زن نامرئی 286
–
پویا و مهران خیلی راحت داشتن به من حال می دادند . از این نظر که به خودشون سخت نمی گرفتند و بی پروا هر کاری که دلشون می خواست انجام می دادند . کونم درد گرفته بود . با ا ین که در آغاز راه زیاد احساس درد نمی کردم ولی دو تایی شون داشتن کارای دیگه ای هم می کردند که لذت در من به اوج خودش برسه و من نتونم به زودی از اونا و از سکسم دل بکنم . پنج تا انگشتای دو ستشونو به صورت پنجه ای و گلوله شده درآورده و اونا رو به آرومی روی بدنم می کشیدند .. پویا این کا ررو با قسمت جلوی بدنم انجام می داد و ماهان هم این کار رو با پشت بدنم ..
-آههههههههه پسرا پسرا .. آروم تر بازم آروم تر .. اووووووووووخخخخخخخ کسسسسسسم آتیش گرفتم … اوووووووووفففففففف نههههههههههه یواش تر … جوننننننننننن .. دارم لذت می برم …
حالا دیگه طوری برق گرفتگی لذت در تنم پخش می شد که حس کردم درد کون رو دیگه احساس نمی کنم . لبامو باز کردم تا دامادم منو ببوسه .. همون لبایی رو که می ذاره رو لبای خواهرم نسترن ..و کیرش همون کیری بود که می کرد توی کس خواهرم . نادیا نادیا تو چت شده . دلت برای خواهرت می سوزه یا برای خودت . این انتقادی که از پویا داری به خاطر اینه که دوست نداری اون به غیر از تو با کس دیگه ای باشه یا خواهرت رو دوست داری و نمی خوای که زندگی اون به هم بخوره ; چرا این فکر رو می کنی که حالا که پویا با دیگرانه پس ایرادی نداره که با تو هم باشه و خون بقیه از خون تو رنگین تر نیست . دوست داشتم موهای سر خودمو از هوس زیادی بکشم و به خودم نهیب بزنم که بس کن دیگه الان وقت این نیست که این افکار منفی و باز دارنده رو داشته باشی . فقط به پنجه های اونا فکر می کردم .. ودو تا کیری که می رفت و بر می گشت . چرا حالا باید به فکر نسترن بیفتم و این که خیلی وقته که بهش سر نزدم . دلم می خواست دیگه این افکار رو نداشته باشم . لحظه به لحظه حلقه محاصره رو تنگ تر می کردند .. جوووووووون .. ماهان حالا داشت پشت گردنمو می بوسید و پویا هم از سمت جلو داشت این کارو می کرد . سینه ماهان به کمرم و سینه های پر موی دامادم پویا به سینه هام چسبیده بود . دو تایی شون منو به حالتی رسونده بودن که دوست داشتم جیغ بکشم .. آخخخخخخخخخ چه حالی می کردم من در اون لحظات . چقدر دوست داشتم اون جا رو بتر کونم ولی می دونستم که باید گوششونو داشته باشن ..
-آهههههههه .. تند تر .. تند تر .. من می خوام .. دو تایی رو با هم …. پویا .. آههههههه پویا ماهان .. بکنین منو . من بازم می خوام . به این زودی ها سیر نمیشم .
ماهان : واقعا عجب چیزی فرستاده این الهام . خیلی خوشم اومده . دیگه بهتر ازاین نمی شد . من که فکر می کنم دیگه باید دور الهامو قلم بکشیم ..
-ولی به روش چیزی نیارین که از بودن با من خیلی لذت بردین . الهام خیلی حسوده … پویا فقط داشت نگام می کرد و می دونستم در دلش میگه که عجب خواهر زن مار مولکی داره . ولی نمی تونست حرفای منو باور نکنه . اگه باور نمی کرد چه نتیجه ای می خواست بگیره که من چه جوری خودمو به این جا رسوندم . دو تایی شون در یه هار مونی خاص منو از این رو به اون رو کرده بودند … طوری که بی اراده هر قسمت از بدنمو حرکت می دادم .
-وااااااااااییییییییی .. نهههههههه حق ندارین به این زودی ها آبتونو خالی کنین … آخخخخخخخخ کسسسسسسسسسم کسسسسسسم بذار تشنه بمونه . زوده .. هنوز زوده … ماهان کونمو فشارش بگیر .. محکم تر .. بکنش .. جرش بده …
پویا هم محکم کیرشو می زد به ته کوسم و انگار که داشت دق دلیشو سرم خالی می کرد .. لباموبه لباش چسبوندم زیر گوشش خیلی آروم بهش گفتم چیه با هام لج کردی … مگه من با هات چیکار کردم . من که تسلیم تسلیمم . من که مال توام .. عزیز دلم .. چرا داری این جوری می کنی ; چی شده پویا . احساس غریبی می کنی با من ; دوستم نداری ; .
پویا زیر گوشم گفت ..
-این دفعه همچین جرت میدم که تا اخر عمرت نتونی کون بدی . آخه واسه چی وقتی که داشتی به من کون می دادی ناز می کردی و حالا خیلی راحت داری به این مردیکه جفنگی کون میدی ..
حرفاشو واسه این که ما هان متوجه نشه نپخته و سریع بیان می کرد ولی من با این لحنش آشنایی داشته مطلبو زود گرفته بودم … ….. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی