+: سلام حسین چطوری؟
-: چطوری ممد؟
+: چه خبر ؟ رفتی؟
-: آره، دمت گرم درست شد.
+: ایول
-: این یارو چقدر آدم باحالیه!
+: بهمن خیلی آدم خوبیه. حالا چطور مگه؟
-: بهم دو تا سی دی گیم داد(بهمن دیوث)
+: خوب هست حالا؟
-: آره بابا پونصد تومن پولش بود، مجانی حساب کرد.
فهمیدم بهمن ترکونده. واقعا انتظار این همه رو از بهمن نداشتم.
-: با بابام هم رفیق شده قرار گذاشته برن کوه.
با شناختی که از بهمن داشتم صد درصد با بابای حسین می‌خوابید ، اما به هرحال هدف من چیز دیگه ای بود و داشتم بهش می‌رسیدم.
اون روز تمام شد،موقع خروج از مدرسه دیدم یه ماشین بوق میزنه ،نگاه کردم دیدم حسین داره دست تکون میده. رفتن جلو دیدم پدر حسین پشت فرمون نشسته، سلام احوال پرسی کردم ،ازم تشکر کرد و از بهمن کلی تعریف. پدرش از ماشین پیاده نشد ،اما همون جوری که دیدم مثل حسین سینه های بزرگ و پاهای گوشتی داشت، بهمن حق داشت هر چیزی که می‌گفت.
پدر حسین گفت: محمد جان بشین برسونمت خونه.
-: ممنون ،خونه نمیرم باید برم سر کار.
+:کار میکنی؟
-:بله
+: آفرین به تو
رو به حسین کرد و گفت : دوست داری بری سر کار مثل محمد؟
حسین که کمی گشاد تشریف داشت گفت نمیدونم
پدر حسین به یه حالت افسوس رو به من کرد و گفت : موفق باشی محمد جان
+: ممنون از لطفتون، خداحافظ
من‌ شروع به راه رفتن کردم اما نمیدونستم کجام ،کجا میرم ،هیچی نمیدونستم. تنها چیزی که حس میکردم خوشحالی بیش از حد تحمل من بود.هیچی نمیفهمیدم تا خودم رو جلوی مغازه بهمن دیدم، یک لحظه جا خوردم من اینجا چیکار میکنم؟
به هر حال رفتم تو دیدم بهمن مشتری داره. تا منو دید تعجب کرد ولی خیلی عادی گفت میرسم خدمتتون. منتظر شدم تا سرش خلوت شد.
+: محمد اینجا چیکار میکنی؟
-:نمیدونم، خیلی خوشحالم
+: حسین؟
-:آره
+: کردیش؟
-: نه بابا
+: پس چرا خوشحالی؟
-: باباش و دیدم
+: وااای ، من جمشید رو میخوام
-: اسمش جمشیده؟
+: آره، حس میکنم خیلی هم تجربه داره
-: چه تجربه ای؟
+: شطرنج
-: معلومه، زن داره
+: چقدر نفهم تشریف داری. شطرنج ( اشاره انگشت به بالا)
-: نه بابا از کجا فهمیدی؟
+: دیگه
-: از این کارشناسی‌هم قبلا زیاد کردی(مسخره جوگیر)
در حال حرف زدن بودیم که موبایل بهمن زنگ خورد ، با نگاه متعجب گفت : اوه اوه جمشید، وایسا ببینم چی میگه؟
گوشی رو جواب داد گذاشت رو بلندگو.
بهمن: به به آقا جمشید گل
جمشید: سلام مهندس . حال شما؟
+: خدا رو شکر.شما خوبید؟ خانواده محترم؟
-: همه خوبن، سلام میرسونن. بازم ممنون از زحمتی که کشیدید. خیال بچه ها راحت شد.
+: خیالم راحت شد.
-: چرا؟ اتفاقی مگه افتاده بود؟
+: فکر کردم خرابکاری کردم شما تماس گرفتید:)
-: نفرمایید. شما و خرابکاری؟ بابت کار دیگه ای مزاحم شدم
بهمن با تعجب به من نگاه کرد
+: در خدمتم
-: وقت دارید کمی صحبت کنیم.
+: بله. اما میتونم بپرسم در چه مورد؟
-: خدمت میرسم خدمتتون عرض کنم
+: باشه،تشریف بیارید مغازه،در خدمتم
-: جسارتا میشه جای دیگه ببینمتون؟
+: بله ،اما مثلا کجا؟
-: جایی که راحت باشیم.
+: میتونم چند لحظه دیگه باهاتون تماس بگیرم. الان مشتری دارم
-: حتما
بهمن قطع کرد و با هیجان گفت : دیدی گفتم میخاره؟
+: از کجا معلوم؟ شاید بخواد خفتت کنه؟
بهمن خندید و گفت: بیا شرط ببندیم
گفتم: چه شرطی؟
+: اگر من اینو امشب نکردم یه پنتیوم فور آخرین مدل بهت میدم مجانی. اگر کردمش باید حسین رو منم بکنم.
تو دلم گفتم هر دو حالت من برنده ام. با حالت مثلا اکراه گفتم: باشه اما از کجا بدونم که راست میگی؟ من خودم باید ببینم.
بهمن رفت تو فکر گفت چطوری ؟ منظورت سه تایی هست
گفتم نه بابا نمیشه. من دوستِ پسرشم. فقط میخوام ببینم.
بهمن رفت تو فکر یهو چیزی به سرش زد.
برادر بهمن آلمان زندگی می‌کرد، خیلی پولدار بود و ایران هم شرکت داشت. زن و بچش ایران بودند. هر سال چند ماه ایران بود چند ماه آلمان، بعضی از وسایل کار بهمن رو از آلمان واسش می‌فرستاد بهمن هم باهاش کار می‌کرد.
تلفن برداشت زنگ زد.
+: سلام عمو، خوبی؟ مامان خونس؟ گوشی رو بهش میدی؟
به من یک چشمک زد و ادامه داد.
+: سلام میترا جان، خوبی؟ چه خبر؟ یه زحمت دارم واست. یک قرار کاری مهم دارم با یک وارد کننده ،میخوام سنگ تموم بذارم. از اون الکلی جات چیزی مونده؟ مرسی . زحمت بکش با بچه ها برو خونه ما، کلید رو از سرایدار میگیرم. منم شب دیر وقت میام. آخه بعد جلسه باید ببرمش فرودگاه واسه همین میگم طول میکشه. مرسی فدات شم. من تقریبا تا دو ساعت دیگه میرسم. آره دستت درد نکنه، خدانگهدار.
بلافاصله به جمشید زنگ زد گفت: قربان می تونید تا سه ساعت دیگه به این آدرس تشریف بیارید؟
-:بله ، حتما. فقط اینکه محل خصوصی خودتون هست دیگه؟
+: بله آقا جمشید، خیالتون راحت
تلفن رو قطع کرد و به خونه زنگ زد و گفت دیر میام و خانواده برادرش میرن خونش.
در تمام طول این مدت یک کلمه هم با من حرف نزد. وقتی کارش تموم شد گفت: یکم دیگه راه میرفتیم میریم خونه داداشم. به تو میگم تو کدوم اتاق برو از اونجا هم میتونی ببینی و بشنوی.
یک ساعت گذشت راه افتادیم من از استرس داشتم پاره میشدم، بهمن هم همینطور ولی به روی خودش نمی آورد.
رسیدیم جلوی در یک ساختمان خیلی مجلل .سرایدار اومد در و باز کرد، بهمن و می‌شناخت، بهمن کلید رو گرفت و با ماشین رفتیم تو و پارک کردیم. سوار آسانسور شدیم ، ناخواسته یاد خونه خود بهمن افتادم، دفعه اول که رفتیم یک شبانه‌روز باهاش بودم.
رسیدیم جلوی درب واحد. رفتیم داخل، بی نهایت زیبا بود، کسی هم نبود، بهمن رفت تو آشپزخونه شروع کرد به آماده کردن وسایل، بهم میوه داد ولی استرس اجازه‌ خوردن چیزی رو بهم نمیداد.بهم یک بطری آب داد گفت با خودت تو اتاق باشه تشنه نشی.وسایل آماده بود، خودش هم آماده تا تلفن بهمن زنگ زد.
+: جانم آقا جمشید
-:سلام من رسیدم جلوی در ساختمان
+: باشه الان سرایدار در و باز میکنه تشریف بیارید داخل.
منم‌ سریع رفتم تو اتاق درب رو بستم.چند لحظه بعد زنگ آپارتمان به صدا در اومد، بهمن درب رو باز کرد، من فقط صدا ها رو می‌شنیدم
+: به به آقا جمشید بفرمایید داخل
-: ممنون مهندس، ببخشید باعث دردسر شدم
+: نفرمایید
دوتایی اومدن روی مبل نشستند.و شروع به حرف زدن از ترافیک و هوا و بعد کار. یک ربع این وضعیت ادامه داشت و ترکیبی از ترس و شهوت و شک منو داشت شکنجه میداد تا اینکه بهمن گفت
+: در خدمتم جمشید جان، گفتید خصوصی بفرمایید من سر تا پا گوشم
-: مهندس شاید عجیب باشه ولی همون دیروز که شما رو دیدم ته دلم اعتماد عجیبی به شما پیدا کردم
+: لطف دارید
-:فقط یک سوال میتونم به شما اعتماد کنم که منو قضاوت نکنید؟
+:بله،من کی باشم شما رو قضاوت کنم
-:ممنون. شما ازدواج کردید؟
+: بله.دوتا هم بچه دارم.
-: چه جالب .مثل من
سکوتی عجیب فضا رو گرفته بود، هر لحظه ممکن بود شرایط به بدترین یا بهترین شکل تغییر کنه و هزاران اتفاق بیفته. فاصله تمام اینها از مو هم باریک تر بود. یادم میاد از شدت استرس چنان تپش قلب گرفته بودم که کل بدنم با ضربان‌ قلبم تکون می خورد.این سکوت، بیست ثانیه ای طول کشید تا اینکه جمشید گفت :
-: تا بحال شده تو زندگی زناشویی احساس نوعی خلاء کنید که حتی همسرتون نتونه پر کنه؟
+: بله، به دفعات، اما چه نوع خلائی؟
-: جنسی
فاصله از تار مو هم باریک تر شده بود اما مشخص بود به کدوم سمت داره میره.
+: منظورتون اینه که از عملکرد جنسی همسرتون راضی نیستید؟
-:مشکل از اون نیست، طبع من فرق داره.
بهمن خودش رو مجددا زد به نفهمیدن
+: متوجه نمیشم ، چه چیزی هست که با طبع شما سازگار است؟
-: خودت مهندس
بهمن خندید گفت: یعنی چی؟
جمشید با عشوه ای باورکردنی گفت : میخوام زنت بشم
بهمن دیگه از کصخل بازی دست کشید و گفت منم از دیروز همش دارم بهت فکر میکنم.
