زن نامرئی1

دوسالی میشد که شوهرمو ازدست داده بودم . اون وقتی با ماشین از جاده شمال می خواست بیاد تهرون تو برف و یخبندون منحرف میشه و میره ته دره . تازه ازدواج کرده بودیم . واسه یه سفر کاری رفته بود شمال . نمی خوام زیاد در این مورد حرفی بزنم . فکرش دیوونه ام می کنه . هرچند حالا خیلی وقته ازاون زمان گذشته ولی اصلا دوست ندارم غمهای زندگیمو زنده کنم . دوست دارم بیشتر  ازخوشیها و لذتها بگم . این دوسالی رو داشتم افسردگی میگرفتم . چند تا خواستگار هم داشتم ولی ردشون کردم . حوصله نداشتم دوباره از دواج کنم . نیازمالی هم نداشتم . پدرم وضعش خوب بود و چند تا فروشگاه خرازی  به زبون باکلاسی بوتیک تو مرکزشهر و طرفای فردوسی و لاله زار داشت . منم  که موقع فوت شوهرم سالم بود . پس از گرفتن لیسانس حسابداری  از دواج کرده و لیسانسم به درد دم کوزه گذاشتن و آبشو خوردن می خورد . اسمم نادیاست .خواهرم نسترن یه سال ازم بزرگتره و و سه سال پیش یه مدت کوتاهی قبل  از من ازدواج کرد ه و یه پسردوساله به اسم فر هاد داره . اون خونه داره ولی داداش نویان من سه سال ازم کوچیکتره و دانشجوی مهندسی عمرانه .  مامان ثر یا ی منم که مثل خواهرم خونه داره .. بابا ناصر هم که از صبح میره بیرون تا شب پیداش نمیشه . این از این . منم این دوسالی جز غصه خوری کار دیگه ای از دستم بر نمیومد . یه روز اوایل بعد از ظهر که عین مجنونا تو کوچه پس کوچه های اطراف خونه مون می گشتم دیدم یه پیرمردو که یه قیافه ای شبیه به آلبرت انیشتین داشت چند تا جوون محاصره اش کرده و بد جوری دارن کتکش می زنن . -یالله پیری پات لب گوره فرمولو بدش وگرنه قیمه قیمه ات می کنیم . یکی از اونا یه چاقویی از جیبش در آورد وتهدیدش کرد . من خیلی ترس برم داشته بود ولی دلم برای اون پیرمرده سوخت . رفتم جلو -ولش کنین نامردا . شما سه نفری چطور غیرتتون اجازه میده که بیفتین به جون یه پیر مرد . رفتم یه لگدی به دست اون جوونه که چاقو دستش بود زده و چاقو از دستش پرت شد . نمی دونم من ترسو چطور این همه شجاع شده بودم . خودم باورم نمی شد . از جونم سیر شده بودم . دلمم برای اون پیر مرد می سوخت . این سیر شدن از زندگی منو شجاع کرده بود . سه نفری با مشت و لگد افتاده بودن به جونم ولی من از رو پیرمرده تکون نمی خوردم . یهو چند نفر از کوچه بغلی اومدن کمک ما و اون جوونا فرار کردند ولی من بیحال رو زمین افتاده بودم . تمام بدنم درد می کرد . اونایی که نجاتمون داده بودند ما رو رسوندن خونه پیر مرده . یه آپارتمان عجیب و غریبی بود . هرچند نمی تونستم  خوب راه برم ولی اون با همه ناتوانی خود ازم پذیرایی می کرد . اونجا بیشتر شبیه به یک آزمایشگاه شیمی بود . -دخترم کاری که تو در حق من کردی یه دخترهم شاید در حق پدرش نکنه . زن و دختر و پسرم ولم کردن و رفتن . این آخرین روز های زندگیمه . من بوی مرگو احساس می کنم . یه نگاهی به پیرمرده انداختم یه چیزی حدود نود سالش می شد . پس زن و بچه هاش