زندان (۱)
(این داستان کاملا تخیلیه
صرفا فانتزیه و قصد من هیچ گونه ترویج و تبلیغ و حمایت از تجاوز یا هر اتفاق دیگهای که تو این داستان میفته نیست)
_اسم؟
_نورا کارتر.
_سن؟
_۲۷.
مرد پشت میز با بدخلقی دوبار اسم رو روی دوتا کاغذ چسبی نوشت. یکی از کاغذها رو روی بستهی کنارش چسبوند و بعد بسته رو همراه کاغذ دوم هل داد سمت نورا: از اون طرف برو. بعدی!
نورا بسته رو که پارچههای نارنجی رنگ داخلش بود برداشت و رفت سمت مسیری که مرد گفته بود. به سه تا پردهی بنفشرنگ که پشتشون اتاق قرار داشت رسید. نگهبانی که کنار اتاقکها ایستاده بود با سر به اتاق سمت چپ اشاره کرد. نورا پرده رو زد کنار و داخل شد. یه اتاقک کوچک که به جز یه تخت چرخدار، که معمولا تو مطب دکترا میدید، و تعدادی سینی روی زمین چیز دیگهای داخلش نبود. روی تخت هم یه جعبه دستکش افتاده بود. نگهبانی جوان با چهرهای جدی کنار تخت ایستاده بود و با ورود نورا به اون نگاه کرد. نگهبان با بدخلقی گفت: لخت شو، زود باش.
نورا بستهی تو دستش رو روی تخت گذاشت و اول کتش رو در آورد. تو این فاصله که نورا مشغول کندن تاپ و شلوار جینش بود، نگهبان دستکش لاتکسی از روی تخت برداشت و دستش کرد. نورا با شورت و سوتین ایستاده بود. نگهبان تا دید نورا ایستاده تقریبا فریاد زد: گفتم کامل لخت شو!
نورا تکونی خورد، بعد از لحظهای مکث اول سوتینش رو باز کرد، بعد شورت رو از پاش در آورد و روی بقیه لباسهاش گذاشت. نگهبان خندهی کثیفی کرد: باید چک کنم چیزی قایم نکرده باشی.
اومد سمت نورا و با دست لختش فک نورا رو چسبید و بازش کرد. دست دستکشدارش رو توی دهنش برد و زیر زبونش و گوشههای لپش رو گشت. نگهبان گفت: بهتره حسابی خیسش کنی!
نورا حدس میزد قراره چه اتفاقی بیفته، لبهاش رو دور انگشتای نگهبان گذاشت و با زبونش دوتا انگشت رو خیس کرد. نگهبان دوباره لبخند کثیفی زد: داگی بخواب رو تخت.
نورا کفشهاش رو در آورد و از تخت رفت بالا. سرش رو به تشک چسبوند و کس و کونش رو گرفت سمت نگهبان. دست سرد نگهبان رو یکی از لپهای کونش قرار گرفت و کمی بازش کرد، بلافاصله دست دیگهی خیسش مشغول مالیدن کسش شد. نورا آه بیصدایی کشید و سعی کرد صداش رو توی گلو خفه کنه. نگهبان دوتا انگشتش رو واردش کرد، نورا به سختی تونست ساکت بمونه. مرد جوان شروع به عقب و جلو کردن انگشتاش کرد، نورا با خودش فکر کرد: کثافتای عوضی! به بهانهی گشتن چه کارا که نمیکنن!
ولی طولی نکشید که ذهنش تسلیم لذت شد. نگهبان هم که داشت حسابی لذت میبرد، مطمئن شد نورا حسابی تحریک شده و کسش کاملا خیس شده و بعد دستش رو در آورد. آه بلندی از دهن نورا خارج شد، حاضر بود هرکاری بکنه تا اون انگشتا برگردن و کار رو تموم کنن، اما توان حرف زدن نداشت.
_خب فقط یه جا دیگه مونده.
قبل از این که ذهن نورا بتونه این حرف رو درک کنه دوتا انگشت روی سوراخ کونش قرار گرفتن و بدون آمادگی رفتن داخل. نورا آه بلندی کشید، خیلی بلند، که بیشتر از سر درد بود تا لذت. نورا تا به حال چیزی اونجا فرو نکرده بود، حتی با وجود آب کسش که انگشتا رو خیس کرده بود باز هم خیلی درد داشت. نگهبان شروع کرد به چرخوندن و حرکت دادن انگشتاش و با هر حرکت نالهی نورا رو در میآورد. انگار از درد کشیدنش لذت میبرد. بالاخره شکنجهی نورا تموم شد و نگهبان دستش رو در آورد: خیله خب. میتونی لباسات رو بپوشی.
نورا حس میکرد هنوز یکی داره سوراخ کونش رو انگشت میکنه، اطرافش می سوخت و نبض میزد. سعی کرد خیلی آروم بلند بشه، ولی تاثیری نداشت و درد تو کل بدنش پیچید. بسته رو باز کرد و لباس مخصوص زندان رو در آورد. یه شلوار و پیراهن نارنجی، یه شورت، سوتین و تاپ سفید و یه جفت دمپایی. نگهبان یکی از سینیهای روی زمین رو برداشت و تقریبا پرت کرد روی تخت. برچسبی که نورا با خودش آورده بود رو برداشت و چسبوند روی دیوارهی سینی: لباسات رو بریز این تو.
نورا آب بینیش رو بالا کشید، تازه فهمید از شدت درد اشکش در اومده. لباسایی که قبلتر تنش بود رو گذاشت توی سینی و لباس زندان رو تنش کرد. لباسهای زیر تقریبا اندازه بودن، ولی نارنجیها چند سایز بزرگتر بودن و اگه شلوارش کشی نبود احتمالا از پاش میافتاد. نگهبان با سر به انتهای اتاق که یه پردهی دیگه داشت اشاره کرد: بعد میبینمت!
و همون لبخند کثیف. نورا سینی رو برداشت و تا جایی که باسن داغونش اجازه میداد تند رفت سمت دیگه. جلوش میزی قرار داشت و زن نگهبانی که پشتش نشسته بود سینی لباسها رو تحویل می گرفت. نورا سینی رو گذاشت و قبل از این که حرکت کنه، دید که زنی از یکی دیگه از اتاقها اومد بیرون و کمی لنگ میزد. انگار همه اونجور “گشتن”ها رو تجربه میکردن. آه آرومی کشید و رفت سمت خونهی موقت و جدیدش به اسم زندان!
نوشته: سحر
ادامه…