زنم حامله نمیشه و مشکل از منه (۲)
…قسمت قبل
مقدمه:
این قسمت دوم داستان هستش و گفتم اولش به سوالات خوانندگان محترم که قسمت اول رو خونده بودند پاسخ دهم.
-دوستان گفته بودم خانواده خودم مذهبی هستند، یعنی پدر و مادرم و خودم هم تاکید کردم که من نیمه مذهبی هستم ، یعنی به خدا و پیامبرانش بی احترامی نمیکنم و نماز و روضه اینا هم نمیخونم و نمیگیرم ، اما مثل بعضیا که تمام چیز هارو منکر میشن و فهش به همه چی میدن نیستم.
-من در مورد همسرم ناهید هیچ مطلبی ننوشتم و در مورد مذهبش یا خانوادش ننوشتم ، که در ادامه داستان حتما مینویسم که شبهات برطرف بشه و همسرم اصلا خانواده پدریش مذهبی نیستند.
-قسمتی هم که شرط بستنی شد ، تا آخر شب طول کشید و از اونجایی که واقعا دوست نداشتم مهمونم به خرج بیوفته و نصف شبی دنبال بستنی بگرده اونم با پای پیاده، برای همین شرط رو عوض کردیم ، تا بحال این کار برایتان اتفاق نیوفتاده ؟!
فیدبک به قبل از ازدواجم با ناهید:
من یک مغازه پوشاک فروشی دارم که ناهید مشتری من بودش و داخل مغازه با هم آشنا شده بودیم از اونجا که خانواده من آدم های مذهبی بودند ، اون زمان به من فشار آوردند که باید ازدواج کنی من هم واقعا تصمیم ازدواج نداشتم اما تسلیم امر آنها شدم و با ناهید هم که دم مغازه آشنا شده بودم، آدرس خانه او را دادم که خانوادم برای تحقیق برن.
پدر ناهید راننده کامیون بود و یکسره تو جاده بود ، به غیر از خودش 2 تا خواهر کوچکتر هم داشت ، خانواده او اصلا مذهبی نبودند ، عرق و تریاک به راحتی تو خونشون پیدا میشد و البته این رو هم بگم که ظاهر کار رو حفظ می کردند ، مثلا پدرش ریش میزاشت و جز رفیق هایش با کس دیگه ای نمی شست پای این جور بساط ها، خلاصه خانوادش آدم های دزد و قاتل جانی نبودند ، آدم های بی آزاری بودند که همینم باعث شد که خانوادم با وصلت من و ناهید موافقت کنند.
ادامه داستان :
خلاصه من و حمید با هم بازی کردیم ، یکی من میبردم یکی او ، آنقدر گرم بازی شده بودیم که گذر زمان را حس نکردیم تا اینکه ناهید اومد و گفت شام حاضر است. ما هم که حسابی گشنه شده بودیم بازی را متوقف کردیم و رفتیم سر میز شام ، شام را سه نفره میل کردیم ، من و حمید چنان مشتاق ادامه بازی بودیم که تند تند شام میخوردیم که ناهید چشمانش را گرد کرد و به من گفت عزیزم آروم تر، مگه دنبالت کردند منم گفتم عزیزم بازی حساس شده میخوام هرچه سریع تر ادامه بازی را انجام بدم. با وجود اینکه شرط بستنی گذاشته بودیم ، از آنجا که هم دیر وقت شده بود و هم شکم هایمان پر بود و سیر بودیم ، تصمیم بر آن شد که هرکی باخت ظرف ها را بشورد ، از آنجایی که من داخل خانه هیچ وقت ظرف نمی شستم ناهید گفت: خدا کنه امیر ببازه که ظرف شستنش رو تماشا کنیم بعدشم خندید. منم گفتم نه عزیزم همچین خبرایی نیست ، من قرار نیست ببازم.
خلاصه ادامه بازی را انجام دادیم که حمید باخت و قرار شد ظرف ها را بشورد اما ناهید گفت : زشته که میهمان ظرف بشوره و به سمت حمید نگاه کرد گفت نمیخواد شما بشین من خودم درستش میکنم . حمید هم گفت نه من خودم دوست دارم کمک کرده باشم ، اینطوری که هی میام اینجا و به شما زحمت میدم ، معذب هستم.