دیگه صدای حرف زدن نبود. فقط صدای بوس های آب دار و آه کشیدن جفتشون میومد.انگار دو تا اژدها ،توی غار، بعد از سالها اسارت به هم رسیده بودند. صداهای دورگه ای ناله می‌کردند، آه می‌کشیدند. گاهی صدای جیغ بین صداها میومد،انگار زن درون این هیولاهای پشمالو جیغ می‌کشید. بعضی مواقع جمشید کارایی میکرد که بهمن به التماس می‌افتاد. یک ساعت بهم پیچیدند، یک ساعتی که برای من هم یک عمر بود و هم یک لحظه. هیچوقت در تمام زندگیم به سطح شهوت اون لحظه نرسیده بودم، بدون جق زدن بارها ارضا شده بودم ناخواسته انگشتم رو در کونم فرو کردم در کسری از ثانیه کونم خیس شد و نیپل هام مورمور میشد، ایستادن واسم سخت بود، تقریبا جایی رو نمیدیدم تا اینکه بهمن گفت بریم توی اتاق، صدای در اتاق آمد که باز شد و باز موند پس از چند لحظه دوباره صدا ها شروع شد.من به آرومی درب اتاق رو باز کردم و دیدم لباسهاشون وسط سالن افتاده. از اتاق صدای مکیدن و عق زدن میومد.از کنار رفتم و از گوشه دیوار داخل اتاق رو دیدم. صحنه ای که دیدم باور کردنی نبود. بهمن به تاج تخت تکیه داده بود و یه چیزی درست نبود. برای یک لحظه فکر کردم یک زن چاق داره کیر بهمن رو می خوره. یک کون بزرگ سفید گوشتی بدون مو با یک شورت توری صورتی که پشتش کاملا لای کون جمع شده بود و با هر تکون موج برمی داشت، رون های گوشتی حجیم و نرم پر از چربی بدون سلولیت ،ساق پاهای چاق بدون عضله که به دو تا مچ پای نازک و نحیف ختم میشدن .تمام اینها باعث شد که من برای یک لحظه فکر کنم بهمن با یک زن توی تخت خواب هست.اما چیزی که باعث شد بفهمم این بدن جمشید هست تخمها و کیر کوچک جمشید بود که از زیر شورت توری مشخص بود.
جمشید اون آدم گَنده دماغ عصبی که بچه هاش مثل سگ ازش می‌ترسیدند درونش یک زن کون گنده حشری داشت که همه کار برای کیر بهمن میکرد.بهمن از جاش بلند شد رفت پشت جمشید، جمشید تو همون وضعیت موند. بهمن به آرومی شرتش جمشید رو در آورد ، تا اون موقع سوراخ کون صورتی ندیده بودم. بهمن لبهای کون جمشید رو می‌میبوسید، میلیسید،گاز می‌گرفت، چک میزد، جمشید مثل یک زن حامله در حال زایمان با صدایی غیر قابل باور نازک ناله میکرد و جیغ میکشید. التماس میکرد بکن‌ اما خبری از کیر نبود حتی اشاره ای هم به سوراخش نمی‌کرد.بعد کلی آه و ناله جیغ بهمن شروع کرد به لیسیدن سوراخ جمشید، صدای جمشید قطع شد و از سر کیر کوچکش آب زیادی جاری شد. بهمن به سرعت سر کیر جمشید رو کرد توی دهنش و مثل بچه از سینه مادر تمام آب جمشید رو خورد و همزمان شصت در کون جمشید فرو میکرد پاهای جمشید طوری می‌لرزید مثل اینکه تشنج کرده.بهمن با شصت شروع کرد و به چهار انگشت از دست راست و دو انگشت از دست چپ ختم شد. با این حال سوراخ جمشید باز نمی‌شد. بهمن جمشید رو به پهلو پشت به در خوابوند و خودش کنارش خوابید. تا چشمش به من افتاد دستش رو برد داخل کشوی میز پاتختی چشم بند زن داداشش رو در آورد گذاشت رو چشم جمشید. جمشید هیچ حرفی نمیزد و فقط ناله های آروم میکرد.بهمن کیرش رو توی کون جمشید کرد و دوباره صدای ناله های جمشید اتاق رو پر کرد. من تقریبا وسط چهارچوب در ایستاده بودم که حتی یک لحظه رو از دست ندم. بهمن چنان جمشید رو میکرد که من هم به جمشید و هم به بهمن حسودیم می‌شد.دوست داشتم جای جفتشون بودم .بهمن جمشید رو روی شکم خوابوند و خودش هم روی جمشید خوابید ادامه داد دوباره از کیر جمشید آب ریخت بیرون. بهمن هم آبش اومد اما ادامه میداد. من محو این دو تا هیولا بودم که چشمم به بهمن خورد، بهم اشاره کرد که بیا جلو، اون لحظه بزرگترین تقابل عقل و شهوت در تمام زندگیم اتفاق افتاد. باید بین حسین و پدر حسین یکی رو انتخاب می‌کردم، شاید با انتخاب جمشید میتونستم همچنان حسین رو بدست بیارم اما ریسک بزرگی بود. جمشید خالص نبود بیشتر از مرد بودن ، زن بود. پر از نیاز، خواهش، شهوت، حتی بهمن هم نمیتونست اون زن رو ارضا کنه، خیلی تلاش می‌کرد اما مثل روز روشن برام روشن بود که توانش رو نداره، من هم نداشتم، درون من هم زنی بود، با میلی سیری ناپذیر اما من ناخن انگشت کوچک پای جمشید هم نبود. از زنانگی فقط حس و میل رو داشتم اما جمشید بدنی زنانه هم داشت، سینه های چاق مثل پسرش اما حجیم تر و نرم‌تر که اصلا آویزون نبودند مثل حسین. در واقع حسین ورژن ضعیف جمشید بود.
به بهمن و جمشید نگاه که کردم یاد این مصراع از شعر افتادم:
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
با ابروهام به بهمن اشاره کردم که نه نمیام. بهمن روش رو کرد سمت گردن جمشید مثل یه شیر زخمی پشت جمشید رو گاز گرفت. با دستاش چنان چنگی به سینه های جمشید میزد که تقریبا کبود شده بودن و جمشید صدا ازش در نمیومد.
پوزیشن عوض شد، جمشید به پشت خوابید و پاهاش رو به بالا بود. بهمن دوباره کرد تو کونش، سریع می کرد، روی بدنش خیمه زده بود سینه هاش رو می‌کند با دست با دندان. ازش لب می‌گرفت، نمیدونست چیکار دیگه میتونه بکنه، مثل موشی شده بود که توی انبار غلات افتاده بود، از شدت فراوانی داشت دیوونه می‌شد، حتی یادمه بهمن پاهای جمشید رو میلیسید و ساق پاش رو گاز می‌گرفت .
ناگهان وضعیت تغییر کرد. حالت چهره بهمن ،صدای ناله های جمشید حتی نحوه کردن بهمن عوض شد. هر دو دست همدیگه رو گرفته بودن، بهمن خم شد و چنان لبی از جمشید گرفت که حتی من توی فیلمها هم ندیدم بعدش صورت جمشید رو می بوسید و از ته دل قربون صدقش میرفت.حس کردم الان چشم بند جمشید کنار میره دوباره خودم رو پنهان کردم و از گوشه ای به نگاه کردن ادامه دادم.
همچنان در حالت سکس‌ در آغوش همدیگه بودند و خیلی آروم ادامه می دادند.حس میکنم اون لحظه یکی از نایاب ترین اتفاقات ممکن افتاد.دو نفر که بعد از گذشت یک روز یکدیگر را دیده بودند به هم به نزدیکترین حالت رسیدند ،خودشون بودند بدون هیچ نقاب،بدون هیچ تعارف و ترس و…
تلاش می‌کردند که در دیگری حل شوند و این تلاش نتیجه داد و این دو مرد بالغ متاهل عاشق همدیگر شدند. چنان در آغوش هم بودند مثل اینکه یکی بودند و سالیان سال از هم دور بودند و در نهایت با هم یکی شدند، مثل رایحه عطری که در باد حل میشه و روح انسان رو نوازش میکنه.
به آرومی‌به‌ اتاق برگشتم ،درب رو بستم و با صدای بی صدایی گریه کردم، به حال خودم. رنجی که زندگی بر من تحمیل می کرد چیزی نبود جز تنهایی.برای اولین بار در زندگی جایی خالی عشق رو در زندگی حس کردم.
اما آیا حسین عشق من بود؟
گذر زمان رو حس نمیکردم ،گوشه اتاق روی زمین در حالتی از بی حسی فرو رفته بودم که درب اتاق باز شد.
+:محمد، خوبی؟
-: آره ،تموم شد؟
+: جمشید رفت. دیدی چه وضعیتی بود؟
-: آره
+: چرا رفتی تو اتاق؟
-: خیلی ضعف داشتم و خسته بودم
+: واقعا؟
-: بله
+: دیدی دیگه؟ شرطمون سر جاشه؟
-: بله آقا بهمن، زود بریم خونه تا بهم گیر ندادن.
بهمن از تغییر خلق و خوی من جا خورده بود.منم توان توضیح نداشتم و نگرانی دیگه ای هم که بود از دست دادن بهمن بود.جمشید کجا، من کجا؟ فقط میموند حسین
که مبهم‌ بود .
بهمن توی ماشین چیزی نگفت، منو رسوند خونه، خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم و اون شب سخت‌هم گذشت.
فردای اون روز تعطیل بود و من باید سرکار می‌رفتم ساعت دو بعد از ظهر بود که تلفن کارگاه زنگ زد، یکی جواب داد ،منو صدا کرد:
+:محمد، تلفن.
-: کیه؟
+: مشتری
-: علو
بهمن: سلام آقا محمد خوبی؟
-: بفرمایید ممنون، شما؟
+: بهمن ام
-: چطوری آقا بهمن؟ چرا اسمت رو نگفتی؟
+: ترسیدم جوابم رو ندی.
-: نه بابا ،بیخیال
+:ساعت چند تعطیل میشی؟
-: ساعت پنج
+: میام‌دنبالت.
-: چیزی شده؟
+:بهت میگم.
خیلی فکرم مشغول شد. یعنی چی شده؟ جمشید فهمیده بود من اونجام؟ نکنه میخواد تموم کنه؟ پس چرا صداش خوشحال بود و…. هزاران فکر دیگه .
ساعت پنج شد، لباسام رو عوض کردم،خداحافظی کردم و اومدم بیرون. بهمن و دیدم منتظرم بود. رفتم جلو حال و احوال کردیم نشستم تو ماشین گفتم:
+: خیر باشه. چی شده؟
-: هیچی. دیروز‌خیلی ناراحت به نظر میرسیدی اومدم ببینم چی شده بود.دیروز که نگفتی، اومدم ببینم مشکل چیه محمد.
کمی سکوت کردم بعد تو چشمای بهمن نگاه کردم و بهش گفتم
+: به تو جمشید حسودیم شد دلیلش چون واقعا شما عاشق همدیگه هستید. در نتیجه اینکه من برای تو کهنه میشم و از هم جدا میشیم.
بین من و بهمن پیوندی قوی برقرار بود که تا اون روز حس نمی‌شد. ترس از دست دادنش خیلی منو اذیت میکرد. شاید شکل رابطه ما عاشقانه نبود و فقط سکسی بود اما در طول این زمان به هم عادت کرده بودیم.
-: محمد؛ تو،من، جمشید، همگی از یک جنس هستیم،همگی‌گناه کاریم،همگی‌ خلافکار و محکوم به اعدام. ما جرات علنی کردن چیزی رو نداریم. مجبور به ازدواج شدیم، بزور بچه دار شدیم ،با زن ها خوابیدیم و هر لحظه در حال پنهان کردن واقعیت خودمون هستیم. با تمام این مشکلات آدم های خوش شانسی هستیم که تونستیم همدیگرو پیدا کنیم. جمشید اگر خواست نمونه من مشکلی ندارم اما نبود تو برام جهنمه. شاید شکل رابطه من و تو با جمشید فرق کنه اما بدون که عمیقه.
تمام مدت میدونستم داره دروغ میگه اما حداقل خوشحال بودم از برای یه مدتی بهمن رو از دست نمیدم.شب اومدم خونه، از پشت پنجره به آسمان خیره شدم ،فقط یک ستاره معلوم بود. تو دلم گفتم میشه همین الان گمشده من‌ در حال نگاه به آسمون باشه؟

وقتی درد داری و ازش آگاه نیستی زندگی راحت میگذره، دردمندی نرمال میشه و با غفلت زندگی ادامه پیدا میکنه. امان از اون روز که این خواب خوش غفلت تموم بشه، تو میمونی و رنجی که میکشی.من به تنهایی خودم پی بردم. چه فضای غمباری! تاریک، ساکت ،مثل مرگی خزنده که ذره ذره منو فرسوده می‌کنه، اما من فقط هجده سال داشتم،آستانه جوانی،بقیه عمرم چی؟ تا کی بهمن؟ شاید مثل خودش باید ازدواج کنم ! نه ، اون موقع همین راه رو باید برم. حداقل تو این وضعیت مجبور به نقش بازی کردن نیستم. حسین.!..
این فکر ها بخشی از وجودم شده بود و روز به روز منو غمگین تر میکرد. توی مردابی از اندوه فرو رفته بودم،طوری که همه متوجه شرایط بد روحی من شده بودند.
این اوضاع نمیتونست ادامه پیدا کنه. باید خودم رو نجات میدادم، باید به ریشه برمیگشتم.
روز ها گذشت و تابستون رسید. درگیر امتحانات و بعدش کار شدم. کمی روحیه ام بهتر بود.یک روز که از سرکار به خونه برگشتم، پدرم گفت که از مدرسه زنگ زدن.مثل اینکه سرپرست رشته بود و گفته بود فردا صبح برم مدرسه.
فردا صبح به مدرسه رفتم.کسی نبود جز سرپرست کارگاه، با کلی خورده فرمایش و البته خواهش که بهشون برای سرویس تجهیزات کارگاه کمک کنم.منم قبول کردم باید تقریبا یک هفته مدرسه میومدم.
فردای اون روز مشغول کار در مدرسه بودن که معلم کارگاه به من گفت باید دو نفر دیگه هم بگیم بیان کمکت کنن.
+: محمد.کسی و مد نظر داری؟
-: نمیدونم آقا، فقط کسی باشه که بازیگوش نباشه.
+: صد در صد، بزار برم از لیست نگاه کنم.
رفت که نگاه کنه چند ساعت طول کشید. مشغول به کار بودم که یکی صدام کرد.
+:ممد؟
برگشتم دیدم حسین با پدرش اومدن تو‌ کارگاه.من از تعجب سر جام خشک شده بودم انگار روح دیده بودم.
+: ممد؟ خوبی؟
-: سلام چطوری؟ سلام آقا جمشید (وااای)
جمشید: سلام محمد جان؟ اینجا چیکار میکنی؟ اسم منو از کجا میدونی؟
واای ریدم
-: چیزه، حسین قبلا بهم گفته.
حسین یکم خنگ بود خدا رو شکر و تایید کرد
جمشید یه نگاه خاصی به حسین کرد و گفت: اومدیم نامه برای واکسن حسین رو بگیریم. توام گرفتی؟
کلا چیزی که در ذهن من بود صحنه های ناله جمشید رو تخت بود، کیر کوچکش که مثل شیر آب کارگاه همیشه نشتی داشت، کون بزرگ و ژله ای و سفیدش، جیغ کشیدنش، التماس کردن‌اش برای کیر بهمن و….
+: جان؟
-: واکسن. کارتش رو گرفتی؟
+: نه به من نگفتن.
-: برو حتما بگیر فردا آخرین روز برای ثبت‌نام هست.
+: چشم ممنون.
-: اینجا پس چیکار میکنی؟ مگه سرکار نمیری؟
+: چرا اما تا یک هفته اینجام کارهای کارگاه رو انجام بدم.
-: مگه کسی دیگه ای نیست که به تو گفتن؟
+: احتمالا نه دیگه.
در حال حرف زدن بودیم که معلم کارگاه رسید و شروع با صحبت با جمشید کرد. حسین رو به من کرد و شروع کرد به صحبت اما من جواب نمیدادم. محو جمشید بودم که چطور با این ظاهر مرد قوی،اون زنانگی را حفظ میکنه؟ دروغ چرا حتی دلم خواست بپرم لبهاش رو بخورم و مثل یک بچه شیرخوار از سینه هاش آویزون بشم.
+: اووی،ممد حواست کجاست؟ دارم با تو حرف میزنم.
به خودم اومدم دیدم همه ساکت شدند و دارن به من نگاه میکنن.
-: ببخشید، من یکم گیجم.
معلم کارگاه گفت: یکم؟ برو بشین یکم استراحت کن.
نشستم و حسین اومد پیشم و به مزخرفات ادامه داد. کامپیوتر و گیم و از این دست خزعبلات.
بعد چند دقیقه دیدم جمشید و معلم کارگاه اومدن به طرف من، معلم رو به من کرد و گفت این هفته با هم دیگه کار می‌کنید.
منکه همچنان محو جمشید بودم دقیقا درک نکردم که انتظار بعد یک سال به ثمر نشسته. گفتم چشم، معلم گفت: مشکلی نیست. گفتم: نه آقا .مرسی.
حسین از کون گشاد ترین بچه های کلاس بود و معلم سر اسرار جمشید قبول کرده بود
جمشید و حسین خداحافظی کردند و رفتند، یکم بعدش من هم رفتم سرکار.تما تمام مدت به این فکر میکردم که چطوری به حسین نزدیک تر بشم.
فردا صبح رفتم مدرسه، خیلی زود رسیدم، هیچکس نبود. لباس هم رو عوض کردم و مشغول شدم، نیم ساعت بعد حسین با چهره خواب آلود اومد، خیلی عصبی بود.
+: چه مرگته؟
-: ممد تو کصخلی؟
+: چرا ؟ چیکار کردم مگه؟
-: این موقع صبح تابستون منو کشیدی اینجا که چی؟
+: کسشعر نگو، من مگه گفتم بیای ؟ تخم داری اینو به بابات بگو.
-: به اونم میگم.
+: آره. صدبار
-: واسه چی اصلا تو اومدی؟
+: زور کردن بیام وگرنه خودم سرکار بودم.
-: توام با این سرکارت دهن منو گاییدی.
+: چکار دارم به تو آخه؟
-: بابام همش تو رو میزنه تو سرم. همش میگه از دوستت یاد بگیر.
+: میخوای سرکار نرم؟
جر و بحث کمی ادامه داشت تا حسین خواب از سرش پرید و رفت لباسش رو عوض کرد و برگشت. زیاد باهاش حرف نزدم ولی اون سعی می‌کرد از دلم دربیاره تا آخرش گفت:
+: ممد شرمنده من اعصابم به هم میریزه صبح زود بیدار میشم. منظوری نداشتم
-: مهم نیست.
همین جوری کار می کردیم که معاون هنرستان اومد تو کارگاه و گفت امروز معلمتون نمیاد ،ساعت دو شد خودتون در و قفل کنید و کلید رو از زیر در دفتر هُل بدید تو تا فردا.
ما هم خوشحال که امروز کار بی کار. وقتی معاون رفت در و بستیم و پای میز ها نشستیم و شروع کردیم حرف زدن. حسین دوباره از مزخرفات مورد علاقه‌اش حرف می‌زد منم بی حوصله مثلا گوش می‌دادم اما همش داشتم به پوست زیر گردنش که از لای لباس کار معلوم بود نگاه می‌کردم. معلوم بود خیلی لطیف و نرمه. دوباره تو خیالات غرق شدم، خودم رو روی یک تخت تصور می کردم در حالی که داشتیم با حسین همدیگر رو می خوردیم. بعضی موقع ها هم جمشید هم سر کله اش پیدا می‌شد. همینطور غرق در رویا بود تا دیدم حسین کمتر حرف میزنه. به حسین گفتم:
+: حسین بابات چیکارس؟
-: خرید و فروش لوازم ایمنی میکنه
+: مغازه داره؟
-: نه. از خونه کار میکنه.
+: همون‌. همیشه مدرسه میاد
-:آره بابا
+: مادرت هم کار میکنه یا خونه داره؟
حسین یکم مکث کرد، بعدش گفت:
-: تو بابام رو دیدی ، خیلی قبولت داره پس می تونم بهت بگم.
+: چیو؟ نمی‌فهمم . چه ربطی به بابات داره؟
-: خیلی که کوچک بودم پدر و مادرم از هم جدا شدن. تقریبا دو سالم بود. بابام همیشه میگه به کسی نگید ،حتی به مدرسه هم نمی‌گفت.
+: یعنی کلا سه تایی زندگی میکنید؟
-: آره.
+: آبجیت چی؟ اون درس میخونه؟
-: آره دانشگاه میره. سال آخرشه.
+: یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
-: نه، بگو
+: بابات دوباره ازدواج نکرد ؟
-: نه، ولی انگار بعد این همه سال هنوز منتظره که برگرده.
+: چطور ؟ مگه در تماسید با هم؟
-: نه مثل اینکه همون موقع ها ازدواج کرد و از ایران رفت.
+: پس چطور بابات منتظره برگرده؟ در موردش با شما حرف میزنه؟
-: نه اصلا، اما مثلا میز آرایش مادرم رو هنوز داره. هر چند وقت یکبار میره هم برای خواهرم لباس و لوازم آرایش میخره هم برای مثلا مادرم و توی کشوهای لباس قدیمش میزاره.
اوه مای گاد
من به مسخره و شوخی گفتم: شاید خودش استفاده میکنه.
-: کی؟ بابای من؟ یه کیر داره قد هیکلت.
واقعا:))
+: از کجا میدونی؟ مگه دیدی؟
-: معلومه دیگه با اون قد و هیکل.
من از درون داشتم می‌میترکیدم از خنده. حسین بیچاره
+: بابات با کسی نیست؟ دوست دختر نداره؟
-: نه بابا فقط یک دوست داشت که خیلی باهم نزدیک بودن.وقتی مرده ازدواج کرد بابام خیلی ناراحت بود.
+: حتما خیلی باهم خوب بودن!
-: اون که آره.خیلی موقع ها محمد خونمون میموند.اگر سنش پایین تر بود شاید آبجیم رو می‌گرفت. الان هم مثل اینکه با اون یارو کامپیوتریه خیلی اوکی شده؟
+: کدوم کامپیوتریه؟
-: همون که آدرسش رو دادی. بیشتر بعد از ظهر ها میره پیشش.
ای بهمن مادر جنده
کلا همه چیز رو فهمیدم. وقتش بود منم یک حرکتی کنم.
+: حسین تو دوست دختر نداری؟
-: نه بابا. یه دختر عمه دارم که اونم آنقدر تو قیافه اصلا باهام حرف نمیزنه.
+: عجب. دوست پسر چی؟:))
-: تو نره غول اینجا چیکاره ای؟
+: حسین تا حالا کردی؟
-: نه بابا فقط جق
شروع کردیم از سکس حرف زدن . از علاقه مندی هاش. از فانتزی هاش. از اینکه عاشق کونه، عاشق مکیدن و مالیدن سینه های بزرگه،
بهش گفتم میدونی چطوری یکی رو از سینه هاش ارضا کنی؟
-: نه. مگه میشه؟
+: آره باید بهت یاد بدم.
-: بهم بگو ممد.
+: آخه چه فایده ای داره؟ تو که جق میزنی؟
-: حالا بگو؟
حسین فکر می‌کرد من خیلی سکس داشتم، درست هم فکر میکرد، فقط نمیدونست از چه نوعی:)
+: باید بهت نشون بدم.
-: چطوری؟
+:رو سینه های خودم.
-: یعنی چی؟ مگه زنی؟
واسه تو همه چیز هستم
+: من که به خودم شک ندارم. تو داری؟
-: نه.
+: بیا بریم انبار.
حسین از استرس داشت میمرد می‌گفت کسی نیاد؟ گفتم اگر کسی در کارگاه رو باز کنه می فهمیم. بعدش نمی‌خوام که لخت شم اونجا.حسین کمی آروم شد. با هم رفتیم تو انبار، دکمه های لباس کارگاه رو باز کردم، چیزی زیرش نپوشیده بودم و بدنم خیس عرق بود و سینه هام برق میزد. تا حسین چشمش افتاد به من در جا خشكش زد.
