زنونه پوشی خاص (۱)
سلام این اولین خاطره زنونه پوشی من هست
ساسان هستم ۲۰ سالم از مشهد یکم از خودم میگم قدم ۱۷۸ وزن ۶۷ موی کمی داره بدنم و الان دانشجو هستم فرزند سوم یک خانواده پنج نفره پدرم دبیر هست قدش ۱۸۰ وزنش ۱۰۰ فکر کنم مادرم خانه دار و قدش ۱۷۲ وزنشم ۶۰ خیلی و لاغر اندام منم به مامانم رفتم لاغر ترم نسبت دو تا خواهر دارم هر دو قدشون ۱۷۵ ویکی ۱۷۸ وزنشون ۷۰و یکی دیگه ۸۰ سمیه ۲۵ سالش تازه ازدواج کرده و زهره ۲۸ سالش ازدواج کرده دو تا هم بچه دارد. من عاشق سفرم و همیشه منتظر عید نوروز یا تابستان هستم خب بگذریم این داستانم مربوط به زمانی ۱۴سالم بود . عید سال ۹۶به خاطر تعطیلات پدرم گفت بریم سفر مامانم گفت بریم شهرستان خونه خواهرم من اعتراض کردم چون خاله فرزانه بچه هاش دختر بودن ولی دو تا خواهر مامانم راضی بودن بابام به من گفت رای با اکثریته . توافق شد بریم مامانم با خاله ام هماهنگ کرد به مامانم گفت برام لباس برداره فردای سال تحویل حرکت کردیم خاله فرزانه به خاطر ازدواج با شوهرش محمود آقا به شاهرود میره خاله فرزانه سه دختره مریم که اون زمان ۲۵ سالش بود ازدواج کرده بود بچه داشت محیا ۲۲ بود نامزد کرده بود و فریبا که ۲۰ سالش بود دانشجو بود وقتی رسیدیم خیلی خسته بودیم شام خوردیم خوابیدیم همه راضی بودن جز من. من زودتر خوابیدم. صبح ساعت ۶ صبح میخواستم برم حمام همه خواب بودن رفتم حمام خودمو شستم برگشتم توی ساک لباس ها هر چی گشتم دیدم لباس زیر نیست لباس پوشیدم رفتم مامانم بیدار کردم گفتم مامان بیا بیرون دنبالم اومد بیرون بهش گفتم من رفتم حمام برگشتم ولی برام شورت نذاشتی گفتم همون شورت قبلی خوبه گفتم اون شستم گفت خب مهم نیست شورت نپوش با شلوار خوبه گفت نه دارم اذیت میشم آخه من عادت دارم همیشه شورت بپوشم گفت بیا دنبالم توی اتاق توی کیفش باز کرد یک شورت از داخل کیف داد گفت بگیر بپوش گفتم مامان من شورت زنونه نمی پوشم گفت همین که هست گفتم پس لطفا نگاه نکن گفت باشه منم عوض کردم رفتم توی جا و خوابیدم .
من احساس عجیب داشتم تا حالا این حس نداشتم . خیلی جالب بود نمی خواستم این حس از دست بدم برای ظهر بعد ناهار رفتم به بهانه ی خرید نوشابه رفتم برون و شورتمو بردم بیرون خونه ی خالم و توی یک سطل آشغال انداختم . و زود برگشتم شبی به مامان دم گوشش گفتم من شورتمو پیدا نمیکنم گفت فعلا یکی از شورت های من پات باشه. خالم خونش دوبلکسه خواهرام توی اتاق فریبا بودن و اتاق خالم شوهرش و اتاق مامان بابا بالا بود شبی حسم فوران کرد میخواستم بفهمم این حس رفتم سمت اتاق مامان بابا میخواستم برم ازش بپرسم صدای بابا شنیدم گفت دو شبه میخوام بکنمت نمیشه امشب کون میخوام خونه تاریک و فقط صدای آروم اه کشیدن و تلمبه های بابا میومد . شوهر خالم هم که از قدیم خواب سنگین داره. توی مدرسه یک نفر منو انگشت کرد من گفتم به مدیر مدرسه هم اخراجش کرد ولی الان خودم داشتم خودمو انگشت میکردم بعد ده دقیقه آبی ازم خارج شد به سختی خودمو تا طبقه اول رسوندم و خوابیدم .
فرداش هم اونجا بودیم تا ظهر و حرکت کردیم به سمت مشهد شب رسیدیم مشهد مامانم دم گوشم برو حمام و برات لباس بیارم و گفت شورتمو تمیز بشور.
ادامه دارد …
نوشته: ساسان