زن عمو الهام (۱)
نوازنده ها تازه داشتن آماده میشدن. با خودم فکر کردم تا همینجا هم احساس خستگی و بی حوصلگی داره دیوونم میکنه چطوری قراره تا آخر شب دووم بیارم. محسن، پسر عمه ام تازه از پیشم رفته بود. سرم رو کردم توی گوشی و از دنیا فارغ شدم. به حرفهای محسن فکر می کردم. بهش گفته بودم اصلا دوست نداشتم به این جشن بیام و گفته بود:
میدونم واست سخته ولی خوب نمی شد نباشی. پس یه جوری تحمل کن… یه شبه دیگه!
همراه با لبخندی که تحویلم داد، چشمهاش بین جمعیت چرخید و بالاخره نامزدش، زری رو پیدا کرد. با خوشحالی براش دست تکون داد و از جاش بلند شد. قبل از اینکه حرکت کنه بازم سمت من برگشت. دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_سخت نگیر… زندگی همینه دیگه
چشمهام توی گوشی بودن و همزمان فکرم درگیر بود. واقعا” محسن یا هرکس دیگه ای چی از حال و روز من می دونست که تجویز “سخت نگیر”واسه من بکنه؟
.
.
.
_ببخشین میتونم سر میزتون بشینم؟
سرم رو از گوشی بیرون کشیدم. یه مرد قد بلند پا به سن گذاشته با ریش پروفسوری بود.
_بفرمایین
دوباره سرم رو هل دادم توی گوشی و با خودم فکر کردم. حالا میز قحط بود! عمدا” این گوشه رو انتخاب کرده بودم که کمتر کسی میل به اومدن پیشم پیدا کنه اما حالا… سرم رو که بالا آوردم تازه متوجه شدم سالن تقریبا پر شده و اکثر میزها شلوغ هستن
_ببینم جوون شما از خانواده عروس خانوم هستین یا آقا داماد؟ البته اگه فضولی نباشه!
_عروس خانوم
سرش وسط جمعیت می چرخید و همزمان بدنش ریتم آهنگ رو گرفته بود و ناخودآگاه سر و گردنش رقص ملایمی رو اجرا می کرد. وقتی جوابش اینقدر واسش بی اهمیت بود چرا می پرسید ؟
_و شما؟
سرش رو بهم نزدیک کرد و گفت:
_چی؟
_شما…از خونواده عروس هستین یا داماد
_هیچکدوم
پس اینجا داشت چه گوهی می خورد؟
_منظورم اینه جزء فامیل نیستم در واقع با پدر داماد دوستم.
لبش خندون شد.
_آقا کیارش از بچگی من رو عمو صدا می کرد. عمو هادی!.. اوه چطوره امشب هر کس ازم پرسید بگم عموی دامادم…نظرت چیه؟
صورت خندان و چشمکی که بهم زد رو سرسری نگاه کردم و باز، توی گوشی دنبال چیزی برای سرگرمی گشتم.
_واااو
خدایا این پیرمرد خرفت چه مرگش بود که نمی گذاشت یه دقیقه به حال خودم باشم! نگاهش که کردم نیم خیز شده بود و با تعجب وسط سالن رو نگاه می کرد. خط نگاهش رو پی گرفتم اما وسط جمعیت نفهمیدم چی رو نگاه می کنه. متوجه ام شد. نشست سر جاش بعد از چند ثانیه سر در گمی انگار تصمیمش رو گرفت
_اون خانمی که لباس سفید تنشه می شناسین؟
_کدوم یکی؟
_اونی که لباسش فقط با یک رکاب دور گردنش جمع شده. موهاش هم قهوه ای تیره اس
_اون مادر عروسه
یه دفعه شیطونیم گل کرد. سرم رو بیخ گوشش رسوندم
_چیه چشمت رو گرفته
_چی؟…نه هه هه
دوباره سمت زن عمو الهام سرک کشید. برگشت سمت من
_ببینم اسمش الهام نیست؟
اول یکه خوردم. اما بعدش به خودم گفتم بالاخره یه چیز جالب واسه وقت گذرونی پیدا شد!
_شما زن عموی من رو از کجا میشناسین؟
_زن عمو؟… آهان پس عروس خانم دختر عموی شماس… آهان
وقتی با چشمهای منتظرم روبرو شد
_خوب راستش ما توی یه دانشگاه درس می خوندیم.
_همین؟
_آره خوب همین دیگه…چیه چرا بهم زل زدی؟
_آخه میدونی دانشگاهی که شما می رفتین مال یک قرن پیشه … مال قبل تولد من و عروس خانم و آقا داماد ولی شما هنوز اسمش یادتونه و با اینهمه تغییرات و گذشت زمان هنوز می تونین بشناسینش
با شیطنت نگاهش کردم. برای یکی دو دقیقه واقعا” ماتش برده بود. دوباره نزدیکش شدم.
_راستش رو بگین… رازتون پیش من جاش امنه!
_هه… بچه پر رو… ببین من رو اینجوری نگاه نکن…باشه …جهنم… ببین اون موقع ها که ما دانشجو بودیم زن عموت چشم دانشگاه بود.
_چشم دانشگاه بود؟…این دیگه چه اصطلاحیه؟
_یعنی از همه دخترا یه سر و گردن بالاتر بود…یعنی بیشتر از همه توی چشم بود.
_آهان…خوب بعدش
_همین دیگه
یکم دیگه نگاهش کردم. سرش توی جمعیت بود. خورده بود توی ذوقم. دوباره صفحه گوشی رو روشن کردم اما خیلی زود با سر و صدای زیاد مهمونها متوجه شدم داماد، عروس رو از آرایشگاه آورده و مهمونها دارن شلوغ می کنن.
_تو نمی خوای بری وسط؟
_برم وسط؟
_آره دیگه بری یه قری بدی…خودی نشون بدی…مثلا پسر عموی عروسی
_نه نمی تونم…یعنی حوصله شم ندارم
بازم سعی کرد من رو به حرف بکشه ولی دیگه خیلی محل نگذاشتم. بعد از چند دقیقه مردی که نمی شناختم اومد سر میزمون و چیزی کنار گوشش گفت و به علامت موافقت سر تکون داد و بعد کنار گوشم زمزمه کرد:
_تو مشروب نمی خوری؟
بین جمعیت، بابا رو دیدم
_نه جایی که بابام باشه
_آهان!
بعد از رفتنش یه نفس راحت کشیدم. بالاخره از شرش خلاص شده بودم. میره مشروبش رو کوفت می کنه و اگه خدا بخواد دیگه تا آخر مجلس نمی بینمش. اما بعد از نیم ساعت برگشت و دوباره کنارم سر میز نشست و این بار پر حرف تر!
در این حین، پدر و مادر عروس و داماد، چهار نفری سر میزها حاضر می شدن. با تک تک مهمونها دست می دادن، خوش و بش میکردن، میگفتن، میخندیدن و از زحمتی که کشیدن و تشریف آوردن تشکر می کردن. بالاخره به میز ما هم رسیدن. پدر داماد با من دست داد و بعد از دوست روی مخش تشکر کرد.
_اختیار داری مگه عموی داماد میتونست نباشه
بعد با مادر داماد خوش و بش کرد. در این حین عمو حسین باهام روبوسی کرد.
_ایشالا دامادی خودت شاهین جون
_مرسی عمو
آخرین نفر از این گروه چهار نفره زن عمو الهام بود. با لبخند ماتی که انگار روی صورتش نقاشی کرده بودن مثل یک شبح به دنبال سه نفر دیگه حرکت می کرد و خیلی سرسری تعارفی می کرد و بعد مثل آدمهای گیج و منگ به راهش ادامه می داد. با عمو هادی! دست داد و تشکر کرد و خواست حرکت کنه اما آقا هادی که الان دیگه لپاش به وضوح قرمز شده بودن دستش رو رها نکرد و وقتی مطمئن شد سه نفر دیگه رفتن سر میز بعدی و کسی حواسش نیست؛ بیخ گوش زن عموم یه چیزی گفت. زن عمو انگار اولش نفهمید چی شده. نگاهش روی صورت پیرمرد میخ شد و بعد از چند ثانیه خندید. خنده ای که یک دنیا با خنده ای که تا قبل از اون روی صورتش ماسیده بود فرق داشت. پیرمرد که به نتیجه ای که می خواست رسیده بود. سرش رو با غرور و شیطنت بالا گرفت و بالاخره دستش رو ول کرد. زن عمو الهام خیلی زود به خودش اومد. اطرافش رو نگاه کرد و وقتی با نگاه من روبرو شد خیلی سریع نگاهش رو دزدید و خنده اش رو جمع کرد. از میز ما فاصله گرفت و به گروه خوش آمد گویان پیوست. بعد از چند دقیقه باز هم سمت میز ما برگشت. انگار توی صورت پیرمرد هم میزی من، دنبال چیزی می گشت. دوباره تنها شدیم و پیله کردنها شروع شد.
_پس مطمئنی نمی خوای برقصی؟
_آره
_آخه چرا یه جوونی به سن تو نباید بخواد برقصه؟ چند سالت بود؟… بزار خودم بگم 25 بهت میخوره…درست گفتم
_ای… همین حول و حوش
زل زد بهم. قیافش متفکر شد و بعد یهو ترق، دستها رو بهم زد
_فهمیدم راز تو چیه
_نه بابا واقعا؟
_تو یه عاشق شکست خورده ای!
_از کجا به همچین نتیجه ای رسیدی اونوقت؟
_تو پسر عموی عروسی و اومدی تنها نشستی گوشه سالن و مود افسردگی گرفتی. نه با کسی می پری نه ظاهرا “دختری نظرت رو جلب میکنه نه می رقصی… اصلا تابلوئه یه عمر عاشق دختر عموت بودی و رویات، ازدواج باهاش بوده ولی اون امشب عروس یکی دیگه میشه…آررررره همینه
دستهاش رو گذاشت روی میز، زل زد توی چشمهام و با لبخند ابلهانه اش بهم زل زد.
_اعتراف می کنم که خیلی تابلو بود و زودتر از اینا باید می فهمیدم
_متاسفانه باید ناامیدت کنم جناب پوآرو! اصلا” این چیزی که گفتی نیست!
توی صندلی وارفت
_خوب پس خودت بهم بگو مشکلت چیه
این بار من دستهام رو گذاشتم روی میز و زل زدم بهش
_شایدم بهت گفتم…البته به شرطی که بهم بگی به زن عمو الهامم چی گفتی و… چه رازی بینتونه
بالاخره برای اولین بار توی اون شب، ساکت شد. به محوطه رقص زل زد. گروه خوشامد گویان، بالاخره کار خوش آمد گوییشون تمام شده بود و به دعوت مجری مراسم، سکو رو برای رقص پدر مادرا خالی کرده بودن و گروه چهار نفره، می رقصیدن. حتی از اون فاصله هم می شد فهمید که نگاهش، زن عمو الهام رو دنبال می کنه. منم نگاهم رو به همون سمت کشوندم. حدود پنجاه و پنج سال رو داشت. اما بدنش به سنش نمی خورد و جوونتر میزد. بالاخره رقص تموم شد. صورتش رو نگاه کردم. حس کردم آه کشید. دوباره که باهام چشم تو چشم شد، بالاخره قفل زبونش باز شد. دست انداخت روی شونه ام و من رو به خودش نزدیک کرد. سرم رو بردم نزدیکتر
_بهش گفتم هنوزم دلم پر می کشه براش!
همینطور که فاصله می گرفتم چشمهام رو باریک کردم و گفتم
_هنوزم؟
معلوم بود یه چیزی توی وجودش موت موت می کرد که همه چیز رو بگه. شایدم دلش می خواست اینجوری خاطراتی رو واسه خودش مرور کنه. منم بدجوری دلم می خواست بشنوم مخصوصا الان که مست و شنگول بود و احتمال اینکه قفل زبونش باز بشه بیشتر بود.
_نمی خوای بگی؟
_اه پیله کردیا… بابا پاشو برو برقص و اینقدر به منی که سن باباتو دارم گیر نده
پای راستم رو که زیر میز دراز کرده بودم رو کشیدم بیرون و دراز گذاشتم جلوش
_بهت که گفتم نمیتونم برقصم… پام پره پلاتینه… راه هم بزور میرم
_آخ… پس به این خاطره…خوب چه اتفاقی واست افتاده
_چند سال پیش یه تصادف بد داشتم
دوباره ساکت شد و بین جمعیت ،زن عمو رو پیدا کرد. الحق که بدنش هنوزم خوب بود. با اون کمر باریک و اون کون گرد، توی اون لباس سفید …
_من بدجوری هوس سیگار کردم. می خوام برم توی باغ…
پا شد سر پا، با بی حوصلگی نگام کرد
_پاشو دیگه
راستش توی اون هوای سرد زمستونی علاقه ای به بیرون رفتن نداشتم اما لحن درخواست یه جوری بود. به علاوه که ترجیح می دادم برای مدتی هم شده از فضای سالن و شلوغیش بزنم بیرون و به پاهای خشک شده ام هم تکونی بدم.
.
.
.
از مسیر اصلی که دروازه باغ رو به سالن متصل می کرد خارج شدیم و وارد یکی از مسیرهای فرعی باغ شدیم. بخاطر سرمای هوا، محوطه خلوت بود. چند نفری برای سیگار دود کردن بیرون بودن. چند تایی دختر و پسر رو هم می شد دید که توی این هوای سرد، دونفره میچرخن و با هم شوخی و خنده می کنن. اگه سر حال و حوصله بودی و توی کارشون ریز میشدی و جاسوسی شون رو می کردی شاید اون بین، صحنه های جالبی رو هم میتونستی شکار کنی.
کنار درخت نسبتا قطوری، نیمکتی بود که روش نشستیم. کف نیمکت، چوبی بود ولی بازم سرد بود. وقتی نشستم یه لحظه سرما توی تنم پیچید و لرزیدم.
_اووف چقد سرده!
_بخاطر فضای باغ و دار و درختش سردتره
سیگاری گذاشت گوشه لبش
_میشه یه نخم به من بدین؟
_سیگار می کشی؟…آهان اینم حتما جایی که بابات نباشه
_هه … دقیقا
دود رو بیرون دادم
_پس گفتین زن عمو الهام توی دانشگاه چی بود؟ آهان چشم دانشگاه
ناخواسته خنده به لبم نشست. بنده خدا انگار از پیله بودنم عاصی شده بود. با پوزخند، سرش رو تکون داد. یه پوک محکم زد و با بیرون دادن دودش گفت:
_بهش می گفتن الی جیگر!
با شنیدن این حرف و بیاد آوردن زن عموم، دلم رو گرفتم و قاه قاه خندیدم.
_چرا می خندی؟ مگه الان شما جوونا چی میگین؟خوب دوره ما اینجوری بود دیگه
دست خودم نبود نمی تونستم جلوی خندم رو بگیرم. وسط خنده هام بالاخره گفتم
_ببخشین…ببخشین…یه لحظه تصورش کردم…آخه زن عمومه مثلا” هه هه هه
_چیه فکر کردی الی همیشه همینجوری بوده؟ البته حق داری… واسه تو سخته جوونی اون، من یا بابات رو تصور کنی…ولی ما همه زمانی مثل الان شما جوون بودیم
_می دونم که شما هم جوون یا حتی بچه بودین ولی یهویی شد. بقیه شو بگین…قول می دم دیگه نخندم
_مثل اینکه ول نمی کنی …باشه برات میگم. می دونی جوونی ما و البته دوره دانشجویی ما توی بد دوره ای بود. چند ده سال پیش بود. میتونی زمانی رو تصور کنی بدون موبایل، شبکه های اجتماعی، اینترنت همیشه در دسترس…
_چرا اینقدر حاشیه میری؟
_ای بابا شما جوونا چقدر بی حوصله این
_آهان! ببین …ظاهرا باور اینکه یه زمانی جوون بودی واسه خودتم سخته! هه هه هه
_خوب حالا سربه سر من بذار طوری نیست. همینکه بیرون از سالن بامزه تری خودش نعمتیه …بگذریم. می خواستم بهت بگم برای جوونی کردن اصلا دوره خوبی نبود و از همه مهمتر اینکه هنوز از دوران سیاه انقلاب دور نشده بودیم و خیلی فضا برای دختر پسرا باز نبود. توی اون جو سنگین اون روزا کافی بود دختری سر و گوشش کمی بجنبه تا انگشت نما بشه. اما واسه الهام، انگار مهم نبود. از همون ترم اول بی پروا بود. حتی قبل از اینکه یخ پسرا باز بشه و کسی بره سمتش، خودش بود که با یکی از بچه ها گرم گرفت و به بهونه جزوه، باهاش سر لاس زدن رو باز کرد. تصورش شاید واسه تو سخت باشه ولی توی اون دوره واقعا کار عجیب غریبی بود و الهام خیلی سریع تابلو شد. نوع لباس پوشیدنش، گارد بازش و روحیه خونگرم و شلوغش باعث شده بود همه پسرها من جمله خودم به هوس هایی بیفتیم. ببخشین در مورد زن عموت…
_خودم بهت اصرار کردم. پس نگرانش نباش
_خوب ،خیلی زود اون لقبی که بهت گفتم…منظورم الی جیگره… آره اون لقب رو بین پسرای دانشگاه پیدا کرد. دیگه کار از دانشکده خودمون و هم دوره ای ها گذشته بود و در کل دانشگاه و حتی بین ورودی های سالهای دیگه هم یه جور رقابت واسه زدن مخش و پریدن باهاش شکل گرفته بود. میدونی آخه اون موقع ها دختر این شکلی واقعا کمیاب بود و …
پاشدم سرپا، کش و قوسی به پاهام و بخصوص پای مصدومم دادم. وای خدا داشتم از سرما یخ می زدم و این پیرمرد همش داشت می زد به صحرای کربلا و از تفاوت نسلها می گفت!
_میشه یکم سریعتر برین جلو؟
_اووف چقد عجله داری؟ حالا تا آخر شب وقت داریم واسه قصه تعریف کردن
_راستش این پای داغونم سرما که بهش میرسه تا صبح اذیتم می کنه. ضمنا” داره موقع شام هم نزدیک میشه
_اوکی اوکی… خلاصه الی واسه خودش اسم در کرده بود و هر روز در موردش قصه تازه ای از یکی از پسرای دانشگاه می شنیدم. داستانهایی که معلوم نبود کدوم و کجاهاش راسته و کجاهاش من درآوردیه. با این همه این قصه ها و اینکه الی هم دوره من بود و هر روز می دیدمش ولی تا حالا کاری نکرده بودم روز بروز بیشتر و بیشتر روی مخم می رفت. وضع مالی بابام بد نبود و بعد از کلی گیر دادنهای من بالاخره راضی شد واسم ماشین بگیره.
_خوب…بعدش
_دانشگاه رو با ماشین می رفتم و برمی گشتم اما راستش نمی دونستم چجوری و با چه بهونه ای پا پیش بزارم. یعنی زیاد روش رو نداشتم. اما اینم مشکل بزرگی نبود. یه روز که می خواستم برگردم خونه و همینکه استارت زدم با صدای خوردن چیزی به شیشه ماشین از جا پریدم. الهام بود. شیشه رو دادم پایین
_به به آقا هادی مبارک باشه!
لبخند گل و گشادش و چشمهای شیطونش که برق میزنن من رو جوری گرفته بود که همینجور مات، فقط نگاهش می کردم.
_نمی خوای دعوتم کنی؟
_اوه ببخشین بفرمایین… افتخار میدین یعنی…
با نیش باز در رو باز کرد و نشست. دستهاش رو جمع کرد بین پاهاش و سرش رو انداخت پاییین
_بریم تا تابلو نشدیم!
تازه اون موقع دور و بر رو نگاه کردم. خداروشکر از بچه های دانشکده کسی اون طرف ها نبود و خیلی زود حرکت کردم.
_خوب چ خبر آقا هادی؟ کم حرفی؟
_چی بگم والا…
_تو پسر مرموز دانشکده ای
_چی؟
_فکر نکنی حواسم بهت نیستا… همیشه چشمت دنبالمه اما جزء معدود پسرای دانشکده ای که سعی نکردی مخم رو بزنی
شوکه شده بودم. اما رفتار و حرف زدنش انقدر راحت و بی رودربایستی بود که کم کم یخ من رو هم باز کرد. اونقدری که به خودم جرات دادم و دعوتش کردم با هم یه چیزی بخوریم. کنار مغازه شیکی که از بستنی و آب میوه و کیک و… همه چیز داشت وایسادم. برعکس امشب، اون روز روز گرمی بود.
