سرگذشت مهناز قسمت آخر
–
نیم ساعت بعد رو صندلی دراز کشیده بودم و دهنمو باز کرده بودم.نگاهی کرد و گفت: بله یکیش خرابه آمپول بزنم;;;; دستمو به پاش کشیدم و گفتم:از این آمپولا اگه باشه بد نیست.دکتر رسول نگاهی بصورتم کرد و گفت:ببخشین در رو قفل کنم;;;;.بعد از قفل کردن در امد دید روسریمو درآوردم.کیرشو دیدیم که بلند میشه.دستشو گذاشت رو شونم و نگاهی کرد تو چشمام دست بردم و کیرررررشو از رو شلوارش گرفتم.سرشو آورد جلو و لبهاشو گذاشت روی لبم.متاسفانه سکس ما بیش از یک دقیقه طول نکشید چون آب دکتر خیلی زود اومد ریخت توی شلوارش.ازجام بلند شدم و موبایلمو دادم تا اگه اومد تهران بیاد بهم سر بزنه و از درمطب زدم بیرون.آدم به این شلی هم نوبرشهااااااا;;;;;;چند ماه از آشنایی من با رسول میگذشت.رسول چند بار پیشنهاد داده بود که با هم دیگه ازدواج کنیم.اون از زنش جدا شده بود و تنها بود.من البته حس میکردم که آمادگی ندارم ولی رسول زیاد اصرار میکرد و یواش یواش راغب میشدم که قبول کنم.چون اونم داشت خودشو به تهران منتقل میکرد و میتونست که باهم زندگی کنیم.شغلم رو بهش نگفته بودم و یواش یواش داشتم آماده میشدم که یک زندگی آرومی رو شروع کنم.آقا رسول از وقتی که تصمیم به ازدواج با من گرفته بود دیگر به سکس اهمیت نمیداد و منو تشنه میگذاشت.حالا چراشو نمیدونم;;;;;; این موضوع بود تا اینکه یک روز عصر بعد از کار زنگ زدم به رویا تا با من و رسول بیاد سینما ولی هرچی زنگ میخورد کسی برنداشت;;;;;;. البته یک بار یه مرد برداشت و گفت اشتباست;;;. برام عجیب بود ولی اهمیتی ندادم.رسول اومد دنبالم و رفتیم سینما.بعداز فیلم ازم خواست که باهاش یه دوری تو خیابونها بزنم.میگفت میخوام باهات حرف بزنم.قبول کردم کار خواصی نداشتم تو خیابونها میگشتیم و همینطور حرف میزدم و دست همو نوازش میکردیم.دست چپمو آروم گذاشته بودم رو کیرررررش و نوازشش میدادم.زیپشو باز کرده بودم وداشتم دستمو میکردم تو شورتش که ناگهان ماشین جلویی زد رو ترمز و از پشت زدیم بهش.رسول رفت پایین.از اون یکی ماشین نفر پیاده شدن.یکیشون رسول رو زد کنار و پرتش کرد رو زمین بقیشون دویدن طرف ماشین و در سمت منو باز کردند;; وقتی فهمیدم چی شده که بین زمین وهوا بودم هر کدومشون یکی از دست و پاهامو گرفته بودند و به سمت ماشینشون میبردند.جیغ زدم:ولم کنیننننننننننن چی میخواین ازممممممممممم;;;;;.انداختنم تو ماشین نگاهم به رسول افتاد که اون یکی داشت بهش لگد میزد و دیگه چیزی رو نفهمیدم و بیهوش شدم.مدت زیادی رو بیهوش بودم وقتی چشمامو باز کردم توی یکجای تاریک بودم.ازجا پاشدم تنم کمی درد میکرد.نمیفهمیدم چی شده;;; کمی فکر کردم بله منو دزدیده بودن.حالا چی میشه;;;;; حتما کار رقبای قاچاقچیمون بود;;; نمیدونستم ازم چی میخواستن;;;. از رسول خبری نبود رفتم سمت در و با مشت به در کوبیدم قبلا که تو این کار اومده بودم پیش بینی کرده بودم که اگه دستگیر شم باید چه جوری رفتار کنم.دوباره به در مشت زدم.صدای کلید توی قفل چرخید و در آروم آروم باز شد.نوری شدیدی تو اتاق تابید و چشممو خیره کرد.ناخودآگاه چشممو بستم لحظه ای بعد بازش کردم ولی دوباره بستم آروم بازش کردم اصلا باورم نمیشد;;;;;;;;; یارو گندهه جلو روم ایستاده بود و بهم لبخند میزد.ناخودآگاه عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار پشتیم.جای سیخ روی صورتش هنوز خودشو نشون میداد ولی بیشترش زیر ریشش پوشیده شده بود.قلبم به شدت شروع به زدن کرده بود و داشت از سینه ام میزد بیرون.چشمهام از وحشت گشاد شده بودند و حس میکردم که از حدقه دارن میزنن بیرون.حس کسی رو داشتم که داره به یه مرده از گور دررفته نگاه میکنه.گندهه اومد جلو نیشش تا بنا گوشش باز شده بود پشت سرش یک نفر دیگه هم بود که با خشونت بمن نگاه میکرد.گندهه دستشو آورد جلو و کشید روی صورتم.من همینجوری خشکم زده بود و عکس العملی نشون نمیدادم;;;;/ دستشو آورد رو سرم و روسریم رو از سرم کشید.به رفیقش گفت:مهناز خانم ما واقعا خوشگله ها مگه نه;;;;رفیقش بی هیچ پاسخی بمن نگاه کرد سرما توی بدنم رسوخ کرد یهو گندهه دستشو انداخت بالای مانتوم و به شدت کشید با این حرکت پرت شدم جلو و به زانو دراومدم.دست انداخت و از موهام منو کشید روی زمین چهار دست و پا شدم تا کشیده نشم ولی همچین میکشید که دوباره میوفتادم روی زمین.از در اوردم بیرون تونستم سر پا بشم.صدام بالاخره دراومد ولم کنننننن لعنتیییییی چی از جون من میخوایییییی;;;;خندید:عجله نکن خوشگله اول بیا سورپرایز منو ببین;;;;;.از یه در دیگه رفتیم تو سالن بزرگی بود.چیزی رو که میدیدیم نمیتونستم باورکنم;;;;;.رویا. بنفشه. مژگان و کاک ابراهیم لخت مادرزاد بسته شده بودند به میله.صورت ابراهیم درب و داغون بود به طوریکه چشماش باز نمیشد رویا هم یه بریدگی عمیق روی بازوش داشت که خونریزی میکرد و خط کوسش قرمز قرمز بود.بنفشه و مژگان زیر جفت چشاشون کبود بود و پستون های بنفشه کاملا به سیاهی میزد.ناخودآگاه جیغغغغغغغغغغ کشیدم.برگشتم سمت یارو و بهش حمله کنم که با دو تا چک از پا منو درآورد.دونفر از رفیقاش اونجا بودند دوباره از روی موهام کشوندنم روی زمین تا دم میله ها.گندهه بهشون گفت:بچه ها اینو مخصوص خودم بذارین میخوام سالم بمونه ببینه که با رفیقاش چیکار میکنم و آرزوی مرگ کنه.بلندم کردن و بستن به میله گندهه یه میله کلفت برداشت و رفت سراغ رویا.بهش گفت:خوب خانم خوشگله از این میله خوشت میاد;;;;میله رو آورد تا سوراخ کوسش و مالید به دور و بر کوووووسش.رویا التماس میکرد:خواهش میکنم منو ببخش کنیزیت رو میکنم بذار من برم بذار من برم;;;;.میله ولی رفت تو کووووووس رویا و جیغغغغغغغغغ جگر خراش رویا فضای سالن رو پر کرد.بنفشه از ترس بیهوش شد و منو مژگان شروع به گریه کردیم.جیغغغغغغ زدم با اونا چیکار داریییییییی;;;; طرف حسابت منم نه اونا بذار برنننننننننن.اومد جلو دستی کشید روی پستونم و تی شرتمو زد بالا و شروع کرد به میک زدن کیررررشو دراورد و شلوارشو کشید پایین شورت و شلوار من رو هم پایین داد ناغافل کرد تو کوووووووووسم و شروع به تلمبه زدن کرد حالم داشت به هم میخورد.هن هن کنان گفت:اوندفعه که نشد بکنم تو کوست ولی خوب کوسی داری هااااااااااا.زود ارضا شد و آبشو ریخت توشششششششش.همونجوری ولم کرد و شلوارشو کشید بالا رویا ناله میکرد و میله همنجوری تو کوسش باقی مونده بود.رفت نشست وسط مون روی یک صندلی.نگاهی بهمون کرد و گفت:میدونین چرا اینجایین که;;;; سکوت ما رو که دید گفت:خوبه پس میدونین انتقامی ازتون بگیرم که تا شب با ر آرزوی مرگ کنین فکر کردین اخته شدم بدبختها این پسره رفیقتون آدم ساده ای هم هست زود گول خورد و همون منو به سمت شماها هدایت کرد.من خودم ولی فقط قصدم مهناز جونمه بقیه شماها رو رفیقام که الان میان ترتیبتون رو میدن.اشک از چشمام سرازیر شده بود حتما جون سالم از اینجا به در نمیبردم و به دست خودم دوستام رو هم به پای مرگ کشونده بودم.نمیدونستم چی میشه;;;;;;.گندهه نگاهی به ماها کرد و گفت:دلم میخواد ببخشمتون ولی یه شرطی داره شما نفر باید یه حال اساسی به من و رفیقام بدین قبول دارین;;;;;;;همه بسرعت قبول کردیم.بندهای ماهارو باز کرد و بسمت در راهنماییمون کرد از اونجا بسمت اتاق دیگه رفتیم و ناگهان با حداقل نفر مرد مواجه شدم که اونجا نشسته بودند و مشروب میخوردند;;;/.گندهه با ورود ما اعلام کرد:رفقا اینم سورپرایزی که براتون داشتم تا کووووس درجه که آماده اند هرکاری رو باهاشون کنین هرکاریییییییی.مردها از جاهاشون پاشدند و بطرف ماها اومدند ماها اینقدر بی حال بودیم که نمیتونستیم کاری کنیم و هر چهار نفریمون لخت مادرزاد بودیم نفرشون اومدند و منو بردند روی تشکی که اونجا بود کیرهاشون رو کشیدند بیرون و ازم خواستند که حالشون بیارم.با گریه تلاشمو میکردم و نیم نگاهی هم به بقیه بچه ها داشتم همشون داشتند گریه میکردند و ضجر میکشیدن ولی چاره ای نبود و برای زنده موندن باید این کار رو میکردیم.از اون موضوع چند سالی گذشت ولی هیچکدوم از ما دیگه وارد زندگی قبلیمون نشدیم.رویا خودکشی کرد مژگان و بنفشه هر دو معتاد شدن و منم از شدت غصه چند باری خودکشی کردم که در آخرین بار سعی کردن نجاتم دهند ولی کار من از این حرفها گذشته بود و روی تخت بیمارستان در انتظار مرگم…پـایـان