زن نامرئی 146

بیا پسر .. بیا .. بیا جلو تر . نترس .. بکوبون با کیرت منو آتیش کن . ببین کسمو تونستی سر حالش کنی . کیرش در حال آتیش کردن کسم بود . دستاشو گذاشته بود رو شونه هام و منو از همون بالا که لبه کسم روی تخت قرار گرفته بود می گایید . دستاش رو شونه هام سنگینی می کرد ولی من دیگه خیالم نبود . با تمام وجودم لذت می بردم .رسیدیم به جایی که دیدم هی داره به خودش فشار میاره که چیکار کنه . -عزیزم نگران نباش . اگه دوست داری حال کنی بریز خالیش کن توی کسم . می دونم خیلی بهت حال میده اصلا به این فکر نکن که چی شده و چی نشده . -اگه بچه دار شی ;/; .. منم واسه این که اذیتش کرده باشم گفتم خب عقدم می کنی . -از خدامه . دختر به این ماهی و مهربونی . ولی اضطراب رو در چهره اش می خوندم . آخه این روزا بودند دخترایی که از جای دیگه ای بار دار بودند یه جورایی خودشونو به یکی دیگه تحمیل می کردند . هر چند اونا تا زمانی که لو نمی رفتند صحبتی برای تعریف کردن پیدا نمی شد . یه دو سه دقیقه ای گذشت تا احساس کردم که از نظر ظاهری کمی آروم گرفته . داشتم فکر می کردم که بالاخره من تشنه رو سیراب می کنه یا نه . که در همین افکار منی داغ با یه حرکت نرم یه حرکتی هم به کسم داد و از این فکر بیرونم آورد . دستامو  رو صورتش قرار داده اونو به خودم نزدیک ترش کردم . خیلی دلش می خواست که بیشتر در آغوشم داشته باشه و با بوسه های داغش داغ ترم کنه .. راستش اصلا دوست نداشتم اون فضا رو ترک کنم . داشتم فکر می کردم که حالا چه جوری وارد اتاقم شم . من با این  تن لخت چیکار کنم . با موبایل همین مرد یه زنگی به خاله جون زدم .. -شهین جون من پشت در گیر کردم زود باش که لختم .. درو باز کن . اومدم بیرون در بسته شد .. فکر کنم خواب آلود بود و نفهمید که من از چه شماره ای براش زنگ زدم و شایدم از اونجایی که چشش ضعیف بود متوجه شماره نشده بود . -خب پسر خوب تو برو کاریت نباشه . -پس بیا این لباس مردونه منو بپوش . -بعدا برات می فرستم . رفتم پشت در و با پشت دست به اون مرد خوش تیپ اشاره می زدم که بره داخل . وقتی که رفت خودمو نامرئی کردم و خاله که درو باز کرد بدون این که بفهمه رفتم و رو تخت دراز کشیدم و خودمو کاملا بر هنه کرده لباسای مردونه رو هم زیر تخت قایم کردم . می خواستم کمی اذیتش کنم . حرف راستو که نمی تونستم بهش بزنم . فکر کنم چند دقیقه ای رو سر در وایساد . منو که ندید و نا امید شد بر گشت . وقتی منو بر هنه و با اون شکل و شمایل روی تخت دید از تعجب نمی دونست چیکار کنه . هی چشاشو می مالید و عینک رو هم گذاشت به چشاش و به شماره آخرین تماس دریافتی نگاه می کرد -خاله جون چت شده من تازه می خواستم باهات حال کنم که از پیشم پا شدی رفتی . -نادیا تو همین چند دقیقه پیش برام زنگ نزدی که رفتی بیرون در بسته شده ;/; -خاله جون دو حالت داره یا زیاد لز کردی خونای تنت قاطی شده یا این که کم با هم حال کردیم که بازم باید جریان خون در بدنت راه اندازی شه . با کدومش موافقی -با همونی که گفتی خون رسانی خوب انجام نمیشه باید فعالیت بیشتری داشت . من و شهین جون بازم تن لخت همو در آغوش کشیدیم . هر چند خیلی خسته بودم ولی دیگه باید یه جورایی هم با این خاله جونمون مدارا می کردیم . ولی حال و احوالش نشون می داد که در شوک اون تماس تلفنیه که حالا اونو یک تو هم می دونست . ترجیح دادیم که پس از یک ساعتی حال کردن لباسامونو بپوشیم که یه وقتی خوابمون نبره و بابا و مامانم ما رو در اون شرایط گیر نندازن . گردش چهار نفره هم صفایی داشت . خلاصه از آثار تاریخی و فرهنگی داخل شهرهم باز دید کردیم .خیلی ضربتی و دو ساعت هم نکشید . یه جا  که خاله و مامان با هم رفته بودند خرید پدر اومد طرفم و گفت نادیا یه کاری کنیم که لذت این سفر تکمیل شه -پدر جونم تو خسته نشدی از بس ما رو گاییدی ;/; خاله شهین وقتی هست ما چیکار می تونیم بکنیم . اگه مامان تنها بود می شد هر وقت که اون خوابید بیایی سراغ من . نمی ارزه .. بابام خیلی عصبی شد . ولی دیگه خیلی شلوغش کرده بود . خلاصه طوری هم لباس پوشیده بودم که همه نگاههای هیز این جوونا متوجه من می شد . خیلی دلم واسه سر به سر گذاشتن این پسرا تنگ شده بود . اذیت کردن خاله شهین دوباره این حس رو در من ایجاد کرده بود که باید یکی رو اذیت کنم تا خستگی من رفع شه و حال و روزم از این یکنواختی رهایی پیدا کنه .از دست همراهان خودم چه جوری در می رفتم . -بابا مامان من می خوام یه سری بزنم به یکی از دوستان شیرازیم که قبلا هم کلاس بودیم و اون به شهرش بر گشت . -عزیزم دخترم تو داری از آثار تاریخی حرف می زنی ;/; -پدر جون حالا یعنی من این قدر پیر شدم ;/; -نادیا جون شوخی کردم . تو مگه ازش نشونی چیزی داری . امروز به خونه اش زنگ زدم . یه تغییر شماره ای داشت که اطلاعات بهم داد . .. خاله شهین هم می خواست باهام راه بیفته که مامان دستشو کشید و نذاشت که بیاد . حالا راحت یه چند ساعتی رو از دستشون خلاص بودم . …. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا