زن نامرئی 79
–
درهر حال این برادرا تا می تونستن اعظم جونو خوب آب پاشی کرده بودند .خیلی با خودم فکر کرده بودم که باید چیکار کنم . چون موندن من و ادامه راه فایده ای نداشت . البته فایده که داشت ولی اگه تا آخر دنیا هم با قاچاقچیا مبارزه می کردم نسل اونا منقرض نمی شد ولی همینشم باز غنیمت بود . . همزمان با سر رسیدن مامورا و دستگیری این گروه مخوف منم باید جیم می شدم . دو تا دیگه از این نوچه ها هنوز تو تهرون مونده بودند . هر چند اینا همه یه مهره بودند . با این حال لباسامونو پوشیدیم و داشتیم جمع و جور می شدیم که بریم . از هر جیبی یه چک تضمینی پنجاه هزار تومنی کش رفته بودم . البته چون جیبای پر پولی داشتند می دونستم متوجه نمیشن . تازه توی این صحرا کی میاد پولشو بشمره . اونم قاچاقچیایی که از این پولهای مفت و باد آورده زیاد دارن . ولی اگه می خواستند ما رو بگیرن در این ناحیه با شکست مواجه می شدند . چون بر ما تسلط نداشتند . اگرم از هوا می خواستند بهمون حمله کنند جون اعظم در خطر بود . اعظم طوری خودشو ردیف کرده بود که انگار نشون نمی داد که زیر کیر پنج تا مرد بوده . خودشم احساس خطر کرده بود از این که ممکنه این ناحیه خطری باشه . از این می ترسید که بلایی سر شوهرش بیاد . من اگه پنج تا کیر رو با هم نوش جون کنم دیگه چه علاقه ای می تونم به شوهرم داشته باشم . ولی خب ایمان این زنای با حجاب و با تقوا رو نمیشه روش حساب کرد . اینا از کراتی دیگه اومدن . تصمیم گرفتیم بریم طرف زاهدان . جای امن دیگه ای به نظرشون نمیومد . یه نیسان وانت و یه پاترول داشتیم . من و زینال رفتیم تو نیسان وانت . اون دوست داشت باهام تنها باشه . یه دلبستگی خاصی بهم پیدا کرده بود . وقتی منو زیر کیر بقیه می دید به خوبی متوجه حساسیتش می شدم .دلش می خواست که من معشوقه اختصاصی اون باشم . ولی من از همه این زالوهای اجتماعی و اقتصادی و انسانی بدم میومد . دلم نمی خواست که سر به تنشون باشه . جوونای ما رو بد بخت می کنند و یه سری از این زالو ها هم با ترفند میرن به مقامات بالا می رسن و از این گروه حمایت می کنند . اون قاچاقچیایی هم که پاشونو از گلیمشون دراز تر کنن رفتن دیگه واسه خودشون . یعنی اگه با این دولتی ها نسازن .خیلی نگران بودم . نمی دونستم چیکار کنم . هنوز به جاده اصلی نرسیدیم . این اعظم جنده یا همون خانوم پلیس محجبه با همون حجاب و چادر سیاهش خم شده بود و کیر غلامو ساک می زد . بنازم به این اشتها و میل و هوس . می دونست که ساعت آخریه که این بر و بچه ها رو می بینه .. رسیدیم به جاده اصلی .. راستش من یه خورده استرس داشتم . می تونستم خیلی راحت جیم شم ولی دوست داشتم باشم و دستگیری اونا رو ببینم .. خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردم محاصره مون کرده بودند . درست در اول جاده اصلی . هیچ راه فراری نداشتیم . اول زینالو از ماشین پیاده کرده بودند . برادرار با هشت ده تا ماشین اومده بودند . هر چند می دونستم از این ماشینا زیاد وجود داره که آدمای داخلش رفیق همین قاچاقچیا باشن . همه رو گرفته بودند ولی غلام اسلحه رو گذاشته بود زیر گلوی اعظم و اونو از ماشین پیاده کرده بود . شوهر اعظم مرتضی خان می دونست که من جزو اونام . نگران بود .. دستور صادر شد که کاری به غلام نداشته باشند -دوستامو آزاد کنین وگرنه اینو می کشم . -مرتضی حرفشو گوش نکن . عیبی نداره . بذار شهید شم .. وظیفه اتو انجام بده .. من نمی دونم این روزا چقدر شاخ در می آوردم . این اعظم دیگه چه جورش بود . یعنی این اگه شهید می شد می رفت بهشت ;/; من که این طور فکر نمی کنم . اصلا ما چیکاره ایم . خدا خودش بهتر از هر کسی می دونه که چیکار کنه . بگذریم . -برادر مرتضی اگه اجازه بدی من ردیفش می کنم .. -خطرناکه . کشته میشی -مگه تو زنتو نمی خوای ..-چرا از جونمم بیشتر دوستش دارم . اون مادر پسرمه . سالهاست که با دارو ندارم ساخته .. نجابت و پاکی و عفت اونو کمتر زنی داره . -خب حالا دیگه این قدر توصیف بسه من رفتم یه چند قدمی که ازش دور شدم غیب شدم . یکی از اون باطوم یا همون چماق هایی روکه این چند ساله اسمشو زیاد شنیدیم گرفتم تو دستم و رفتم سراغش تا حالشو بگیرم . البته قبل از غیب شدن این کارو کردم تا با باطوم غیب شم . باید طوری ضربه می زدم که غلام می افتاد . حالا که منو نمی دید چه لزومی داشت از پشت اونو بزنم . رفتم روبروش . فرصت برای تصمیم گیری کم بود . داشتم فکر می کردم ضربه رو به دستش بزنم یا به صورتش .. دستام یه خورده می لرزیدن . چماقو آوردم بالا با آخرین قدرتم زدم به دست غلام تا اون بفهمه چی شد یکی هم زدم تو صورت و کله اش . خون از دماغش راه افتاده بود . اسلحه از دستش افتاده بود ولی خیلی خرس بود . نمی خواست اعظمو ول کنه ولی اعظم که اونو در این وضعیت دید با چند تا پرش رزمی اونو نقش زمینش کرد . منم درجا خودمو ظاهر کردم تا همه چی عادی نشون داده بشه . هرچند در حرکت بعدی می خواستم خودمو از اونجا دور کنم و بر گردم خونه . … ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی