زمانی که رضا آنجا بود (۱)

سیگار توی دستم پودر شده بود و خاکه اش روی مبل می‌ریخت، از درون فرو ریخته بودم، احساس بازندگی و پوچی داشتم، تمام افکارم درگیر گذشته بود ای کاش میتونستم برگردم عقب ولی حیف زمان دنده عقب نداشت اشکام بی اختیار می‌ریخت، بدترین اتفاق زندگی یک نفر چی میتونست باشه؟ چطور باید با این غم کنار بیام؟ رضا، روح من، گناه من، آتش درون من،چراغ زندگی من، احساسات و شهوت من، بخشی از وجود من.
چشمام رو بستم و برگشتم درست به چند سال قبل یعنی زمانی که رضا آنجا بود
طبق معمول با دوستام پنج شنبه شبو کافه بودیم سیگار میکشیدم و گهگاهی با دوستام حرف میزدیم منتظر نوید و دوس دخترش سحر بودیم تا بیان مافیا بازی کنیم
ما یه اکیپ ۷ نفره بودیم که مسافرت ها و کافه رفتن هامون با هم بود اکیپی که توش فقط من تنها بودم ،ناصر دوست قدیمی من که مثل برادرم بود بعد اینکه مثل من ازدواج ناموفقی داشت با پارتنرش مرجان ۲ سالی میشد که تو یه خونه زندگی میکردن ناصر ۴۳ سالش بود و مرجان ۳۳ ،میثم و خانمش مریم ۲ سال بود که ازدواج کرده بودن میثم ۳۴ سالش بود و مریم ۲۹ و در اخر نوید و سحر که یک سالی میشد باهم رل زده بودن نوید۲۷ سالش بود و سحر ۲۲.
خوانندگان گرامی شخصیت هارو با جزئیات گفتم تا بیشتر با داستانم ارتباط برقرار کنید، اون شب خدا برای سرنوشت من تصمیم بزرگی گرفته بود، سحر و نوید وارد شدن ولی اون شب دو تا مهمون جدید داشتیم؛ رضا و آیلار.
به عشق در نگاه اول اعتقادی نداشتم اما ناخودآگاه با چشمام شروع کردم به برانداز کردن؛ رضا پسری لاغر با پوست روشن و چسبی رو بینیش ک مشخص بود بینیش رو تازه عمل کرده، به خودم اومدم و از نگاه کردن بهش دست کشیدم.
بچه ها سلام احوال پرسی کردن و شروع کردیم به بازی.
تو بازی زمان معرفی بود همه معرفی میکردن و نوبت نفر بعدی میشد اخرین نفر بلند شد: سلام بچه ها رضای بازی هستم خیلی بازی مافیا رو بلد نیستم و از الان نمیتونم رو کسی تارگت بزنم جز آقا ناصر چون قبلا تو کافه یه بار بازیشو دیدم و حس میکنم مافیا باشه.
تو بازی چند بار رضا بهم تارگت زد وقتی نوبتم شد اومدم فکت بیارم رو به رضا نگاه کردم و صداش کردم خانم محترم یهو حرفمو قطع کرد گفت آقام و لبخند ریزی زد، خجالت زده شدم و زود حرفمو گفتم نوبت نفر بعدی شد، سحر گفت همون بگید رضا بدون پسوند.
من میدونستم رضا پسره ولی خب چون دوستش آیلار هم پسر بود ولی خانم صداش میکردن گفتم شاید اینم مثل دوستش ترنسه.
بازی تموم شد و بچه ها چند دقیقه ای راجب بازی حرف میزدن ، بین خنده ها و بحث های بقیه رفتم کنار رضا آروم بهش گفتم ببخشید اگه خانم صدا کردم ناراحت شدید واقعا قصد بی ادبی نداشتم.
با تعجب نگام کرد و گفت وای نه آقا کیوان چیز خاصی نبود من ناراحت نشدم.
جواب دادم خلاصه من معذرت میخوام، سرش رو به پایین کرد گفت چیزی نشده که گفتم ناراحت نشدم.
روز بعدش که داشتم با ناصر صحبت می‌کردم با شوخی گفت دهن سرویس چشمت پسره رو گرفته بودا خیلی با تعجب نگاش میکردی، گفتم کدوم پسر رو، ناصر :ای بابا همون ک موهاش یکم بلند بود آرایش داشت آیناز بود آی چی چی بود نمیدونم،
گفتم اها آیلار رو میگی،
ناصر؛ آره همون؛
گفتم نه اتفاقا برعکس هیچ حسی بهش نداشتم حالا رفیقش رضا بامزه و معصوم بود اما خیلی کم‌سن بود ولی خودش اصلا برام جذابیت نداشت
مکالمه ما تموم شد و دوباره چند روز بعد تو گروه تلگرامی ۷ نفرمون درباره سه شنبه شب و کافه حرف شد و قرار شد ساعت ۱۰هممون اونجا باشیم ک ساعت ۱۱ صاحب کافه کرکره میداد پایین و فقط مشتری ثابت هاش میموندن
تو گروه سحر گفت راستی من رفیقم رضا و آیلار میان از اونور قرار منو و نوید باهاشون بریم کردان یه شب ویلا اجاره کردیم ما یه ساعت میشینیم میریم.
ناصر گفت من بهتون میگم سه شنبه شب بریم شمال ویلای من ،ناز میکنید سه روز تعطیله الکی میرید کردان چیکار.
نوید گفت داداش رفیقای سحرن دیگه نمیشه بیپچونمشون.
ناصر گفت به هر حال منو مرجان و میثم و مریم شب بعد کافه میریم شمال به کیوان هم گفتم ناز کرد الکی گفت کار دارم.
جواب دادم بخدا الکی نبود واقعا حس مسافرت ندارم.
ناصر: بچه اینقدر موندی خونه دیوونه میشی ها بهت میگم بزار مرجان یکی از رفیقاشو باهات اوکی کنه میگی نه.
ما بین حرفامون مرجان با گوشی ناصر ویس داد والا من یه بار رفیق دسته گلم رو با کیوان جان اکی کردم ولی خب شرمنده شدم پیش دوستم.
جواب دادم مرجان خانم مرسی از لطفت ولی خودت در جریان بودی رابطه ما چقدر پوچ و الکی بود.
خلاصه بچه ها بحثو بستن و شب شد رفتیم کافه.
چند دقیقه ای بود که نشسته بودیم سحر یکم با گوشیش چت کرد دیدم ناراحته گفتم چی شده گفت قضیه کردان کنسله یکی از رفیقام قرار بود ویلا رو اجاره کنه ما بعدا بهش پولو بدیم اما الان بهانه آورده کنسل کرده خیلی اعصابم خورده
میثم گفت کون لقش با ناصر اینا میریم شمال ،سحر صداشو برد بالا میثم حالت خوب نیستا،اینجوری رضا و آیلار فکر میکنن من الکی گفتم کردان کنسله که با ناصر اینا برم شمال.
ناصر که کلا همیشه شوخ طبع و خون گرم بود گفت به اونا هم بگو بیان خوب جا هست
مرجان و مریم هم گفتن آره اونا هم که اوا خواهرن ما هم باهاشون راحتیم مثل دختران،
یهو سحر گفت وای بچه ها جلوشون نگید اوا خواهر بهشون برمیخوره، آیلار ترنسه ولی رضا گی هستش خوشش نمیاد خانم صداش کنی.
دوباره ناصر مزه ریخت؛ وای پشمام یادتونه اون شب کیوان بهش گفت خانم محترم، یهو همه زدن زیر خنده.
در همین حال رضا و آیلار وارد شدن با همه دست دادن و نشستن.
سحر گفت وای بچه ها ببخشید بابت داستان کردان،
رضا: فدا سرت آبجی کاری که شده حالا خودتو ناراحت نکن منم یه ساعت میشینم میرم آخه آیلار هم با دوست پسر سابقش آشتی کرده وقتی دید کردان کنسله دیگه قرار بره پیش اون.
سحر با شوخی گفت آیلار چقدر خرابی میذاشتی دو دقیقه بگذره بعد برنامه میچیدی،
آیلار با صدای دورگش که سعی داشت نازکش کنه خندید گفت خواهر باید قدر فرصت هارو دونست سه روز تعطیله برم با عشقم خوش باشم اونم مثل سگ دلتنگمه‌.
تازه کوله کردان رو با رضا بسته بودیم از همینجا مستقیم میرم خونش که بریم جاجرود.
سحر نگاه رضا کرد و گفت؛ خیلی ناراحت شدم الکی کوله بستی آخرم اینجوری شد.
رضا: حالا دو دست لباسه چیزی نیست که تازه قبل ۱۲ میرم خونه بابام غر نمیزنه.
نیم ساعتی گذشت و آیلار از همه خدافظی کرد و رفت.
صاحب کافه به رضا و سحر و نوید گفت اشکال نداره برید یکم بالاتر بشینید؟ آخه ۳ تا مبل برا اون ردیف کم آوردم یه اکیپ قرار بیان
سحر گفت ن چ اشکالی داره و اومدن نزدیک ما. مبل تکی کنارم بود و رضا اومد اونجا نشست و سحر و نوید رو مبل سه نفره کنارش نشستن
ناصر با لحنی جدی گفت رضا جان بخدا جا هست پاشو بیا شمال با ما،
رضا: ممنون آقا ناصر ولی واقعا موقعیتش رو ندارم چند روز برم سفر.
ناصر گفت خلاصه من خوشحال میشدم بیای.
یهو سحر تو گوش رضا حرفایی میزد و رضا در گوشی باهاش پچ پچ میکرد و یه سری حرفای نامفهوم رو میشنیدم.
رضا به سحر گفت من فکر کردم میریم کردان شام نخوردم که بریم اونجا بخورم خیلی گشنمه تو کافه هم غذا دیر آماده میشه میگم برام کیک شکلاتی بیارن.
اینو که شنیدم بی دلیل و بدون فکر گفتم آقا ممنون میشم ۲ تا کیک شکلاتی بیاری.
کیک رو که آورد من یکیشو گذاشتم جلو رضا گفتم مهمون من رضا با حالت خجالت زدگی گفت وای نه تو رو خدا این حرفو نزنین.،گفتم نترس نمک گیر نمیشی.
رضا گفت ن آخه زشته اینجوری گفتم نه زشته چیه، مهمون من دیگه.
سرشو انداخت پایین و آروم گفت ممنون از لطفتون.
تو اون شلوغی و حرف زدنای بقیه ناصر انگاری حرکات من و نگاه های من نسبت به رضا رو زیر نظر داشت
بعد از چند دقیقه حرف زدنای در گوشی بین سحر و رضا سحر گفت خب بچه ها رضا هم امشب میاد باهامون شمال.
این خبرو شنیدم دو دل شدم با بچه ها برم مسافرت، احساساتم نسبت به رضا عادی نبود حتی شهوت هم نبود نمیدونم چجوری بگم ولی یه حس خیلی خاصی بهش داشتم دلم میخواست کنارش باشم از حرف زدن باهاش و نگاه کردن بهش لذت می‌بردم هیچوقت حس عاطفی به یک پسر نداشتم، چند باری فقط رابطه جنسی و گذرا بود.
منتظر واکنش بچه ها بودم، مریم گفت آره کار خوبی میکنی رضا جان قول میدم بهت خوش بگذره حالا اگه بیشتر بیای تو جمع ما متوجه انرژی مثبت بودن بچه ها میشی.
رضا جواب داد: ممنون عزیزم، اتفاقا چون جمعتون گرم و مهربونه تصمیم گرفتم بیام.
خلاصه دیگه همه داشتن آماده میشدن از کافه بریم بیرون ،یهو ناصر گفت: کیوان پاشو،پاشو تو هم بریم.
چون از قبل گفته بودم نمیام مجبور بودم ن بیارم.
