زندگی کتابدار (۱)
خودم:
سلام و عرض ادب خدمت عزیزان دل.
علی هستم الان۴۶سالمه قدبلند و شکر خدا بدترکیب نیستم.ورزشکار حرفه ای اصلا نیستم ولی تا تونستم همیشه ورزش کردم تا بدنم سالم بمونه.توی خانواده مذهبی و کم درآمدی زندگی کردم.از ابتدای زندگی خودم کار کردم و تا الان شکر خدا هرچی که دارم خودم بدست آوردم از پدر مادرم کمکی نگرفتم.تنها کمکشون همین گاییدن زاییدن شون بوده.بقیه دردسر و بدبختی تا سن۲۲سالگی که هم کار میکردم هم درس میخوندم.شکر خدا الان کم و کسری ندارم.میخوام سرگذشت۲۵سال گذشته ام رو از سال۷۶تاالان براتون تعریف کنم.بغیر اسم خودم بقیه مستعاره.و صددرصد ماجرای واقعیه.چون بعضی از این وقایع رو توی دفتر خاطرات شخصیم قبلا نوشته بودم.و بقیه توی ذهنم نقش بسته بودن،،،سال۷۶دیپلم گرفتم و چون اون سال دانشگاه قبول نشدم سریع رفتم خدمت.خوب بود چون اون دوره بهمون درجه گروهبانی وظیفه میدادن و برای من ندار حقوقش خوب بود چند تا سرباز هم همیشه زیر دستم بودن.همون زمان با یک سروان پیرمرد که آخرای خدمتش بود رفیق شدم که خیلی مرد گلی بود خدا رحمتش کنه.که همشهری خودم بود.سال آخر خدمتش رفت شهرمون و بعد از یکماه منو هم برد شهر خودمون توی پادگان شهر خودمون تا آخر خدمت پیش خودش بودم.اما بقیه ماجرا،،خدمتم آبان۷۸تموم شد دیپلم داشتم. همون موقع دفترچه کنکور گرفتم و هم درس میخوندم و هم کار میکردم که خرج خودمو در بیارم.رفتم کتابهای کنکور بگیرم.دیدم کتابفروشی مرکزی شهرمون داشت کاغذ میمیچسبوند روی شیشه مغازه که به یک جوان برای تمام وقت نیازمندیم.حقوق خوب ثابت.رفتم داخل خودم همون لحظه کاغذ و کندم.که کسی دیگه نیاد مزاحم بشه.با خودم گفتم هم اینجا کار میکنم هم خوبیش اینه مجانی درس میخونم.خواست خدا بود.یک خانوم و آقا بودن که تقریبا بالای۴۵سالشون بود.مرده گفت جوون من نمیتونم حقوق زیادی بدم.گفتم میدونم ولی من به این شغل احتیاج دارم چون هم باید کار کنم هم درس بخونم هيچ جايي بهتر از این جا نیست برام.مرده راضی بود زنه شک داشت.دیدم دارند باهم غرولند میکنند.گفت باید ضامن بیاری.گفتم من پدرم کارگره پیره کسی رو هم ندارم.گفت نمیشه من نمیشناسمت. چون من برای درمان سرطانم باید۱۵ماه برم آلمان اینجا رو باید خانومم بچرخونه. باید کسی باشه که تو رو ضمانت کنه که خیال من راحت بشه.داشتم ناامید میشدم.که یک صدای آشنا از پشت سرم گفت من با تمام وجود این جوون رو ضمانت میکنم.برگشتم دیدم سروان یوسفی فرمانده خودمه.با یک دختره خوشگل خوشتیپ که سبزه رو.بسیار محجبه.سرمو انداختم پایین.بیاد گذشته ناخودآگاه براش پا چسبوندم.خندید.دختر نازشم خندید.مرده فامیلیش آگاهی بود.اونم خندید.گفتم ببخشید شده عادت.تازه خدمت تموم شده منم جناب سروان و دوستش دارم.افتخاریه برام احترام گذاشتن بهش.یارو کتاب فروشه. گفت ابراهیم اینو میشناسیش.گفت از چشمام بیشتر.بسپار بهش خونه زندگیتو برو هرجا که میخوای.گفتم جناب سروان آقا رو میشناسیش.گفت باجناقمه.ایشون هم خواهر خانومه منه.سیمین خانوم.اینم دختر کوچیکمه فاطمه. آوردمش کمک خاله اش.گفتم پس من با اجازه اتون مرخص بشم نیروی کمکی رسید.مرده گفت جا زدی که.گفتم آخه شما یک جوون میخواستین این هم رسید…پسر جون من یک مرد میخوام که جنسا رو بچینه بار جابجا کنه.بار توزیع کنه.رانندگی بلد باشه.اصلا تو گواهینامه داری؟.گفتم به لطف جناب سروان توی دوران خدمت گرفتم.خیلی ازشون خجالت میکشیدم.تا اون دوران نمیگم جق نزده بودم چرا میزدم.چشم چرونی هم کرده بودم.خب نوجوونی دیگه.حتی خواهر بزرگ داشتم لخت دیده بودمشون.کف کرده بودم.ولی اصلا دوست دختری نداشتم هیچ وقت هم کسی رو نکرده بودم حتی توی خدمت.که سربازا از کون کردن و کوس کردنشون میگفتن.من خاطره ای نداشتم.حتی نمازم قضا نمیشد.دختره با خاله اش رفتن پشت پاچال مغازه.فروشگاه بزرگی بود.عقب مغازه پشتش خونه اونها بود.بعدا دیدم از درب پشتی انباری داشت و حیاطشون زیبا بود.خلاصه ماجرا که با حقوق بسیار خوبی به ضمانت جناب سروان استخدام شدم.توی اون ۳ماه تا عید رو که وقت فروش کتاب های درسی و کنکوری بود خوب همه چی یاد گرفتم.اون موقع اونها تازه کامپیوتر گرفتند.ومن هم اجبارا خوب یادگرفتمش.البته فاطمه به خرج اونها کلاس رفت و به من هم یاد میداد.جدای کارای فروشگاه.توی خونه هم کمکشون میکردم نونی خریدی چیزی داشتن دریغ نمی کردم.زنه غد بودن کم حرف ولی مردش خیلی آقا بود.ولی زنه هر روز ناهار و شام منو میدادخیلی خوب بود.چون فقط پول جمع میکردم.مرده مهربون بود.چون قد وقواره ما اندازه هم بود.فقط اون یککم چاقتر بود.چنددست لباس و کت شلوار هم داشت بهم داد.کلا فقط پول جمع میکردم.حتی بعضی شبها که ۱۰میبستیم خونه نمیرفتم.توی آبدار خونه که هم نمازخونه بودمیخوابیدم درس هم میخوندم.پدر و مادرم هم چون بچه زیادداشتن واز جامکان من خبر داشتن خیالشون راحت بودکه کجا هستم.روزها خیلی سرمون شلوغ میشد.چون توی شهرمون که نمیتونم بگم
