ساکن طبقه وسط (۵ و پایانی)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
(توجه:این یک داستان است،نه یک خاطره)
حرارت بدنم بالاتر رفت و تپش قلبم بیشتر و ترس همه وجودم رو گرفت!با یه عکس العمل طبیعی دستامو جلوی معاملم گرفتم و پریدم پشت در اتاق و به غزاله که داشت با چشمهای متعجب نگاهم میکرد،خیره شدم و با صدای آرومی که از ته گلوم در اومد پرسیدم؛
.
_این کیه الان؟بگا رفتیم؟
.
صدای بسته شدن در به گوشم خورد و همزمان که غزاله از روی تخت بلند میشد،زد زیر خنده و شورتش رو از روی زمین برداشت و به طرفم اومد.
.
+چته دیوونه؟فاطمست!چرا هل شدی؟!فاطی یه چایی بذار الان میایم!
_یعنی چی فاطمست؟!چرا کلید خونه تورو داره؟!
+چرا داره،چون فاطی عشقه!کلید خونه که هیچی،همه زندگیم واسه خاطر اونه!
.
این آخری هارو در حالتی که جدی شده بود گفت و شورت به دست از اتاق خارج شد و درو بست!تنم همچنان میلرزید و یخ بود!با شنیدن صدای پچ پچ و خنده هاشون یکم آرومتر شدم.همونطور که لباسهام رو میپوشیدم،به حرفهای غزاله ام فکر میکردم که؛فاطی عشقه و…توی این چند مدت که با غزاله ارتباط داشتم توی کارهاش و صحبتاش متوجه شده بودم که چقدر همدیگرو دوست داشتن،اما حالا قضیه واسم بودار شده بود و یه جور دیگه بهش نگاه میکردم!
حس ترس و وحشت،حالا جاش رو داده بود به احساس خجالت دیدن فاطمه که همچنان با غزاله میگفتن و میخندیدن!هر چندلحظه یکبار هم غزاله صدام میزد که برم بیرون و چرا موندم توی اتاق.از دستش لجم گرفته بود و میخواستم خفش کنم اما خودم رو آماده کردم که وقتی رفتم بیرون یه سلامی کنم و برم،پس نفس عمیقی کشیدم و از اتاق زدن بیرون.اولین چیزی که دیدم چادر گل گلی فاطمه روی دسته صندلی بود و کمی جلوتر خود فاطمه که چسبیده به غزاله روی مبل راحتی سه نفره،دست در دست همدیگه نشسته بودن و من رو نگاه میکردن!
.
_به به آقا نوید،بالاخره تشریف فرما شدین!
+سلام فاطمه خانوم،خوبین؟جناب کریمی خوبن؟
*سلام نوید جان،خوبم،تو خوبی؟خسته نباشی دلاور.
.
و باز هردو زدند زیر خنده.
.
+خب غزاله من برم،فعلا.
_کجا بری؟بیا بگیر بشین تازه میخوام چایی بیارم بخوریم باهم.
.
نگاهی به غزاله که همچنان با شورت و سوتین دستهای فاطمه رو محکم گرفته بود و یک پاش رو روی اون یکی انداخته بود،کردم و گفتم:
.
+نه دیگه میرم که شما راحت باشید.
.
دوباره خداحافظی کردم و نزدیک در شدم که عزاله از پشت دستم رو گرفت و به طرف مبلها کشید.مخم کار نمیکرد و انگار که اختیارم دست خودم نباشه همراهش شدم و روی مبل تک نفره نشستم.
.
*تو متولد چه ماهی هستی نوید؟
.
نگاهی اول به غزاله که خرامان خرامان با بدن لخت به طرف آشپزخونه می رفت و بعد به فاطمه که با دامن بلند و بولیز یقه بازش روبروم نشسته بود انداختم.
.
+مهر،۲۷مهر.
*عههه،چه جالب،غزالم مهریه،منم آبانیم.
_چه باحال،سه تامون پاییزی هستیم.
*یعنی امروز که بیستمه،دقیقا هفته بعد تولدته،آره؟
+آره دیگه فکر کنم.
.
چند دقیقه ای به همین حرفها گذشت تا غزاله سینی چای به دست به طرف ما اومد.اون رو روی میز جلوی مبلها گذاشت،کنترل تی وی و ماهواره رو برداشت و روشنش کرد و زد یه شبکه که موزیک شاد پخش میکرد و شروع کرد!با همون وضعیتش که فقط شورت و سوتین تنش بود،به طرز فوق العاده خنده داری شروع به رقصیدن کرد.پاهاشو خم میکرد و کونش رو به طرفین میچرخوند و با این کارش باعث شد من و فاطمه از خنده روده بر بشیم.شورتش لای چاک کونش گیر کرده بود و همین،اون صحنه رو خنده دارتر هم میکرد.دست فاطمه رو گرفت و آورد وسط و دونفری مشغول شدن و من هم که دیگه کاملا استرسم ریخته بود،براشون دست و سوت میزدم!
.
شب شد و جلوی تلویزیون خونه خودم لش کرده بودم که توی واتس اپ برام پیام اومد.بازش که کردم متوجه شدم توی یه گروه سه نفره قرار دارم!با اینکه جریانات صبح باعث شده بود که بیشتر با فاطمه هم احساس راحتی پیدا کنم و با هردوشون صمیمیتر بشم،اما درواقع تشکیل این گروه توسط غزاله بود که دنیای جدیدی رو برام ساخت!من زیاد اهل گروه و چت کردن توش و خرتوخر بازیهای معمول داخلشون نبودم،اما خب یه جورایی بدم هم نمیومد اینجوری از تنهایی در بیام!توی این چند سالی که نبودم دیگه از تمام رفقام بیخبر شده بودم و محیط سر کارم هم اونقدر رسمی و خشک بود که جرات نداشتم دو کلمه مثل آدم با همکارهام صحبت کنم و رفیقی پیدا کنم!
با اینکه تو گروه بودم اما نسبت به اون دوتا کمتر چت میکردم و فقط آخر شبها شاید یکم باهاشون همراهی میکردم.بعضی وقتها که اونا باهم چت میکردن و بیشتر حرفای زنونه میزدن،پیش خودم میگفتم؛خب مشنگا برید تو چت خصوصی به هم این کس و شعرارو بگید خب!شما که صبح تا شب آویزون همدیگه اید،دیگه منو چرا نشوندین این وسط؟!و البته بعضی از حرفهاشون اونقدر بیربط به من بود که دور و برم رو نگاه میکردم و دنبال دوربینی میگشتم که مثل سیامک انصاری بهش خیره بشم!آخه دیوثا چرا باید عکس سوتینتون رو بذارید بعد در موردش حرف بزنید؟!!
اما از حق که نگذریم وقتی بحثای سکسی توی گروه راه می انداختن خوشم میومد و دوست داشتم که از منم بخوان باهاشون هم صحبت بشم که معمولا هم با کمال میل میشدم!
.
همه آدما یه دونه یا چنتا فانتزی سکسی تو ذهنشون دارن و بعضی وقتها هرکاری میکنن که به اون فانتزی دست پیدا کنن!این یکی از جمله های قصار فاطمه بود که تو گروه گفته بود و هرساعت که میگذشت با اونم به اندازه غزاله راحتتر و خودمونی تر میشدم.
.
سه شنبه شد و دوروز به تولدم مونده بود که غزاله بهم زنگ زد و گفت که میخواد ۵شنبه برام تولد بگیره و واسه اینکارش باید کلید واحدم رو بهش بدم تا از صبح کاراشو بکنه!اولش ناز کردم اما بدم هم نمیومد که یه نفر بعد چندسال واسم تولد بگیره!پس پنجشنبه صبح قبل رفتن کلید رو بهش دادم و رفتم سرکار به امید اینکه امشب یه کس و کیکی میزنم به رگ و دلی از عزا در میارم!دفعه قبل که هرکاری کرده بودیم،با ورود فاطمه از دماغم بیرون اومده بود،پس مطمئن بودم امشب حتما برام جبران میکرد!ساعت نزدیک ۱ ظهر بود که رسیدم جلوی در واحدم و زنگ رو زدم.غزاله درو باز کرد و داخل که شدم کل هال خونه تزئین شده بود و دوسه تا از صندلی های خودش رو هم آورده بود اونجا.
.
_خب نوید کارمون فعلا تمومه.دیگه توهم یکم استراحت کن و منم برم کارامو کنم تا شب.
+باشه غزاله،بازم ممنون.اصلا انتظار نداشتم.
_حالا کجاشو دیدی،شب یه سوپرایز مشتی واست دارم!ساعت ۸،۷ میبینمت.فعلا
.
و چشمکی زد و رو پنجه هاش بلند شد و لبهام رو بوسید و رفت.
دوش گرفتم و کارام رو کردم و گرفتم خوابیدم تا شب حسابی جون داشته باشم و سرحال باشم.نزدیک ساعت ۷ پاشدم و آماده شدم که همون موقع غزاله زنگ خونه رو زد و کیک به دست داخل شد.
.
_پس فاطمه کو ؟
+اون دیگه کار داشت نتونست بیاد.یهو واسشون مهمون رسید،دیگه گیر کرد.حالا واسش کیک نگه میدارم،گفت اخر شب یه گریزی میزنه ۵دقیقه میاد پیشمون .
.
مثل همه جشن تولدای معمولی دیگه پیش رفت.فوت کردن شمع و بریدن و عکس و ازینجور کارا.یکم که گذشت کم کم همه چیز رو ول کردیم و لب تو لب شدیم تا بریم سر اصل مطلب…
.
_نوید من واست یه هدیه ام دارم،اما باید چشاتو ببندم و بریم تو واحد من،سوپرایزه!
+خب دیگه چرا چشام رو ببندی دیوونه،بریم دیگه همینجوری.
_نه دیگه اذیت نکن باید چشات بسته باشن.
.
شالش رو که باخودش آورده بود برداشت و چشمهام رو بست و دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.داخل واحدش که شدیم در رو بست و چند لحظه بعد با چشمای همچنان بسته روی تخت پرتم کرد.بوی عجیب و تحریک کننده ای تمام خونش رو پر کرده بود.میدونستم که امشب قراره کلی حال کنیم و یه شب خاطره انگیز رو باهم داشته باشیم،پس اجازه میدادم هرکاری که دوست داره انجام بده.
.
_نوید اصلا تا نگفتم چشماتو باز نکنیا،خب؟
+باشه بابا چند دفعه میگی،فهمیدم دیگه.حالا سوپرایزت چی هست که اینقد واسش صغرا کبرا میچینی؟!
.
دستش رو گذاشت روی بازوهام و فشار آورد تا از حالت درازکش بلند بشم و بنشینم.تی شرتی که تنم بود رو در آورد.روی دو زانوم نشستم و اون هم از روبرو دستش رو گذاشت روی شونه هام و بدنش رو به بدنم چسبوند و لبهاش رو گره زد به لبهام.برخورد سینه های لختش به سینه های خودم حس عجیب و باورنکردنی رو بهم داد.گرمای نوک سینه هاش که حتی بدون دیدنشون هم میتونستم بزرگیشون رو احساس کنم،تمام بدنم رو مور مور کرده بود.تا الان نشده بود سینه هاش رو بدون لباس یا سوتین ببینم و حالا هم که میتونستم،اون چشمام رو بسته بود و نمیگذاشت که نگاهشون کنم.کل بدنم داشت داغ می شد و کیرم آروم آروم درحال قدکشیدن بود که دستش رو به کمرم کشید و بعد از چندبار بالا پایین کردن روی اون،از کمرم جداشون کرد و روی هوا نگهشون داشت!انگار که یه عطر دیگه به غیر از عطر تن غزاله و بوی شهوت انگیز داخل اتاق به مشامم خورد.چشمهام بسته بود و نمیتونستم چیزی ببینم،اما یکهو احساس کردم به غیر از غزاله که جلوم نشسته،یک نفر هم پشت سرم قرار داره!تپش قلبم به طور عجیبی بالا رفت.باز ترس و استرس همه وجودم رو گرفت.غزاله رو صدا زدم،اما جوابی نداد.ترسم بیشتر شد و تا اومدم شال رو از جلوی چشمام در بیارم،بدن داغ یک نفر دیگه از پشت به کمرم چسبید!یه زن بود،زنی که سینه هاش مطمئنا به اندازه سینه های غزاله نبود،اما اونقدری بزرگ بود که متوجه بشم یک زنه!سرش رو از پشت به گوشم نزدیک کرد و با صدایی آروم و انجمن کیر تو کس گفت:
.
_نوید جون منم فاطمه.امشب میخوایم با غزال جونم یه شب خاطره انگیز اول واسه تو و بعد واسه خودمون بسازیم.آماده ای؟!
.
آب دهانم رو قورت دادم.برخورد نفسهاش به گوشم و همچنین صدای شهوت انگیز و البته معرفی خودش،تمام موهای تنم رو سیخ کرد.غزاله هم سرش رو نزدیک سر اون و گوش من کرد و گفت:
.
+آماده ای نوید؟!
.
دوباره آب دهانم رو قورت دادم و با من و من گفتم،آره آماده ام.
با شنیدن این کلمات از من،صدای چسبیدن لبهاشون به همدیگه و ملچ و ملوچی که راه انداختن،گوشم رو پر کرد.بدنهای داغشون رو بیشتر به بدن من فشار دادن و هرکدوم دستهاشون رو به جلو و عقب بدن من قلاب کردن و با شدت بیشتری شروع به لب گرفتن از هم کردن.وااای که چه حس عجیبی بود.حسی عالی که تا الان هیچوقت تجربش نکرده بودم.به خودم اومدم.دیگه از این بهتر نمیشه نوید!به هیچی فکر نکن و تا میتونی حالش رو ببر!حتی تو خوابتم نمیدیدی یه همچین روزی رو که دوتا کس طلا تورو بین خودشون فشار بدن کسخل!!
.
غزاله دوباره لبهاش رو روی لبهای من گذاشت.مزه رژ خودش که با رژ فاطمه و مزه دهان اون مخلوط شده بود،بهترین مزه دنیارو القا میکرد.فاطمه همونطور که از پشت گردن من رو میبوسید و میلیسید،دستش رو گذاشت روی سگگ کمربند من و آروم اون رو باز کرد.شلوارم رو تا روی زانوهام پایین کشید.غزاله لبهام رو بیخیال نمیشد،پس تو همون حال به فاطمه کمک کردم تا شلوارم رو از تنم بکنه.نمیدونم به همدیگه علامت میدادن یا نه،اما با حرکتی هماهنگ و سریع جاشون رو تغییر دادن و جا به جا شدن.فاطمه که اومد جلو،شروع کرد بالای سینه هام و بعد خود سینه هام رو بوسیدن و در هنون حال دستش رو به شورتم گرفت و پایین کشیدتش.خودم احساس میکردم که کیرم چقدر سفت و بزرگ شده،جوری که تاحالا هیچوقت دیگه ای نشده بود.احساس اینکه نفس گرم دوتا خانوم همزمان به بدنت میخوره،چیز عجیب و جدید و فوق العاده ای بود.شورتم که در اومد من رو همچنان با چشمهای بسته خوابوندن و هردو باهم شروع به ساک زدن کردن.واااای مگه میشد اینقدر خوب باشه!نوبتی یا باهم دهانشون رو روی کیرم میگذاشتن و بالا پایین میکردن و همزمان دستهاشون روی سینه و پاهای کشیده میشد.هر چندلحظه یکبار لبهاشون رو از روی کیرم برمیداشتن و از صدای ملچ و ملوچی که میومد میفهمیدم که دارن از همدیگه لب میگیرن.یهو یاد جمله حکیمانه فاطمه افتادم که یه روز گفته بود؛
_همه آدما یه دونه یا چنتا فانتزی سکسی تو ذهنشون دارن و بعضی وقتها هرکاری میکنن که به اون فانتزی دست پیدا کنن!
پس اون فانتزی که میگفت همین بود!فانتزی که این دونفر داشتن و حالا بهش رسیده بودن!و من چه خوشبخت بودم که میون فانتزی اونا قاطی شده بودم!
بلند شدن و دست من رو هم گرفتن و بلندم کردن.
.
_غزاله چشم بندمو در بیارم؟
+نه عزیزم،امروز نه.بذار واسه دفعات بعد.
*دفعات بعد با چشمای باز هرکاری که دوست داشتی رو انجام بده و نگاه کن.
.
نوع حرف زدنشون هم خیلی خیلی سکسی شده بود لاکردارا!با اینکه تخت یک نفره بود اما سه تامون خیلی راحت توی هم میلولیدیم و البته این از هنر اونها بود!غزاله من رو عقب کشید و بعد از چند لحظه که کیر من رو از عقب هدایت کرد تو کس فاطمه و خودش با اون سینه های بزرگش بهم چسبید،پوزیشن رو درک کردم.کس داغ فاطمه میون تاریکی که توش قرار گرفته بودم،یه پنجره بود رو به روشنایی!جلو عقب میکردم و فاطمه آه و ناله میکرد و دستهای غزاله روی بدنم میچرخید و گردنم رو میبوسید.دوست داشتم یهو چشم بندم رو بردارم و همه چیز رو نگاه بیاندازم،اما تحمل کردم.شدت تلمبه هام که شدیدتر میشد،کیرم در میومد و غزاله باز میگرفتش و با دقتی خاص توی کس فاطمه قرارش میداد.لحظه ای به این فکر کردم که پس فاطمه ام اوپنه و ما نمیدونستیم!نمیدونم چرا اصلا فکرش رو هم نمیکردم که فاطمه هم…
در تمام طول سکسمون احساس میکردم که خوابم،اما نبودم.احساس اینکه تک تک سلولهای بدنت دارن از این دقایق لذت میبرن،من رو به اوج میرسوند.
صدای ناله های شهوتناک فاطمه بیشتر و بیشتر میشد و غزاله کنار گوش من ترغیبم میکرد که محکمتر بزنم و بمونم،اما نمیدونست همین کلماتش و حتی برخورد نفسهای گرمش و خراشی که ناخونهاش روی سینه ام می انداخت من رو بیشتر تحریک می کرد و به اوج میرسوند.یکم دیگه که ادامه دادم فاطمه جیغ بلندی کشید و بدنش شل و سفت شد و متوجه شدم که به ارگاسم رسید.کیرم و در آوردم و غزاله من رو کنار فاطمه که ولو شده بود چپوند و بعد مکثی پاهاش رو دو طرفم قرار داد و نشست روی کیرم.میدونستم که دیگه تحمل ندارم و چیزی نمونده که ارضا بشم،اما باز چند لحظه ای بالا پایین کردنای غزاله رو هم تحمل کردم اما بالاخره فریاد زدم که دارم میاااام.غزاله پایین پرید و سریع دوتا دست روی کیرم و دوتا دست روی بدنم شروع به حرکت کردن و من انگار که تمام وجود و انرژیم بیرون بزنه،ارضا شدم.حتی با چشمای بستمم میتونستم پرتاب آبم رو،رو به آسمون متوجه بشم و جون جون گفتنایی که از دهان اون دوتا نمیافتاد،اون لحظه رو تبدیل کرد به بهترین لحظه سکسی عمرم.چند لحظه ای انگار که بیهوش شده باشم چیزی متوجه نشدم اما با صداهایی به خودم اومدم.نباید این کار رو میکردم اما شیطنتم اجازه نداد و شال رو یکم بالا زدم و دیدم که تو همون یک ذره جا،پاهاشون رو ضربدری به هم قلاب کردن و کسهاشون رو به هم چسبوندن و با لذتی تمام توی هم میلولن!هنوز باورم نمیشد که من بعد چند سال دوری از شهرم،برگردم و با سر برم تو خمره عسل!این تازه اول کار بود و از این به بعد خیلی بیشتر از اینها سه نفری باید توی هم گره میخوردیم!از این به بعد میتونستیم به تمام فانتزیامون دست پیدا کنیم!راستش حالا که خوب فکر میکردم من هم فانتزیای زیادی توی ذهن دارم!
چشمهاشون رو بسته بودن و کسهای خیسشون رو با تمام قوا به هم میمالیدن و من زیر چشمی نگاهشون میکردم و لبخند میزدم و دستم روی کیرم رفته بود که یکهو صدای زنگ واحد و بلافاصله صدای در اومد!سه تامون خشکمون زد و من از روی تخت پریدم،اما دیگه توانی برای کاری نداشتم!توی یک لحظه به هم خیره شدیم و دوباره صدای زنگ و در به گوشمون خورد…
(پایان)
نوشته: Farhad_so