+: محمد عجب پستونایی داری؟
-: چیه؟ دلت خواست؟
+: نه. همینطوری میگم.
-: بیا جلو.
حسین اومد جلو عین وحشی ها به سینه هام چنگ زد . دستش رو زدم کنار،معذرت خواهی کرد.
-: هر کاری بهت گفتم انجام بده.
+: باشه.
-: اول آروم لمس میکنی شون ،بعد آروم فشار میدی طوری که نوکش بزنه بیرون.
-: آروم با نوک انگشت اشاره با نوک بیرون زده بازی کن.
-: حالا با شصت و انگشت اشاره نوکش رو بگیر و آروم بپیچون.
داشتم میترکیدم ولی باید ظاهرم رو حفظ میکردم. حسین از شدت شهوت داشت میلرزید.
-: دوباره از اول چند بار تکرار کن
حسین با لرزش دست ادامه میداد و من غرق در لذت بودم و دستم رو کردم تو شلوارم.
+: ممد. میتونم بخورمشون؟
با اشاره سر تایید کردم لبهاش که به سینه هام خورد نا خواسته آهی کشیدم که حسین و وحشی کرد و نوک سینه ام رو گاز گرفت. آنقدر درد شدید و لذت بخش بود که همونجا آبم اومد. حسین رو بغل کردم. بعد هولش دادم عقب.
-: بسه دیگه
+: ببخشید حواسم نبود.
دیدم از نوک سینم داره خون میاد. حسین ترسیده بود مادام می‌گفت گه خوردم که من بغلش کردم گفتم:
-: عیب نداره. یاد گرفتی؟
+: آره.
-: ممد آبت اومد؟
+: آره. از کجا فهمیدی؟
-: آهی که کشیدی بعدش هم شلوارت لکه خیس روش افتاده.
+: توام دوست داری تجربه کنی؟
-: آخه،
+: آخه چی؟
-: آخه زشته. گناه داره
+: چه فرقی با جق زدن داره؟ تازه منو تو محرمیم.
-: بشین رو میز انبار دکمه های لباس کار رو باز کن.
دکمه هاش رو باز کرد و منم لباس کار رو از شونه هاش پایین آوردم. خدایا چی میدیدم! بدن نرم و لطیف ،یکمی سبزه، کاملا صاف ،بدون ذره ای مو و کُرک، سینه های گرد و نرم که با هر تکون حسین به لرزه می افتند، شکم برجسته نرم ،با نافی کوچک و اخمو. کمی عقب رفتم و برای چند ثانیه محو این صحنه بودم. آروم دستم رو به سمت سینه هاش بردم اون لحظه انگار خدا رو لمس کردم،کامل ترین، بی نیاز ترین،خوشحال ترین و موفق ترین انسان زنده بودم. لحظه ای که دستم به سینه هاش خورد حسین آه آرومی کشید که باعث شد من اختیار از دست بدم، به آرومی بهش نزدیک شدم و بغلش کردم. صورتم رو روی گردنش گذاشتم و از عطر بدنش مست شده بودم. دستم رو پشت گردنش گذاشتم و رقص لبهام روی گردنش شروع شد.گردن نرم و مرطوب و گوشتالو حسین صحنه هنرنمایی لبهام‌ شد. آروم به سمت گوشش حرکت کردم و زیر گوشش رو لیس زدم بلافاصله نرمه گوش حسین را در دهنم مکیدم، انگار آخرین قطره از آب زندگی از گوشش جاری می‌شد من ملتمس اون قطره بودم. با لبام روی صورت حسین به رقص ادامه دادم اما میدونستم به جایی هست ممنوع به اسم لبهای حسین، اگر نزدیک میشدم یا همه چیز تمام می‌شد، یا به معبودم می‌رسیدم. کمی مکث کردم و لپهای صورتش رو بوسیدم و به سراغ گوش دیگه رفتم. گوش رو مکیدم، گردن و لیسیدم اومدم پایین به جناغ سینه رسیدم، درب بهشت اونجا بود، بینهایت نرم و لطیف، لای سینه هاش نرم بود طوری که انگار صورتم روی نرم ترین بالش دنیاست.صدای سگک کمربند حسین رو شنیدم. در حال کلنجار باهاش بود تا بازش کنه بتونه به کیرش برسه. کمی عقب تر اومدم تا بهش کمک کنم. کمربند رو با دستهای لرزان باز کردم، دکمه شلوار و باز کردم و دستم رو به سختی توی شورتش کردم. شکمش چاق بود و مانع بود، کمی عقب رفت تا راحت تر بتونم کیرش رو بگیرم. به کیرش رسیدم، کوچک و لاغر،اما سفت مثل یک تکه چوب. با انگشتم تخمهای کوچکش رو نوازش دادم. دستم توی گرم و نرم ترین جای دنیا بود.حسین آروم داشت میگفت: ممد،ممد ،بسه. الان یکی میاد.تو رو خدا تمومش کن. صداش از شدت شهوت میلرزید.حسین از اومدن کسی نمی‌ترسید، از این حس جدید میترسید، از حرف دیگران، از سو استفاده احتمالی من،از خودش….
سرو رو آوردم بالا ،تو چشماش نگاه کردم و لبخند زدم و در نهایت این جسارت رو پیدا کردم که لبهاش رو ببوسم، یکبار لبهاش رو بوسیدم و رفتم عقب تا ببینم چه عکس‌العملی نشون میده،حس کردم آروم شده. بله فکرم درست بود، این بار رفتم جلو و لبهاش رو در دهنم مکیدم. لبهای نرم و گوشتی حسین طعم میوه ای بهشتی میداد. با زبونم لبهاش رو باز کردم و زبونم رو در دهانش فرو کردم. اولین تماس با زبونش رو حس کردم، زبونش رو عقب نکشید اونجا بود که فهمیدم حسین منو میخواد. یکم دیگه لبهاش رو مکیدم. تا اینکه زبونش رو به زبونم مالید و هر دو در دهان حسین رقصی شبیه به تانگو می‌کردند.کیرش تو دستم بود و آروم فشارش میدادم و تخمهای رو نوازش میکردم. فرصت کوتاه بود، هر لحظه ممکن بود حسین ارضا بشه و همه چیز تموم بشه، لبهام رو ازش جدا کردم و مستقیم رفتم سر سینه راستش و مثل یه آدم قحطی زده از سینه اش میخوردم و با دست چپ سینه چپش رو فشار میدادم. نفس حسین قطع شد،فهمیدم که به لحظه انفجار رسیدیم. حسین رو به عقب هل دادم طوری که رو میز تقریبا خوابید و پاهاش آویزون بود.اگر یک لحظه درنگ میکردم تمام اکسیر حیات از دستم میرفت.کیر حسین رو کاملا بلعیدم و چون ولع زیادی داشتم سرم رو با نهایت قدرت پایین فشار میدادم تا حتی یک میلیمتر از کیرش بیرون نمونه.آبش با چنان شدتی توی دهن خالی شد که باعث سرفه من شد اما من بدون اهمیت به مکیدن ادامه میدادم‌. صدای حسین رو می‌شنیدم که تقریبا داشت فریاد میزد،دست راستم رو بردم به سمت دهنش و جلوی دهنش رو گرفتم و با دست چپم‌ سینه هاش رو می‌مالیدم. توی دهنم دیگه فضایی نبود، با حالت سرفه تمام آب منی حسین رو خوردم اما همچنان به خوردن کیر حسین ادامه میدادم. با وجود ارضا شدنش کیرش هم‌چنان سفت بود. دیدم با دستش داره سرم رو از خودش دور میکنه اما من ادامه میدادم.
هیچ چیز دیگه اهمیت نداشت حسین جان، هر کاری دوست داری بکن، عصاره حیات تو رو سر کشیدم تو مال منی، هرجا که بری، هر جا که باشی.
دستش رو از بالای سرم برداشت و دوباره صداش قطع شد چند لحظه بعد دوباره توی دهنم ارضا شد، به همون اندازه ،به همون گرمی اول. احساس می‌کردم آدم دیگه شده بودم،احساس می‌کردم هر چیز ممکنی که تو زندگی هر انسانی میتونه بدست بیاره من دارم،می خواستم دنیا همون موقع تموم شه ،چه چیزی بزرگتر از اینکه لحظه مرگ انسان این شکل‌ باشه؟! لحظه یکی شدن با عشق، لحظه پیوند.
سرم رو آوردم بالا به حسین نگاه کردم تمام صورتش خیس از اشک بود و همچنان گریه می کرد.
غمی که از لحظه تولد در من کاشته شده بود و هجده سال بزرگ و بزرگتر، با شاخه های تیز هر لحظه روح منو مجروح میکرد، از ساقه قطع شد.
مثل کودکی که در بازار بی سر وته دنیا گم شده و بعد از عمری سرگشتگی نگاه مادرش رو میبینه ،نگاه من‌ به چشمان حسین دوخته شد. این همه سال کجا بودی عشق من؟
چنان گریه میکردم مثل اینکه تمام هستی با من میگریید. حسین گریه نمی‌کرد بلند شد و منو بغل کرد،اولین بار در تمام عمرم بود کسی منو از روی عشق به آغوش می‌کشید، حسین منو پذیرفته بود.تمام سینه و شکم حسین از اشک من خیس شده بود،برای اولین بار محمد سرگردان و تنها عشق رو تجربه کرد. حسین رو غرق بوسه کردم و مادام ازش عذر میخواستم، خودم تمیزش کردم لباسش رو پوشوندم، دوباره بغلش کردم نیم ساعت بغل توی بغل هم بودیم، بدون هیچ کلامی.
محمد قوی که حتی خانوادش تو تمام مشکلات بهش تکیه میکرد، کسی که سالیان سال از سن واقعی پیرتر بود کسی که بارها خودکشی کرده بود و در نهایت به سکس پناه برده‌ بود،تبدیل به یک بچه چهار ساله شده بود که انگار مادرش رو بعد از گم شدن تو بازار پیدا کرده.کمی آروم تر شدم تا حسین بهم گفت:محمد، چرا؟
-: چون عاشقتم با تمام وجودم.
+: دوست داری مثل زنت باشم؟
اینجا فهمیدم که حسین ذره ای برای من از نظر جنسی جذاب نیست، حسین عشق من بود از اول تا آخر، از ازل تا ابد.
من از همه چیز تهی شده بودم از عشق سرشار.
سرم رو به نشونه نفی تکون دادم و گفتم :
-: نه، تو عشق منی. اگر میخوای من زنت میشم، هرچی تو بگی میشم، بخوای میمیرم، هر چی بخوای میشم. حسین چیزی نگفت و سکوت کرد بلند شد و دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید، محمد چهار ساله هم دنبالش رفت.
رفتیم تو کارگاه نشستیم و تا آخر وقت به دیوار خیره بودیم. نمیدونم ساعت چند بود که سرایدار مدرسه در کارگاه رو باز کرد و گفت: شما هنوز اینجایید؟ ساعت چهار شده! پاشید برید.حسین جواب داد الان میریم ،چشم. سرایدار رفت و حسین رو به من کرد و گفت: بریم محمد، برو لباساتو رو عوض کن.
سرم رو تکون دادم و رفتم لباسم رو پوشیدم و با هم از مدرسه اومدیم بیرون.
جلوی در مدرسه هر کسی باید راه خودش رو می رفت، هم مسیری ما دو تا فقط حیاط مدرسه بود. با چشمایی کا ز شدت گریه به زور باز می‌شد به حسین نگاه کردم و گفتم: ببخشید. حسین لبخندی زد و گفت: خدافظ ممد، برو خونه. حسین رفت و من جلوی در هنرستان ایستادم و محو رفتن حسین بودم تا وقتی که کاملا از دیدگانم رفت. در جهت خلاف حسین شروع به راه رفتن کردم و دیگه هیچ چیزی نفهمید

دکمه بازگشت به بالا