زندگی کتایون (۱)

اون روز خیلی حالم بد بود. سردرد عجیبی داشتم احتمالا به خاطر فشار کاری و استرس این چند وقت اخیر کارم باید باشه . هر کاری کردم نتونستم زیاد بمونم سرکار مجبور شدم با آژانس برگردم خونه استراحت کنم. معمولا سابقه نداشت که زودتر از ساعت 6 بیام خونه. من بخاطر کارم به عنوان مدیر پروژه های یکی هلدینگ های کشتیرانی بیشتر زندگیم رو توی کارم خلاصه کردم. بعد از مرگ شوهرم مجبور بودم خیلی سخت کار کنم تا بتونم زندگی برای بچه هام بسازم که هیچ کمبودی نداشته باشند و جای خالی پدرشون حس . وقتی رسیدم خونه خیلی سر گیجه داشتم بزور خودمو رسوندم به جلوی در خونه. کلید که انداختم اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد صدای زیاد تلویزیون بود. که اومدم برم سمتش تا خاموشش کنم پام روی یه تیکه لباس رفت. تیشرت مهیار بود و اون طرف ترش چیزی که منو میخکوب کرد. یه تاپ دخترونه و سوتین رو مبل افتاده بود. وای خدای من. حدس میزدم مهیار دوست دختر داشته باشه اما فکرشو نمیکردم که بیارتش خونه و باهاش سکس کنه. به سمت اتاقش رفتم در اتاقش باز بود و کسی تو اتاقش نبود حس کردم صدای ناله از اتاق خواب من میاد. بیشتر عصبانی شدم که به خودش اجازه داده یه غریبه رو تختی که من و مرحوم پدرش می خوابیدیم بکنه. در اتاق خوابم نیمه باز بود می خواستم در بزنم و مهیار صدا کنم که این بساطش رو جمع کنه اما چیزی دیدم که نزدیک بود سکته کنم. ناخودآگاه سرم گیج رفت نشستم زمینه. مهیار به پست دراز کشیده بود و دختری که روش نشسته بود و بهش میداد خواهر اون و دختر من، مهدیس بود.
6 سال پیش منصور بر اثر سکته مغزی فوت شد. من و منصور خیلی عاشق هم بودیم و بعد اون خیلی تنها شدم. من 19 سالم بود که با منصور ازدواج کردم وقتی مرد 35 سالم بود. چون از نظر خیلی از اطرافیانم زیبا به نظر میرسم خیلی خواستگار داشتم اما نمی تونستم قبول کنم مرد دیگه ای تو زندگیم وارد بشه. از طرفی حساسیت بچه ها رو هم حس میکردم دلم نمیخواست ازم دور بشن. مهیار الان یه پسر 20 سالست و دخترم هم مهدیس 19 سالشه. 2 سال اول بعد از فوت منصور خیلی سختی کشیدیم. واقعا قبول نبودنش برام سخت بود و مجبور شدم به سختی کار کنم تا بتونم با این وضعیت کنار بیام. وقتی منصور مرد فقط یه آپارتمان تو دیباجی برامون به جا گذاشت که هنوزم همونجا زندگی می کنیم. من کتایون هستم و الان 41 سالمه. بلوندم و قدم 173 هست.
قسمت دوم: دوست قدیمی
بعد از دیدن اون صحنه نمیدونستم چیکار باید بکنم. خیلی حالم بد شده بود چشام سیاهی میرفت. به زور خودمو به در ورودی رسوندم و از خونه رفتم بیرون. انقدر بد بودم که بالا آوردم. یه جا نیاز داشتم که بشینم و آروم بشم. خیلی حس بدی داشت وقتی اون صحنه رو دیدم. آرزو میکردم کاش مهیار با یه دختر دیگه اونجا بود. کاش خونه نمیومدم. کاش هیچوقت این اتفاق نمی افتاد. کاش منصور زنده بود. آخ منصور چقدر از وقتی رفتی همه چیز سخت شده واسم. من خیلی تلاش کردم همه چیز رو درست کنم. اما این با این چیکار کنم. وای خدا سرم داشت میترکید.
