زن شهوتی محل و حمید

سلام من حمیدم ۵۹ سالمه ۴ ساله همسرم فوت کرده .البته بگم نسبت به سنم خیلی سرحالترم …تازه با این سایت آشنا شدم .و خاطراتی که خوندم اکثرا خیال پردازی بود.فکر کردم یک خاطره سکسی و با هدف سیاسی که برای من اتفاق افتاد تعریف کنم …بنده همین یکبار و تمام لطفا فحش ندید.ممنونتونم …من در محله خود من از بچگی بزرگ شدم مغازه گرفتم و پیر شدم تمام محله من رو میشناسن …تقریبا ۱۸ یا ۱۹ سالم بود انقلاب شد و این شورش باعث اختلافات قومی حزبی شد .در محله ما مجاهدین خلق بسیار رفت و آمد داشتن و به طبع بسیجی و کمیته دائم درگیر بودن روزهای بدی بود .بماند …تا زمانی که مجاهدها اسلحه کشیدن و شروع به ترور کردن و اولویت با آدم فروشهای منطقه …تا اینجا یادتون باشه …داستان من از اینجا شروع میشه …من برای خرید نان تو صف نان تافتون بودم …مادرم مذهبی .و پدرم تقریبا بود و آشپز ماهر …پشت سر من یک خانمی چادری از اینا که یک چشم پیدا هستن …موقع جمع کردن نان دستم خورد بهش عذرخواهی کردم و دیدم گفت اشکال نداره حمید خان .متعجب نگاهش کردم فکر کردم از پیرزنهای محله گفتم شما گفت من مادرت ون رو میشناسم خونه شما برای روضه امدم …سلام برسونید .اومدم که برم دستشو از زیر چادر آورد که نون برداره دیدم دستش چقدر سفید و جوون …سریع گفتم به مادر بگم کی سلام رسوند .گفت زینب سادات بگید …امدم خونه به مادرم گفتم مادر این پیره زنه زینب سادات سلام رسوند .که مادرم گفت پیر زن چیه سنی نداره بد بخت …شوهرشو مجاهدا کشتن دوسال پیش من گفتم جدی کی بود که اسم نمیارم …ولی ادم فروش بدی بود بی ناموس خودش و باجناقش خیلیا رو دادن جلو جوخه اعدام …اون زمان تیر باران میکردن …من مغازه تاسیسات باز کرده بودم البته اون زمان پیچیده ترین آبگرمکن بود .چیلر و فن کویل اینا که نبود…باری چند وقتی گدشت یک روز جمعه من یک آبگرمکن سرویس کرده بودم داشتم میبردم منزل صاحبش .رنو دوستمو برای بردن گرفتم و رفتم سر چهار راه پشت چراغ دیدم زینب منتظر تاکسیه …تا چراغ سبز شد حرکت و جلوش ترمز زدم نگاه نکرد و رفتم پایین تر من تند پیاده شدم گفتم زینب خانم سلام کجا میرید …که برگشت و سلام علیک و گفت من دارم میرم نماز جمعه .گفتم بشینید میرسونم و بالاخره سوار شد .از شانس من رنو دو در بود یعنی درب عقب نداشت مجبور بود جلو بشینه …گفت ماشینتون دوتا در داره چرا …به شوخی گفتم برای اینکه خانمای باصفا مجبور بشن بغلم بشینن…خنده ریزی کرد .گفتم حالا نماز اگر نری چی میشه ؟چطور .گفتم آخه من یه هیئت دعوتم ناهار هم میدن گفتم اگر دوست داری باهم بریم روضه باحالی داره .گفت نه باید برم نماز آمارمون رو میگیرن که نریم سوال جواب باید بدیم .جدی …والا …نریم ماهانه رو قطع میکنن …به شکل بردمش تو یکی از خیابونهای نزدیک نماز …بهش گفتم من تازه شناختم شما رو و خوشحالم با شما دوست شدم …گفت دوست ؟منم گفتم یعنی برای دوستی منو قبول نداری …چرا ولی …گفتم ولی نداره دیگه برو نماز بعد نماز میام دنبالت .گفت نه برگشتن داستان داریم ببینن بد میشه …نمیخواد بیای من شماره مغازه رو دادم بهش و آبگرمکن و بخاری چیزی احتیاج شد زنگ بزن .نیش خندی زد و آمد پیاده بشه دستم رو گذاشتم روی دستش .