زندگی در جریانه (۱)

اول از همه جا داره بگم که ابوالفضل هستم ۱۸ ساله خوزستان این خاطره‌ای رو که قراره روایت کنم حدود سه ماه پیش واسه‌ی من اتفاق افتاد

کسایی که خوزستانی باشن میدونن اردیبهشت اهواز چطوریه!
یه چیزی بین جهنم و کوه آتشفشان فعال بشدت گرمه و خیلی خیلی سخته بیرون رفتن از خونه
درگیر درس بودم و داشتم میرفتم واسه چاپ جزوه‌هام
رسیدم کافی‌نت یه دختر رو دیدم با پوستی سفید و چهره گیرا و قدی ‌بلند حدود ۱۸۰ و بشدت متناسب بود اندامش و سازگاری داشت با قدش
خود بنده هم بدن خوبی دارم و قدم نسبتا بلنده خیلی دوست داشتم باهاش چجوری بحثو باز کنم
بشدت گرم بود و فضای کافی‌نت فراهم بود واسه نشستن و استفاده از اسپیلت(کولر) مغازه
نشستیم رو صندلی کنار هم که گوشیش زنگ خورد و گفت که درس تاریخ معاصر رو ندارم جزوه‌‌شو منم از اونجایی که فقط پایه یازدهم تاریخ معاصر داره گوشم تیز شد که اوه پس هم‌سنیم
و من جزوه تاریخ معاصر رو داشتم
-اگر جزوه تاریخ معاصر میخوای من دارم؟!
-تشکر من پایه یازدهمم فکر نکنم هم کلاس شما باشم!
-مگه من جندم بهم میخوره؟
+مگه شما هنوز مدرسه میری؟؟
-بله من یازدهمم

اا عجب به شما نمیاد اصلا ماشاالله خیلی بیشتر سنت میخوره ،فکر‌ میکردم چندسالی بزرگتری از من
-نه بابا چه خبره این ریش و پشم رو بزنم با یه بچه کلاس اولی فرقی ندارم که
+خیلی آروم خندید و گفت آره همتون همینجورین
+خب میتونم از جزوه‌تون کپی بگیرم؟
-بله چرا که نه اگر می خواهید فایل رو بفرستم واستون یا اینکه همین الان بگم یک سری دیگه هم ازش بزنه؟
+بگید یک سری دیگه هم ازش بزنه بی زحمت
-چشم حتما
+چشمتون بی بلا

موقع حساب کردن شد رفتم واسه کارت کشیدن زیر لب به صاحب مغازه گفتم هرچی خانوم دارن‌ هم با من ولی بهش نگید بکشید و زمانی که خواست حساب کنه بگید که حساب شده
خب حساب کردم و رفتم بیرون ایستادم و منتظر شدم تا ببینم واکنشش چیه؟

بعد از چند دقیقه دیدم از پشت سرم یکی با صدای بلند گفت این چه کاریه آخه به چه اجازه ای همچین کاری کردید؟
منم با صدای خیلی آروم گفتم خوشم اومد ازت نمیدونستم چطور بگم بهت!
که چشماش گرد شد
گفت چی؟؟؟؟
گفتم آره همین:)
گفت کار شما درست نبود همین الان شماره کارت بدید هزینه رو واریز کنم
منم بی اعتنایی کردم بهش و راه خودمو رفتم
گفت باید جبران کنم تا جبران نکنم نمیشه
بهش گفتم بریم کافه
گفت به شرط اینکه من حساب کنم
گفتم باشه اوکیه
رفتیم اونجا داشتیم حرف میزدیم که بحث دوست داشتن و علاقه اینا اومد وسط و من حرف دلمو راحت بهش زدم
و گفت این حسو منم بصورت متقابل داشتم‌‌ به شما
و گذشت حرفامون به یه جای رسید که کنترل ساعت از دستم خارج شد و ساعتمو چک کردم و دیدم ای وای ساعت ۱۲ و نیم ظهره!!
خیلی دیره‌ و از اکثر کارام عقب افتادم
رفتیم واسه حساب کتاب کافه فورا رفت حساب کنه که من از پشت دست انداختم دور شکمش و کشیدمش عقب در گوشش گفتم صدات در در نیاد
خیلی مثل اینکه ترسیده باشه گفت باشه بابا آرومممم
خب حساب کردم زدیم بیرون از کافه
عصبی بود از دستم و از اینکه دارم اینجور برخورد میکنم خوشش اومده بود
بهم گفت میخوام جبران کنم بگو چی دوست داری
گفتم وجودتو میخوام تو زندگیم
گفت اونو باید به مرور ببینم ازت ولی الان چی‌ میخوای ازم
بهش گفتم همینکه در ارتباط باشیم کافیه گفت باش پس شمارتو بده بچه پروو
منم شماره دادمو همونجا خدافظی کردیم از هم تا اینکه…

اگه خوشتون اومد بگید تا پارت بعدی رو بنویسم
❤️

نوشته: ابوالفضل

دکمه بازگشت به بالا