کجاست تازه دوتا دانشگاه بزرگ زده بودن.یک دانشگاه آزاد یک دانشگاه پیام نور.خیلی کاسبیمون گرفته بود.خیلی خسته میشدیم.بنده خدا آقای آگاهی شبها پیشم بود بهم یاد میداد که از کجا خرید کنیم.بار چطوری بیاد چطور توزیع بشه.تازه فهمیدم بخاطر مریضیش اجاقشم کور بوده بچه نداشته.ولی پولدار بود.ماشین خوب خونه خوب.ولی زنش خیلی ساکت و غد و خشک بود…خوشگل بود ها ولی با آدم نمی جوشید.من تازه روم باز شده بود با فاطمه صحبت میکردیم و اون بهم کار با سیستم رو یاد میداد.اونم فقط ظهر قبل رفتنش به خونه.خیلی دختر آروم و بی دردسری بود.چشمای قهوهای پوست سبزه.کمی تپل.دستای کشیده و زیبا.بعضی شبها که کارمون طول میکشید خودم با ماشین میبردمش تا خونه میرسوندم.خیلی ناز ازم تشکر میکرد.میدونستم داره بینمون چیزی اتفاق میفته.دلهامون داشت بهم نزدیک میشد.ولی من چون خجالتی بودم و هنوز طعم سکس و اینجور چیزها رو نچشیده بودم.نمیدونستم لذت با دختر و زن بودن چقدر خوبه.خیلی توی روابطم احتیاط میکردم.که کارمو از دست ندم.آقای آگاهی نزدیک سفرش بود دیگه تمام راه و چاه و چم و خم و یادم داد.یک شب که سر نماز بودم اومد پیشم گفت.پسرم برای من هم دعا کن.ازین ماه به سیمین گفتم حقوقت و اضافه کنه.ببین پسرم من الان به تو از تخم چشمم هم بیشتر اعتماد دارم.چند تا توصیه بهت میکنم.هیچ وقت توی امانت خیانت نکن.تو الان چشم و گوش منی.یکوقت دیدی من برنگشتم.چون بیماری من زیاد شده ریشه کرده.باید شیمی درمانی بشم.شاید۶ماه آینده خانومم مجبور بشه بیاد پیش من.خواهش میکنم مث خواهر بزرگترت همیشه مواظبش باش.یککم عصبیه اگه چیزی گفت دلگیر نشو خودش بعدا جبران میکنه.هر جا خواست ببرش.ماشین هست.تو مث پسر خودمی.یک چیزی بهت میگم از من نشنیده بگیر…یعنی نگو من بهت گفتم و رسوندم.این دختره فاطمه دختر خیلی خوبیه باباش هم تو رو دوست داره.بگیرش زنه خوبی میشه واسه تو.سرمو انداختم پایین.گفتم عمو من گورم کجا بود که کفنم کجا باشه…کی بمن زن میده.اونم جناب سروان با اون دختر خوبش.گفت پسر جون خودتو دست کم نگیر خوشگل و خوشتیپی با خدا هستی کاری هستی.وباحیا.از خداشون هم هست.تو خبر نداری.بمن گفته دوست دارم دامادم بشه.گفتم دختره حیفه من هیچچی ندارم.گفت هر وقت که گرفتیش طبقه پایین پشت انباری اون سوییت۶۰متری کنار در حیاط بزرگه مال تو و فاطمه نصف جهیزیه رو ابراهیم میده بقیه اش با من.گفتم ممنونم…گفت بگیرمش برات.گفتم نمیدونم میخوام درس بخونم.گفت دیوانه درس بخونی که لیسانس بگیری که آخرش بری تو یک اداره بشی کارمند چوس تومن بدن بهت.خب الان بیمه ات میکنم زنت میدم خونه بهت میدم.زنتم پیش خودت کار میکنه.خورد و خوراکتون هم با سیمین که تنها نباشه.زرنگ باشین فقط پول جمع میکنید.گفتم عمو من فقط همون چندماه که پیشت کار کردم و جمع کردم.حتی پول خرید هم برای عروس کم دارم.گفت تو پسرمی. توی این مدت خیلی ازت راضیم.میخوام قبل مردنم و قبل رفتنم کار خیری بکنم.دستشو بوسیدم و گفتم خیلی ممنونتم.فرداش رفت پیش بابام و با خانواده من و جناب سروان صحبت کرد و شکر خدا توی یک هفته ازدواج کردیم.اون سوییتم بهمون داد.و خودش به عنوان کادو تمام وسایل و خرید برامون.پدرزنم اول خرداد۷۹ عروسی قشنگی برامون گرفت.ولی هنوزم سیمین خانوم زیاد باهام صحبت نمیکرد.دیگه خاله خانومم بود.بهش میگفتم خاله.بعضی وقتا فقط لبخند میزد.من تازه فهمیدم که جناب سروان یک دختر داره ۴۰سالشه و دختر دخترش از خانوم من که ۲۰سالشه فقط۴سال کوچیکه.یعنی نوه ۱۶ساله داشت.پسرشم زن و بچه داشت اون هم نظامی بود.ته تغاریش خانوم من بود.یک خورده از شب اول حجله براتون بگم.اینو جدی میگم بخدا از شبی که من با آقای آگاهی صحبت کردم تا شب حجله سرجمع دو هفته نشد.که رفتیم سر خونه زندگیمون.هر دو ناشی و نابلد.عروسی قشنگی برامون گرفتن.مهمون هم زیاد داشتیم.کادوهای خوبی هم دادن.شب رفتیم توی حجله خودمون همون اتاق و سوییت ۶۰متری خوشگل.خانومم گفت علی جان گفتم جانم خانوم گل.گفت کمکم کن تا لباس عروسم و در بیارم سنگینه.گفتم باشه.از پشت زیپشو کشیدم پایین.پشتش بهم بود.وای چه پوست گندمگون و زیبایی صاف صاف.بدنش زیبا و دلفریب.دیدم از توی آینه منو نگاه میکنه.