نگاهی کرد و پیاده شد ومن دستم رو جلو بردم برا خداحافظی یه نگاه کرد و رفت …من جری تر شدم برای زمین زدنش …بماند چند بار تو محل دیدیم همو سلام وعلیک همین تا یه مدت …شنبه صبحی رفته بودم بانک برگشتم که شاگردم گفت حمیدخان یه خانم زنگ زد گفت دوباره تماس میگیرم …توجه نکردم چند لحظه بعد زنگ خورد گوشی مغازه .موبایل و اینا که نبود …گوشی رو برداشتم سلا م کرد شناختمش ولی آشنایی ندادم گفتم شما گفت زینب ساداتم .اها بله دو ماه پیش شماره گرفتی الان تماس میگیری . چه دوستیه …گفت بخدا نمیتونستم پدر شوهرم مرده بود درگیر بودم منم میدونستم واون پدر بی ناموس تر از اون کسای دیگه …بهر شکل گفتم خوب …گفت که آبگرمکن ما روشن نمیشه چکار کنم …من مرده ام مگه الان میام درست میکنم …ادرس بده بلد بودم بخاطر شاگرده نوشتم …دیگه یه موتور خریده بودم لوازم پشت موتور به شاگردم گفتم حواست باشه من جلدی آمدم …رفتم تو راه گفتم امروز اگه داد با رضایت که هیچ اگه نه به زور میزنم زمین …در خونشون زنگ زدم در رو باز کرد من موتور بردم تو .کسی نبینه .لوازم برداشتم رفتم تو در حال رو باز کرد سلام و علیک که دیدم دستشو اورد جلو منم به گرمی دست دادم بهش دست سفید و نرمی داشت منم جوون و آماده …گفتم که زینب خانم آبگرمکن کجاست … یک چادر سفید و گلدار سرش بود گفت این طرف تو آشپزخونه گفت روشن نشد از صبح حمام میخوام برم …جای بدی بود ابگرمکن یک صندلی گذاشتم رفتم بالا رویه آبگرمکن در آوردم و گفتم زورت میرسه اینو بگیری دادمش پایین چادرشو به دندون گرفت که دیدم سینه هاش مثل توپ پیراهن شو داده جلو .محو هیکلش شدم که گرفت و ریز خنده ای زد و رفت اونور که برای من چای بریزه .من امتحان کردم دیدم سالمه فقط خاموش بوده …پیش خودم گفتم از قصد این کارو کرده …گفتم مشکلی نیست درست شد . پرسیدم پسرت کجاست پسرش بچه خوشگلی بود تو بسیج محل …گفت کلاس داشته رفته تا بعد از ظهر میاد …امدم پایین .گفتم خانم خواستی روشن کنی اول دکمه آبی رو بگیر بعد فندک بزن …گفتم امتحان کن رفت جلو آبگرمکن من پام رو گذاشتم رو چادرش و زینب امد امتحان کنه چادرش رو بزنه به دندونش چون زیر پای من بود از دستش در رفت و چادرش افتاد …که چی بگم تقریبا قد بلند موهای خرمایی روشن .پیراهن سفید تنگ که سینه هاش داشت دکمه هاشو میترکوند … یک دامن مشکی رو زانو …پاهای سفید صیقلی یک آن بهم نگاه کردیم گفت خاک به سرم چرا اینجوری شد من دستشو گرفتم گفت حمید خان چادرم بردارم .کشیدمش سمت خودم و سینه هاشو گرفتم یه آهی کشید و گفت گناه داره …لبشو بوسیدم دستمو بردم تو پیرهنش و دکمه هاشو باز کردم بدن بشدت سفید ی داشت .چنان شل شده بود که اگر ولش میکردم میخورد به کابینتها . دستمو انداختم دور گردنش و با دست دیگه پیرهنشو درآورد و سوتینشو دادم بالا و سینه هاشو گاز زدم اه ناله شو بیشتر کرده بود و من هم همون جا روی چادرش خوابوندمش تا روی شکمش فقط آه و ناله میکرد دستمو بردم زیر دامنش یه تکون خورد و لرز کرد دستم رو شورتش رسید که خیس خیس شده بود … دستشو گذاشت رو کوصش گفت ترو خدا حمید خان گناه داره جهنم اتشش سخته …گفتم بابا آتیش تو سخت تره .دستشو زدم کنار شورتش رو کشیدم پایین چنان ناله میکردم دیوونه شده بود که من رو تحریک بیشتری می کرد .منم چون قابل اعتماد نبود سریع کندم لباسو و ببخشید کیرمم درآورد و با دستش گرفت میمالید و جان و جان میکرد رفتم روش کمی لبشو بوسیدم دیدم اسکوله بلد نیست لب بده .