سحر گفت آقا کیوان شما هم بیا دیگ خوش میگذره.
میثم هم گفت راست میگه میخوای ۳ روز تعطیلی تو خونه بشینی؟
بین حرف بچه ها،متوجه نگاه های رضا به خودم شدم که انگاری منتظر جواب مثبت من بود.
یکم مکث کردم گفتم: از دست شماها، باشه منم میام، فقط ناصر اون ساک لباسم که دفعه پیش گذاشتم تو ویلا، هستش؟
ناصر گفت آره نترس عروس خانم چند مدل لباس داری برا سه روز بپوشی.
بچه ها خندیدن و ناصر گفت بخدا کیوان خیلی حساسه خوبه دختر نشده وگرنه شوهرش عاصی میشد از دستش.
همه پاشدیم که بریم، رفتم سمت رضا بهش گفتم قلیون چی میکشی؟گفت من همیشه لیمو نعنا میکشم.
رفتم به صاحب کافه بگم قلیون لیمو نعناش رو سه روز اجاره بده.

ناصر جلومو گرفت آقا من دو تا قلیون دارم یکیش دوسیب اون یکی ۳ ماه طعم نخورده، با آب داغ بشوریش اوکی میشه.
رضا نگام کرد گفت آره راست میگه بعدش لیمو نعنا کلا زود طعم میگیره.
رفتم میز همه رو حساب کردم و اومدیم بریم .
تو گوش سحر گفتم راستی چرا اولش رضا نمیومد، گفت واقعیتش، گفته پول تو کارتش کمه و نمیتونه دنگ سه رو شمال رو بده می‌ترسه کم بیاره.
منم بهش گفتم بچه های ما اینجوری نیستن مطمئنا ناصر ازت دنگ نمیخواد تازه پولی نمیشه ویلا ک اجاره ای نیست خلاصه راضیش کردم بیاد.
حس دوس داشتنم به رضا با ترحم و دلسوزی همراه شده بود.
سحر گفت منو و نوید و رضا با ماشین میثم میایم چون قرار بود امشب دوستم بیاد دنبالمون ماشین نیاوردیم.
دوباره ناصر گفت: ای بابا چه کاریه خوب رضا بره تو ماشین کیوان، این بچه هم ۳ ساعت تو راه
تنها نباشه.
گفتم نه من مشکلی ندارم بزار بچه ها راحت باشن.
رضا نگاه من کرد گفت: اگ آقا کیوان مشکلی نداره من با ایشون بیام چون یکمم خستم ۳.۴ ساعت راهه دلم میخواد یکم راحت پاهامو دراز کنم، سحر شماها هم دو نفری تو عقب ماشین راحت ترید. حالا باز خودتون بهتر میدونید.
به رضا نگاه کردم گفتم: صندلی رو هم میدم عقب خواستی بخواب.
رضا با نگاهش و بدون حرف زدن احساس خوشحالیش رو بهم نشون داد.
سحر گفت: اتفاقا حرف تو درسته من گفتم شاید راحت نباشی گفتم با ما بیای تو ماشین میثم.
رفتم یکم خرت پرت گرفتم تو راه بخوریم و همگی حرکت کردیم.
سر راه نزدیک رامسر نگه داشتیم تو این رستوران های بین راهی اکبر جوجه خوردیم.
حقیقتا خیلی غذاش بدمزه و بی کیفیت بود.
چند تا قاشق برنج رو بزور خوردم، محو خوردن رضا شده بودم که چجوری غذارو با ولع میخورد مشخص بود گشنش بوده، بی اختیار نگاهش میکردم و لبخند میزدم،
احساساتم نسبت به رضا عجیب بود.
دوباره سوار ماشین شدیم نیم ساعتی راه داشتیم و یخ رضا آب شده بود.
ازم پرسید شغلت چیه؟ جواب دادم واقعیتش مدرک لیسانس برق دارم ولی شغلم دلالی و خرید فروش ماشین یا خونس.
گفت آها،منم صندوق دار مطبخم چون کار با کامپیوتر بلد بودم با همین مدرک دیپلم مشغول به کار شدم، حقوقش پایینه ولی بیمه داره تایمش هم کلا ۶ و نیم ساعته چون جایی که ما هستیم منطقه اداری هستش.
حرفاش گوش میدادم و سرمو با حالت تایید حرفاش تکون دادم و گفتم باریکلا بهت تو این سن دستت تو جیب خودته راستی مگه چند سالته؟ چرا دانشگاه نرفتی؟
گفت من خردادی هستم متولد سال ۷۹، میشه ۱۸ سال ۴ ماه بخوام دقیق بگم و خنده ریزی کرد، دانشگاه رو کلا کنسل کردم حس و حال درس خوندن نداشتم بعدش مدرک بگیرم که چی آخرش بخاطر معافیت سربازیم نتونم شاغل بشم.
با تعجب پرسیدم ببخشید فضولی میکنم ولی مگه معافیت سربازیت برا چیه؟
گفت بخاطر همجنسگرایی معاف میشم البته هنوز ۴ جلسش مونده.
تعجب کردم گفتم مگه همجنسگرایی تو ایران جرم نیست؟ گفت آره ولی به شرطی که تو رابطه جنسی بگیرنت، صرفا همجنسگرا بودن جرم نیست و البته معافیتی که میدن توش قید میشه که انحراف جنسی داری و بیمار محسوب میشی، ولی خب از دو سال سربازی رفتن بهتره.
دیگه انتخابام محدود بودن و منم طاقت سربازی رو نداشتم
کلا بابام اگه یه حرف راست زده باشه اینه که بهم گفت تو هیچی نمیشی.
نگاش کردم یکم لحنم تند شد گفتم این حرفارو نزن تو این سن شغل داری دستت تو جیب خودته اینا همش نشونه داشتن عرضته.
خود من اگه بابام برام ارث نمیذاشت و ساپورتم نمی‌کرد هیچی نداشتم.
دانشگاه آزاد میرفتم تا ۲۴سالگی بابام بهم پول میداد.
سرشو با خجالت انداخت پایین گفت چی بگم والا.
گفتم هیچی فقط به خودت افتخار کن.
با این حرفم از خجالت لپاش سرخ شد و
نفسی کشید و دوباره نگام کرد تو چشماش حس رضایت از حرفایی که میزدیم رو دیدم.
گفتم باز ببخشید من هی فضولی میکنم، بچه کجایی؟ جواب داد: اصالتم ک ترک اردبیلم ولی تهران بدنیا اومدم یه برادر دارم و یه خواهر جفتشون ازدواج کردن خونمون هم سه راه آذری نزدیک آزادی.
گفتم اها، پدر مادرت میدونن داستانت رو؟
گفت مادرم و خواهرم ک میدونن ولی بابام فکر میکنه من تحت تاثیر فضای مجازی میخوام ادا در بیارم ولی نمیدونه همجنسگرام.
بهش نگاه کردم گفتم ببخشید پر حرفی کردم اگه سوالی داشتی بگو منم جواب میدم.
گفت ن این چ حرفیه اتفاقا سرگرم حرف شدیم وقتمون زود گذشت،راستی آقا کیوان شما چند سالته؟ گفتم حدس بزن، چند میخوره بهم؟
ابرو هاش بالا داد و گفت وای من از حدس زدن سن بقیه خوشم نمیاد.
گفتم ۴۴ سالمه متولد دی ماه ۵۳، پیر شدم رفته.
دوباره حرفو ادامه دادم ولی بهت نمیخوره ۱۸ سالت باشه فکر میکردم مدرسه میری.
گفت چی بگم والا شما ک همش از من تعریف میکنی من خجالت میکشم.
گفتم ن جدی اصلا قیافت مردونه نشده.
دوباره لبخند ریزی زد گفت چی بگم والا، انگار هر جا حرفی برا گفتن نداشت اینو میگفت.
بالاخره رسیدیم به ویلا.
احمد نگهبان ویلا بود که ناصر بهش ی حقوقی در عوض نگهبانی میداد و خونه سرایداری که تو ویلاش ساخته بود داده بود احمد و خانمش بشینن
همه از ماشین پیاده شدن، از شانس بد من همین که رضا پیاده شد، سگ نگهبان حمله ور شد سمتش، ترسید و جیغ زد، دستمو بردم سمت سگه و ی دونه رو سرش زدم و محکم داد زدم جیمی بشین.
سگه چون غریبه دیده بود اینکارارو میکرد.
دستم انداختم دور شونه رضا و گفتم بریم داخل ویلا.
مرجان که این صحنه رو دید حالت چهرش عوض شد کاملا تو خودش بود.
رفتیم نشستیم تو پذیرایی که کم کم بریم بخوابیم.
رضا رفت مسواک زد و اومد پیش من نشست،دست انداختم دور گردنش و اونم خودشو به سمت من لش کرد، یهو مرجان مثل بمبی ترکید؛ با حالت تحقیر آمیز گفت رضا جان امشبو سعی کن با کیوان خوش بگذرونی چون فقط یه شبه دیگه، منی که رفیقم قرص ماه بود، دختر بود و کلا کلاسش فرق داشت ۴ ماهه کیوان ولش کرد اینارو گفتم بدونی جایگاهت کجاست.
رضا مات و مبهوت مونده بود چی بگه اصلا حرفای مرجان به قدری تلخ و زننده بودن همه خشکشون زده بود.
ناصر با دستش زد به پهلو مرجان گفت زشته این چه حرفیه، از اونور سحر گفت مرجان این چه طرز صحبت کردنه رضا چیکار کنه که رفیقت ۴ ماه بیشتر نموند رضا مهمون منه کسی حق نداره چرت پرت بهش بگه،
عصبی شده بودم ولی بخاطر ناصر نمیخواستم بی حرمتی کنم، گفتم مرجان خانم الان هدفت از این حرفا چیه اگه با من مشکل داری رو کس دیگه خالی نکن، نمیخوام دهنمو باز کنم بگم رفیقت چیکارا کرد که باهاش تموم کردم،از اینکه پشت بقیه حرف بزنم خوشم نمیاد ولی تو هم هی هر جا منو میبینی داستان رفیقتو نکش وسط.
مرجان گفت وا عزیزم چیزی نگفتم اتفاقا چون دلم برا رضا جون سوخت گفتم بدونه تویی که با دختر خوشگل با موقعیت اجتماعی خوب ۴ ماه موندی دیگه این بچه مهمون ۳ روزته بعدشم سحر جان شما از کی تا حالا مهمونتو ویلای مردم دعوت میکنی؟
حرفا و بحث ها بالا گرفت جوری که سحر و مرجان سر هم دیگه داد میزدن.
میثم و مریم هم سعی می کردن بچه هارو آروم کنن.
وسط بحثا، رضا پاشد کوله اش رو برداشت گفت بچه ها بحث نکنید، مرجان خانم راست میگه خب صاحب ویلا شوهر ایشونه و منم مهمونم حالا هم اسنپ میگیرم تا ترمینال برم.
دست رضا رو گرفتم گفتم یعنی چی این وقت شب کجا میخوای بری؟ ساعتو دیدی ۳ شبه.
عصبی بود و بغض کرده بود گفت برام مهم نیست فقط میخوام از اینجا برم،
ناصر گفت رضا جان مرجان منظوری نداشت شما به دل نگیر، رضا جواب داد آقا ناصر منظور خانمتون کاملا واضح بود منم فهمیدم کارم اشتباهه نباید باهاتون میومدم مسافرت.
ناصر هی بهانه می آورد برا ماست مالی کردن حرف های مرجان ولی فایده نداشت‌.
سحر اومد جلو رضا رو بگیره ولی بازم نشد رضا میگفت فقط میخوام برم از اینجا، سحر می گفت باشه بزار فردا باهم برمیگردیم تو به هوای من اومدی منم نمیزارم بری، رضا گفت سحر لطفا درک کن میخوام برم الانم اسنپ گرفتم ۸ دقیقه دیگه میرسه،میرم ترمینال سوار تاکسی میشم برم خونمون، همگی ببخشيد که مزاحمتون بودم، نگاه مرجان کرد و گفت این آقا کیوانتون هم بدید دست رفیقتون همش مال خودش.
رفتم دنبالش تو حیاط گفتم کجا میری یکم صبر کن، دستم کشید گفت ولم کن فقط میخوام گورمو گم کنم، دوباره دستشو گرفتم، گفت بسه دیگه میخوام برم.
صدامو بلند کردم گفتم باشه منم نمیگم نرو ولی بزار خودم میبرمت تا ترمینال،اسنپ رو لغو کن، گفت نمیخوام شما برسونی خودم میرم، شما برو تو خونه،، رفیق مرجان ناراحت نشه ازت.
اینو که گفتم اعصابم داغون کرد بلند داد زدم کون لق رفیق اون، منه کصکش مگه اسم رفیق اونو آوردم؟ این چرت پرتا رو چرا به من میگی.
ناصر دید عصبیم اومد دستمو گرفت، گفت داداش بیا داخل بیا بشین یکم آروم شید، گفتم ن میخوام برم این بچه رو برسونم.
دوباره نگاه رضا کردم گفتم اسنپو لغو کن خودم میبرمت.
رضا که اینارو شنید متوجه شد قصد ندارم نگهش دارم و اسنپ رو لغو کرد.
ناصر گفت: کیوان من تو رو میشناسم، تو تا ترمینال نمیری،داری کلا میری تهران‌.
گفتم آره داداش واقعا نمیکشم میخوام برم.
ناصر نگام کرد گفت بخدا بری حالم بد میشه دارم قسمت میدم بمون.
گفتم ناصر هر فکری میخوای بکن این بچه رو من آوردم خودمم میبرمش‌، این ساعت تو شهر غریب بزارمش؟ تو بودی میکردی؟ این کارا رو تو من دیدی؟
گفت میدونم داداش معرفتت برام ثابت شدس ولی تو رو،روح پدرت شبمون خراب نکن.
ناصر رضا رو صدا کرد اومدیم اینور حیاط چند بار معذرت خواهی کرد گفت حرفای مرجان رو جدی نگیر، ولی رضا بیخیال نمیشد گفت آقا ناصر لطفا منو ببخشيد من نباید میومدم ویلای شما بالاخره خانمتون حق داره ویلای شماست دیگه، هی این حرفارو تکرار میکرد و اصرار های ناصر برای موندنش فایده نداشت‌
تو ماشین بودیم، ی کلمه هم حرف نزدم، حقیقتش از دست رضا هم بابت حرفاش ناراحت بودم ولی اینقدری احساساتم نسبت بهش قوی بود میخواستم با حرفام ناراحتش نکنم.
یکم گذشت گفت منو ترمینال بزاری خودم میرم نمیخوام بیشتر از این دردسرت باشم.
آهی کشیدم و گفتم بیین عزیزم من خودم دارم میرم تهران، و ۳ونیم صبح تورو ول نمیکنم.
یکم صداشو لوس کرد
گفت خب من برسم تهران ۷ و نیم صبحه. روز تعطیله مامانم اینا خوابن کلیدم ندارم، نمیدونم چیکار کنم وای خدا کنه بابام عصبی نشه.
بهش گفتم نگام کن من برات هتل اجاره میکنم تا غروب بگیری بخوابی بعدش بری خونتون.
دوباره صداشو لوس کرد و از عمد گفت خیالتون راحت خونه شما نمیام که میخواید منو از سرتون وا کنید ببرید هتل.
اینو که شنیدم یکم تن صدام بلند شد؛ ای بابا تو چرا اينجوری هستی من میخواستم تو راحت باشی وگرنه بیا خونم، گفتم اگه بگم بیا خونم هزار جور فکر میکنی با خودت.
اصلا میریم خونه من دو تا اتاق خواب هم داره راحت بگیر بخواب خوبه اينجوری؟
دوباره با همون حالت نگاهش بدون حرف زدن نشون داد از حرفام رضایت داره و دوس داره بیاد خونم.
چند دقیقه ای گذشته بود یهو سحر زنگ زد؛رضا الان آروم شدی؟ نمیخوای برگردی؟ موقعی که داشتی با ناصر حرف میزدی،کیفت رو از ماشین برداشتم حالا شارژرت هم توشه.
رضا گفت چرا اینکارو کردی، خب الان من چجوری برگردم؟
سحر جواب داد بخدا رضا اگه بری دیگه رفاقتمون تمومه، گفتم برگرد خواستی برگردی هم فردا غروب باهم میریم.
رضا با این حرفا شل شد و گفت باشه.
گوشیو قطع کرد گفت ببخشيد سحر وسایلم رو برداشته باید برگردیم،
گفتم اشکال نداره ولی خب خیلی عصبی شدم خواب منو گرفته بود واقعا نمیدونستم قرار چجوری تا تهران برم.
وسط راه برگشت بودیم یهو رضا گفت اگه من بمونم، شما هم میمونی؟
یکم مکث کردم گفتم اگه تو بمونی آره.
گفت الان سحر زنگ زد دیگه خیلی اصرار کرد اشکال نداره میمونم تا ناراحت نشه.
واقعا خبر خوبی بود، خیلی خوابم میومد و خوشحال شدم.
رسیدیم ویلا ناصر اومد صورتمو بوس کرد گفت بخدا میرفتی حالم گرفته می‌شد‌‌.
گفتم داداش گیج خوابم میرم بالا، اتاق بالا خالیه؟ گفت آره داداش برو خالیه.
مرجان اومد از رضا معذرت خواهی کنه رضا گفت لطفا این داستان رو بچینین بره واقعا کشش ندارم بیخیال یه حرفی شد تموم شد رفت.
مرجان دست رضا رو گرفت گفت بازم ببخشيد.
رضا کوله اش از سحر گرفت رفت بالا دو دقیقه بعدش منم رفتم.
کمدو باز کردم ،،رفتم پشت در کمد دیواری شلوارم عوض کردم یه شلوارک بلند پوشیدم پیراهنم درآوردم اومدم تاپ بپوشم دیدم رضا گفت اگ تاپ نپوشی سردت میشه؟
گفتم ن چطور؟
گفت پس میشه نپوشی؟
گفتم باشه.
اومدم زیر پتو، رضا شلوارک کوتاه با ی تاپ نارنجی تنش بود.
بدون مقدمه اومد تو بغلم و شروع کرد به بوسیدن بدنم، گفتم بدنمو شیو نکردم خیلی پرموئه، گفت من خیلی دوست دارم و سرش رو سینم بود،
دستمو بردم رو سرش و نازش میکردم سرشو بوسیدم گفتم خیلی اذیتم کردی با اون حرفت،
گفت کدوم حرفم،
گفتم همونجا ک به مرجان گفتی کیوان همش مال رفیقت‌.
گفت ببخشيد بخدا عصبی بودم،
محکم تر بغلش کردم گفتم اشکال نداره.
گفت خیلی خوشحالم ک پیش تو ام،
تو چشماش نگاه کردم؛ من صد برابر تو خوشحالم دلم میخواست فقط بغلت کنم، بغل کردنت بهم آرامش میده
اینو ک شنید بیشتر بوسم میکرد و گفت وقتی بخاطر من خواستی برگردی خیلی خوشحال شدم باورم نمیشد اصلا، گفتم نهایت منو بزاره دم ترمینال، نمیدونی که چقدر تو بغلت حس امنیت دارم.
همزمان به چشمای همدیگه نگاه کردیم و از هم لب گرفتیم،
به جرات میتونم بگم خوشمزه ترین لبایی بود ک تو تمام عمرم خوردم، خواب از سرم پریده بود،
دوباره با ولع ادامه‌ دادم و لباشو میک میزدم و همزمان با دستام گونه های خوشگلش رو ناز میکردم.
خودشو تو بغلم جمع کرد، عین یه جوجه شده بود محکم بغلش کردم گفتم دوست دارم بچلونمت از بس بامزه ای.
اونم خودشو لوس میکرد، گفت خوابم میاد میشه تو بغلت بخوابم، من اصلا بد خواب نیستم و تو خواب تکون نمی‌خورم،
با دستام سرشو ناز کردم و پیشونیش رو بوسیدم گفتم دورت بگردم اصلا تکون هم بخوری مشکلی نداره.
خیلی آروم تو بغلم خواب رفت، گیج خواب شده بودم، نمیدونستم دقیقا چ حسی نسبت به رضا دارم اولش فکر میکردم ی حس دوست داشتن عادیه ولی کیر راست شدم ساعت ۴ صبح این قضیه رو رد میکرد.
نمیخواستم شهوتی بشم چشمام بستم و سعی کردم بخوابم.
ساعت ۱۲ ظهر بود، من بیدار شده بودم ولی رضا تو بغلم خواب بود دلم نمیومد بیدارش کنم، ناصر درو باز کرد اومد تو: کیوان همه دو ساعته بیدار شدن، پاشید دیگه،
گفتم باشه برو منم میام الان،
رضا بیدار شد و اولین سوالی ک کرد این بود ساعت چنده؟ گفتم ظهر شده تنبل.
اومدم لباشو بوس کنم دیدم سرشو برد پایین و روی بازوم رو بوس کرد گفتم بیا بالا بوسو بده گفت ن لطفا من دهنم الان بو میده تو برو پایین من دست صورتم رو بشورم میام.
اصرار نکردم و رفتم پایین، بچه ها صبحونه خورده بودن.
مریم پنیر و چای و کره و مربا آورد،گفت اگ تخم مرغ میخورید درست کنم.
گفتم ن من ی چایی میخورم بعدش باید ی سیگار بکشم، رضا هم اگ چیزی خواست خودم درست میکنم تو زحمت نکش.
رضا اومد پایین کنارم رو مبل نشست.
مریم بهش گفت رضا جان چیزی میخوری درست کنم، رضا جواب داد نه ممنون فقط یه چای میخوام چون تا چند ساعت بعد خواب میل به چیزی ندارم حالا دو لقمه نون پنیر میخورم ک ضعف نکنم تا موقع ناهار.
سرشو آورد بالا و بهم لبخند زد جلوی جمع سرشو بوسیدم و اونم خودشو هل داد تو بغلم
سحر لبخندی زد و با حالت شوخی گفت؛ مبارکه مثل اینکه داستان جدیه.
ناصر که عاشق مزه پرونی بود گفت؛ دمت گرم رضا جان این رفیق مارو از تنهایی درآوردی مثل اینکه دیشب بهش خوب ساخته اینقدر آرومه و خندید.
رضا یکم خجالت کشید و سرشو پایین انداخت.
موقع ناهار شد و جوجه کباب کردیم.
مردا بیرون بودیم و ناصر و میثم داشتن جوجه رو آماده میکردن، منم کنارشون وایساده بودم داشتیم حرف های متفرقه میزدیم،
ناصر گفت داداش خدایی دیشب چجوری مخشو زدی؟
گفتم مخشو نزدم ک اصلا دیشب کاری نکردیم من دلم نمیاد بهش دست بزنم.
ناصر؛ کیوان بیخیال شو داری شوخی میکنی طرف ۳ روز قراره اینجا باشه نمیخوای یه حالی باهاش بکنی؟
میثم گفت ناصر تو فکر کردن و دادن بقیه نباش حواست به جوجه ها باشه نسوزن.
گفتم ناصر جدی میگم من اصلا به رابطه جنسی باهاش فکر نمی‌کنم خیلی برام ارزش داره.
ناصر خیلی متعجب شده بود گفت: بخدا داری ایسگام میکنی، بابا طرف پسره این حرفا چیه مگه میخواد زنت بشه، از دست تو گرفتی مارو کیوان؟
گفتم داداش اینجوری نگو واقعا خیلی برام با ارزشه،
جنسیتش برام مهم نیست فقط دلم میخواد تو زندگیم باشه.
ناصر اومد حرف بزنه یهو حرفشو عوض کرد،
دیدم رضا اومده تو حیاط.
ناصر گفت رضا به بچه ها بگو ده دقیقه دیگه حاضره،
رضا اومد پیشم یهو بغلم کرد و سرشو گذاشت رو شونم.
این بار صورتشو بوسیدم و متوجه نگاهای عجیب ناصر شدم واقعا دیگه باور کرده بود رابطمون جدیه.
بعد ناهار رفتیم بیرون تا لب دریا و سوار قایق و اسب و …بشیم.
من و رضا سوار شدیم وقتی سرعت قایق زیاد میشد رضا از هیجان زیاد جیغ میزد و با خوشحالی خودشو بهم تکیه میداد یکم بعد قایق نگه داشت تا عکسی چیزی میخوایم بگیریم،
رضا چند تا عکس سلفی از خودش گرفت بعدش ی نگاهی به من کرد گفت میخوای با گوشیت ازت عکس بگیرم، گفتم ن عزیزم مرسی.
گفت دوست داشتم عکس دوتایی بگیریم ولی گفتم شاید دلت نخواد.
اگه کسی دیگه ای بود قطعا عکس نمیگرفتم ولی این پسر انگار با نگاهاش منو جادو کرده بود تمام کاراش بامزه بود انگار یه پسر بچه ۹ ساله بود که فقط جسمش بزرگ شده ولی تمام اداهاش و حتی لبخند هاش مثل بچه ها بود.
گفتم عزیزم ناراحت نمیشم خودمم دوس دارم باهم عکس بگیریم.
۳.۴ تا عکس سلفی گرفت دو تاش پاک کرد گفت توش زشت افتاده بودم و می خندید، من فقط نگاهش میکردم و با لبخند محو کاراش و اداهای بامزش شده بودم.
گوشی رو داد به قایق دار گفت میشه ازمون عکس بگیری،
قایق دار چند تا عکس گرفت رضا گفت بیین سرم گنده افتاده تو عکس و از هر عکس یه ایراد در می‌آورد و بعدش خودش از کاراش خجالت زده می‌شود،
آخر به عکس هشتم رضایت داد و با خوشحالی گفت ببین جفتمون خوب افتادیم،
لبخند رو صورتم بود و سرشو با دستم نوازش کردم، رضا گفت اولین باریه که قایق سوار شده.
حس ترحم و دلسوزی که نسبت بهش داشتم بیشتر شده بود از اینکه یک پسر تو این سن با چ چیزهایی خوشحال میشه.
موقع پیاده شدن،قایق داره گفت عجب پدر با حوصله ای هستی من بچم ۶ سالشه یه چیزو چند بار تکرار میکنه اعصابم خورد میشه.
گفتم یه بچه بیشتر ندارم دیگ باید با حوصله باشم.
رضا لبخند با تعجب زد و خندید.
اگه هر کسی جای رضا بود تو عکس دوم می‌گفتم کافیه حتی با دوستام هم تو عکس گرفتن کم حوصله بودم ولی تمام اخلاقیاتم عوض شده بود.
از اینکه قایق داره فکر کرد پدر رضام هم خوشحال بودم هم ناراحت، ناراحت از اینکه اینقدری پیر شدم که بهم میخوره ی پسر ۱۸ ساله داشته باشم و خوشحال از اینکه نگاهام به رضا احساسات پدرانه رو به بیننده منتقل میکرد.
تو آلاچیق منتظر بچه ها بودیم یهو رضا گفت میگم میشه فردا هم بیایم قایق سوار بشیم؟گفتم آره عزیزم تو هر چی بگی میشه.
چشماش از خوشحالی برق میزد خودشو چسبوند بهم گفت ممنون عزیزم.
دستم انداختم دور شونش و آروم بهش گفتم لطفا هر چیزی که دوست داشتی بگو برات بگیرم هر چیزی هوس کردی بهم بگو،اصلا نگران دنگ این چیزا نباش،ناصر میدونه من دنگ تو رو حساب میکنم.
حرفام باعث خجالتش شد و سرشو پایین انداخت گفت اینجوری خیلی زشت شد من خیلی معذبم جلوت واقعا روم نمیشه نگات کنم.
گفتم زشت حرفای توئه، من خودم حال کردم هزینه تو رو حساب کنم پس الکی موذب نشو بعدش مگه تو با من نیستی؟ دیدم سکوت کرده،دوباره تکرار کردم مگه تو با من نیستی؟ گفت آره ولی دو روزه باهمیم خب.
با دستام گردنشو میمالیدم و گفتم دیگه از این حرفا نزن وقتی با منی یعنی من حساب میکنم دیگه این حرفای معذب میشم و خجالت میکشم رو نزن.
سرش پایین بود و گفت داری کاری میکنی که من وابستت بشم؟ گفتم خب بشی چه اشکالی داره؟گفت اشکالش اینه من ی ساعت هم نمیتونم ازت دور باشم اونوقت بعد سفر دیگه قرار نیست ببینمت.
نفس عمیق کشیدم و گفتم مگه تو از آینده اومدی؟ فکر میکنی من بعد سفر ولت میکنم؟ چرا نمیزاری زمان بهت یه سری چیزا رو ثابت کنه.
با چشمای معصومش نگام کرد گفت نمیدونم چی بگم فقط اینو بدون این دو روز بهترین روزای زندگیم بوده، دستشو گرفتم و فشار دادم و گفتم نگران نباش فقط بهم اعتماد کن.
غروب شد رفتیم کافه،مرجان گفت دو تا از دوستاش رامسرن قرار بیان ی ساعت بشینن پیشمون بعدش برن ، من و رضا رو مبل دو نفره نشستیم، بعد چند دقه رضا گفت میرم دستشویی چسب بینیم رو عوض کنم تا قلیونم آماده بشه میام.