چند ساله بودند ;/; .. -حالا اجازه هست من برم ;/; -من نمی تونم این کاری رو که در حق من کردی فراموش کنم . یه عمره خواستم به جامعه بشری و علم خدمت کنم ولی ارزش این کار تو بد جوری منو تحت تاثیر قرار داد . های های می گریست . دنیایی که درش همه گرگند و می خوان به نفع خودشون از هم دیگه استفاده کنند در دنیایی که  فقط پول ملاک همه چیزه و به خاطر مال دنیا آدم می کشند یک عمر تلاش بی ثمر کردم ولی نمیذارم این زحمات من به هدر بره . دخترم بازوتو بده به من ;/; نمی دونستم می خواد چیکار کنه ولی بهش اطمینان کرده و بازوی چپمو دادم به دستش  . آستینمو بالازد و یه چیزی از تو جعبه در آورد شبیه به یه گیره فلزی . رو قسمت آبله کوبی شده بازوم یه فشاری آورد که دردم گرفت . مثل یه آمپول زدن بود . یه چیزی اندازه یه دونه لپه تو بازوم کاشت که اومده بود رو . به رنگ پوستم بود .. -چیکار می کنی آقا -دخترم به خاطر همین بود که می خواستند منو بکشند و تهدیدم کرده بودند . -این چیه . تلاش عمری زحمت من و تو اون کسی هستی که لیاقتشو داری که من اونو تقدیم تو کنم . -این چیه چه کاری انجام میده -تو اگه دستتو بذاری روش و دو سه بار فشار بدی نامرئی میشی . واگه بخوای دوباره مرئی بشی بازم به همونجا فشار میاری و بر می گردی سر جات . تو برای بقیه نامرئی میشی ولی خودتو می بینی . اگه می خوای بفهمی که این ماده درست عمل کرده به رنگش نگاه می کنی اگه قرمز شد در حالت نامرئی قرار داری و در همین رنگی که هست مرئی هستی . یه خورده به پیر مرده نگاه می کردم و از این که داره این قدر پرت و پلا میگه شگفت زده بودم . پس اونایی که می خواستن اونو بکشن باید خیلی از اون کوس خل تر بوده باشن . آخه از این دیوونه چی می خواستن .ولی نخواستم دلشو بشکنم و ناراحتش کنم . گفتم بهتره منم تا قاطی نکردم زود تر بزنم به چاک -دخترم می دونم فکر کردی که من قاطی کردم ولی این معجزه قرن بیست و یکمه . یه نگاه محبت آمیزی بهم انداخت و گفتم ممنونم ممنونم پدر جان . دستت درد نکنه . نمی دونم با چه زبونی ازت تشکر کنم . -البته دخترم من خودم فر مولشو دارم . ولی اگه اون چیزی که تو دستته یه متخصص بخواد اونو ببره آزمایشگاه فرمولشو کشف می کنه ولی بیشترانسانها جنبه شو ندارن که ازش استفاده کنن . سعی کن از این موضوع با کسی صحبت نکنی . منم اگه جونم بره به کس دیگه ای نمیگم . این آخرین روزای زندگیمه . اونو بوسیدم وباهاش خداحافظی کردم . یه خورده لب و لوچه ام کبود شده بود و خیلی هم کوفته بودم . یعنی این پیرمرد واقعا قاطی کرده بود واسه چی بقیه دنبالش بودند . نکنه دوباره برن سراغ اون بیچاره . دلم براش می سوخت . زن و بچه هاش سالها بود که ولش کرده بودند و حتما نوه هم داشت منم بودم اینجوری قاطی می کردم .دستمو چرا این جوری کرده بود روم نشد بهش چیزی بگم .  رفتم خونه . نویان خونه نبود  رفته بود خونه یکی از همکلاسیهاش . شبو هم نمی خواست بیاد خونه . تا شب گرفتم خوابیدم که کسی صورت داغون منو نبینه . یه چیزی خوردم و دراز کشیدم . خوابم نمی برد . بابا اومده بود خونه . به محض این که وارد شد خبر منو گرفت -نمی دونم بعد از ظهر رفته تا حالا هنوز از اتاقش در نیومده .  البته یه بار اومد بیرون تا ببینمش غیبش زد -من برم ببینم چه خبره تا بخواد بجنبه از پنجره پشتی رفتم بیرون و از پنجره باز اتاق خوابشون پریدم داخل .. هرچی دنبالم گشت پیدام نکرد . دیگه فکرشو نمی کرد که رفته باشم تو اتاق خوابشون . یه یکساعتی رو تو حال خودم بودم برام فرقی نمی کرد که اونا بیان و منو در این وضعیت ببینند . بازوی چپم همونجایی که اون تیکه اضافی لپه مانند کاشته شده بود بد جوری می خارید . چند بار خاروندمش . یهو سر و صدای بابا مامانو شنیدم که داشتن میومدن طرف اتاق خواب . -این دختره معلوم نشده کجا رفته -خودتو ناراحت نکن ناصر . شوهر کنه خوب میشه .موبایلشو نبرده . اصلا کفششم هست . -حتما یه گوشه حیاط رفته تو فکر -می ترسم آخرش دست به یه کار احمقانه بزنه . رو تخت نشسته بودم . مامان و بابا وارد شدند . نگاهمو بهشون دوختم ولی اعتنایی بهم نکردن . منم حوصله حرف زدنو نداشتم . دیدم دوتایی شون بهم چسبیدن و همون ایستاده دارن همو ماچ می کنن . دست بابا رفت رو بلوز مامان و دگمه هاشو باز کرد و مامان ثریا هم گره ربدو شامبر بابا رو باز کرد و اونو لختش کرد . وای چقدر گستاخ و بی حیا شدن . اصلا ملاحظه منو نمی کردند . مامان با شورت و سوتین و بابا با یه شورتی که کیر باد کرده اش  داشت اونو می ترکوند روبروی من بودند و فکرشو نمی کردند که دختر مجردشون ممکنه چه حالی بشه .! یعنی راستی راستی منو ندیدند ;/; -ناصر بریم روتخت . -باشه ثریا بریم . از جام بلند شده تا به دیدن من حیا کنند ولی خیالشون نبود . یه لحظه ترس برم داشت . یاد حرفای پیر مرده افتاده بودم . نکنه نامرئی شده بودم ;/; به بازوی چپم نگاه کردم . خدای من اون لپه ای رنگ قرمز پیدا کرده بود . من غیب شده بودم اونا منو نمی دیدند . نه این امکان نداره  . نباید روی اون نقطه فشار می آوردم چون اون وقت بر می گشتم به وضعیت عادی و بیشتر گندش در میومد . چیزی رو هم نباید تو دستم می گرفتم اون لحظه فشردن بازوهر چی که همرام بود و حتی تو دستم غیبشون می زد یعنی از دید بقیه خارج می شد ولی اگه بعد از نامرئی شدن می خواستم چیزی رو تو دستم بگیرم مشخص می شد . نهههههه پنجره رو بستند و درو قفل کردند و کولر روروی سرمای کم روشن کردند و رفتند رو تخت . بابا شورت مامانو ومامان شورت بابا رو کشید پایین . نزدیک بود جیغ بکشم . سوتین مامانو دیگه ندیدم چه جوری در اومده . شرم آوربود برای من که بخوام چشم چرونی کنم . خواستم قفل درو باز کنم و در برم و یا این که پنجره رو باز کنم و فرار کنم هم این که ممکن بود بود اونا هول کنند و بعد از بی شوهر شدن ,  بی پدر و مادر هم بشم و هم این که راستش یه جورایی از این چش چرونی خوشم اومده بود … ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا