ساحلِ بابلسر
شهریور 91 بود.
بچه زرنگ و درس خونی بودم که بعد از عشق و عاشقی کارم به تجدید آوردن رسیده بود. ولی اوضاعم خیلی خراب نبود ، فقط زیست رو تجدید شده بودم و خوندم که شهریور بتونم پاسش کنم ،همون موقع امتحان فهمیدم که نمره خوبی میگیرم و خیالم راحت شد
از حیاط دبیرستان که اومدم بیرون دیدم مامانِ ندا (دوست دخترم) چند بار زنگ زده بود
ندا با مامانش زندگی میکرد
مامانش (مریم) از من خوشش نمیومد ول من باعث و بانی این میدونست که بابای ندا ،ندا رو از خونه بیرون کرده بود و زحمت بزرگ کردن این دختر هم افتاده به گردنش
شبی که بابای مذهبیِ ندا فهمید که دخترش دوست پسر داره صبحش گفت وسایلتو جمع کن و برو پیش مامانت.
مامانش قبل ندا با دختر کوچیکش (نسترن) که 5 سالش بود زندگی میکرد
بهش زنگ زدم و گفتم جانم مریم خانم
گفت هیچی میخواستم بهت بگم من تصمیم گرفتم دو سه روزی بریم شمال به ندا گفتم و اون خیلی اصرار کرد که محمد هم بیاد بهت زنگ زدم که ببینم اگه میتونی بیای واسه تو هم بلیط اتوبوس بگیرم که جواب ندادی و من سه تا بلیط برای خودمون گرفتم
خورد تو پرم و میدونم از قصد پیچوندتم و تماس هایی که گرفته هم اصرار ندا بوده
به ندا گفتم اگر شماره ای داره بگو زنگ بزنه و یک بلیط دیگه هم بگیره که گفت زنگ زده گفتند اتوبوس پرشده.
باید بگم واقعا ندا رو دوست داشتم ، دختر شیرین زبون و به غایت زیبایی که هر بار میدیدمش هوش از سرم میبرد
واقعا خوشحال بودم که اومده خونه مامانش ، از وقتی اومده بود دنیام شیرین تر شده بود چون خیلی بیشتر همو میدیدم و کلا دو،سه کیلومتر باهم فاصله داشتیم.
بدون اینکه چیزی بهش بگم رفتم ترمینال مشهد و گفتم بلیط میخوام برای بابلسر
گفت بابلسر مستقیم ندارم باید برای بابل بگیری از اونجا تاکسی بگیری
ساعتشو پرسیدم فهمیدم فقط یک ساعت بعد از اتوبوس نداشت.
همونجا جرقه ای تو ذهنم زده شد که بهترین فرصت واسه سوپرایز کردنش، تازه تولدشم نزدیک بود و میتونستم تولد عشقمو لب ساحل بگیرم عین فیلم های عاشقانه ای که صد بار با هم دیده بودیم.
سریع رفتم بازار و یکدونه گردنبند نقره واسش گرفتم و رفتم سمت خونه که آماده باشم
تنها چیزهایی که یادمه برداشتم حدود دویست هزار تومن پول بود و قلیون و چادر مسافرتی و چند تیکه لباس.
ساکمو بستم و انقدر استرس داشتم که مبادا جا بمونم از ساعت سه ظهر خودمو رسوندم اطراف ترمینال و تو یکی از کوچه ها نشستم که یه وقت دیده نشم.
به ندا مرتب پیام میدادم که کجایی و اونم همه دلخوریش از مامانشو سر من خالی میکرد و گله میکرد که چرا راضیش نکردی؟
چرا الان پا میشی بیای؟
چرا و چرا و…
منم نداشتن پول تاکسی رو بهونه کردم و گفتم اگه اتوبوس جا داشت حتما میومدم.
نیمه ی شب شده بود و توی جنگل گلستان بودیم ندا همش دلتنگی میکرد و منم متقابلا از حال بدم میگفتم
برای اینکه بتونم یکمی از این فضا دورش کنم
ازین میگفتم که چقدر دوست داشتم الان بغلم میبود تا بدنشو غرق بوسه میکردم و به خودم فشار میدادم تا مثل همیشه ناله هاش بلند بشه
کم رابطه نداشتیم و تو این دوسال تو اون فضای بسته همینکه تونسته بودیم رابطه آنال داشته باشیم خودش کلی بود
ولی کم پیش میومد که بخوام از کون بکنم شاید از پنج شیش بار رابطه یکبار چون درد زیادی می کشید و اذیت میشد
از کون کردن هم به اصرار اون بود چون میدونست من لذت زیادی میبرم.
اکثر سکسامون لاپایی بود و خوردن بود
خیلی رو خوردن کسش و ممه هاش حساس بود و همین دو آیتم برای من کافی بود که به اوج لذت برسونمش
اونم واسم کم نمیذاشت و با اینکه اوایل همش درگیر این بودیم که موقع ساک زدن دائم دندون میزد ولی رفته رفته دستش اومده بود و یاد گرفته بود چجوری واسم بخوره.
البته
قبل از ندا من چند بار سکس داشتم
حتی یک بار با دوستان دوران راهنماییم پول رو هم گذاشتیم و سه نفری یک جنده آوردیم و ترتیبش رو دادیم اما…
چیو دارم با چی مقایسه میکنم
الان برای من حتی نگاه کردن به بدن ندا اوج لذت بود واسم
بی نهایت زیبا بود
گاهی اوقات میگفتم این دختر با این وجاهت چرا با منه؟ منی که نه پول درستی دارم نه چهره ی خیلی شاخی
یک آدم معمولی معمولی
انگار خدا یه کادو گرون قیمت به تاوان نوجوونی بچگیه سختم که پر از مشکلات خانوادگی بود بهم داده بود.
یادم نمیره دفعه اولی که قرار بود سکس داشته باشیم رو
وقتی باباش رفته بود کربلا ، عمه اش چند روزی خونشون بود به عموش گفت که امروز کلاس تقویتی دارم و باید تا پنج مدرسه باشم و من خودم رفتم دنبالش که بریم خونمون
همه چیز مهیا بود برای اولین سکسمون
یکسال بود داشتم تو ذهنم این لحظه رو تجسم میکردم
برای هر ثانیش هزاران نقشه ریخته بودم اما به محض اینکه اولین بار پوست بدنمون با هم برخورد کرد انگار حافظم به کل پاک شد
استرس داشتم
بدنم یخ کرده بود
زود انزال بودم و اگه قرار بود تاخیری نزنم نهایتا دو سه دقیقه دوام می آوردم ، واسه همین از قبل اسپری لیدوکائین تهیه کرده بودم و وقتی که دستشویی رفتم خودمو ساختم.
میدونستیم از هم چی میخوایم
تو چتامون تا سکس از جلو و زدن پرده هم برای آینده نقشه کشیده بودیم ولی اون زمان خیلی تابوی بزرگی بود
هنوز شروع نکرده بودیم خودشو لوس کرد تو بغلم و گفت میخوام از پشت بکنی
گفتم حرفشم نزن ، میگن درد زیادی داره
گفت اشکال نداره
گفتم باشه بعدا
چشاتو ببند
دوست دارم فقط لذت ببری
یکم که گذشت تازه فهمیدم کجام ، شروع کردم
دونه به دونه لباساشو در آوردم خیلی آروم مبادا که استرس بگیرتش
مثل چیزی که همیشه تو ذهنم بود همه جاشو غرق بوسه کردم ، صدها بوسه.
لبخندشو که میدیدم لذت میبردم
رو ابرا بودیم
از پیشونیش شروع کردم و اومدم رو گردنش
لاله های گوشش
به سینه هاش که رسیدم و اولین زبون رو که زدم دیدم داره تکون میخوره و دیگه ول کن سینه هاش نبودم هر کدوم رو چند دقیقه داشتم میخوردم
کم کم آهنگ نفساش داشت تغییر میکرد و ناله های ریز میزد
همزمان با خوردن سینه هاش دستم و بردم پایین و کسشو واسش میمالوندم
حرارت از بدنمون فوران میکرد
تا حالا اینقدر شهوتی نشده بودم
پوست تنش سرخ شده بود
رفتم پایین
زبونم که به کسش رسید یک نااااااله ی بلنننننند سر داد
گفتم ای جووووونم
هنوز یکی دو دقیقه بیشتر خوردنم طول نکشید که گفت دارم میام ، دارم میام و اومد…
بغلش کردم
نایی برای حرف زدن نداشت
دیدم ا گوشه ی چشمش یک قطره اشک چکید و فقط گفت ممنون عشقم و چشماشو بست
حقیقتش اینقدر از ارضا شدنش لذت بردم که اصلا برام مهم نبود که اون لحظه ارضا نشدم.
.
.
.
.
.