یه دقه بعد دوستای مرجان اومدن و با همه خوش بش کردن یکی از دوستاش رفت کنار مرجان و ناصر رو مبل سه نفره ولی اون
یکی دوستش از عمد جوری ک انگار از قبل هماهنگ شده بود اومد کنار من نشست.
اعصابم خورد شد و به یک دقیقه نکشید بلند شدم
رفیق مرجان گفت من نشستم شما پاشدی؟
گفتم ن آخه ما دو نفریم میرم رو مبل دو نفره.
نفرت و حرص رو تو صورت مرجان میدیدم.
رضا اومد کنارم نشست.
گفت چرا جامون عوض شد گفتم اینجا بهتره رو به بیرونه، دوباره خودشو هل داد تو بغلم و سرشو رو شونم تکیه داد،منم دستم انداختم دور گردنش.
گاه گاهی ی چیزایی میگفت و میخندیدیم و متوجه حرفای مرجان و دوستش میشدم،
مرجان:بابا این زده تو کار پسر، معلوم نیست فازش چیه تا دیروز زن بازی میکرد.
رفیق مرجان هم میگفت؛ وای بخدا ی لحظه‌ فکر کردم پسره بچشه، چجوری روش شده با این سنش.
حرفاشون ناراحتم نمیکرد چون میدونستم از سوزش این حرفا رو میزنن.
موقع خواب دوباره رضا ازم خواست تاپ نپوشم، اومد تو بغلم و گلوم رو می بوسید، دستاش رو گرفتم و بوسیدم، دستاش رو از خجالت عقب کشید ولی این بار محکم تر دستاش رو گرفتم و بوسشون کردم.
تو چشماش خیره شدم گفتم؛خیلی دوست دارم خیلی زیاد،
با دستاش ریشامو نوازش میکرد و صورتمو بوس میکرد همش قربون صدقم میرفت.
دوباره اون لبای خوشگلش رو کردم تو دهنم و میک زدم خیلی وحشی شده بودم ی جاهایی لباش رو محکم میخوردم یکم دردش میگرفت،
سرپا وایسادیم و از پشت چسبیدم بهش، تاپش رو در آوردم و شلوارک خودمم انداختم اونور با دستام کونشو میمالیدم و از پشت گردنش رو میخوردم،
کاملا بی اختیار شده بود و خودشو دست من سپرده بود، آروم شلوارکش در آوردم و برش گردوندم گفتم بشین شرتم رو در بیار برام بخور، شرتمو کشید پایین و شروع کردن به ساک زدن، موهاش رو آروم میکشیدم و سرش میومد بالا، می‌گفتم کیرم خوبه؟دوسش داری؟ اونم با چشمای خمار شدش میگفت آره بابایی آره بابای خوشگلم کیرت خیلی خوشمزس.
واقعا از فانتزی سکس پدر و پسر چندشم میشد ولی داستان رضا فرق داشت انگار هر کاری میکرد بازم برام دوست داشتنی بود.
برای اینکه بیشتر لذت ببره می‌گفتم پسرم کیرمو خوب بخور،همش مال خودته.
چند دقیقه ای زانو زده ساک زد بعد پوزیشن رو عوض کردیم اون خوابید رو تخت و من از بالا کیرمو دادم دهنش خیلی حشری شده بود با یه دستش برا خودش جق میزد و با ی دستش کیرمو میکرد تو دهنش.
رفت پایین تر و تخمام رو لیس زد با ولع تخمام رو میکرد دهنش که یهو دیدم تند تند نفس میزنه، دیدم آبش اومده و بی حال شد.
با دستمال بدنشو پاک کردم و کنارش دراز کشیدم.
گفت باید تو هم ارضا بشی گفتم ن همین قدر کافی بود راحت باش،
گفت ن دیگه باید ارضا بشی،
به شکم خوابید گفت بزار لای پام تلمبه بزن آبت بیاد.
لای پاشو با تفم خیس کردم و خوابیدم روش به قدری لای پاش نرم و بی مو بود دو دقیقه ای آبم اومد و ریختم رو کمرش.
بی حال کنارش دراز کشیدم و شروع کردم به بوسیدنش گفتم بریم حموم که حسابی کثیف شدیم،
اتاق ما حموم نداشت و تو حال طبقه بالا حموم و دستشویی بود که دو تا اتاق روبرو هم بودن‌.
آروم اومدم بیرون حوله رو گرفتیم جلومون و با هم دوش گرفتیم زیر دوش با شامپو کونش رو میمالیدم از هم لب می‌گرفتیم.
روز آخر که جمعه باشه فرا رسید، رضا خیلی غمگین بود و همچنان فکر می‌کرد رابطه ما بعد امروز تموم میشه.
ناهار رو خوردیم و حرکت کردیم ک شب برسیم تهران.
رضا با سحر خدافظی کرد و روبوسی کردن کلی از ناصر و بچه ها تشکر کرد و نشست تو ماشین،
به ناصر گفتم من یکم تند تر میرم چون میخوام این بچه رو برسونم خونشون تا برگردم خونه خودم خیلی طول میکشه.
ناصر با تعجب گفت؛ جدی جدی ازش خوشت میاد، گفتم ناصر چیزی که مشخصه الانم وقت این حرفا نیست با مرجان خدافظی کردم و نشستم تو ماشین.
چهره مرجان کاملا ناراحت بود از اینکه علاقه من به رضا رو میدید خیلی غمگین میشد چون بهترین رفیقش کات کردم خیلی بهش برخورده بود و هیچ جوره فراموشش نمی‌کرد.

خوانندگان عزیز امیدوارم این قسمت مورد پسندتون باشه اگه هم جایی ایرادی چیزی می‌بینید به حساب سوتی نزارید تایپ داستان طولانی واقعا کار سختیه.
در آخر بگم قسمت های بعدی موضوع جنسی تر میشه و یکم برهنه تر خاطراتم رو بیان میکنم

ادامه دارد

نوشته: کیوان

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا