سحاب (۱)
آقا بارون زدو هوا در عین سرما فوق العادس.ترکیبش با یه استکان چای نبات وینستون لایت دستمو ناخودآگاه برد رو کیبورد لپ تاپ براتون بنویسم…
سناریو اصلی داستان زاده ذهن نویسنده است. برخی مطالب اروتیک ساده مغایرتی با واقعیت ندارد.لطفا بدون جهت گیری سیاسی و قومیتی و فقط با دیدگاه ملی گرایانه که تو تمام کشور ها وجود داره بهش نگاه کنید…
در ضمن تمامی اسامی و فامیل هام به صورت رندوم انتخاب شدن
موقعیت مکانی داستان هم جهت ارتباط گیری و درک بیشتر داستان توسط مخاطب به ایران تغییر یافته لطفا نگایید
از صبر همه دوستان ممنونم و معذرت خواهی میکنم به خاطر قسمت های طولانی.سعیم داخل اینه که مجموعه نهایت در سه قسمت به اتمام برسه.این مجموعه صحنه های اروتیک کمی داره پس با کیر شق و کس خیس سراغ این مجموعه نیاید.با تشکر از همه.
کودکیم چجوری گذشت؟!چه سوال مزخرفی.خب دقیقا مثل کودکی خیلی از ماها که پدر و مادر میخواستن دکتر و مهندس تحویل جامعه بدن برای همین به اجبار باید درس میخوندم.هربار که کارنامه درخشانی داشتم پدرم برای تشویق و علاقه مند تر شدنم نسبت به درس و ادامه دادن مسیر منو به سمت علاقه اصلیم که ورزش بود سوق می داد.تا سن 14 سالگی در ورزش تپه نریده باقی نگذاشته بودم.شنا،کاراته،بسکتبال،هندبال،بدمینتون،سوارکاری،کیک بوکسینگ و والیبال ورزش هایی بودن که سابقه انجامشونو داشتم اما زمانی که 15 سالگیم نمونه و تیزهوشان قبول نشدم باهام روراست صحبت کرد و تصمیم واقعیم و خواسته قلبیمو بهش گفتم.در عین ناباوری بابام قبول کرد که تو یه مدرسه عادی درس بخونم که فقط دیپلم بگیرم و ورزشو به صورت جدی پیگیری کنم در نهایتم یه دبیر ورزشی چیزی بشم و در کنارش شغل آزادم برا خودم دستو پا کنم.زمانی که همه تلاش میکردن برا پزشکی و هوافضا من تمرکزم رو ورزشم بود.از همون 15 سالگی بدنسازی شروع کردم.به خاطر ژنتیک و استعداد اندام رو فرمی که از سمت خانواده مادری داشتم خیلی زود بدم شکل و فرمی که میخواستمو گرفت و فقط یکم نیاز به کاهش وزن و تمرینات هوازی داشتم.بیشتر برنامه ها و رژیم هایی که داشتم برای پاکسازی و ثبات توده بدنیم بود.هیچ وقت دنبال عضله سازی و حجم دهی یا مسابقات بدنسازی نرفتم.روز های فرد صبح ها میرفتم تمرینات هندبال،روز های زوج عصر ها سالن کیک بوکسینگ و هر شب بدنسازیمو میرفتم جز جمعه.روانی ورزش بودم.تو خانوادمون اگه حتی درباره عضله اسفنکتر خارجی کونشون سوال داشتن از من میپرسیدن.هرچی باشه پنج سال عمرمو گذاشتم تو این کار.معافیت تحصلیم تموم شده بود.داخل کنکور هیچ گوهی نشدم حتی همون فرهنگیانم نتونستم برم.تصمیم گرفتم برم سربازی برگردم به عنوان نیرو آزاد جذب بشم شاید اینجوری راحت ترم بود.روزی که ورزشو شروع کردم پدر و مادرم خییالشون ازم راحت بود.با اینکه فیسم جز دماغم مشکل دیگه ای نداره و قدم بلنده و بدنم خوبه ولی انقد خستگی تو بدنم بود که وقت برای هیچ دختری نمیتونستم بذارم.به قول بابام گند بیناموسی بالا نمیآوردم.همیشه رژیم بودم دیگه خیالشون راحت بود اگه چهارلیتری عرق کنارم باشه دست بهش نمیزنم و سمت هیچ دودیم نمیرم.به قول بابابزرگم شاهین فقط درس نخوند این تنها مشکلشه.یخورده براشون سخت بود که آخرین نوه پسری هم مثل باقی نوه های پسری و داییام هیچ گوهی از طریق درس نشه.اما برعکس نوه های دختری…
هیچ وقت نفهمیدم این سگ حشرا که به کیر منی که از بچگی باهاشون بزرگ شدم مثل داداششونم رحم نمیکنن چجوری یکی یکی دانشگاه های خوب ایران رشته های خوب میارن.شاید راز قبولی تو خانواده ما کص داشتن بود.
زیاد طولانیش نکنم.20 سالگیم رسید و باید میرفتم خدمت.عموم کارخونه دار بود و به خاطر شغلش ب خیلی از افراد داخل شهر آشنایی داشت.از طرفی هم بابام چندین سال تو بازار بود و اعتباری داشت برای خودش.قرار شد عموم برام صحبت کنه که اگه تو این دوسال پیش بینی جنگو این چیزا نشه من دفترچمو پست کنم و از طریق جانشین امیر یکی از پادگانای ارتش که رفیقش بود برم اونجا و زیاد اذیتم نکنن.شهر خودمون پادگان ارتش نداشت منم که مغزمو خر گاز گرفته بود و از مچ پای چپم تا زیر باسنم و سینه تا زیر گردنم پلمپ تتو بود هیچ ارگان دولتی امریه نمیشد بگیرم.یه هفته ای گذشت و عموم خبر نداد.رفتم شرکتش تا ببینم چه خبر شده.باز این منشی عقب موندش شروع کرد لاس زدن و نخ دادن.خوشحالم که دختر عموم روم کراش بود و همزمان از راه رسید.حداقل از دامن یه کصخل پرومکس به دست یک کصخل افتادم.یکم حالو احوالش پرسیدم که فهمیدم برا عموم ناهار آورده.دختر عموم ازم سه سال بزرگتره وقتی هشت سالم بود بابابزرگم سمت پدری فوت کرد.ماعم به بهانه های مختلف که مادرجون تنهاست میرفتیم شب اونجا میموندیم هرچند که عمه و دختر عمم که اون موقع حدود 17 سال سنش بود هم اونجا میموندن ولی خب میدونید دیگه دختر عمو پسرعمو که تنها بشن چ شود!
تو اون زمان یسری شیطنت های ریز با دختر داییم که ازم دوسال کوچکتر بود میکردم اما هیچ وقت با هیچکس از سمت پدری این رفتارو نداشتم.دوسالی از فوت پدربزرگم گذشته بود که ما شب خونه مادر جونم موندیم.دخترعمم فیلم گذاشته بود ما هم نشسته بودیم کنارش فیلم میدیدم.حواسم به کرم ریختن و اذیت کردن این دوتا دختر بود که توجهم به صحنه سکسی تو فیلم جذب شد.منو دختر عموم مات دیدن بودیم که ای مادرتو گاییدم.عمم اومد و زرت تلویزیونو خاموش کرد و گفت بخوابید.اون شب در حد سی ثانیه بحث من با دختر عموم رفت سمت جریانات سکسی.البته فک نکنید نشستیم درباره کون زنه به نظر دادن،تو همون تفکرات ساده بچگیمون که قرار شد سریع بهم دیگه نشون بدیم.من بهش نشون دادم اونم بلوزش داد بالا و سینه هاشو بهم نشون داد که گفتم قبول نیستم پایینم باید ببینم.اونم سریع بهم نشون داد و تموم شد.جریانات ما تا یکسال در همین حد ادامه داشت که یکبار تو بازیمون من شلوارمو کشیدم پایینو گفتم ببین چقدر بزرگ شده.اونم تا اومد دست بزنه باز خرمگس مزاحم عمم اومد و لو رفتیم.ازین ب بعد دیگه تخم زدن همچین حرکتایی نداشتیم.
خب خاطره بسه برگردیم به زمان حال.
وارد دفتر عموم شدم با کلی خوشامد گویی و استقبال گرم انگار نه انگار دخترشم اومده میزبانم شد.راستش سمت پدری خیلی میخواستنم.تنها نوه پسری شون بودم.به قول جهانگیر شاه تو قهوه تلخ زن عموهام همه دخترزا بودن.
صحبتمون از وضعیت شرکتو بورسو مسکن و این چیزا شروع شد تا اسپانسرینگ مسابقات کیک بوکسینگم آخر سر هم برای سربازیم پرسیدم از عموم.
+عمو چیشد برا ارتش.صحبت کردی؟
-آره عمو جان گفتم به دوستم.گفت خب بدون مشکل اقدام کنه که وقتی گفتم برا تتو هات گفت چون پلمپه بی برو برگرد اختلال روان میزنن براش.
+خب چیکار کنم سرباز فراری که نمیتونم باشم
-گفت امیدواره یه راهی بتونه برات باز کنه فقط یکم زمان میخواد
+خب راهش چیه.نگفته؟
-هنوز که نه.حتی گف اگه راه باز بشه خودش تنها باید بیاد پیشم نمیشه از طریق واسطه گفت
از عموم تشکر کردمو اومدم خدافظی کنم که دختر عمومم خودشو انداخت تو ماشین.
-شاهین منم برسون
+گمشو مگه من اسنپم
-اع چ بیشعوریه فک کن رلتم
+من رل ندارم
-مهم نیس برام.باید منو برسونی.
+سیک کن بابا کار دارم
همه حرفام به شوخی بودا.دستیو دادم پایینو راه افتادم
-اع شاهین مردم کولر بزن خو
+تو راه که بریم هوا خوب میشه
-اصن یه خانوم متشخص تو ماشینت نشسته چرا کولر نمیزنی براش
+خانوم متشخص گرمشه میتونه پیاده بشه
-خانوم متشخص راه بهتری بلده
+چه راهی اونوقت
-لخت میشه
+خو اونجوری دیگه متشخص نیست
-بتوچهههههههه
کم کم به التماس رسونده بود که دیگه کولر زدم.کلا مرض داشتم دلم میخواست کرم بریزم.
شرایط زندگیم فاجعه وار سخت شده بود.بابامم سر لج افتاده بود پول نمی داد بهم.منم بدون نامردی زدم تو کاری که بیشتر از هرچیزی توش مهارت دارم.شاید فک کنید مربی چندتا بچه پولدار تو باشگاه شدم ولی خیر.مسابقات زیرزمینی بهترین روش پول درآوردن.اونم با ی لقب که هیچکس نداشت.کاتانا
حدودا یکو نیم ماهی میشد که خودمو پاره کردم تو این زمینه تا عموم زنگ زد و خبر داد که سرتیپ مهدوی تماس گرفتن که بری دفترش تو تهران تا صحبت کنید.
