زنم حامله نمیشه و مشکل از منه (۱)

درود به همه دوستان ، عزیزان ما همگی در این دنیای ناشناخته فانتزی هایی داریم قابل احترام هستند ، به نظرم آدم یک بار به دنیا میاد و در این عمر نه چندان طولانی که داره بایست از لذت های دنیوی بهره ببره چرا که بعد از جوانی پیری به سراغمان خواهد آمد و دیگر جای حسرت نیست.
پس اگه کسی تصمیم داره فانتزی هاش رو اجرا کنه و یک خاطره خوبی داشته باشه و بار شیرین اون خاطره را در ذهنش حمل کنه و تا آخر عمر هر وقت به یادش بیفته لذت ببره ارزش همه چیز رو داره ، و به نظرم هیچ کس یا هیچ دینی و اعتقادی نبایست باعث سرزنش اون فرد شود چرا که تصمیم خودش بوده و لذتش هم نصیب خودش میشود و انسان آزاد هستش خودش تصمیم بگیره.
حال اگر به زعم بعضی ها خوش نمیاد دلیل نمیشه راه آنها درست است و راه بقیه نادرست پس اگه جز اینی که گفتم اعتقاد داری بهتره از این سایت گمشی بیرون و به مسجد بری اینجا منکرات نیست که برای بقیه تعیین تکلیف میکنی.
شروع داستان:
من امیر هستم 35 ساله و همسرم اسمش ناهید هستش 27 ساله . ما 4 سالی هستش که سر خانه و زندگی خودمان آمدیم ، اما من یک مشکلی که دارم کیرم کوچک هستش ، تقریبا 9 سانت بیشتر نیست و ناهید از این موضوع رنج میبره و من هر لحظه ناهید رو میبینم که از این موضوع غصه داره غمگین میشوم .
مشکلات ما فقط به اینجا ختم نمی شود و ما مشکل جدی تری که داریم اینه که بچه دار نمی شویم به دکتر که مراجعه کردیم ، دکتر گفتش مشکل از بنده هستش و ناهید کاملا سالم هستش و تنها راه بچه دار شدنمون خرید نطفه هستش، اما اون هم مشکلات خودش را داشت باید کلی هزینه میکردیم و راه های قانونی خودش را طی میکردیم.
چند وقتی گذشت دیدم ناهید داره افسردگی میگیره و زندگی به کامش خوش نمیاد ، منکه قبلا سکس mfm رو دیده بودم به این فکر افتادم خب چیزی که عوض داره گله نداره ، میتونم یکی رو پیدا کنم که هم بیاد با ناهید بخوابه هم بچه دارش کنه ، اینطوری هم به بچه میرسیم هم ناهید خوشحال میشه هم من به فانتزی هام میرسم .
اما اولش به این سادگی ها نبود ، چون خانواده ام مذهبی بودند و خودم هم ادم نیمچه مذهبی بودم میترسیدم برام شر بشه و آبروم بریزه.
چند وقتی با فکر این موضوع بودم که گذشت بالاخره تصمیم جدی شد و گفتم هر طور شده باید یکی رو پیدا کنم که هم مورد اطمینان باشه هم سالم باشه که اگه بچه ای تولید شد ژن خوبی داشته باشه .
یک روز که با قطار از مسافرت با ناهید می آمدیم شهر خودمون یک مسافری توی بوفه ما بود که هم قدش بلند بود و هم آدم خوش برخورد و سالمی به نظر میرسید ، لااقل در برخورد اول اینطور به نظرم اومد.
کمی با او گرم گرفتم و باهم صحبت شدیم ، آدم خون گرمی بود ، اسمش حمید بود و هم سن خودم بودش ، دانشجوی رشته پزشکی بود و برای دانشگاه به شهر ما می آمد ، شماره تلفن اش را گرفتم و چند روز بعد برای شام به منزل خودمون دعوتش کردیم ، او هم دعوت ما را پذیرفت و به خانه مان اومد.
ناهید هم کلا آدم راحتی هستش و با یک بلوز و شلوار جلو آمد و از حمید خوش آمد گویی کرد ، آدم سر به زیری بود و کمتر به ناهید نگاه میکرد ، حسابی تو نخش رفته بودم ، همون شب هم فوتبال رئال و بارسلونا بود که حمید طرفدار بارسا بود و من رئال ، بهش گفتم حمید اول فوتبال رو نگاه کنیم بعد شام بخوریم ، حمید که عاشق فوتبال بود گفت حتما اما ناهید هی قر میزد که شام سرد میشه.
خلاصه با کلی هیجان نشستیم و بازی رو تماشا کردیم که وسط بازی ناهید تخمه و تنقلات می آورد ، یک بار که خم شد چایی تعارف حمید کردش ، چاک سینه های سفیدش معلوم بود و حمید به محض این که چشمش به سینه های مرمری ناهید افتاد حالش یک طوری شد و چشمانش کمی باز شد اما با این وجود کمی معذب بود.
خلاصه اون شب ، شب اولی بود که با هم دیدار رسمی داشتیم و بعد از شام حمید گفتش من باید برم خوابگاه و فردا درس دارم ، من هم بهش گفتم حمید ازت خوشم اومده و یک روز وقت بزار بریم سینما ، حمید هم گفت باشه سر فرصت حتما میام.
چند روزی گذشت و بهش زنگ زدم و به سینما دعوتش کردم اولش گفت بزار برای بعدا اما من بهش گفتم دوشنبه ها سینما نصف بها هستش و فرصت رو از دست ندیم ، متقاعد شد که با ما بیاد سینما.
ظهر دوشنبه قرار سینما داشتیم ، شب قبلش با ناهید در مورد حمید صحبت کرده بود و مثله اینکه ناهید هم از حمید خوشش آمده بود و میگفت خیلی آدم بانمک و خونگرمی هستش.
وقتی تایم سینما رفتنمون اومد من بلیط ها را حساب کردم و طوری صندلی ها را تنظیم کردم که ناهید بین من و حمید قرار بگیره ، تخمه ها را هم از عمد گذاشتم روی پای ناهید که هم دست من بهش برسه هم حمید ، چند باری حواسم بهش بود که دست حمید و ناهید به همدیگه میخوره هنگام تخمه برداشتن و نشستن .
خلاصه بعد از اتمام فیلم که از سینما خارج می شدیم ، خیلی با احتیاط و بدون که حمید شک کنه ، ناهید رو حول میدادم سمت حمید که بهش برخورد کنن و تو اون شلوغی خروج از سینما از فرصت استفاده کردم و خودمم هم کلی مست میشدم و فکر کنم همون روز کلی شورتم خیس شده بود از بس به این دو نفر نگاه میکردم و خیال پردازی میکردم .
بعد از سینما گفتم حمید بیا امشب شام پیش ما اولش تعارف میکرد و نمی آمد اما به محض این که گفتم پلی 4 دارم بیا دوست دارم باهم یکدست بازی کنیم گفت فقط بخاطر بازی و شرط هم بستنی گذاشتیم که هرکسی برد بستنی بخره.
رسیدم خونه و من پلی 4 رو بیرون آوردم فوتبال گذاشتم ، یکی من میبردم یکی حمید ، بالاخره بازی آخر خسته شدیم قرار کردیم که هرکسی این بازی باخت ظرف های آخر شب رو بشوره ، بازی کردیم و من بردم ، از اونجایی که حمید کمی معذب بود و دوست داشت کمکی کرده باشه فک کنم یه خورده از عمد باخت .
شام رو خوردیم و طبق قرارمون حمید باید میرفت ظرف ها رو بشوره اما ناهید گفت نه گفتش زشته حمید اینجا مهمان ما هستش باید ظرف بشوره من هم گفتم آخه باخت داده و حمید هم گفتش اره درسته و خودم هم دوست دارم کمک کنم . ناهید قبول کرد و گرفت به شرطی که خودمم هم کمک کنم .
حمید به سمت آشپزخانه رفت و تا میخواست ظرف بشوره بهش گفتم میخوای با لباس مهمونیت ظرف بشوری ، حمید گفت آره ، لباس دیگه ای ندارم . بهش گفتم خوب لباست رو در بیار بجاش پیش بند بزار که آستینات کثیف نشه . حمید گفت مهم نیست و ناهید گفت اگه از من خجالت میکشی ، نکش راحت باش فک کن خونه خودته. خلاصه حمید بازم قبول نکرد و از اونجایی که ناهید با حمید یخ هاش آب شده بود و کلی تو مسیر باهم شوخی کردند ، لباس حمید رو بزور از تنش در آورد و بجاش پیش بند بست و آنها شونه به شونه هم داشتند ظرف میشستند و کلی بگو بخند داشتند ، منم هم کنار تلویزیون نشسته بودم و به حساب حواسم به تلویزیون بود اما در واقع زیر چشمی حواسم به ناهید و حمید بود ، کلی مست کرده بودم . تا بحال همچین مستی نشده بودم و چنین حالی نشده بودم .
هم ناهید از حالت افسردگی خارج شده بود هم من احساس میکردم دارم به فانتزی هام نزدیک میشوم و حس خوبی داشتم ، انگار تپش ضربان قلبم رو احساس میکرد و مورمورهای بدنم همچنان به خاطر دارم گویی که هیجانات جدید برایم باز شده بود.

این داستان ادامه دارد …

نوشته: مست عاشق

قسمت قبل…

دکمه بازگشت به بالا