گفت علی خجالت میکشم اینجوری نگاهم نکن.گفتم ببخشید.گفت نه عزیزم باید نگاه کنی داشتم شوخی میکردم.گفت چقدر تو پاکی.من الان چندماهه پیش تو هستم.از روز اول ازت خوشم اومد اما هیچ وقت بهم بی ادبی نکردی…خیلی خوبی.گفتم تو بهتری که بی حیا نبودی.اینجا مشتری دختر زیاد میاد بعضی ها شون خیلی بی حیا هستن.اما تو بهترین بودی.برگشت روبروی من.اون اول منو بوسید.بخدا انگار برق۳فاز بهم وصل کردن.گرمای لبهاش ریخت توی وجودم.گفت بغلم نمیکنی.گفتم چرا از خدامه.ولی گفتم شاید ناراحت بشی.گفت نه عزیزم.بغلم کن.نازم کن بدنمو بمالش. خاله گفت این هیچکی نمیدونه باهاش کار زیاد داری.گفتم منظورش چی بوده.گفت بعدا میگم.خندید…گرفتمش توی آغوشم لباسش کلا در اومد از تنش.با شورت و سوتین بود.سفید بودن.آروم در آورد سوتینش رو گفت تو نمیخوای لخت شی گفتم چرا میشم.ولی بیشتر دوست دارم تو رو لخت ببینم.گفت خب منم دوست دارم لخت تو رو ببینم.من هم لباسامو در آوردم.دیگه خودبخود آلتم بلند بلند شده بود.خودم کیرمو اینقدری ندیده بودم.خودش شورتشو کشید پایین.همه اینها رو خواهرش که بزرگتر بود.و همین خاله اش بهش یاد داده بودن.خودشم از من بدتر و ناوارد تر بود.تا الان دست پسری بهش نخورده بود.فقط بهش یاد داده بودن.چکار کنه.هر دو دراز کشیدیم روی تخت.گفتم میتونم شورتتو در بیارم گفت آره.درش آوردم شیو کرده بود انگاری اصلا مو در نیاورده بود.گفت چیه گفتم خیلی خوشگله.گفت نگو خیلی خجالت میکشم. بوسیدمشگفت من هم ببینم.گفتم باشه. شورتمو کشیدم پایین.تا دیدش گفت نه خدایا.چقدری گنده است.گفتم خب بچه که نیستم دودول باشه.گفت نه خیلی گنده تره.آبجیم گفته نهایت قدش اندازه خودکار بیکه. کلفتیش مثل خیار معمولیه.این خیلی بزرگه اندازه خط کش ۲۰سانتی بزرگترهازین خیار کلفتها هم بزرگتره.علی من میترسم.گفتن بهم هم خون میاد هم درد و سوزش داره.این که تو من جا نمیشه.سریع بلند شد لباس دیگه پوشید گریه کرد رفت بیرون.من هم لباس پوشیدم ترسیدم.نکنه من ایرادی دارم.رفتم دم در.دیدم مادرش مادرم خواهرام خواهرش خاله اش همه بودن توی سالن گریه میکرد.عمه اش بود.گفت عمه جون خوش بحالت شده دیگه الان نمیفهمی بعدا میفهمی چی نعمتی گیرت اومده.برو شانس دار.حتما مال تو خالداره که این گیرت اومده.مادرش خندید گفت لال شو دیگه دخترمو اذیت نکن.دیدم مادرش آروم باهاش صحبت کرد برگشت توی خونه پیش من.نشسته بودم روی تخت گفتم فاطمه آبرومو بردی.دیگه روم نمیشه برم بیرون پیش مامانو خواهرام و کس و کارمان.گفت بخدا ترسیدم خب.من اینقدر خجالت کشیدم که کیرم خوابیده بود.گفت چی شد فس این که خوابید.گفتم ولش کن دیگه اعصابم خورد شد.گفت نه اگه نکنی فک میکنند من یا خودت ایرادی داریم.گفتم خب چکار کنم.گفت بیا منو بغلم کن دست به سینه هام بزن مث اوندفعه بزار بزرگ بشه ولی مامانم گفت بگو آب دهن بزنه زیاد لیز بشه آروم فشارش بده میره توش پرده ام پاره میشه.اون دستماله برای اینه که خونش و پاک کنم.گفتم باشه نگاه سینه های سفت و خوشگلش کردم.یکباری فیلم قدیمی ایرانی دیده بودم.میدونستم خوردنش لذت بخشه.بخدا تا نوکش و گذاشتم توی دهنم آهش در اومد کیرم شقه شق.شد.چقدر جی جی خوردم…کیف میداد.اونم داشت کیف میکرد.رفتم بالاش.بادست نشونم داد.بخدا فک میکردم از اونجایی که میشاشه باید بکنم داخل.گفت نه این پایینه ببینش درش بسته است .تو باید درش و باز کنی.گفتم چشم.کیر کلفت و کله قارچی خوشگلمو گرفتم دستم.خودش تف زد دم سوراخش من هم کیرمو تف زدم.گذاشتم درش دیدم نمیره داخل گفت مامانم گفته باید يکدفعه فشارش بده.آقا من هم گذاشتم درش تا فشارش دادم انگاری دیواری شکست و مانعی برداشته شد.کیرم لیز بود.تا نصفه رفت داخلش.جیغ وحشتناکی کشید.مث سگ ترسیدم.سریع کشیدمش بیرون جیغ دوم رو بدتر کشید.دیدم روی تشک پر خون شد با دستماله سریع پاکش کردم دستمال پر خون شد.ولی خون وای نمیستاد. دیدمش ای دل غافل غش کرده.ولی اونجا فک کردم مرده.سریع کیرمو تمیز کردم.و شلوار پوشیدم بالاتنه لخت بودم.بدنم پشمالو بود و هست. زودی رفتم بیرون.گفتم مامان مامان گفته مبارکه پسرم صداش اومد همه خندیدن.گفتم چیو مبارکه پر خون شده مرده.آقا همه زنها دویدن داخل اتاق.مامانش گفت وای خاک بر سرم بچه ام بی هوش شده.عمه اش گفت نترس محبوبه جوون مردم الان قبض روح میشه.کلفت بوده درد اولیه داشته.کامل پاره اش کرده.هیچی نمیشه برو آب قند بیار الان خوب میشه.من بیرون بودم خواهر بزرگم میخندید.گفت تو دیگه واقعا گربه رو دم حجله کشتی دمت گرم.گفتم لال شو بابا زنم مرد.خندید گفت نترس زنها مث گربه۷تا جون دارند.نمیمیره.