فردی آراسته بود لباس نظامی اتوکشیده و مدال های افتخار زیادی داشت.اگه این جانشین امیر بود ببین خود امیر پادگان چی بود.تو دفترش مشغول صحبت شدیم.احوال عمو و پدرمو پرسید و با زیرکی تمام سعی داشت هرچیزی که میخواست درباره جناح سیاسی من از زیر زبونم بیرون بکشه.هیچ وقت جهت گیری سیاسی تو زندگیم نداشتم.همیشه برام اولویت کشورم بود.
-صحبت هات ملی گرایانس پسر.اینجا ارتشه ترفیع درجاتت وابسته به همین موضوعه
+متوجه منظورتون نشدم.این برام خوبه یا بد؟
-هرچیزی باید کنترل شده باشه.ملی گرایی بیش اندازه تورو گوشت دم توپ میکنه.یه روزی مهدوی نیست ولی این نصیحت من بهت میمونه.
+ممنون از نصیحتی که کردید
-اگه میخوای تو ارتش باشی باید همیشه آماده هر کنش و واکنشی باشی.
سرمو به نشانه تایید تکون دادم.
-نمیخوام از بحثم دور بشم.دلیل اینکه گفتم تنها بیای به خاطر این بود که این پیشنهاد چه درصورت پذیرفته شدن وچه نشدن باید همینجا دفن بشه.عرضه نگهداری حرفو داری؟
+اوهوم.هرچی ک باشه
-تحقیقات زیادی روت انجام شد.چیزی که بخواد برای ما تهدید باشه پیدا نکردیم.از روابطتم خبر داریم.پسر سالمی هستی.برده 300 گرم گوشت لا پای دخترا نیستی.پرستو هامونم که پروندی.
+منظورتون چیه از پرستو؟من زیر نظر بودم؟
-صفر تا صد این دوماه که با عموت صحبت کردم.از همون روز اول زیرنظر بودی.کجا میری چ ساعتی میری چ ساعتی برمیگردی.رفیقات کیان.مسابقاتتم برام فیلمشو فرستادن.میخوای ببینی؟
از تو لپ تاپ روی میزش یه فیلم پلی کرد که صحنه ناک اوت کردن یکی از حریفام تو رینگ بود
+خب پس به خاطر این قراره توبیخم بشم؟
-برعکس.گفتم که تو رفتارت چیزی که به ضرر ما باشه ندیدیم.هرچند تشویقت نمیکنم به ادامه این رفتارت ولی ازین خشم خوشم میاد.هرکی میگه خشم بدرد نمیخوره تو بچگیش خاطرات بدی داره.خشمه که موجب پیشرفت و ترقی انسان میشه.اما اونایی موفقن که این خشم و کنترلش کنن
+حالا اون کاری که گفتید محرمانس چیه؟
-سرویس مخفی ارتش
چهرم بهت زده بود.هیچ اطلاعاتی ازش نداشتم
-تعجب نکن.عوام از وجودش خبری ندارن.از طرفی عضو گیری هیچوقت انجام نمیشه مگه اینکه کمبود نیرو داشته باشیم
+حالا کارمون چی هستش اینجا؟
-18 نفر نیرو نیاز داریم برای این پادگان.کلا 5 تا پادگان این سرویس رو دارن.یه زمانهایی هست که با چیزی رو به رو ایم که ارتش باید ورود بکنه.این کار کلاه مشکیاس.
هیچ ایده ای از پیشنهادی که داد نداشتم.تو ذهنم داشتم همه چیو بالا پایین میکردم
-اونجا کار به این ندارن که تو چجوری رفتار میکنی.فقط گلیم خودتو از آب بکش بیرون و برای کشورت مفید باش
+قانون این کلاه مشکیا مثل جنگله دیگه بکش تا نکشنت؟!
-کلاه مشکیا وارد عمل نمیشن مگه اینکه واقعا نیاز باشه و درسته زمانی که وارد عمل بشن قانونش از قانون جنگل یه پله هم بالاتره.
سکوت کردم.نمیدونستم چ جوابی بدم
+بحث شرایط مالی و این چیزا چجوریه؟
-مزایا و امتیازات مختلف و محافظت از خانواده.معافیت برادر یا فرزندت از خدمت.یه حقوق ثابت 18 میلیونی برای خانوادت و حقوق 12 تومنی برای خودت.در ماه 5 روز هم مرخصی داری.شغلت و کاری که میکنی محرمانس.حتی برای پدر و مادرت.
ازدواج کردی؟
+خیر
-کارتو راحت میکنه.سوگند نامه هم باید امضا که رابطه جنسی برقرار نمیکنی.در غیر اینصورت اگه بهش عمل نکنی خائن محسوب میشی.غرامت خیانتم که…
سرم پایین بود.فشار زیادی متحمل شدم.
-ببین پسرم.هیچ لذتی تو کردن داخل ی سوراخ نیست.5 سال دیگه به این نتیجه میرسی که بی ارزش ترین سبک زندگیه.
البته حق میدم نتونی قبولش کنی.هر پسری دلش میخواد تشکیل خانواده بده پدر بشه.اما فکر کن تو این شغل با خطرات زیادش یکی برای دسترسی بهت از بچت و زنت سواستفاده کنه.
+میشه در موردش فکر کنم؟
-حتما.نهایت سه روز آینده بهم خبر بده.شمارمو داشته باش.اگه جوابت مثبت تماس بگیر و الا وقتمو نگیر
+چشم
-یه مورد دیگه
+جانم
-لباس هاتو در بیار میگم بیان از بدنت عکس بگیرن.تتو هات باید چک بشن
+موردی نداره
لباسمو در اوردم یه یارو کس مشنگی اومد عکس گرفت.طرف پشماش ریخته بود.باورش نمیشد بدنم واقعی باشه.میگف چی تزریق کردی برا بدنت که وقتی گفتم فقط با وزنه اومده بالا بیشتر پشماش ریخت.خلاصه که ولش کیر دهنش نپردازیم بهش.
سه روزش تموم شد.تماس گرفتم و تصمیممو بهش گفتم.
به پدر و مادرم گفتم استخدام ارتش نیروی هوایی شدم.اونام خوشحال که خب من کاری برا خودم جور کردم و قرار نیست دیگه ول باشم.
تلفن همراهمو گرفتن گفتن برای ایمن سازی واحد سایبری روش کار میکنه.مطمئنم همه سوراخ سمبه هاشو گشتن و خودشونم به همه چیزم دسترسی دارن.رفتارم عادی بود.لباس نظامی که بهمون یه سرهمی مشکی جذب و اندامی بود.هر کسی اونجا اومده بود مثل خودم بود.بدن های آماده و روفرمی داشتن.اگه یه کص هول مینداختن بینمون گوه گیجه می گرفت که به کی بده.تو هر جمعی یه نخار بود که کسی باهاش حال نکنه.تو اینجام اتفاقا یکی داشتیم.متاسفانه دو نفرم رفتن دورش و حالا یه تیم نخار داشتیم.
آسایشگاه مون فوق العاده بود.اصلا مثل آسایشگاه پادگان ها نبود.هرکسی یه اتاق مجزا داشت با یدونه یخچال و سرویس بهداشتی.سالن وزنه تمام دستگاهایی که فکر میکردم نداره داشت.وسایل هوازی شم که تکمیل تکمیل.سلف غذاخوری کوچیکی داشت که خب برای ما که تعدادمون کم بود کافی بود.سالن فناوری مرکز بروزترین ابزار برای هر عملیو داشت.قویترین دوربینا که پشمام ریخته بود.سیستم های تعیین هویت و یه چیزایی که پشم برا بشریت نمیزاشت.حتی یه زاغ بود که داخل چشمش دوربین بود.بهش میگفتن جاسوس.یه موجود کنترلی به شدت طبیعی.
یه کتابخونه کوچیک داشت با یسری رمانای باحال و کتاب های روانشناسی.سالن فوتسال داشت،تور برای والیبال،استخر شنا و جکوزی و میز بیلیارد.بهمون نت هم دادن.ولی خب مطمئنا همه چیمون زیر نظر بود.حتی دو نفر اخراج شدن و کسی نفهمید سرنوشتشون چی شد.کلاس های مختلفی برامون میذاشتن.دفاع شخصی،شناخت اسلحه ها،نمیدونم کنترل ذهن و چیزای روانشناسی،فوریت پزشکی،نرم افزار و خنثی سازی بمب و اینجور چیزا.تغذیمون زیر نظر بود همه چیمون کنترل شده بود.هیچ چیز از زیر دست ستوان حبیب پور رد نمیشد.فرمانده محبوبی بود.سعی داشت هوای بچه هارو داشته باشه.
حدود 10 سال از حضورم تو مرکز میگذشت.خیلی سخت درجه میدادن بهمون.بعضیامون هنوز سرباز بود حتی.با این حال رقابت من با جواد خان بود.9 سال ازم بزرگتر بود ولی ماشالله خیلی سرپا بود.من سرگردی گرفتم اونم سرهنگ دوم بود.بالاترین درجاتو ما داشتیم.تو کل پادگان میتونستیم رس هرکی که بخوایم بکشیم.در اصل یه ستوان کلاه مشکی میتونست کون یه سرهنگ عادی ارتش بزاره.خلاصه که اینقدر تست و امتحان و ماموریت های مختلف فرستادنمون که دیگه هیچی برام دردناک نبود.با سگ تبتی درگیرم کرده بودن.به پامو دستم گلوله خورده بود.با نایف زده بودنم.یه ماموریت داشتیم تو کویر لوت.بهم جی پی اس وصل بود که بتونن پیدام کنن.با یه خشاب اسلحه کمری و 12 تا دونه خرما باید 6 روز تو کویر تو محوطه مشخص شده دنبال کیف کمری میگشتم.اونجا بود که از مار نیش خوردم.ولی خب بهترین درمان بتامتازون.بلافاصله تزریق کردم و دنبال کیف گشتم.تو عمق جنگلای شمال از دست گرگ فرار کردم بالای درختا و خیلی کارای دیگه که به عزرائیل بفهمونم من به این سادگیا نمیمیرم.تا زمانی که جواد خان بود ارشد گروه ایشون بود.بعد اینکه به خاطر تیر به پاشون عصبش قطع شد بازنشستش کردن.من ارشد گروه بودم.کارای بچه ها هماهنگ میکردم.
صبح از خواب پاشدیم.حبیب پور صدام زد.
-سرگرد گروه رو آماده کن ماموریت کشوریه.بگو سه تا سه تا باهم تیم بشن
+اطاعت
بچه ها همه تیم شده بودن.منم با سعید کسی که بیشتر از همه بهش اعتماد داشتم اونجا تیم شدم.یکی از بچه های قدیمی هم بود که هیچکس نمی شناختش خودشو دکتر معرفی کرده بود.هویت واقعیش دست هیچکس نبود فقط میدونستیم ی ماموریت بوده که همه گروهشون مردن و فقط دکتر برگشته.اونم اسیر کرده بودن.در کل به خاطر سنش و شرایط روحیش توانایی تقابل رو در رو نداشت ولی از طرفی تو فناوری و سایبری خدا بود.دکتر با ما تیم شد.قرار شد ماموریت هرچی بود دکتر تو مرکز بمونه برای پشتیبانی از ما و منو سعید باهم بریم ماموریت.
ماموریت هرکسیو سرهنگ بهشون داد.یک ماموریت و دو گروه برای این ماموریت
سر جمع پنج نفر عازم بودیم که چون درجم از همه بالاتر بود رهبری و دادن به من.درگیری های شدیدی تو مرز ها پیش اومده بود که برخی مرز ها از دست رفته بودند.خیلی راحت عملیات های تروریستی تو شهر مرزی شکل می گرفت و مردم کشته میشدند.هر مرزی هم که نیروهای داخلی پس میگرفتن باز یک شهر دیگه شروع میشد.ارتش هم تو مرز درگیر بود برای همین کلاه مشکیا وارد بازی شدن.واقعا بازی بود برا ما.دیگه هرچی باشه از دویدن تو زمین چهارصد متری اونم وقتی اسنایپر هدف گرفتت و واقعا قصد زدنتو داره که سخت تر نیست.عادت به اسلحه های سنگین ندارم تنها چیزی که حمل میکردم یه گلاک 17 بود با گلوله و خشابش.فرستاده شدیم مرز سیستان.اتفاقاتی که تو سیستان می افتاد برام غیرقابل هضم بود.واقعا این مردم درجه زیادی از صبر رو یدک میکشن.ماموریت مون گرفتن سرگروه تروریست های پاکستانی،خطیب بود.اینطور که دکتر می گفت پیدا کردنش خیلی سخت بود.چندین پایگاه داخل شهر های مرزی پاکستان داشتن.نمیدونستیم تو کدومه از طرفی هم خطرناک بود هم وقت گیر.مرز های ایران به لطف ارتش،نیروهای داخلی و مردم ایمن شد.چند روزی بود که عملیات های تروریستی انجام نمیشد.داخل ایران فقط راننده کامیون عادی بودیم که میخواستیم بار ببریم تهران.بعد از ایمن سازی مخفیانه و شبانه از مرز رد شدیم و وارد پاکستان شدیم.لوکیشن محلی که برامون درنظر گرفته شده بود رو تبلت برامون فرستادن.دکتر میگف دوتا اسنایپر هواتونو تو این موقعیت دارن و تا حدودی ایمنه.تا زمانی که از مرکز برامون اطلاعاتی درباره خطیب نمیفرستادن نمیتونستیم کاری کنیم…
عملیات از دیدگاه سعید:
بچه خیلی بهانه گیری میکردن.غیرقابل کنترل شده بودن.دلشون یه عملیاتی میخواست که لااقل دوتا خشاب خالی کنن.شاهینم این وسط جلوشونو می گرفت.اکثر شب ها شاهین خودش نگهبانی میداد و ما میخوابیدیم.یک هفته تمام سردرگم تو خونه خرابه ای که گفته بودن مونده بودیم.
شب8ام:
فربد:شاهین اگه قرار نیست کاری کنیم برگردیم ایران.مرزهامون ک امنه چرا تو این قبرستونیم
صابر:راست میگه من دیگه نمیتونم اینجا طاقت بیارم.یا امشب باید از اسلحم استفاده کنم یا برمیگردم
شاهین سکوت کرده بود.هیچی نمیگفت و به ستاره های داخل آسمون خیره شده بود.
صابر:شاهین با توییم
صدای شاهین دراومد جوری سر هممون داد کشید که منی که رفیقشم و هیچی نگفتم هم شاشیدم به خودم.
شاهین:ببندید همه دهناتونو.شاهین شاهینم نکنید.یک بار گفتم بهتون تو هر عملیاتی که هستیم فقط از درجه برا صدا زدن استفاده می کنید.اینجوری هم لو نمیریم هم میفهمید جایگاهتون کجاست تا برای من نظریه پردازی نکنید.اینو با همتونم.
ما چهار نفر سکوت کردیم.شاهینم تبلتو برداشت و رفت اونورتر با دکتر صحبت میکرد.
سرشو برگردوند و با آرامش بیشتری نسبت به چند لحظه قبل گفت:همه بخوابید خودم امشبم بیدارم.
دراز کشیدیم که بچه ها شروع به صحبت کردن:
صابر:سعید میدونم شاهین رفیقته ولی رفتارش عجیبه
من:ای بابا صابر جان یکم دیگه تحمل کن دست شاهینم نیست باید مرکز بهش بگه
فربد:کی داخل مرکز میخواد بهش بگه خطیب کجاس.هیچکس تو مرکز نیس.بعدم مگه یادت رفت حبیب پور اختیار تام داد بهش
من:چیزی میدونید که من نمیدونم؟
امیرحسین:کسخلا زده به سرشون میگن شاهین خائنه
خندم گرفت از حرفشون
من:و دلیل این اتهام؟
صابر:ببین داداش امکان نداره ما 15 روزه اومدیم ماموریت و حتی نزاشته به اسلحه ها دست بزنیم.تو ایست بازرسی پلیس تا مرز کشتنمون اومدن ولی نزاشت اسلحه بکشیم.چرا؟!اگه می کشتنمون چی؟عملیات لغو بود دیگه آقا هم باید برمیگشت تهران دست خالی.
امیرحسین:آخه گوساله ضرر کردی نزاشت اسلحه بکشی؟خوبه که هممون بی دردسر از اونجا رد شدیم و الان سالم و سلامت اینجاییم.
صابر:اگه سعید طرفداری شاهینو کنه منطقیه چون رفیق صمیمیشه.نمیفهمم تو از کی زیر خواب شاهین شدی
امیرحسین:من زیر خواب کسی نیستم پلشت فقط دارم میگم فرمانده الان اونه باید حرمتشو نگه داریم.حتما یه چیزی میدونستن که گذاشتنش فرمانده.
فربد:اوکی آقا قضیه ایست بازرسی بیخیال.پرسه های شبانش چی؟صحبتش با اون یارو که نمیشناسیش چی؟
من:کدوم یارو؟دکتر؟
فربد:نه بابا دکترو که میشناسیم.
صابر:سه شب قبل بیدار بودم.شاهین وایساده بود کشیک.دیدم داره میره تو تاریکی گفتم حتما داره میره بشاشه دیگه.وقتی یکم طولانی شد نگران شدم که نکنه بلایی سرش اومده باشه.فربد و بیدار کردم آروم نزدیک شدیم دیدیم داره با یه یارویی صحبت میکنه.اسلحشم غلافه.در کمال صلح صحبت میکردن.
من:امکان نداره
صابر:ماهم از همون موقع شک کردیم
امیرحسین:شاید از بچه های ایرانه به هرحال مفت داریم میخوریم از کجا میاد فک میکنید؟
من:احتمالش هست
جلو اونا طبیعی برخورد کردم ولی خب میدونستم که اینجا هیچکس از وجود ما خبر نداره.پس حرف امیر رد میشد.فقط باید دلگرمی بهشون میدادم تا بعد خودم ته ماجرا دربیارم.
من:شاهین کارهایی کرده که هیچ کدوم از ما حتی به فکر انجامش نیفتادیم.آخه کدوم کسخلی زیر نظر سه تا اسنایپر از دستشون فرار میکنه.فکر نمیکنم بعد این همه تلاش خیانت کنه…
چند لحظه گذشت همه خوابیده بودن.ارام و بی سرو صدا بلند شدم برم پیش شاهین تا ازش ماجرارو بپرسم.
سوپرایز!شاهین نبود…
تا ساعت 5 صبح منتظرش بودم که برگرده.خشم عجیبی داشتم.حالا منم مثل باقی بچه ها فکر میکردم…
شب8ام دیدگاه شاهین:
هرچی میگفتن سعی میکردم به تخمم بگیرم و اعتنا نکنم.مگه میشد؟!بالاخره صبرم تموم شد و سرشون فریاد کشیدم.با دکتر تماس گرفتم…
+دکی خبری نشد؟
-هیچی سرگرد
+هشت روزه اینجاییم کنترل داره از دستم در میره
-همه تلاشم کردم اما هیچی نشد
+ینی پایگاه به پایگاه بریم؟
-مجبورید
+تا صب خدا بزرگه خبر میدم بهت.
منتظر بودم اینا بخوابن برم سر قرار با آدمای خطیب.هممونو شناسایی کرده بودن ولی نمیدونستن که اصل رهبره.شاید اگه میدونستن فرمانده منم سراغم نمیومدن.سه شب پیش آدماش اومدن سراغم.رفته بودم قدم بزنم که گرفتم.گفتم سر تک تکتونو اسنایپ نشونه رفته بهتره باهام درست برخورد کنید.اونام دستامو به دستور خطیب ول کردن.خودش نبود ولی از پشت تلفن صحبت میکرد.بهم پیشنهاد همکاری داد.گفت کارمون که تو ایران تموم بشه بلژیک برات یه ویلای چند طبقه بزرگ میگیریم با کلی پول و ثروت.انقدری که تا چهار نسل بعد منم سیر باشن.پیشنهادش وسوسم کرد.خیلی زیاد وسوسه شدم تا حدی که همونجا میخواستم درخواستش قبول کنم.ولی خب بازم یاد زحمتایی که کشیدم افتادم.این همه زحمت نکشیدم و خون ندادیم که بخوام بخاطر پول حالا هر چقدر زیاد وطنمو بدم به ی کون نشور پاکستانی که از پاکی فقط پاشو داشت.از طرفیم ممکن بود بکشنم و همه چی خراب بشه.بهشون گفتم فکر میکنم به درخواستتون.اونام گفتن سه شب دیگه اینجان و برم پیششون برای اینکه نتیجه رو بگم.
رسیدم پیششون.این سری مطمئن بودم اسنایپر هایی که دکتر گفت هوامو دارن.
-جوابت چیه
+اگه من قبول کنم همراهام چی؟
-ما چیز زیادی نمیخوایم فقط با فرماندتون صحبت کن راضیش کن برگردید.اونجا باهات کار داریم.همراهاتم سالم میمونن
+پس وقت بدید تا راضیش کنم
-این به معنی همکاریت در نظر میگیریم
سر تکون دادم و ازشون کمی دور شدم.اما نرفتم پیش بچه ها.تو تاریکی شب لباس یک دست مشکی من قابل تشخیص نبود.
صبر کردم تا ماشین هاشون دور شدن.بعد از دور شدن ماشینا رد تایر اشون گرفتم و دنبال کردم.زیاد از ما دور نبودن در حد پنج شیش کیلومتر.به شهر نرسیده بودن.همه جا نگهبان داشتن و نمیشد نزدیک شد.با دکتر تماس گرفتم.موقعیت مکانی دادم بهش و گفت این یکی از پایگاهای اصلیشونه.بدون سروصدا اصلا نمیشد بهشون نزدیک شد.فقط دوربین لباسمو زیر خاک و ماسه مخفی کردم و روشنش کردم و دور شدم.به پایگاه خودمون برگشتم.سعید منتظر نشسته بود.ای بابا سرخر چیکار میکنه!
-کجا بودی شاهین؟
+رفته بودم قدم بزنم
-فقط قدم؟!
+با کنایه حرف میزنی رفیق.رک بگو
-اونا کی بودن؟
+کیا؟
-همونایی که باهاشون لاس میزدی
+بفهم چجوری با مافوقت حرف میزنی
-تا الان فکر میکردم رفیقمی نه مافوقم سرگرد
+بچه های خودمون بودن
-خودت گفتی که هیچکس خبر نداره اینجاییم
+چی میخوای ازم سعید.دست از سرم به بن بست خوردیم میفهمی؟!
-شاید چون حق با بقیس!
+بقیه؟مگه بقیه چی میگن؟
-میگن که خائنی
+ههههههه.توعم باور کردی؟
-با چیزایی که دیدم هرکی میدید باور میکرد.یا گزارش مینویسم برای حبیب پور یا برمیگردیم تهران.همین امشب!
+کونو از آمپول زن نترسون سعید.
-تا امشب همه میریم تهران!
دوساعتی رد شد.دکتر تماس گرفت.کل مدت پشت مانیتور بوده و دوربینو چک میکرده.شاه ماهی افتاد تو تور.خطیب همزمان که من مکالمه دلچسبی با سعید داشتم رفته پایگاهی که ردشو زدم.
سریع همرو بیدار کردم و باهاشون صحبت کردم
+پاشید همتون.وقتشه.شاه ماهی پیداش شد!
صابر:ای جاااان.چ عجب بالاخره
فربد:لبخند ریز زد مطمئنی زنده برمیگردیم سرگرد؟
+طلوع آفتابو از بام تهران میبینیم.حله؟
سعید:من هیچ جا نمیام!
+تو میتونی نیای.فقط وقتی رفتیم با دکتر تماس بگیر بگو مختصات یارو چجوری در اومد!
سعید:بقیه هم نمیزارم بیان.
+اونش به تو یا حتی خودشون مربوط نیست!تصمیمش با منه
همه بچه ها ساکت بودن.میدونستم شاشیدن به خودشون به خاطر حرفای بین منو سعید
قرار شد بدون ایجاد سروصدا نگهبان را با نایف بکشیم.وارد ساختمونم که شدیم تا حد امکان بدون تیراندازی برسیم به خطیب.با دکتر هماهنگ بودیم ی هلیکوپتر لب مرز ایران منتظر ما بود.ساعت یازده شب عملیات شروع شد…
نگهبانای کمتری نسبت به صب اونجا بودن.یکی یکی کشتیمشون و وارد ساختمون شدیم.تقریبا خالی بود.دو نفر دیگم کشتیم و رفتیم طبقه بالا.یکی یکی اتاقا رو گشتیم کسی نبود.قبل از باز کردن در اتاق آخری به فکرم رسید که تلس
+صابر به نظرت تلس؟
-وارد اتاق نشیم اگه خالی بود برگردیم پایین
+نظرمه همین.
فربد درو اتاقو باز یک نفر رو تخت بود.جلوتر از بقیه رفتم.صابر و امیرحسین پشت سرم اومدن و فربد بیرون رو به پله ها ایستاد.خودش بود.خطیب بود.دستمو رو دهنش گذاشتم و اسلحمو رو سرش وقتی چشماشو باز کرد منو دید که میگم هیییییششش!
شروع کرد به خندیدن.خندش عصبی بود؟
خطیب:احمقا.مثلا بهترینشونید؟
صدای شلیک گلوله اومد و اولین چیزی که دیدم افتادن فربد روی زمین بود
دنیا رو سرم خراب شد.قول داده بودم بهش!حالم بد شد ولی باید گروه و خودمو از مهلکه نجات میدادم
اسلحه رو رو سر خطیب فشار دادمو گفتم پاشو.همین حالا!
خطیب:بهتر اسلحه غلاف کنی همتون در تیر رسید.لیزر رو لباس همه افتاده بود.نیروهای دیگشون اومدن و دستگیرمون کردن.
هممون بردن پایین 7 نفری بودن که ایستاده بودن و ما سه نفر هم دستامون بسته رو زمین.
دیدگاه سعید:
با دکتر صحبت کردم.لعنت بهم.چرا ولشون کردم.معلوم نیست چه خبره.تصمیم گرفتم سریع حرکت کنم برم سمتشون ولی ممکن بود لو برن.فقط انتظار میکشیدم که دکتر تماس گرفت.
-لو رفتن.سعید عملیات لو رفته.یه گروه از ارتش میان اونجا پرچم زرد دارن باهم برید به لوکیشن.تو مسیر لوکیشن داشتم میدوییدم که یه دیدم ی ون داره نزدیک میشه که پرچم زرد تکون میده.سوار شدم و رفتیم لوکیشن.درگیری شد بینمون و وقتی وارد شدم فقط شاهین زنده مونده بود.زخمای عمیق چاقو رو بدن شاهین،و سر بریده بدون چشم صابر و امیرحسین حالمو بد کرد و ناخوداگاه اشک میریختم.خطیب اونجا کشته شد.جنازه خطیب و صابر و امیرحسین و فربدو با خودمون بردیم تهران.
شاهین هیچوقت بهمون نگفت چجوری این بلاها سر صابر و امیرحسین اومد.فقط فربد و فهمیدیم اونم به خاطر دوربینای رو لباس.صابر و امیرم که در حد حدس و گمان بود.
دیدگاه شاهین بعد از برگشت به تهران:
15 نفر از مرکز ما راهی شدن و فقط 4 نفر برگشتن.اولین ماموریتمون موفق آمیز بود ولی به چه قیمتی؟از گروه 5 نفره ای که رفتیم فقط منو سعید برگشتیم.حتی منم با خوش شانسی زنده موندم.اگه تو اون ساعت ماشین ارتش نمیرسید فرار غیر ممکن بود.تو جریان حملات حبیب پور ترور شد اما نه به عنوان سرهنگ و فرمانده سرویس مخفی.به عنوان جانشین مهدوی.امیر پادگان!