حمید به سمت آشپزخانه حرکت کرد و تا میخواست ظرف ها را بشوره بهش گفتم میخوای با لباس مهمونیت ظرف بشوری؟!
حمید گفت: آره ؛ لباس دیگه ای ندارم. بهش گفتم خوب لباست رو در بیار بجاش پیش بند بزار که آستینات کثیف نشه.
حمید گفت: مهم نیست. ناهید که آنجا ایستاده بود گفت اگه از من خجالت میکشی ،راحت باش فک کن خونه خودته، با لباس خیس که نمیتونی بری خوابگاه.
خلاصه حمید بازم قبول نکرد و از اونجایی که ناهید با حمید یخ هاش آب شده بود و کلی تو مسیر باهم شوخی خنده کرده بودند. ناهید لباس حمید رو بزور از تنش در آورد و حمید از زیر لباس لخت نبود بلکه یک رکابی سفید بی آستین تنش بود و ناهید پیش بند را برای او پوشاند و گره زد و آنها شونه به شونه هم داشتند ظرف میشستند و کلی بگو بخند هم داشتند.
منم هم کنار تلویزیون نشسته بودم و به حساب ، حواسم به تلویزیون بود اما در واقع زیر چشمی حواسم به ناهید و حمید بود که هی شونه هاشون به هم برخورد میکرد و با این صحنه کلی مست شده بودم . تا بحال اینطوری شهوتی نشده بودم احساس میکردم یک کار خاص داره داره اتفاق میفته و کلی هیجان زده شده بودم .
هم ناهید از حالت افسردگی خارج شده بود هم من احساس میکردم دارم به فانتزی هام نزدیک میشم و حس خوب و عجیبی داشتم ، انگار تپش ضربان قلبم رو احساس میکرد و مورمورهای بدنم همچنان به خاطر دارم ، گویی که هیجانات جدیدی را داشتم تجربه میکردم قبلا نبود.
آنقدر محو تماشای آن دو شده بودم (البته زیر چشمی) که اصلا متوجه تلویزیون و زمان نشدم ، حسابی شورتم خیس خیس شده بود ، آب از سر کیرم داشت میومد بیرون ، با خودم رویا پردازی میکردم که اصلا متوجه نشدم کی ظرف شستن این دو تمام شد ، زمانی متوجه شدم که حمید در حال لباس پوشیدن بود و بهم گفت : امیر امشب خیلی خوش گذشت با من کاری نداری . من که حسابی مست شهوت شده بودن ناگهان به خودم اومدم و گفتم : جان ، میخوای بری ؟
حمید : آره دیرم شده فردا امتحان دارم ، الانم دیر شده میترسم خواب بمونم.
گفتم: خب ،شب اینجا بخواب از اینجا برو . حمید گفت : نه کلی وسایل دارم برای فردا باید جمع کنم.
خلاصه حمید تاکسی گرفت و رفتش خوابگاه، ناهید هم که کلی امشب خسته شده بود اومد بهم گفت منم میرم بخوابم خیلی خسته م .
به سمت اتاق رفت روی تخت دراز کشید و من هم رفتم کنارش و یک بوسه ریزی از روی لباش کردم و گفتم : خسته نباشی عشقم امشب سنگ تموم گذاشتی ، شامت واقعا خوشمزه بود .
ناهید: تو که اینقدر تند خوردی که اصلا متوجه نشدی چی خوردی ، چطور متوجه شدی خوشمزه بود !؟
من: نه ، خیلی خوشمزه بود ، درسته تند خوردم اما خر که نیستم فهمیدم چی خوردم ، دارم راست میگم . ناهید گفت : نوش جونت .
دستم رو آروم بردم زیر سرش و خودم رو آوردم روش گفتم: نظرت در مورد حمید چی بود.
گفتش: پسر خوبیه ، ازش یاد بگیر ، ببین چه خوب ظرف میشوره و کمک میکنه، خوش بحال زن آیندش.
گفتم نه منظورم اینه که قد بلندی داره و خیلی مسته . ناهید یکم اخماش تو هم رفت گفت: خب که چی ، به من چه ربطی داره ؟
گفتم دوست نداری بدونی کیرش چند سانته ؟ .
ناهید با این حرف من جا خورد و توقع نداشت این حرفا رو از من بشنوه برای همین من رو از روی خودش پرت کرد سمت دیگه و با ناراحتی گفت : این حرفا چیه دوونه ، یکبار دیگه اینطوری حرف بزنی میرم بیرون میخوابم ها !
گفتم باشه بابا ناراحت نشو فقط گفتم شاید دلت بچه بخواد . ناهید گفتش : خب چه ربطی داره ، دلم میخواد ، فقط کافی پولش جور شه بریم دکتر مشکلمون رو حل کنیم.
گفتم : خب گیرم پولش جور شه ، مگه کم پولی هستش ؟! بعدشم فکر کردی دکتر معجزه میکنه! نه بابا ، نطفه یک مرد غریبه رو میریزه داخلت که حامله بشی ، بهش میگن لقاح مصنوعی، بعدشم معلوم نیست عوارض داشته باشه یا نه ، ما که میتونیم طبیعی اینکار رو انجام بدیم ، چرا کلی پول بدیم و آخرش معلوم نیست چی از کار در بیاد.
ناهید که به شدت عاشق بچه بود دلش کمی نرم شده بود ، کمی به فکر فرو رفت و گفت : گیرم این کار شدنی باشه ، اگه کسی بفهمه آبرومون میره دیوونه ، تو خیلی کله شقی اصلا به فکر عاقبت اندیشی نیست ، نه ؟!
گفتم: عزیزم چطوری میخواد آبرومون بره ؟! ما که خونمون اجاره ای هستش ، حمید هم که ناآشنا هستش با ما ، کافی مخش رو بزنیم ، یک بچه واسمون درست کنه ، بعدشم خونه رو تمدید نمیکنیم و میریم جای دیگه و شماره هامون رو هم عوض میکنیم.
ناهید گفتش: خب اصلا حق با تو ، شاید حمید راضی نشه ، اونوقت میخوای چیکار کنی ، اصلا بچه هم که شبیه باباش نشه کلی آبروریزی برای من داره .
گفتم: نترس عزیزم ، بچه که تا 2 سالگی قیافش معلوم نمیشه ، بعدشم تا بزرگ بشه کلی زمان میگذره ، بعدشم به کسی چه ربطی داره ، فوقش میگیم لقاح مصنوعی انجام دادیم، نترس عزیزم ، هیچ اتفاقی نمیوفته ، شما فقط دل بده ، همه چی حل میشه .
ناهید گفتش : خب اگه حمید قبول نکنه آبرومون میره جلوش ، هزار تا فکر میکنه با خودش. گفتم: اونش با من ، بعدشم قبول نکرد که نکرد ، مگه چکاره ما هستش که میخواد آبرومون بره.
خلاصه ناهید که کمی ترس داشت اما موافقت کرد و گفتش اگه حمید راضی باشه من مشکلی ندارم ولی به شرط اینکه بعد که فهمیدیم حامله هستم ، به حرفت عمل کنی و خانه رو عوض کنیم و شماره های موبایلمون هم بسوزونیم و دیگه این کارو تکرار نکنیم.
منم از اینکه تونسته بودم ناهید رو راضی کنم خیلی خوشحال بودم ، هم به فانتزیام میرسیدم ، هم پدر میشدم ، هم جلوی دهن فک و فامیل رو می بستم هم از کلی پول صرفه جویی میشد. قرار شد که همون پولی که به دکتر میدادم رو خرج بچه کنم ، یعنی با یک تیر کلی نشون میزدم ، اما سختی زیادی داشتم چون هم باید حمید رو راضی میکردم و هم باید سعی میکردم که نفهمه که من میخوام ازش بچه بگیرم و دکش کنم (پروانش کنم ، کات کنم)
باید حواسم رو جمع میکردم ، اگه یک کار اشتباه یا سوتی چیزی میدادم همه چی خراب میشد. همیشه با خودم میگفتم یعنی میشه پدر بشم؟!
داستان ادامه دارد …
(سعی میکنم به سوالاتون جواب بدم ، همین دلیلی میشه که من به شعور مخاطبم احترام میزارم و هرکسی یک خانواده و فرهنگی داره ، پس طبیعیه اگه با داستان نتونی ارتباط بگیری ؟!)
امیدوارم تا اینجاش لذت برده باشید …
ادامه…
نوشته: مست عاشق