خلاصه کلام که اون شب با تموم خوب و بدش وخجالتش تموم شد.صبح خودیها بودن.والدین من و اونم اومدن.خاله سیمین دمش گرم صبحانه عالی داد به همه رسم داشتن.شوهر خاله همون آقای آگاهی اومد گفت دمت گرم شنیدم دیشب گل کاشتی گفتم عمو نگو که الان از خجالت میمیرم.گفت نه پسرجان مرد باید اینجوری باشه دیگه انشالله خوشبخت بشی.اون روز مراسم پاتختی هم انجام شد و همه رفتن.از روز بعد کار ما دوباره شروع شد.ولی فاطمه درد داشت نمیومد.هروقت منو میدید.اخم میکرد.موقع ناهار بود.خاله ناهار آورد در رو نیم ساعتی بستیم رفتیم نمازخانه فروشگاه جاتون خالی ناهار خوردیم.شوهرش گفت بچه ها من هفته دیگه عازمم تو رو خدا مواظب خاله و خودتون باشین.گفتم انشالله بری سالم برگردی.بنده خدا توی اون چند ماه که پیشش بودم خیلی لاغر شده بود.تریاکم زیاد می کشید بهش گفته بودن برای سرطان خوبه.خاله ساکت بود.گفتم خاله شما چیزی نمیگی گفت چی بگم داره میره منو تنها میزاره نمیدونم چیکار کنم.تنهاست دلم براش میسوزه کاری نمیتونم بکنم.گفتم خدا رو داره.مرد بی نظیر و خوبیه.من هر روز برای سلامتیش دعا میکنم.خاله گریه کرد،دلم خیلی سوخت.گفتم عمو برو خیالت از اینجا راحت بهت قول میدم از دل و جون مواظب خاله و مغازه ات و همه چی باشم.گفت ازت مطمئنم پسرجان.عمدا زنت دادم که پاگیر خودمون بشی.انشالله که باهم خوش باشین.گفتم فعلا که چندروزه اخم کرده جواب سلام منم نمیده.خاله گفت آره فاطمه.عه چرا خاله.شوهر به این خوبی پسر آقا.چی شده.علی چیزی بهش گفتی.گفتم خاله فقط بهش گفتم سلام خانوم گل دیگه هیچچی.فاطمه گریه کرد.عمو بلندشد رفت.فاطمه گفت خاله از اون شب نمتونم خوب بشینم مث وحشیها با من رفتار کرد.گفتم بخدا خاله خودش میگفت مامانم گفته اینجوری کن مامانم گفته اونجوری کن.خب من هم کردم.گفت مامانم دیده بود مال تو مث ماله خره خاله خندید بد هم خندید.گفتم مرسی که آبروی منو حفظ کردی خیلی با ادبی ازت انتظار نداشتم.خیلی خجالت کشیدم.ناهار نخورده مث شوهر خاله بلندشدم.رفتم بیرون خیلی از حرف زدنش بدم اومد ازش دلخور شدم.هر چی خاله و شوهرش صدام زدن برنگشتم.یک امامزاده نزدیک بازار بزرگ بود قدیمی حیاط قشنگی داره.درش باز بود رفتم اونجا.دلم داشت میترکید.هم از خجالت هم عصبانیت.خیلی بی ادبانه بامن حرف زد.یک درختی بود زیرش چمن قشنگی داشت.همونجا خوابم برد.کنار شمشادها.وقتی بیدار شدم یک کم تاریک شده بود.اون موقع هرکی هرکی گوشی نداشت من هم نداشتم.دم اذون مغرب بود،رفتم وضو گرفتم داخل امامزاده شدم مردم اومده بودن برای نماز از کاسبها هم زیاد بودن.توی صف یک گوشه بودم.دیدم یک دستی نشست روی شونه ام.برگشتم دیدم عمو ابراهیم پدر زنمه.کنارشم باجناقش دارند بهم میخندن.سرمو انداختم پایین.از خجالت نمی دانستم چکار کنم.اروم اشک اومد روی گونه هام.پدر خانومم بوسم کرد.گفت پسر گلم ناراحت نشو دختره نفهمی کرده چیزی گفته.از ظهر کجایی تموم شهر رو دنبالت گشتیم.گفتم همینجا من که کسیو ندارم پناه آوردم اینجا.من به عمو رضا گفتم که وقت زن گرفتنم نیست.خودم بچه ام چرا بچه مردم و بدبخت کنم.گفت دیوانه تو خیلی هم مردی و آقایی.این نجابتت رو میرسونه.نماز خوندیم.گفتن پاشو بریم خونه.گفتم نه فایده ای نداره اون که منو دوست نداره بهم بدوبیراه میگه جواب سلام منو هم نمیده.حرف زشتی پیش خاله بهم گفت نمیتونم دیگه تو روی خاله نگاه کنم.میخوام برم مشهد یک رفیق دارم پیش اون.توی هتل کار کنم.عمو رضا گفت غلط میکنی مگه من میزارم.تو بمن قول دادی به این زودی جا زدی.گفتم عمو رضا خرابتم راه به جایی ندارم.پدر خانومم عمو ابراهیم به رضا گفت مگه این دختره چش سفید به این بچه چی گفته که این اینقدر بهم ریخته.شما بهم نگفتین.من اینو از پسرمم بیشتر دوست دارم.رضا در گوشش گفت که فاطمه چی گفته ظهری سر ناهار.اینم بیرون شنیده خاله هم خندیده.گفت میدونم چکارش کنم.من تا الان دست روش بلند نکرده بودم ولی امروز میدونم چکارش کنم.دختره بی ادب.بلندشد بدجوری عصبی بود.عمو رضا ضعیف بود نتونست نگهش داره گفت علی بگیرش بره خونه فاطمه رو برات ۶تافاطمه میسازه.من سریع رفتم دنبالش دم در امامزاده گرفتمش خب من هیکلی بودم اون ریزتر و پیرتر بزور نگهش داشتم.گفتم عمو بخاطر من منو بزن اونو نزنی ها.خیلی دوستت داره مهرت از دلش در میاد.اونم حق داره من هم توی رفتارم نا واردی کردم بهش آسیب زدم.خشم توی چشماش بود.گفتم عمو تو برو خونه من با عمورضابریم فروشگاه گناه داره مریضه.نگران بشه بدتره.من هم جایی نمیرم.نوکر تو عمو رضا هم هستم.گفت پس راه بیفت بریم کارت دارم،باماشین عمو رضا سریع رفتیم خونه.مادر زنم و خواهر زنمم بودن.همون الهام دختر خواهر زنم هم بود.در ضمن باجناقم هم ارتشی بود.پسرش که بزرگتر بود داشت پزشکی میخوند من تاالان ندیده بودمش میگفتن دانشگاهه.شام ساخته بودن.در فروشگاه بسته بود.گفتم عمو چرا بسته است.گفت خب وقتی نیستی من هم خسته ام خانومت مریضه.خاله
هم مهمون داشت کی بازش کنه.گفتم برین خونه چایی بخورین من تا ده مغازه ام.مردم دانشجوها کتاب میخوان.مغازه رو باز کردم.توی ده دقیقه شاید۵۰تا مشتری اومد.عمو رضا و پدر زنم هم اومدن کمک.گفت ابراهیم خداییش دامادت قدمش هم سبکه در رو که باز میکنه مشتری بارون میشه.گفتم نه عمو خودت کاسب خوبی هستی ما از وقتی بچه بودیم ایم مغازه بوده و هست.تا یک ساعتی مشتری ها رو راه انداختم.یککمی نشستم.خیلی خسته شدم.خیلی رفتم انباری و برگشتم.دیگه نا نداشتم.همون موقع دیدم صدای دمپای های خونگی فاطمه میاد داشت آروم آروم میومد.دیدم باباش و عمو رضا نیستن رفته بودن توی خونه.فاطمه اومد پیشم.سلام آرومی داد.گفتم علیک سلام خانوم.چی عجب ما رو تحویل گرفتی نکنه بزور اومدی چایی آوردی.گفت علی خیلی بدی.چرا رفتی کجا رفتی؟از ظهر که رفتی نبودی همه بهم سرکوفت زدن.اینها همه تو رو از من بیشتر دوست دارن.حتی بابام.حتی خاله ام.اصلا باور نمیکردم.کجا بودی ها کجا بودی.هیچی نگفتم.اصلا نمیدونستم که فاطمه اینقدر دختر عصبی و بداخلاقی.تازه فهمیدم که عین خاله اشه.گفتم خانوم عزیزم.رفتم تنها باشم خسته بودم یککم فکر کنم.گفت باید فکراتو قبلا میکردی.گفتم عزیزم داشتم به رفتارم فک میکردم که کجاش اشتباه کردم.بتو که فک نمیکردم که درموردت اشتباه کردم.من تو رو دوست دارم.ازت خجالت میکشم که اذیت شدی.رفتم دیگه در مغازه رو بستم چراغها رو کم کردم.زود بوداما دیدم بلندحرف میزنه وناراحته. میگفت اگه دوستم داشتی چرا رفتی،چرا منو تنها گذاشتی همه بهم بدوبیراه گفتن.یک شبه شوهرتو پروندی. شوهر به این خوبی.کجای تو خوبه.بچه ننه،ساده لوح،که هیچی بلد نیستی فقط بلدی مث خر کار کنی و چشم چشم بگی.بهش نگاه کردم.خودش فهمید که خیلی تند رفته.یک آن پشت سرشو دیدم.پدرش اومد تو عمو رضا هم پشت سرش بود.باباش چنان گذاشت زیر گوشش که برق از کونش پرید.اومدم دستشو بگیرم دومی رو محکمتر زد.سومی رو زد به خودم.گفت مگه مردی …مگه مرد نیستی چیزی بهش نمیگی.توی پادگان کسی جرات نداشت بهت چپ نگاه کنه.من از جنم و غیرتت خوشم اومد.اونوقت وایستادی دختره هرچی دهنش میاد بهت بگه.گفتم آخه عمو.گفت آخه و زهر مار.میخوای بلایی که سر رضا اومد سر تو هم بیاد.این مث خاله اشه.دهنش چاک و بست نداره. بزن دهنش تا گوه بالا بیاره.فاطمه نشست روی صندلی گریه کرد.منم اشکم در اومد.گفتم عمو،گفت عمو و زهر مار من بعد میگی آقاجون بابا.فهمیدی.گفتم آقاجون این الان ازم ناراحته گفتم بزار دلش سبک شه.من که خودم میدونم بچه ننه نیستم.من که از کلاس پنجم خودم نون خودمو در آوردم.خودت بهتر میدونی توی این دنیا بغیر خدای بزرگ از هیچی و هیچکی نمیترسم.زنمه دیگه دلش میخواد برام ناز کنه. توی کتاب اخلاق و رفتار خوندم که زن مظهر نازه و مرد هم نیاز.خودش بعدا پشیمون میشه.گفت توی کتابها کس شعر نوشتن زندگی چیز دیگه است.اگه شل بگیری سفت خوردی افسار زندگیتو بگیر دست خودت.مرد باش مرد.اگه این دختر منه که بهت میگم بزن توی دهنش.آرومش کردم.با عمو رضا فرستادمش بالا.رفتم پیش فاطمه.هنوز داشت گریه میکرد.گفتم پاشو بریم خونه خودمون،اگه دلت آروم شد.هرچی دلت میخواد ب من بگو یه وقت به بابات هیچی نگی ها.پدرته احترام داره.گفت کجا بودی نگرانت شدم.ترسیدم بری خودکشی کنی.گفتم چی.مگه مشنگی چرا باید برم خودکشی کنم.دیوونه رفتم امامزاده زیر درخت خنک بودخوابم برد.گفت چی؟لامصب از ظهر دلم هزار جا رفت.تو رفتی زیر درخت امامزاده خوابیدی.گفتم حقته وقتی شوهرتو از خونه فراری میدی همینه دیگه.خندیدم.اونم خندید.خیلی معذرتخواهی کرد.من گفتم اشکال نداره اما خودتو کنترل کن.آدم که نباید هر حرفی دهنش اومد بگه که.دستشو گرفتم.توی دستم چقدر گرم و کوچولو بود.دستشو بوسیدم.همونجا برگشت پیشم توی راهرو منو بوسید.مادرش ما رو دید.اومد جلو منو بوسید گفت تو مثل پسرمی همیشه دوستش داشته باش.فاطی من مهربونه اما مث خاله اش زود عصبی میشه.گفتم مهم نیست مادرجون. گفت آی قربون پسرم برم.یه وقت پیش مادرت اینا چیزی نگی.گفتم نه مگه بچه ام.اونشب خاله شام درست کرده بود.عمو رضا برنامه سفرش رو گفت و چند روز بعد هم رفت.من موندم و یک خونه و انبار و فروشگاه بزرگ و دوتا زن عصبی و خشن.تقریبا۲۰روز از شب حجله ما گذشته بود که ما رابطه دیگه ای نداشتیم اصلا و ابدا.خاله بالا تنها بود وما اون سر حیاط توی سوئیت خودمون.گفتم فاطمه لباساتو در بیار بیا پیش من.گفت نه تو رو خدا.گفتم فاطی الان۲۰روز رد شده بخدا من هم دل دارم.گفت نه من میترسم نمیتونم.گفتم نترس بیا الان بلد شدم دیگه.اومد پیشم هر دو لخته لخت شدیم تا دیدمش دوباره کیرم مث سنگ سفت شد.تقریبا یککم کتاب متاب خونده بودم.ازین و اون بیرون و با رفیقام شنیده بودم.میدونستم باید از بالا لب و دهن گردن و سینه شروع کنم بیام پایین…خیلی سینه های گنده و جانانه ای داشت سفت و بزرگ.نوکشون گنده و قهوهای. هنوز مثل انار سفت بودن آب لمبو نشده بودن.چون نگذاشته بود…
که بمالمشون و بهشون دست بزنم.کوسش مو درآورده بود.خوشگل شده بود.تاالان کوس مودار ندیده بودم.بدن صاف و نازی داشت.چاق اصلا نبود…اما تپلی خاص خودشو داشت.کونش که نگو.کمر باریک کون درشت قوس دار.بسیار زیبا.توی بغلم می چلوندمش.هیچی نمیگفت فقط گاه گداری آخ آخ و ناله الکی میکرد.خیلی بوسیدمش گرم نبود همش میترسید.رفتم روی بدنش پاهاشو دادم بالا دوباره تف زدم.نمیدونستم میشه کوس رو هم خورد ولیسید.گفت علی چرا تو مال من و نمیبوسی نمیخوریش. گفتم مگه میشه بوسید و لیسیدش.گفت آره آبجیم گفته زن و مرد باید مال همو بخورند.نمیدونم اینها همه بمن میگن خوشبحالت ولی من که کیر گنده دوست ندارم.چرا میگن.گفتم نمیدونم.من هم مثل توام هیچچی نمیدونم.من توی خدمت و مدرسه هم زیاد دوست صمیمی نداشتم که چیزی بپرسم.همیشه فقط کار کردم.چون نیاز داشتم.ولی رفیقمم یکبار که توی استخر از روی شورت کیرمو دید می گفت دمت گرم خوشبحالت عجب کیری داری.من هم چون پررو بود دیگه باهاش قطع رابطه کردم.گفتم الان هم نترس آروم آروم میکنم توش.کو بزار یککم بخورمش.خوشگله ولی مو داره قشنگتره.پاهاشو باز کرد.اول اکراه داشتم ولی وقتی شروع کردم خوردنش چوچوله کوسش توی دهنم بزرگ میشد.وقتی مک میزدمش و میکشیدمش ناله های قشنگی میکرد.تا اون موقع سوراخ کونش رو ندیده بودم.دیدم چقدر تنگ و قشنگه.اتوماتیک وار انگشتمو خیس کردم گذاشتم دم سوراخش دادم توش.گفت وای علی آروم.چقدر خوبکاری کردی فقط آروم کونم سوخت.گفتم باشه عزیزم.خیلی خوردم و لیسیدمش قشنگ انگشتمم میکردم توی کونش.تابوندمش چقدر دوست داشت سوراخ کونش و کوسش و داگی فرم از عقب لیس میزدم کیف میکرد.همش تشکر میکرد.برگردوندمش،گفتم بده بالا پاهاتو گفت میترسم.گفتم نترس عشقم.خیسه خیسه.اینو هم خیسش میکنم میزارم توش هر وقت درد اومد بگو.گفت فقط آروم.گفتم چشم عزیزم.کیر رو خیسش کردم گذاشتم دم سوراخش آروم نرم نرمک فرو کردم داخلش باز هم خون اومد با دستمال کاغذی پاکش کردم.آروم کشیدم بیرون تمیز کردمش دوباره خیس کردم گذاشتم توش.نمیزاشت حتی نصفش بره توش خودشو سفت میکرد.چقدر توش گرم ونرم بود.مخصوصا این که چوچوله گنده هم داشت.دراز کشیدم روش سینه ها رو گذاشتم توی دهنم مکیدمشون میکشیدمشون بالا.ناله میکرد.گفت لبامو بخور عزیزم.اروم بکن توش داره خوشم میاد درد دارم ها ولی خوشم میاد.دیگه آروم آروم میکردم داخلش و میکشیدم بیرون.گفت بکن پسر خوب خانومتو بکن.خیلی با حرفهاش کیف میکردم…خودش برگشت گفت از پشت بکن توش.آبجیم میگه اونایی که کیرشون کلفته وبلنده وقتی خانومشون رو از پشت میکنند.زنه کیف میکنه.گفتم باشه عزیزم.ناز بالش گذاشت زیر شکمش.قنبلی شد.گذاشتم داخلش خودش داد عقبتر بیشتر رفت داخلش.هر دفعه که میکشیدم بیرون کیرم بازم خونی بود.بالاخره تندتند کردمش من اصلا اونموقع نمیدونستم زود انزالی چیه دیر انزالی چیه.فقط میکردم.الان فهمیدم که ده دقیقه یک ربع بدون دارو و تریاک تایم خوبیه.خیلی گاییدمش دیگه تا ته که نه ولی نصف حتما میکردمش.کیف میکرد.میگفت پس چرا لامصب اولش اینقدر درد داشت…دیگه داشتم ارضا میشدم.محکم تر کردم و خودمو انداختم روش تمام آبمو ریختم توی کوس نازش.گفت مرسی قربونت بشم.چی توش داغ شد.گفتم ریختم توش.گفت بچه دوست داری گفتم آره خیلی.گفت انشالله حامله میشم.رفتیم حموم خوب شستمش.اولین حموم دو نفره ما بود. در اصل شب حجله اصلیمون بود.اومدیم بیرون خودش عسل و کنجد و خرما اورد.گفت مامانم گفته هروقت اولین بار کارتون تموم شد با هم با ۴مغز بخورید.ازحموم که اومدیم بیرون ساعت۱نصف شب بود هنوز خاله نخوابیده بود.چراغش روشن بود.گفتم فاطی جون خاله بیداره گناه داره بریم پیشش.گفت اون یککم عصبیه یه وقت ناراحت میشه.گفتم پس تو باش من برم بهش سر بزنم.در حال پایین قفل نبود.آروم رفتم بالا خونه قدیمی و بزرگ بود تمام لامپهای حال بالا روشن بود.در سالن باز بود تعجب کردم.دیدم صدا از آشپزخونه میومد.خاله داشت گریه میکرد.برگشتم بیرون آروم در زدم گفتم خاله خاله سیمین.دیدم با همون صدای گرفته گفت جانم علی جان.اولین بار بود توی اون مدت منو اینجوری صدا میزد.گفتم خاله نخوابیدی؟چرا در بازه چراغات همه روشن هستن.اومد بیرون توی حال منو دید.تا دید محکم گریه کرد.جوون و زیبا بود.اولین بار بود سر لخت میدیدمش.چه موهای بلندی داشت.با تاب بود چه سفید بود.دامنش تا زانوش بود از زانو به پایین لخت بود ساقهای سفید و تپل تراشیده ناز.صاف بدون مو.خیلی خوشگل بود با لباس دیده نمی شد که اینقدر جیگر باشه.علی علی دیدی رضا رفت اون دیگه بر نمیگرده.اون میمیره منو تنها گذاشت و رفت.من هم که بچه ندارم.گفتم نرو…گفت شاید رفتم خوب شدم…گفتم خاله انشاالله خوب میشه برمیگرده فکر بد نکن.خیلی گریه میکرد.بهش دستمال کاغذی دادم اشکاشو پاک کنه.خودشو انداخت بغل من زار وزار گریه میکرد.من دست گذاشتم روی شانه های لختش همینجور گریه میکرد.علی بمن گفته تو پسرمنی باید مواظبم باشی.گفتم شک نکن پس چرا الان اینجام.گفت علی از تنهایی میترسم توی این خونه بزرگ میخام دق کنم.غصه تمام قلبمو گرفته.تا بود قدرشو ندونستم.الان نمیدونم چکار کنم.گفتم به خودت فشار نیار مریض میشی.بزار برم فاطی رو هم بیارم بیایم پیش شما.گفت آره خاله برو بیارش.گناه داره میترسه.رفتم خونه گفتم بیا بریم پیش خاله میترسه تنهاست داشت توی خونه گریه میکرد.گفت وای نمیشه که.اونوقت هر شب باید ما بریم اونجا یا اون بیاداینجا.گفتم چی میشه مگه مث مادر منو توست.گناه داره.گفت خاله عصبیه حوصله اش وندارم.گفتم فاطمه خاله تویه ها.ببین بهمون کار و زندگی دادن خونه وجهاز دادن.بعدشم من به عمو رضا قول دادم مواظب خاله و مال و اموالش باشم.
گفت بیخود قول دادی…کار میکنی مزد میگیری خیلی بیشتر از مزدتم داری کار میکنی.هیچکی دلش برای منو تو نسوخته.بیا بگیر بخواب اونم الان میخوابه.گفتم فاطمه.تنهاست تا الان هر شب شوهرش پیشش بوده.بعدشم بالا که از خونه ما بزرگتر و شیک تره.من تو هال میخوابم تو وخاله و تختش بخوابین.گفت پخمه بیا بغل زن خوشگل و جوونت بخواب. گفتم چقدر بی رحمی.گفت عه چقدر رو مخی.پاشو بریم.گفتم آفرین دختر خوب و ناز.دهنم پ کج کرد و راه افتاد.رفتیم بالا طفلکی چایی دم کرده بود.گفتم خاله بخوابیم صبح باید فروشگاه رو باز کنیم.گفت ولش کن علی جون اینقدر دارم میخام چکار.گفتم مسئله که همیشه پول نیست.وجدان کاری نیاز مردم …حتی دل مشغولی خودمون هم مهمه دیگه وقتی که کار میکنی حواست پرت میشه میره سمت کار مشکلاتت وغمهات فراموش میشه.گفت راست میگی. چایی خوردیم گفتم شما روی تخت بخوابید من روی کاناپه توی حال.اونا رفتن توی اتاق و من هم تو هال خوابیدم.صبح ساعت۸ بود بیدار شدم رفتم بیدارشون کنم.دیدم مست خوابند.اتاق نور افتاده بود هوا داشت کم کم گرم میشد.
پنجره باز بود اما هوا گرم بود آخر خرداد بود.تابستون نزدیک بود.از گرما هر دو پتو رو زده بودن کنار.دامن خاله رفته بود بالا چه رونهای سفیدی داشت شورت سفیدشم دیده میشد.خیلی کونش بزرگ بود.دمرو یکطرفه خوابیده بود.کوسش از پشت قنبلی شده بود.اندازه کف دستم بزرگتر بود.از کنار شورتش پشمای بلند کوسش مشکی بودن دیده میشدن.یک جذابیت خاصی داده بود به کوسش کنجکاوی آدمو تحریک میکرد.دلت میخواست بری الان شورتشو بکشی پایین کوسشو با دندونات تیکه تیکه کنی.باوجود۴۰تا۴۵سال سن ولی بدن تمیز و یکدستی داشت.خیلی ناب بود.مخصوصا گندگی کوس وکونش.برگشتم توی حال زیر کتری رو روشن کردم.کمش کردم.رفتم پایین سر زدم به مغازه و خیابون.تازه داشت خیابون شلوغ میشد.نونوایی کنارمون هنوز نون تازه داشت. چندتا گرفتمو برگشتم بالا.نون ها رو گذاشتم روی اپن در دستشویی باز شد دیدم خاله است.سلام دادم.گفت سلام علی جون.دستت درد نکنه دلم هوس نون تازه کرده بود.گفتم خاله فاطمه بیداره.گفت نه بزار بخوابه.اون خواب باشه دردسرش کمتره خندیدم.گفت علی اگه من میدونستم اینقدر خوبی نمیذاشتم فاطی رو بگیریش.حیفه توست.بچه خواهرمه اما اخلاقش صفره مرام هم نداره.همه میگن بمن رفته اما حرف مفت میزنن.این خودخواهه از سر دماغش جلوتر رو نمیبینه.پرسیدم خاله طوری شده فاطی چیزی بهت گفته.گفت نه ولی دیشب که تو اومدی پایین پشت سرت اومدم میخواستم بگم.علی نمیخواد بیایی بالا امشب من میام پایین.دیدم دارین راجع به من حرف میزنید.شنیدم چی گفتین.نمیخواستم گوش بدم اما ناچارا شنیدم.گفتم خاله تو به من ببخشش.من تا روزی که پیش تو هستم چی عمو رضا باشه چی خدایی نکرده نباشه.مواظبتم.من به عمو رضا قول دادم.مگه اینکه تو منو نخوای و بندازیم بیرون.من کاری به فاطی ندارم.گفت فدات شم پسرم.اومد جلو من نشسته بودم.بغلم کرد پیشونیمو بوسید.گفت علی منو تنها نزاری ها.تنهایی میترسم.گفتم خیالت راحت.هر کاری داشتی آروم به خودم بگو.بزار فاطی نفهمه.بهم میگه مث خر کار میکنی و چشم چشم میگی.گفت خاک تو اون سرش.حیف تو.گفتم نگران نباش.در عوض باباش مرد خوبیه.شما و عمو رضا عالی هستین.این به اون در.برام صبحانه آورد.گفتم میایی فروشگاه یانه.گفت آره تنهام خونه رو دوست ندارم.رفتیم پایین بسم الله گفتیم و درها رو باز کردیم.ساعت۱۱بودکه فاطمه بیدار شد اومد پایین پیش ما.چایی آورده بود.مشتری داشتیم.خودش نشست پشت سیستم وحساب کتاب میکرد.خاله اصلا دوست نداشت بافاطی روبرو بشه.نگاهشون به نگاه هم نمیافتاد. فک کنم توی رختخواب شب چیزی بهم گفته بودن.خاله گفت علی من میرم بالا ناهار درست کنم.شما مواظب باشید.تا دو مغازه بودیم.موقتابستم و رفتیم ناهار…محکم و قلدرانه گفتم فاطی بعد ناهار کمک کن تختمون رو ببریم بالا اتاق مهمونی بزرگه خاله اینا.شبها من بعد اونجا میخوابیم خاله تنها نباشه.تا عمو رضا برگرده.گفت اومدوبرنگشت.گفتم زبونتو لال کن دیوونه حیف اون مردنیست.بعدشم اون پایین ۶۰متری خوبه یا این بالا.گفت این هم از عرضه توست که توی اونجا زندگی میکنیم.گفتم ببین فاطی فقط و فقط دلم میخواد یکبار دیگه فقط یکبار دیگه بمن بگی بی عرضه یا بچه ننه کاری باهات میکنم که نه تنها از ازدواج با من بلکه از بدنیا اومدنت هم پشیمون بشی.خودتون توی پادگان تو ۷۰متر خونه قدیمی ۱۵سال زندگی میکردین اونجا بزرگ شدی.چی ادعایی داری.جای به این قشنگی و دبشی.از سرت هم زیاده.در ضمن خاله تنهاست من نمیزارم تنها باشه.ترسیده بود ساکت بود حرفی نمیزد.من بعد مواظب کلامت و حرفهات باشه احترام احترام میاره.نزار اول زندگی رومون تو روی هم باز بشه.دوستم داشته باشی احترامم کنی دوستت دارم احترام نزاری چرت و پرت بگی.بی رودرواسی خالت هم اینجا نشسته راهمون از هم جدا میشه.اون دفعه هم که چرت و پرت گفتی میخواستم برم مشهد هتل رفیقم کار کنم اصلا نبینمت بابات و عمو رضا نزاشتن.فهمیدی چی گفتم.گفت آره ببخشید دیگه.عصبی نشو.از نگاه خاله فهمیدم خوشش اومده.یک خنده قشنگی کنج لبش بود.ناهار خوردیم خاله هم کمک کرد اتاق رو آماده کردیم کنار اتاق خاله بود…برای جا خواب ما.خاله گفت علی ببین کسی رو پیدا میکنی ماهواره داشته باشه بیاد نصب کنه.میگن خوبه فیلم زیاد داره.گفتم باشه خاله.ولی گرونه ها.گفت اشکال نداره حوصله امون سر میره.اون موقع ماهواره قاچاق بود وتمام کانالهای سکس هم ۱۲شب به بعد توش بود.هنوز تلویزیون ال سی دی اینا نبود.نهایتش۲۹اینچ لامپی بود.چرا خیلی خر پولها تلویزیون پلاسما گنده داشتن اماکم بود.همون شب توی اتاق خودمون بودیم.دیدم فاطمه کونشو داده سمت من صورتش اونطرفه یکجورایی تریپ قهر برداشته بود.رفتم آشپزخونه یک پارچ آب آوردم عمدا بلندگفتم خاله آب میخوری بیارم…گفت خدا خیرت بده تشنه بودم زورم میومدبلندشم.بیار خاله بیار.آب ناخواسته مراده.خدا مراد دلت و بده.گفتم نوش جونت.وای لامصب با لباس خواب بود توری گیپور تمام شورت کرستش دیده میشد.کف کردم
نقشه کوس فاطی رو کشیدم.رفتم پیشش کیرم بلند شده بود.گفتم عزیزم آب میخوری گفت لازم نکرده بمن آب تعارف کنی…ببر برای رئیست. گفتم رئیس نوشید مونده معاونش.برگشت چشماش خیس اشک بود.پارچ آب و گذاشتم کنار.گفتم عه چرا گریه میکنی.گفت الان میپرسی چرا گریه میکنم.اون چی طرز حرف زدن بود امروز سر ناهار.آبرومو بردی.گفتم برگرد عقب من جوابتو دادم ببین کی توی این۴۰روز فقط دهنش فحش بوده و بدوبیراه.الانم دیگه ناراحت نشو.بیا تو بغلم گریه نکن.من که تو رو خیلی دوستت دارم.تو منو نمیخوای.از شب اول فقط منو کوبوندی.اومد تو بغلم خودشو لوس میکرد من هم نازشو خریدم.لباسش کم بود.گفتم حوصله داری گفت آره فقط بشرطی که اول خوب بخوریش.خوردنتو دوست دارم.بعدشم آروم بکن خیلی کلفته.هنوزم میرم دستشویی خون میاد ولی دلم میخادش. گفتم من بیشتر.خیلی به گردن و سینه هاش حساس بود.وقتی میخوردمشون.تند تند نفس میکشید.گفتم عزیزم آروم خب خاله هنوز بیداره پنجره ها بازه تراس مشترکه درها هم بازه صدا بیرون میره.گفت برای همین میگم شبها خونه خودمون بخوابیم دیگه من دوست دارم صدای کوس دادنم در بیاد.کیف میکنم نمیتونم خودمو کنترل کنم.گفتم باشه فقط آروم تر.خوشگل خانوم.گفت علی واقعا من خوشگلم.گفتم از خوشگل هم اونورتر.سبزه و بانمکی.سینه هات بزرگ و سفت تک هستن.کوست خیلی گنده است.خدا میدونسته که شوهرت کیر کلفت میشه بهت کوس گنده داده…ببین گردنت چقدر بلوره چقدر کشیده است.تو جیگر منی.دوست دارم برام بچه خوشگل مث خودت بیاری.خودشو ول داد توی بغلم بوسم کرد.گفت علی دیگه دعوام نکن.خب من دخترم دیگه ازت توقع ندارم.مخصوصا جلوی دیگران.گفتم باشه ببخشید.آخه خاله و عمو رضا خط قرمز من هستن.توی این مدت کم از پدر و مادرم بیشتر هوای منو داشتن.خود تو من گرفتمت.مدیون عمو رضا و وساطتش هستم.گفت دیوونه اصلا بابام منو بغیر تو به هیچچکی نمیداد.تورو از من بیشتر دوست داره.گفتم منم دوستشون دارم.دمرش کردم.زبون انداختم تو سوراخ کون تنگ و قشنگش.شب به شب وارد تر میشدم.کیف میکرد.دوست داشت کونش رو سیخ کنم.از سوراخ کون تا چوچولشو که از عقب لیس میزدم.میخواست تشک رو با دندوناش بجوه.دنبه قنبلی کرد.یا بقول امروزیها داگی شد.گفت بکن تو کوس کوچولوم فقط آروم…اون گنده بک خیلی کله اش پهنه.گفتم چشم.اب دهن زدم کوسشم خیس بود کردم توش چندتا آروم زدم.تانصفه بزور میرفت توش.گفت یککم محکمتر بکن دوست دارم.من هم تلمبه رو قویترکردم تا کوبیدم جیغ زد.کشیدم بیرون ساکت بشه بدتر جیغ زدآخه سرکیرم پهنه جای ختنه گاهش گیر میکنه پوست کوسش میکشه بیرون بدتر دردش میاد.گفت پاره شدم خدا جرم داد.تورو خدا یواش بکن.گفتم خودت گفتی محکمتر.گفت عزیزم محکمترنه که بیشتر.همون اندازه رو محکم بکن تاته که نکن کوسم جا نداره.گفتم عزیزم نصفشم نیست تهش کجایه.گفت نه شوخی میکنی گفتم بخدا چرا شوخی کنم.گفت خدایا تو بمن رحم کن.همون موقع خاله اومد رو تراس گفت بچه ها عزیزم یواشتر پنجره ها همه بازن صدا میره بیرون.وای که از خجالت آب شدم.دلم میخواست زمین دهن باز کنه منو بکشه توی خودش.فاطمه گفت حالا بیا تحویل بگیر.گفتم هیس لامصب ساکت باش خب اینقدر جیغ جیغ نکن دیگه.گفت بزار یک چغندر۵کیلویی رو بکنند توی کونت ببینم ساکت میشی یانه.خنده ام گرفته بود بوسیدمش.گفتم میزارم لای پاهات باشه.گفت باشه.اوخ دراز کشید اومدم روش کیرو گذاشتم لای پاهاش روی کوسش کشیده میشدبه چوچولش. لباش تکون میخوردن بوسش میکردم.دو دقیقه نبود که بی حال شد.گفتم چی شد عزیزم.گفت کل کمرم خالی شد.چقدر اب ازم ریخت بیرون.آفرین شوهر خوب و کیر کلفتم.لامصب سرش پهنه میمیمالیش دهن کوسم پوستشو با خودش میکشه بیرون.یک حالی بهم میده که نگو.گفتم ولی تو تا الان برام اصلا نخوردیها.گفت باشه برو بشور بیا برات بخورم.رفتم شستم اومدم بیرون رفتم روتخت.گرفت دستش سرشو گذاشت دهنش.گفت الانه که خفه شم خب مگه این توی دهن جا میشه.خندیدم.ولی شروع کرد خوردن گفتم دندونش نزن دردم میاد.گفت علی بخدا