رفتم سمت پشت بود تو راه پله ها نشستم و گریه کردم انقدر که بتونم آروم بشم اما فایده نداشت. صدای زنگ موبایلم یکم منو به خودم آورد. نمیدونم چرا تو اون حال خواستم ببینم کیه. من که جوابشو نمیدادم. اصلا چرا گوشیم سایلنت نیست. گوشی رو که برداشتم دیدم شراره داره زنگ میزنه.
شراره دوست قدیمیم بود. 5 سال از من بزرگتر بود و مجرد. هیچوقت ازدواج نکرد. یه روانپزشک پولدار. خیلی پولدار و خیلی هم داغ. بقدری داغ بود که حد و مرزی تو رابطه جنسی برای خودش نداشت. چند ماهی بود ازش خبر نداشتم. بیشتر وقتا خارج از ایران بود. با طرز فکرش در مورد سکس هیچوقت نتونستم کنار بیام و نخواستم که بیام. اما هیچ مشاوری رو به اندازه اون قبول نداشتم. زمانی که منصور مرد خیلی کمکم کرد. واقعا وجودش اون موقع برام نعمتی بود. حالا هم دقیقاً زمانی بهم زنگ زد که نیاز داشتم یکی آرومم کنه. بی معطلی جواب دادم. -سلام خانوم خانوما، چطوری؟ -سلام شراره مرسی تو خوبی؟ کی اومدی – مرسی عزیزم 4 روز پیش رسیدم. کتایون حالت خوبه؟ چرا صدات گرفته؟ داری گریه میکنی؟
همین لازم بود که من دوباره بزنم زیر گریه
-شراره خیلی حالم بده ببخشید نمیتونم صحبت کنم –کجایی الان؟ خونه ای؟-اوهوم -همین الان میام پیشت صبر کن تا برسم زود میام
تا اومدم بگم نه قطع کرد. سرم تکیه دادم به دیوار تا یکم چشامو بستم تا آروم بشم. نمیدونم چقدر گذشت که با صدای تلفنش از بیدار شدم. –سلام در رو باز کن بیام بالا –نه شراره صبر کن من میام پایین-اوکی من منتظرم
رفتم پایین نشستم تو ماشینش وقتی قیافه بهم ریخته چشمای پف کرده منو دید چیزی نگفت فقط یه بطری آب بهم داد و ازم پرسید چیزی خوردی؟ گفتم نه نمیتونم چیزی بخورم. تو راه زیاد دستمو زیاد باهام حرف نزد. فقط پرسید حالت چطوره؟ بچه ها چطورن و این چیزا. رسیدیم به خونش. یه خونه خیلی بزرگ تو فرشته داشت. رفتیم بالا برام یه قرص آرام بخش آورد و شراب قرمز. گفتم نمی خورم –بخور برات خوبه-نمیخوام با این چیزا آروم شم-به جهنم که نمی خوری، بگو ببینم چی شده. ناخودآگاه باز گریم گرفت – مهیار با مهدیس رابطه داره –خب که چی؟-منظورم اینه که سکس دارن با هم می فهمی؟ مهیار خواهرشو میکنه . قیافش یه جوری بود انگار یه مسئله خیلی معمولیه براش البته انتظارم هم ازش همین بود. اگر دختر پسر خودش جلوش سکس می کردن قطعا خودشم بهشون ملحق می شد. – خب خداروشکر فکر کردم اتفاق خیلی بدتری افتاده البته منظورم این نیست که موضوع مهمی نیست اما عزیزم این بخوای اینجوری فکر کنی چون تابوی این دوتا شکسته دیگه دنیا تموم شده و تو بچه هاتو از دست دادی هر چقدر موضوع سخته باید باهاش کنار بیای و بپذیری که اونا با هم سکس دارن و تو هم میتونی خیلی راحت جلوی این اتفاق رو بگیری. تو حتی نمیدونی چند وقته با هم سکس می کنن. – یعنی چی؟ تو میفهمی چی میگی؟ یعنی باید قبول کنم دخترم به پسرم میده؟ این چه حرفیه میزنی!؟ چند وقت دیگه هم که بچه دار شدن میگی باید بپذیرم بچه حرومی شون نومه؟ -منظورم این نیست که کاری نکنی اما نباید مثل فیل تو اتاق پر از ظروف چینی عمل نکنی. با شناختی که من از مهیار دارم طبق چیزایی که تو بهم گفتی اون از تو هیچ ترسی نداره و میتونه روی مهدیس هم تاثیر بذاره یادته دوسال پیش وقتی فهمیدی سیگار میکشه وقتی باهاش برخورد کردی چیکار کرد؟ مگه خودت نگفتی بعد از اون دیگه راحت تو خونه سیگار میکشه و انگار میخواد لج تو رو در بیاره