همینطور که سگ لرزه می زدم گفتم
_خوشبحالتون!
_آره خلاصه دو تا آب میوه تگری گرفتیم و ناز و اداهای الهام خانم تمومی نداشت. وقتی لباش رو روی نی، لوله می کرد و میک میزد و با چشمهای باریک شده اش با لبخند نگاهم میکرد انگار دلم رو زیر آتش، داشتن ذوب می کردن.
_چیه؟
بالاخره دلم رو به دریا زدم
_بدجوری دلم پر میکشه واست!
اینبار چشمهاش گشاد شدن. حالتی شبیه سکسکه بهش دست داد. سکسکه ای که انگار سعی داشت جلوش رو بگیره. صورتش قرمز شد و بیشتر از این نتونست جلوی خودش رو بگیره. زد زیر خنده و با صدای بلند و خیلی تابلو قاه قاه می خندید! اونقدر خندیدنش با صدای بلند و ضایع بود که توجه همه رو جلب کرده بود و همه نگاهها به سمت ما جلب شده بود. و من توی خودم جمع شدم.
_ببخشین دست خودم نیست…هه هه هه… پاشو بریم داخل ماشین
این موضوع تا مدتها اسباب خنده و تفریح الهام شده بود و هر چند وقت یکبار تکرارش می کرد و قاه قاه می خندید. سر خیابونشون و جایی که بقول خودش امن بود پیاده شد. بعد سرش رو داخل ماشین کرد و از برنامه درسی فردام پرسید. سر صبح کلاس مشترک داشتیم.
_میای دنبالم؟
_حتمن!
_اون تابلو رو می بینی ؟…ساعت 7 و نیم منتظرتم
تا خود خونه ،توی کونم عروسی بود.الهام، دختری که همه دانشگاه دنبالش بودن باهام قرار می گذاشت و باهام می اومد دانشگاه و برمی گشت خونه!
.
.
_دلت چطوره؟
_چی؟
_پر و بالش چجوریه هنوز بال بال و پر پر میزنه؟
بازم به محض نشستن داخل ماشین، سر شوخی رو باز کرده بود و انرژی و شادی فوق العاده اش فضای ماشین رو پر کرده بود.
_آخی چرا حالا سرخ و سفید شدی! شوخی کردم
دستش رو گذاشت روی پام و یکم مالیدش. اولین بار بود که جنس مخالف، بدنم رو این شکلی لمس می کرد و با لمس دستش، بدنم گرم شد. دستش رو آوردم بالا و بوسیدمش. فکر کنم خوشش اومده بود چون لبخند روی لبش نشست.
_چه آقای جنتلمنی!
وقتی به دانشگاه رسیدیم با کلی ژانگولر بازی که از چشم حراست و هم دانشگاهی ها مخفی بمونیم یه گوشه پارک کردم و جدا جدا خودمون رو به کلاس رسوندیم. البته قبلش قرار اینکه چه ساعتی بر می گردیم و کجا باید سوارش کنم رو گذاشتیم.
.
.
.
چند ساعت بعد داشتم برش میگردوندم خونه که با بی حوصلگی گفت:
_اصلا” حوصله خونه مون رو ندارم
_خوب می خوای بیای خونه ما!خخخ
_شیطون شدی هادی خان
_شوخی کردم بابا…گفتی حوصله خونه تون رو نداری گفتم بیای خونه ما…ولش کن اصلا هر جا گفتی میریم پارکی، بازاری…
_نه بابا کجا بریم…هرجا بریم کمیته میاد بالای سرمون که نسبتتون چیه…حالا واقعا میخواستی ببریم خونه؟
_نه بابا گفتم که شوخی بود
_این ساعت کسی خونتونه؟
_نه تا عصری کسی نیست
_خوب پس بریم همون خونه خودتون!
خونه که رسیدیم رفتم واسش چایی آماده کنم و الی توی خونه مثل طاووس مست می چرخید و یه بند زبون می ریخت. شوخی می کرد، می خندید و انرژی پخش می کرد. من انگار روی زمین نبودم کلا” از لحظه ورودش به خونه گرم شده بودم و لحظه به لحظه گرمتر می شدم. چسبیده بود به پنجره و روی پنجه پا بلند شده بود تا منظره رو بهتر ببینه. نفهمیدم چی شد و چطور بهش رسیدم فقط لحظه ای به خودم اومدم که از پشت بغلش کرده بودم.
_چی شده؟ دوباره پر کشید؟
بوسیدمش و گفتم: بدجوری!
زد زیر خنده و گفت: انگار اینبار غیر پر کشیدن داره قد هم می کشه!
راست می گفت. کیرم مث لوبیای سحرآمیز با همون سرعت داشت قد می کشید!
دستش رو آورد عقب و از روی شلوار، گرفتش. دیگه طاقتم طاق شده بود. برش گردوندم و لباش رو خوردم. الی هم کم کم گرم شد و توی لب دادن و خوردن همراهیم کرد. هر دومون داغ کرده بودیم و زودتر از اون که بفهمیم چی شده هر دو لخت بودیم. الهام بیرون از اون مانتو و مقنعه گل و گشاد دهه شصت که هیچ تصوری نمی شد از اندامش داشت لخت جلوم وایساده بود. ترکه ای و ظریف و خواستنی! بدنش عین عاج، سفید و مرمری بود و سینه های کوچولوی خواستنیش که واسه منه تشنه لب، چشمک میزند. مث دیوونه ها فقط تن و بدن و سینه و گلو و گوش و صورتش رو می خوردم و الی ناله می کرد. بعد زانو زدم و شروع به خوردن رانها و در آخر بین پاهاش کردم. الی طاقت نیاورد بلندم کرد. رفتیم روی مبل نشستیم. دوباره یکم لب خوردیم و بعد، اولین ساک زندگیم رو برام زد. دیوانه کننده بود. انگار تمام وجودم داشت از سر کیرم بیرون کشیده می شد. از شدت شهوت و لذت، مثل مار به خودم می پیچیدم و ناله می کردم. دستم توی موهاش بازی می کرد و دستش روی شکم و سینه ام که کشیده می شد انگار از دنیای رویا به حقیقت باورنکردنی ای که توش بودم پل زده می شد و بهم می فهموند که خواب نیستم و همه اش واقعیه و بیشتر از قبل، غرق خوشی می شدم. بالاخره بلند شد و رفتیم توی تخت و بین پاهاش خوابیدم. بغلش کردم و واردش شدم. گرمای آرامش بخشی که اون لحظه تجربه کردم رو هیچوقت دیگه و در هیچ سکس و توی بغل هیچکس دیگه ای تجربه نکردم. یه حس ناب و بی تکرار بود. از اون لحظه ها که دوست داری تا ابد ادامه پیدا کنه. یه آرامش گرم، دلچسب، شیرین، امن و امان و… متاسفانه زود اومدن آبم کار رو خراب کرد و اون تجربه ناب همونجا تمام شد. اون روز یک بار دیگه هم سکس کردیم والبته طولانی تر ولی همونجوری که بهت گفتم دیگه هیچوقت اون حس ناب، تکرار نشد. البته منظورم این نیست که سکسهای بعدیم خوب نبود. برعکس، الی همیشه شاد و پر انرژی بود و سکس باهاش واقعا می چسبید ولی اون سکس اول یه چیز تکرار نشدنی بود.
بعد از اون روز تقریبا#34; هفته ای یکی دوبار می اومد خونه ما و اگه توی عادتش نبود سکس هم می کردیم و کلی بوس و بغل و توی بغل همدیگه دراز کشیدن و نجواهای عاشقانه و روز بروز بیشتر بهش وابسته و دلبسته شدن. آخرای ترم بود که ازش خواستم بریم خونه باغمون و شب رو باهم بمونیم. خوب بهونه آوردن برای خونوادش خیلی سخت بود ولی بالاخره یه چیزی سر هم کرده بود و تونستیم بریم. یک روز و یک شب تمام، من و الی تنها و به دور از هر مزاحمی، خودمون و خودمون بودیم. عین زن و شوهرا باهم کباب زدیم، سفره چیدیم، غذاخوردیم، سکس کردیم، توی بغل هم خوابیدیم، توی بغل هم از خواب بیدار شدیم و اونجا بود که فهمیدم واقعا می خوامش. نه به عنوان کسی برای رابطه داشتن. بلکه برای اینکه زنم بشه و یک عمر باهم زندگی کنیم می خواستمش. اصلا برام مهم نبود که قبلا” با کی رابطه داشته یا چه حرفایی پشت سرش میزنن. توی اون لحظه من واقعا” می خواستم بقیه عمرم رو باهاش بگذرونم. توی مسیر برگشت بهش گفتم. اول خندید وقتی دید جدی هستم گفت: هادی ما تازه دانشجوییم.
_مهم نیست. الان عقد می کنیم تا هر موقع همه چیز درست شد ازدواج کنیم. یا اصلا تا هر موقع بخوای من منتظر میمونم اصلا” تو بگو تا آخر عمر
_می دونی… من قصد ازدواج ندارم
_قصد ازدواج نداری؟ اصلا”؟
_منظورم اینه الان فعلا” قصدش رو ندارم. تا الان بهش فکرم نکردم
_خوب الان بهش فکر کن
_نمی خوام…نه حداقل تا وقتی که دانشگاه تمام بشه
روزهای بعد، بازم اصرار کردم و هر بار الی بی حوصله تر و کج خلق تر می شد و در نهایت بهم گفت بعد سالها از قفس تنگ خونه بیرون اومده و فرصتی پیدا کرده تا توی دانشگاه، آزاد باشه و قصد نداره به این زودی دوباره به یه قفس دیگه برگرده.
_حداقل این چند سال دانشگاه رو میخوام از زندگیم لذت ببرم!
بعد از اون فاصله مون زیاد و زیادتر و رابطه مون سرد و سردتر شد. با تموم شدن ترم و رسیدن تابستون رابطه مون کلا” قطع شد. توی همون تابستون بود که یک روز پشت چراغ قرمز توی ماشین یکی از پسرای دانشکده دیدمش. همونقدر شاد و پر انرژی و پر حرف که قبلا” توی ماشین من بود. با دیدن من ،روش رو ازم برگردوند. بعدا” همون پسر، از عشق و حال هایی که که باهاش کرده بود برام حماسه سرایی کرد و الی کلا” از چشمم افتاد. با شروع ترم جدید، نزدیکش بودن عذاب آور شده بود و سعیم این بود هر چه کمتر بهم نزدیک بشیم حتی شده با تعیین واحدی که کمتر به پست هم بخوریم. در نهایت هم قید لیسانس رو زدم و با فوق دیپلم معادل خودم رو فارغ التحصیل کردم و از عذابی که با هر بار دیدنش و مخصوصا” با رفتارهایی که با پسرهای دیگه داشت، خودم رو خلاص کردم.
دستهام رو از سرما زیر بغلهام جمع کرده بودم. چسبیده بودم به درخت تنومند کنار نیمکت توی فکر غوطه ور شده بودم . نگاهم کرد.
_بریم داخل انگاری خیلی سردته
_بعد از دانشگاه ندیدیش یا خبری نگرفتی ازش؟
_تا امشب ندیده بودمش…سالهای زیادی رو از این شهر دور بودم و تازه برگشتم. اونم قصه اش مفصله …بگذریم
بلند شد و من هم دنبالش حرکت کردم. تا نزدیکیهای ورودی تالار به سکوت گذشت.
_میگم الی چرا این شکلی شده؟
_چه جوری؟
_توی خودشه…انگار اصلا” توی این دنیا نیست. هیچ خبری از اون آدم شلوغ، پر از اعتماد بنفس، زرنگ، پر انرژی و … درش پیدا نیست…هیچ چیزیش شبیه الی قدیم نیست …چرا توی فکری؟
_کدوممون شبیه آدمی هستیم که ده سال پیش بودیم که الی شبیه چهل سال پیشش باشه؟
_هه فیلسوفم شدی!..بیا بریم شام بخوریم.
.
.
.
یک ساعتی از شام گذشته، گفت می خواد بره. راستش من هم علاقه ای به موندن نداشتم و با خودم فکر می کردم کاش می شد من هم مجلس رو ترک کنم.
_میمونی یا می خوای با من بیای؟
_با شما؟ اشکال نداره؟
_البته که نه! از تنها رفتن که بهتره
_بزارین به بابام بگم و بریم
نوشته: ساسان سوسنی