فک کنم ساعتای نه یا ده صبح بود رسیدم بابل
سریع رفتم سر خطی که تاکسی می برد بابلسر
رسیدم بابلسر از ندا پرسیدم کجایین گفت اومدیم پارکینگ دو ساحلی مامان داره دنبال خونه میگرده
منم رفتم همونجا
بعد از اینکه خونه گرفتن سریع رفته بودند لب ساحل تا نسترن کوچولو یکم آب بازی کنه
جوری که شک نکنه آمار میگرفتم تا پیداشون کردم
از دور که دیدمش رفتم تو ساحل چادر زدم و دم در چادر نشستم
بعد از نیم ساعت بازیشون تموم شد داشتن برمیگشتن برن خونه که از فاصله شاید ده متری ندا منو دید
دااااد میزد محمممممممممد و بی توجه به مامانش دویید سمتم و پرید بغلم
لپشو بوس کردم و بعد از اینکه یک چرخ دادمش گذاشتمش پایین
مریم گفت کی اومدی؟ با چی اومدی ؟
گفتم با اتوبوس بعدی شما اومدم
یه خنده ای زد که پر بود از جمله ی خیلی کسکشی
گفت جمع کن بیا بریم بالا نهار بخوریم
رفتیم ناهار گرفتیم و خوردیم و سریع اومدیم سمت ساحل
دنیا دنیای ما بود به آرزومون که سفر رفتن و لب ساحل بودن با هم بود رسیده بودیم
کلی با هم فکرشو کرده بودیم
وقتی ازدواج کردیم کجا بریم چکار کنیم
حتی اسم دخترمون هم گذاشته بود ساحل
شب شد ساعت های 9 بود که مریم گفت من میرم که بخوابم و برگشت گفت ندا زود بیای ها
این یعنی که محمد حق نداره بیاد
همون موقع دوتا پسر شمالی اومدن لب ساحل و شروع کردن گیتار زدن و اهنگ خوندن و فضا رو بیشتر از اونی که بود رمانتیک تر کردن
بردمش لب ساحل آهنگی که عاشقش بودیم و همیشه ورد زبونم بود رو زمزمه کردم
یه لحظه ام نمیتونم، باور کنم نباشی
من حاضرم بمیرمو ، فقط تو زنده باشی
وقتی که هستی، هستیم تموم خاک دنیاست
شاهد عشق پاک ما، اشک کنار دریاست…
دهنت سرویس رضا صادقی چیکار کردی با این آهنگ با دل ما…
گردنبند رو از جیبم در آوردم و گفتم عشقم ،تولدت پیشاپیش مبارک
اشکی بود که میومد
گفت بیا بریم تو چادر تو رو خدا
میدونستم میخواد بغلم کنه و اونجا نمیتونستیم
رفتیم تو چادر ، با اینکه استرس اینکه مریم بیاد یا کسی ببینه رو داشتم ولی اونجا دیگه مغز نبود که دستور میداد
به عرض چند ثانیه لخت شدیم
یک راست رفتم رو سینه هاش که دیدم ناله هاش داره بلند تر میشه سریع دستمو دادم گفتم تورو خدا اینو گاز بگیر ولی ناله بلند نکن کسی بشنوه کونمون پارست
گفت باشه و لباسم رو برداشت گرفت به دندون
رفتم پایین شروع کردم به خوردن کسش و با یکدستم سینه شو میمالوندم
می مرد وقتی داخل رونهاش رو زبون میزدم
همینجوری که داشتم میخوردم واسش دستمو تا یک بند انگشت کردم تو کسشو در آوردم
ندا جیغ زد
گفتم ببخشید گفت نه بکن بازم توروخدا بکن
گفت اصا بکنش تو کیرتو
بکن قربون کیرت بشم
میخوام بکنی تو
پردمم بزن
گفتم خفه شو دیوونه این چه حرفیه
مث سگ دلم میخواست ولی جراتشو نداشتم
و به انگشت کردنش رضایت دادم
گفت نزدیکم ، سریع کیرمو گذاشتم لای پاش که دیگه در شق ترین و کلفت ترین حالت خودش بود
داشتم میسوختم چقدر حرارت داشت لعنتی
بعد از چند ثانیه یک ناله بلندی کشید و اومد منم ریتممو تند تر کردم و دو دقیقه بعد اومدم و تمام آبمو ریختم روی شکمش…
یک لحظه ترسیدم گفتم نکنه کسی صدامونو شنیده باشه یا نکنه از پشت چادر دیده شده باشیم
یک لباس برداشتم و خودمونو تمیز کردیم ومن اومدم بیرون که سر و گوشی آب بدم و دیدم که خداروشکر خبری نیست ، ساعت نزدیک یازده بود و به ندا گفتم برو تا مریم نیومده کونمون نذاشته
همینکه تنهامون گذاشته کلی حال داده نزار فرداشبو ازمون بگیره
رفت خونه و من کاور پرده کوچیکه چادر رو که نصفش پاره بود و باز کردم و خیره شدم به آسمون و حسی شبیه بی وزنی داشتم
ترشح هورمون هام در بالاترین حد خودشون بودن
دنیا به کامم بود و داشتم معنی یک عشق و لذت واقعی رو میچشیدم…
ممنونم از شما بابت خوندن خاطره ام
قصد دارم خاطرات نوجوانی و جوونیم رو واستون به اشتراک بزارم
فقط و فقط تمامی اسامی مستعار هستند
قسم میخورم حتی یک خط از نوشته هام که نوشتم و ازین به بعد مینویسم (البته اگر دوست داشته باشید) دروغ نبوده و نیست.
نوشته: محمد