سینه هاشو خوردم اونم مال منو میمالید توکوصش که گفت حمیدجان طاقت ندارم بکن توش …و منم با شدت و قدرت و کمی عقده از شوهرش و آدم فروشیهاش . و به نیت تمام ‌کسانی که اون به جوخه داده بود محکم زدم توش که چنان جیغی کشید که مجبور شدم دهنشو بگیرم …آب از کوصش میریخت و من تلمبه میزدم و اونم هم جون و آه و ناله میکرد که منم ارضا شدم و ریختم توش و خیلی سریع پرید حمید چرا ریختی توش گفتم چیکار میکردم گفتم دیوونه حامله بشم همه چیزام قطع میشه آبروم میره سریع رفت تو حموم و با آب شست و آبها رو تخلیه کرد …امد بیرون کمی بغلش کردم مالیدمش گفت امکان داره کسی بیاد .منم سریع رفتم و گفتم تماس بگیر … خوشحال بودم نه برای کوص برای خیلی چیزها که عقده شده بود …چند روز بعد خیلی هوس کردم صبح که تنها بود زنگ زد گفتم بعد ظهر میای بریم یه مکانی .گفت فردا وقت دکتر دارم بهتره دوستی داشتم تو خ بهبودی پدرش و خانواده اش بالا بودن تو پارکینگ یه سوییت برای این درست کرده بود و منم کار براش زیاد انجام داده بودم .بهش زنگ زدم گفتم این زید تازه رفیقه میشه بیارم سوییت تو .اونم اوکی کرد فرداش رفتم دکتر و سریع بردمش مکان عشق سنگینی کردم باهاش ولی هدفم عقبش بود یه استراحتی کردیم و من از قبل همانگ بودم با رضا وازلین دم دست بود .تازه روش کار کردم برای لب گرفتم حال کردن .که بیچاره گفت که ما سال قبل انقلاب ازدواج کردیم تو خونه رادیو تلویزیون ممنوع بود نداشتیم حتی مهمونی جایی می رفتیم که داشت من رو نمیبرد و تو خونه حبس میکرد و در رو قفل میکرد تا بیان …چه دیوثایی بودن … بماند همانطور که لب بازی و کوص رو میمالیدم و میخوردم اونم بیهوش سکس بود برگردوندمش و با وازلین باسنش رو چرب کردم و مال خودمم همینطور رفتم روش سینه هاشو گرفتم و مالیدم خیلی ضعف داشت رو سینه هاش بعد گذاشتم دم کونش یه فشار دادم که یه جیغ کشید و گفت چیکار میکنی حمید من گوش نکردم و فشار دوم بیشتر دیدم نفس نفس میزنه میناله و آخه میگه حمید نمیتونم در بیار حالم داره خراب میشه عرق سردی رو بدنش نشسته بود و هی دست و پا میزد که در بیاد ولی دید که اسیر شده و دستاشو از پشت گرفته بودم .گفت امیر خیلی درد دارم فکر کنم زخمی شده . ترو خدا دربیار بهتر که شد بهت میدم از عقب …من کمی عقب جلو کردم دیدم دردش زیاده ولی دیگه گره اش باز شده بود .خیالم راحت بود …و دوبار از جلو و تمام شد .ولی رضا بی معرفت نگو از جایی داشته دید میزده .اومدیم که بریم منو صدا کرد و گفت حمید من داشتم میدیدم .بیخیال شو یه کله هم من بگیرم .تا گفتم زید شخصیه گفت بابا میشناسمش این زن فلانی که مجاهدین زدنش …جلو دهنش و گرفتم لاشی یواش …دیدم نه پیله کرده رفتم تو و بهش گفتم زینب صاحب جا داره میگه منم هستم والا تو محل لاشیش میکنم …زینبم از ترسش قبول کرد و یه راه با رضا رفت …من حالم گرفته شد ه بود .بهر شکل اون اعتماد کرده بود بمن .من برای رضا کلی کار کرده بودم بدون چشمداشت ولی اون …کارش تموم شد و لباس پوشیدیم و تو پارکینگ نتونستم دیگه به زینب گفتم وایسا رضا بیا . تا آمد دوتا افسری و چند تا چپ و راست مهمونش کردم گفتم تو محل ببینمت مرده و زنده تو میارم جلو چشمات …اومدم بیرون من تا شاید ۱۲ ۱۳ سال با زینب رابطه داشتم که من از اون محل کوچ کردم …سرتون رو درد اوردم …امیدوارم شما هم عقده دلتون باز شده باشه …

نوشته: حمید

دکمه بازگشت به بالا