تو ماموریت های کشوری خیلی از درجه دار های کلاه مشکیا کشته شدن .بالاترین درجه مال من بود. از 90 تا کلاه مشکی تو کل کشور فقط 27 نفر مونده بودند.مرز ها ایمن بود و شهرها پاکسازی شده بودن.همه تو مرکز و پایگاه ما جمع شدن و سرتیپ مهدوی عزیز(کونی) منو به درجه سرهنگی رسوند و گذاشت فرمانده کل.بعد از مشکلات روحی که داشتم میخواستم استعفا بدم اما قبول نمیشد…
دیدگاه سعید بعد عملیات:
شاهین آدم سابق نبود.حق بهش میدادم.صحبت های فربد هنوز تو گوشمه:شاهین قول بده که طلوع تهرانو بازم میبینیم.
همه چیزی طبق نقشه بود.نمیدونم چجوری برنامشونو فهمیدن.کجا گاف دادن؟!چندین بار نقششونو تو ذهنم مرور میکنم و نمی فهمم کجا اشتباه کردن که لو رفتن.در مقابل ما که آموزش دیده بودیم هر یه تیر یه دونه جنازه باید داشته باشه حالا میخواد هرتیری باشه اونوریا دلقکی بیش نبودن.شاهینم کم فرمانده ای نبود که اینجوری گروهشو بگا بده.چی شد نمیفهمم.
شاهین زیاد باهام صحبت نمی کردم اما از رفتاراش میفهمیدم اونم مثل من ذهنش مشغوله.در واقعه شاهین با هیچکس صحبت نمی کرد.نگاهش به عکس فربد و امیر و صابر جوری بود که دلم میخواست به حال اون نگاها اشک بریزم.چندین بار گفت بهشون تو عملیات از اسم خودمون و درجمون استفاده نکنیم.همین که فهمیدن شاهین سرگرده حدس زدن که فرماندس.با هیچکس ملاقات نمی کرد همیشه غذاشو میبردن اتاق کارش.شبا تا نیمه وقت میخکوب میشد به فیلم های ضبط شده از دوربین روی لباس بچه ها.با دکتر یکم صحبت کرده بود.مطمئنم چون کارش لنگ دکتر بود وگرنه با همونم حرف نمیزد.دکتر گفت که شاهین گفته ممکنه یه چیزی بقیه دیده باشن که من ندیده باشم و دلیل لو رفتن عملیات باشه.
دوسالی از اون ماجرا گذشت.شاهین تحمل هیچکسو نداشت جز یه نفر.حالا دیگه فرمانده بود و رفت آمد داشت لازم نبود حتما تو مرکز باشه برای همین زیر سوگندش زد و خیانت کرد…
به عنوان رفیقش فقط همراهیش میکردم.میدونم براش مهم نبود سرنوشتش چیه ولی خب خداروشکر منو لااقل کم و بیش در جریان کاراش میذاشت.اگرم جایی سوتی میداد لاپوشانی میکردیم.دختر زیبایی بود به شاهین حق میدادم.تقریبا هم سن شاهین بود سی و دو سال سنش بود.رابطه زیبایی داشتن بهشون حسودیم میشد.این که شاهینو سر حالتر میدیدم خوشحالم میکرد
شاهین:
شبی نبود که به بچه ها فک نکنم.لعنت بهم.چجوری گذاشتم جلوم اینکارو باهاشون بکنن.اونا بهم اعتماد کردن و من چی.گند زدم.کارام دست خودم نیست من به شیدا معتاد شدم.هیچ وقت اولین رابطمون یادم نمیره.بدن لطیف شیدا رو از پشت در آغوش گرفتم.منی که یک مرده متحرک بودم بعد چندین سال احساس زنده بودم داشتم.نفس هام کنار گردن شیدا تند و تندتر میشد و شیدا فقط بدنشو زیر دستام تاب میداد.اعتیادم بهش برام خطرناک بود.حتی یکی از دلایل استعفام شیدا بود نمیخواستم خطراتی که مهدوی میگفت تهدیدش کنه.یک رابطه عاشقانه و دوطرفه با یک احساس خوب داشتیم.منی که چندین زن سعی در نزدیکی بهم داشتن و پسشون زدم بی رحمانه اسیر شیدا بودم.
هشت ماه بعد:
صحبت های جنجالی تو اتاق تمرکزمو بهم برگردوند.صدامو صاف کردم و فریاد کشیدم تا همه سکوت کنن:
بسههههه
همه ساکت بزارید ببینم چیکار باید کرد.روس ها همیشه تهدید بودن ولی اینکه بعد ماجراهای مرز غرب و شرق وارد کشور شدن و متوجه نشدیم گاف بزرگمون بوده.گافی که تقصیر ما نبوده.ما وظیفه نداشتیم اینو بفهمیم ولی خب باید خجالت بکشیم از خودمون که نفهمیدیم.بیشتر از همه ام خودم خجالت میکشم.حالا از اول گزارشو بخون.تو ذهنم این بود که کاش سعید و نمیفرستادم یه ماموریت چرت تو بلژیک و الان کنارم بود.
طبق گزارشی که نوشته شده بود روس ها 6 ماه آگاهانه دارن تو شمال ایران فعالیت سیاسی میکنن ولی خب دو طرف تو بایکوت خبرین برا همین ما باید دخالت میکردیم.باند عجیب و غریبی تشکیل داده بودن از هر سمتی به کاراشون نگاه میکردم رخنه عجیبی تو کل سیستم کشور داشتن.با تحقیقاتی که انجام شد اسامی افراد در اومد ولی پیدا نمی شدن.یه گروه 80 نفره که تو شمال ایران مستقرن قصدشون خرابکاری و جدا کردن شماله.تنها چیزی که از لیدر گروه داشتیم فقط یه اسم بود.کاترین چچرین.
ممنون از وقتی که گذاشتید.
ارادتمند.کاتانام
نوشته: katana
ادامه…