زن نامرئی 253
–
سالار یه تیپ درست و حسابی هم داشت . حالا زیاد هم برام فرقی نمی کرد که بخوام خودمو نشونش بدم یا نه .. ولی دلم می خواست در کنار این جور بازیها یه حالی هم کرده باشم . چون از سیاست بازیها و این جور بر نامه ها زیاد خوشم نمیومد و اگرم خودمو در گیر کرده بودم به خاطر این بود که دلم برای ملت می سوخت و می خواستم اونا از زیر یوغ ستم آزاد شن . خودشون حاکم بر جان و مال و ناموس خودشون بشن . حق انتخاب داشته باشن . و با این توهم که مثلا از دام بد بخواهیم به دام بد تر بیفتیم از حق انسانی خودشون دور نشن . مگه اینایی که دارن امورکشورو اداره می کنن کی هستن ; از کره مریخ که نیومدن ; مگه چیکار می کنن که اگه مثلا برن وضع بد تر میشه . دزدی می کنن و به گردن کلفت ها باج میدن که به ما حمله نکنن ; یه سفره ای باز کردن تا همه از اون سفره بخورن و بچاپن و به اصطلاح تقسیم غنیمت بکنن بدون این که اکثریت ملت ایرانو در نظر داشته باشن ; شاید یکی دیگه از دلایلی که من می خواستم بیشتر با این افراد یعنی آدمایی مثل سردار سالار بر بخورم این بود که دوست داشتم تا اون جایی که می تونم روی فکر اونا اثر بذارم و اونا رو همگام با ملت کنم . که به موقعش بشه رو اونا حساب کرد . چند دقیقه بعد از پیاده شدن در زدم .. از بس کیه و چیه و این بند و بساط ها رو شنیدم که داشتم پشیمون می شدم .. معلوم نبود از چند خان رستم باید رد می شدم تا به اون می رسیدم . روسریمو تا اون جایی که جا داشت بردم عقب . از ماشین که پیاده شدم دیگه سعی کردم دم در خونه تو دل برو تر شم . . یه بلوز کوتاه و با یه شلوار جین .. از اون تیپ هایی که نمی شد باهاش بیست متر اون طرف تر رفت . ولی خب این جا از اون کوچه های فرعی خیلی دنج بود . ظاهرا خیلی می ترسید … چون خودشو کشید گوشه در .. تعجب می کردم که اون محافظ نداره ; چون وقتی توی ماشینش نشستم فقط خودش بود و من .. شایدم یه ماشینی پشت سر ما بوده .. اگه منو دیده باشه چی ; بی خود به دلم بد راه ندم . اگرم منو دیده باشه اون چه می دونه که بعدا نامرئی شدم .. ظاهرا دستش رفته بود زیر پیراهنش . روی اسلحه اش قرار داشت . شاید می ترسید که من اونو ترور کنم . ولی باید اونو مطمئن می کردم که از این خبرا نیست ..
-خانوم اشتباه نیومدید ..
-نه مگه شما سالار خان نیستید ; ..
شروع کردم به نام و نشونی هاشو گفتن و بعد هم موضوع ارسلان رو پیش کشیدم و این که اون نامزد منه و می خواهیم با هم از دواج کنیم .. یه لحظه یه چیزی به ذهنم رسید که گفتم اگه اینو هم بگم بهتره ..
-سردار خان یه کاری بکنین که این چند مدت باقیمونده خد متشو یا معاف شه یا یه کار اداری بهش بدین . اسلحه دستش نباشه . آخه الان همه جا تظاهراته . می ترسم یه بلایی بر سرش بیاد . اون پسر خوبیه … و چند سالی رو از من کوچیک تره . من یک زن بیوه هستم . شوهرم مرده و حالا اون از من خوشش اومده و می خواد با هام از دواج کنه . به نظر شما عجیب نیست ;
یه نگاهی به من انداخت و گفت ..
-فکر نکنم اون قدر ها هم عجیب باشه ..
یه لبخندی بهش زدم و گفتم شما که خوب می دونین که یه زنی که تنها و بیوه باشه شوهر واسش از هر جواهری با ارزش تره … می دونم شما شخص خیلی مهمی هستید و باید مسائل امنیتی رو رعایت کنید . حتی می تونید خود شما یا محافظین شما یه تفتیش بدنی از من بکنید .. اگه واقعا فکر می کنید که من یه نقشه ای توی سرم دارم .. سالار بهم گفت که برم عقب تر ..
یه نگاهی به دور و برش انداخت و گفت بیا داخل ..
سالار: باید ببخشید که این جور نکاتو باید رعایت کنم . الان آشوبگران دارن مملکت و جو آرومو شلوغش می کنن . خوشی زیادی زده به زیر دلشون . باید احتیاط کرد . به دیوار تکیه بدین و از من فاصله بگیرین .
ظاهرا دستپاچه شده بود و معلوم نبود چی داره میگه . شاید به این دلیل که من یه خورده قمبل کرده بودم این حرفو می زد ولی فکر کنم که قاطی کرده بود ..
-سالار خان من که نمی تونم این دیوار رو سوراخ کنم برم اون طرف که از شما فاصله بگیرم . شمایین که باید از من فاصله بگیرین ..
-درسته ! من اصلا حواسم نیست ..
اسلحه شو در آورد و با یه دست دیگه اش شروع کرد به تفتیش بدنی . با دست چپش داشت این کارو انجام می داد . وقتی دستشو گذاشت رو سینه هام خودمو بیشتر به دیوار چسبوندم تا هم خودم بیشتر حال کنم و هم اون از تماس دستش با سینه ام لذت بیشتری ببره . معلوم نبود این چه طرز تفتیش بدنیه که هنوز قسمت جلو شو تموم نکرده .. این قدر لفتش می داد …. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی