زیر بارون وانت مزدا
سلام خیلی مخلصم، ما هممون یه سری خاطره داریم یه سری آرزو که خیلی وقتا انقدر این آرزو ها رو برا خودمون تکرار میکنیم باورمون میشه که اینا خاطراتمون بود، اینو گفتم بر اینکه واقعا بعضیا تابلو تو کف بودن و … اصلا بی خیال بریم سراغ خاطرات خودم
من دانشجو که بودم خیلی دوست داشتم یه رابطه داشته باشم اما از طرفی هم از دخترا متنفر بودم از لوس بازیاشون از اداهاشون از رفتاراشون، ولی خب دلمم میخواست، کلا هم فاز مسخره رو پیش گرفته بودم، اذیت کردن و دست انداخت و مسخره کردن دخترا رو ، برا همین همه حالشون ازم بهم میخورد، البته یه نخ هایی هم میدادن اما من بیشور بودم و نمیفهمیدم. از خیلی ها خوشم میومد اما خب هیچ وقت پا پیش نزاشتم، تا اینکه یه تاتر تو دانشگاه رفتم رو صحنه و یکم نخ دادن ها ملموس تر شد. ولی باز من بیشعور و مغرور بود. سال دوم یه مراسم داشتیم برای شب یلدا تو دانشگاه و منم مسئول خرید و یه سری کارا بودم، یکی از این سال بالایی ها که اسمش سحر بود عموش یه سوپر میوه بزرگ داشت قرار بود بریم از اونجا میوه بیاریم، چون من داداشم یه وانت مزدا داشت برا همین خریدا رو من میوردم که پول پیک و اینا کمتر بشه، من برا ظهر که خلوت تره قرار بود برم که سحر به من زنگ زد گفت اگه اشکال نداره منم بیام یه کاری اون سمتی دارم خلاصه باهم رفتیم و تو راه کلی گفیم خندیدم، از خاطره های دانشجویی و سوتیای بچه ها و استادا و بعدم یکم درسی حرف زدیم بعد که رسیدیم من میوه ها رو گذاشتم پشت ماشین و اونم موند. منم رفتم.
هفته بعد زنگ زد کلی من و من و ببخشید و اینا گفت یه سری وسایل برای مادربزرگم ما نوه ها خریدیم میخواییم براش ببریم میتونیم به شما زحمت بدیم منم گفتم آره معلومه مشکلی نداره.
بعد یه سری خرت و پرت که من نفهمیدم چیه، بردم بعدم به اصرارشون رفتم مادربزرگش رو دیدم بنده خدا رو تخت بود و حالش خوب نبود ظاهرا.
بعدم براش با اون خرتو پرتا که آورده بودیم یه چی سرهم کردن یه مجسمه عجیب چوبی شد که انگار خیلی برا مادربزرگش نوستالژیک بوده و یه دونه شبیه اش رو قبلا داشته و … من خودمم دقیق نفهمیدم شاید باورتون نشه خیلی هم سوال نکردم ولی مادربزرگه خیلی ذوق مرگ شد.
بعد اومدیم بیرون حدود ظهر بود. به اصرار نوه ها رفتیم ناهار خوردیم بعد غذا من بلند شدم خدافظی و سحر تا دم ماشین اومد ازم معذرت خواهی کرد که تعارفای مسخره منم خدافظی و تعارفات مسخره تر بعدم رفتم یکم دور شدم زنگ زد و گفت میتونی منو تا فلان جا برسونی منم گفتم اتفاقا مسیرمه، شاید خنده دار باشه اما حس کردم میخواد خودشو بهم قالب کنه خخخ یکم سرسنگین شدم، تو راه خیلی سنگین بودیم خیل حرف نزدیم تا اینکه یه دفعه زد زیر گریه منم کپ کرده بودم زدم بغل، وحشتناک گریه کرد، من فقط دستمال رو دادم بهش هیچی نگفتم تا اینکه خودش حرف زد از بیماری مادربزرگش گفت که فلانه و چند وقت دیگه زنده نیست و چقدر دوستش داره و … منم اون موقع نمی فهمیدم که باید به حرفاش گوش کنم نوازشش کنم و یکم آرومش کنم نه اینکه …
منم گفتم اتفاقا منم یه رفیق داشتم مادربزرگش همین مریضی رو داشت گفته بودن سه ماهه میمیره اما بعد یه سال مرد، بعدم گفتم هممون از این مشکلات داریم و … یعنی عین یه بیشعورا حرف زدم حرفام که تموم شد گریه اش خشک شده بود گفت خدایی معلومه اصلا با دخترا تا حالا حرف نزدی منم خندیدم گفتم آره با دخترا حرف میزنم حالت تهوع میگیرم اونم گفت دیوونه منم راه افتادم یه چند دیقه بعد رسیدیم اونجا و گفتم برو که من کار دارم گفت یعنی پیاده شم گفتم نه بشین عقب نیسان بع بع کن خخخخ
بهش بر خورد گفت واقعا که و رفت خخخ
شاید باورتون نشه ولی ماباهم بعدش دوست شدیم البته دوستی 6 ماهه و اخلاق گند منو نتونست بیشتر تحمل کنه
حالا براچی نوشتم زیر بارون، ما اولین باری که رابطه داشتیم هم احمقانه بود
دوماه بود که دوست بودیم فکر کنم اوایل اسفند بود رفته بودیم بیرون منتظر یه بنده خدا که طرف زنگ زد گفت من یه ساعت دیر میام مام کفری اون روزم بارون ول نمیکرد، منم عصبی شدم داد و بیداد سحرم منو داشت آروم میکرد چون دوست اون بود و منم یه کرامو ول کرده بودم اومده بودم.
تو پرانتز ما قبلش یکم لب و اینا داشتیم اما نه بیشتر.
من داشتم داد میزدم که سرمو گرفت و بعد پیشونی منو گذاشت رو پیشونیم گفت یه دیقه آروم هیچی نگو منم کفری بودم اینکار رو که کرد کم کم آروم شدم عصبانیتم رو کنترل کردم اونم آروم لبامو بوس کرد، گفتم قبلا تجربه اش رو داشتیم خیلی سطحی البته ولی این لب طولانی شد ماشین رو کاملا بخار گرفته بود، از آسمون سیل میومد ما توی نیسان بخار گرفته وسط شهر داشتیم لب و لب بازی، یعد نامرد دستمو برد سمت سینه هاش تا حالا اینکار رو نکرده بود من با اینکه لبامون رولباش بود ولی لبام خشک شد یه دفعه و آروم سینه هاش رو ماساژ دادم، سینه های خوش فرمی بود، شروع کردیم به عشق بازی من دستمو برده بودم بین موهاش آروم حرکت میدادم، چشماش نیمه بسته بود لباشو آروم میک میزدم بعد گردنش رو بوس کردم دستم رو بردم زیر لباسش بدنش رو حس کردم، دستای من داغ بود و بدن اون سردتر از من دستامو رو بدنش حرکت می دادم، دستمو رو کمرش حرکت میدادم یه ماساژ آروم، بازوها و دستاش رو ماساژ میدادم اونم کم کم تپش قلبش رفت بالا ،بدنش داغ شده بود
هرز گاهی با سینه هاش یه وری میرفتم، یهو لباسش رو داد بالا، سوتینش رو کشید پایین تو چشام نیگاه کرد گفت سروش بخورشون، من خشکم زده بود، نه ، شاید احمقانه بیاد ولی اول امتناع کردم خخخخ و رفتم شیکمشو بوس کردم اما نوک سینه های سفت شده اش دیوونم کرد رفتم سینه اشو وحشیانه خوردم نوک سینه هاشو گاز زدم میک زدم
فکرکن تو ماشین زیر بارون ، بارونم شدید و شدید تر میشد، خلاصه خیلی سکسیش نمیکنم اما تو ماشین دوبار ارضاش کردم و اون خوش انصاف به ما حال نداد منم چیزی نگفتم ولی خیس خیس شد
خیلی بهش حال داد به منم حال داد البته ولی خب اون بهش بیشتر خوش گذشت. خاطره باحالی که هر وقت یادش میوفتم یه لبخند میاد رو لبامو میگم دهنش سرویس
فکر کنم خیلی شد این داستان حالا از تجربیات بعدیمم میگم
ببخشید اگه طولانی بود
شاد باشید
نوشته: sorosh.h