راست می گفت مهیار خیلی بچه تخسی بود. هرکاری می گفتیم نکن لج میکرد. از وقتی منصور مرده خیلی بدتر شده. یه مدتی همش با دوستاش تا دیروقت بیرون بود وقتی دعواش کردم 3 روز خونه نیومد که فقط به من حالی کنه هر کاری بخواد میکنه. بعد از اینکه دعواش کردم سیگار نکش دیگه تو خونه سیگار میکشید. بیرون هم جلوی من سیگار میکشد که لجمو در بیاره. البته وقتی که من بیخیال شدم فقط تو اتاقش میکشه
-خب میگی چیکار کنم؟ من حتی الان نمیتونم برگردم خونه. باور کن شراره خیلی سختمه باهاشون روبرو بشم –عزیزم راهش باید صبور باشی و سعی کنی بهشون نزدیک بشی. اونا الان جلوت گارد دارن و اصلا حرفاتو نمی پذیرن. باید بهشون نزدیک بشی تا بتونی وارد حریمشون بشی بعد کاری کنی که رابطشون قطع بشه. امشب هم خونه نمیری میمونی پیش خودم. نمیتونم بذارم با این حالت بری خونه.
حرفاش خیلی آرامش بخش بود انگار که اتفاقی نیفتاده بود. ولی هنوز یه مشکل وجود داشت و اونم این بود که من میدونستم بین دختر و پسرم چه اتفاقی داره میفته ولی نمیدونستم چجوری باید جلوشو بگیرم.
قسمت سوم: پرسش
شرایط سختی بود. هر رفتار من میتونست تاثیر مثبت یا منفی زیادی داشته باشه. وقتی به حرفای شراره فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که اشتباه ترین کار برخورد مستقیم با مهیار و مهدیسه. مهدیس دختر بی حیایی نبود. ولی خیلی حساس و وابسته بود از اون تیپ های شخصیتی داره که بخاطر طرف مقابل از خودگذشتگی زیادی میکنه تا راضی نگهش داره. یه جورایی شبیه منصور بود. خیلی کارها رو به خاطرم انجام داد. خیلی تلاش کرد تا به هم برسیم. با اینکه خانوادم مخالف وصلتمون بودن ولی انقدر تلاش کرد تا آخر به هم رسیدیم. حیف که زود رفت. هرچی بیشتر فکر میکردم بیشتر میفهمیدم که من اصلا انگار تو زندگی این دوتا بچه نیستم. چند ساله دارم تمام وقت کار میکنم. بعد از مرگ مسعود قسم خوردم زندگی برای بچه هام سازم که کمبود هیچی نکنند. انقدر قرق کار شدم که نفهمیدم کی اینا بزرگ شدن. کی اینجوری شد. چرا اینجوری شد. چجوری میشه که یه پسر به خواهرش حس داشته باشه و یا بر عکس. آخه این دوتا که زیاد با هم نمی ساختن. وای خدا من چقدر غریبه شدم با خانوادم. حتی دیگه بچه هامم نمیشناسم.
-مهدیس دختر خوشگلیه. احتمالا پسرهای زیادی عاشقش میشن ولی اون برادرش رو انتخاب کرد. -این قضیه در مورد مهیار هم همینطوره. –کتایون نبود پدر بی تاثیر نیست اما بیشترش کمتر بودن تو توی خونست. من حدس میزنم این دوتا مدت زیاد به هم حس داشتن. –من فکر نمی کنم. پارسال مهیار با مهدیس دعواش شد چند هفته حتی با هم نمی زدند. – چیزی که مشخصه اینه از پارسال خیلی اتفاق ها افتاده که تو خبر نداری.
دوباره بغضم گرفت. واقعا چرا من انقدر بی خبر بودم از خانوادم. از بچه هام.
-شراره چیکار کنم؟-فعلا صبر کن و بهشون نزدیک شو . باید بفهمن که هنوز حضور داری. وقتی حضورتو حس کنند تو حرمتت هم برمیگرده. فعلا هیچ کاری نکن. حتی اگر متوجه بشن که تو میدونی چه رابطه ای بینشون هست بازم به روی خودت نیار.
فکر کردن راجبش واقعا سخته. نمیدونم چجوری این قضیه رو درست کنم فقط میدونستم نیاز به زمان دارم. اون شب پیش کتایون موندم. به کمک قرص های آرام بخش تونستم بخوابم. صبح بیدار شدم سرم سنگین بود. خیلی گیج بودم. تو اتاق ساعت نبود و کیفم هم دم دستم نبود تا گوشیمو چک کنم. فقط از آفتاب تندی که از پنجره می تابید مشخص بود که باید دیر شده باشه. از اتاق اومدم بیرون. شراره روی کاناپه دراز کشیده بود و قهوه می خورد. یه لباس یه سره حریر قرمز پوشیده بود. –صبح بخیر هانی. بهتری؟ -صبح بخیر شراره یکم سرگیجه دارم. ساعت چنده؟
وقتی قهوشو می خورد با نگاه به ساعت دیواری اشاره کرد. ساعت از 10 گذشته بود. با دیدن ساعت انگار با برق بهم شوک داده باشن. وای امروز دوتا جلسه مهم داشتم. سریع رفتم سمت کیفم گوشیمو برداشتم. خاموش شده بود. –شراره شارژرت کجاست؟ -تو اتاق. تا رفتم سمت شارژرش تازه یادم افتاد گوشیش آیفون و به سامسونگ من نمی خوره. اه گند بزنن به شانس. سریع تلفنو برداشتم زنگ زدم به مسئول دفترم.
-الو خانم رشیدی سلام –سلام خانم شریف خوب هستید؟ -ببخشید من جاییم دیر میرسم چه خبر؟-جلسه صبحتون کنسل شده بود دیروز بعد رفتنتون تماس گرفتم بگم اما جواب ندادید. بعد از ظهر آقای مهندس مهرابی تشریف میارن –باشه مرسی من تا 1 ساعت دیگه میام خدانگهدار –خداحافظ
وای چقدر آروم شدم انقدر با گیجی و منگی از خواب بیدار شدم اصلا نفهمیدم لباسای دیروز تنم نیست. –شراره!؟ لباسام کجاست؟ کی لباسمو عوض کردی؟ -دیشب خوابت برد انقدر سنگین بودی گفتم به یه خواب راحت نیاز داری. واسه همین تو خواب عوضشون کردم. –خب کجاست؟ -نمیخوای دوش بگیری؟
باید دوش میگرفتم خیلی داغون بودم
-برو دوش بگیر صبحونتو آماده کنم. رفتم سمت حمومش. وای چقدر لوکسه خونش. سرامیک و سنگ حمومش خیلی قشنگ بود. یه لباس حریر آبی کمرنگ تنم کرده بود. یه لحظه گفتم نکنه تو خواب لختم کرده باشه. شراره چند بار بهم گفته بود که دوست داره باهام لز کنه اما از آنجایی که خیلی از همجنسگرایی متنفر بودم اصلا روی خوش نشون نمیدادم. امیدوار بود لختم نکرده باشه. تنها کسی که بدن لخت منو دیده بود فقط منصور بود. دوست نداشتم کس دیگه ببینه حتی هم جنس خودم. از طرفی واقعا خجالت آور بود اگر کسی لخت منو میدید. بعد از مرگ منصور دیگه کسمو اصلاح نکردم. یه جورایی با این کار میخواستم مهر و مومش کن تا ابد. شاید به نظرتون خیلی غیر منطقی و غیر بهداشتی باشه اما انتخابم این بود. وقتی لباس حریرم رو باز کردم لباس زیرم تنم بود. خداروشکر شراره شیطونی نکرده بود. زود دوش گرفتم. و با یکی از حوله های تو حموم خودمو خشک کرد. اومدم بیرون لباسام تو اتاق بود.آماده شدم و یه صبحونه مختصر با شراره خوردیم و با آژانس رفتم شرکت.

نوشته: Bitter moon

دکمه بازگشت به بالا