سفر به وان
سلام رفقا
وقتی میگم وان،منظورم وان حمام نیست.
وان یک شهر ساحلی تو بلغارستانه.
دهی شصت دهه محرومیت و دهه زجر جونایی بود که تو ایران مثلا زندگی میکردن.
من و عباس سال ۶۴ دیپلم گرفتیم.بعد دیپلم سربازی افتادیم کردستان.از یک طرف دشمن بعثی(عراق)از یک طرف حزب کومله و گروههای کرد مخالف که روز نمی شد چندین سرباز و افسر و سپاهی و بسیجی رو سر نمیبریدن.
اگه بخوام از جنگ بگم باید دو سال فقط تایپ کنم.
خلاصه درست سه ماه قبل از اتمام جنگ سربازی ما هم تموم شد.
هردومون چند بار ترکش و تیر مستقیم نوش جون کردیم ولی نمردیم.
میتونستیم راحت استخدام بانک یا هر جای دیگه بشیم .ولی هیچکدوممون آدم کارمندی نبودیم.
یه مغازه تو یه خیابون شلوغ اجاره کردیم و رفتیم قشم ،یه بار لباس های کودک و نوزادی آوردیم و ریختیم تو مغازه.
صبح تا شب پول بود که پارو می کردیم.یه بلوز رو میخریدیم ده تومن،میفروختیم نود تومن،صد تومن.
پول داشتیم ولی دریغ از یک ساعت تفریح.اون زمان نه کسی بود بکنیم نه مشروبی گیر میومد.
اهل ازدواج هم نبودیم.باور کن با دیدن دست سفید یه زن ،راست می کردیم.
ننه هامون صبح تا شب برامون دنبال زن بودن.از دختر اختر خانم برامون میگفتن که از هر انگشتش ده تا هنر میریزه و از دختر حاج اصغر قصاب که مثل پنجه آفتاب بود.
اون روزا یه خونه کلنگی بر خیابون زیر سر کرده بودیم و داشتیم پولامونو جمع میکردیم که بخریمش و چند دهنه مغازه واسه خودمون بسازیم.این بود که فعلا کیرمونو غلاف کرده بودیم تا به هدفمون برسیم.
برای دو تا جوون که صبح تا شب با یه مشت زن و بچه مردم سروکار داشتیم و دید زدن سینه زن و بچه مردم کسر شأن و دور از مردونگی بود و هیچ زنی تو زندگیمون نبود ،کنترل شهوت خیلی سخت بود.
خود ارضایی که اصلا تو کارش نبودیم و خیلی بد میدونستیم.
اغلب شبها تو خواب شیطونی می شدیم و صبح بیدار میشدیم قبل از اذان میدویدیم تو حمام که روزمون با جون نجس شروع نشه.
یه روز که داشتیم با عباس حساب و کتاب می کردیم،دیدیم پولمون هنوز به اون زمین کذایی نمیرسه،عباس گفت:بیا بریم پیش علی خرگردن (بنگاه ماشین داشت)یه رنو پنج بخریم گاهگداری باهاش تا دربند بریم .اینجوری که نمیشه،صبح تا شب فقط جون بکنیم.
قبول کردم.قرار شد روز جمعه بریم بنگاه حسن سبیل و علی خرگردن یه رنو پنج بخریم.
روز جمعه با قرار قبلی رفتیم خدمت علی آقا و حسن آقا.
چند تا ماشین شسته و چرب کرده آماده کرده بودن که بندازن به خلق الله.
اون زمان از ماشینای امروزی خبری نبود.یه پیکان مدل ۴۸برا خودش ثروتی محسوب میشد.
نشستیم پای معامله یه رنو پنج سفید پلاک مشهد ۱۱
علی خرگردن با اون صدای دورگه اش داشت از محسنات ماشین میگفت که چشمم افتاد به یه عکس زیر شیشه میز کارش.
عکس مربوط بود به یه ساحل شنی ،پر از زن و مرد های لخت که حسن سبیل و علی آقا اونجا با اون شکم های گنده و شرت های مامان دوز میون دها دختر سفید و بلور مثل حوری.
هیکل گنده و زمخت حسن سبیل با دو من پشم کنار اون دخترای تپل و سفید مو بور،صحنه ای بود.
محو عکس شده بودیم.یادمون رفته بود که اومدیم رنو بخریم.
خلاصه اون روز حسن و علی ماشین رو کردن تو پاچه مون و پولشم چک کشیدیم برای فردای اون روز.
ولی اتفاق جالب زندگی ما اونجا رقم خورد.
فردای او روز ماشینو سوار شدیم رفتیم دربند و کلا دکونو بیخیال شدیم.
یه دل سیر کباب و دوغ و ریحون زدیم بر بدن و من سر صحبت رو باز کردم.
گفتم عباس جون.وقتی علی خرگردن و حسن سبیل میرن اون ور آب و عشق و حال میکنن،چرا ما نریم.
عباس هم از خدا خواسته ،مهر تایید رو کوبوند .تصمیم گرفتیم بریم بلغارستان کس بکنیم.
شب نشده رفتیم پیش رفقای ماشین بازمون و راه و چاه سفر به بهشت رو جویا شدیم.
علی خرگردن اول آزمون قول گرفت که قضیه اونجا گناهمون تو نامه اعمال اون نوشته نشه.در نهایت راه رسیدن به شهر ساحلی وان رو بهمون نشون داد.
از تهران با اتوبوس رفتیم استانبول.بعدشم با کمک دوستان علی آقا خرگردن رفتیم به وان.
خلاصه میگم حوصله تون سر نره.
اتوبوس از مرز که رد شد.اولی ایستگاه بین راهی که توقف کردیم،عباس آقا رفت دو تا بطری تکیلا تگری با یه مشت پسته و پفک نمکی خرید آورد .
شروع کردیم به نوشیدن و مست و پاتیل افتادیم تو صندلی ،بقیه مسافرا زن و مرد همه مست بودن.خدا میدونه چطور رسیدیم به مرز بلغار و خدا میدونه چطور رسیدیم به وان.
تو راه مرتب چشم چرونی کردیم.دو تا جوون حشری زن ندیده از میون یه مشت چادری و مانتو گشاد با اون رنگای تیره،حالا راه به راه دخترای خوشگل و زنای چاق و سفید با بدنای لخت،کیر من شده بود عین شاخ کرگدن.
باور کنید،جلو شلوار عباس از ترشحات کیرش خیس شده بود.
علی خر گردن بهمون توصیه کرده بود با خودمون بدلیجات ببریم ،چرا که دخترای بلغار قدرت خرید طلا ندارن و زیورآلات خیلی دوس دارن.
شب اول:
اتوبوس حامل من و عباس و سایر گردشگران ایرانی در آخرین ایستگاه ترکیه توقف کرد و راهنما ما رو برد به یک هتل کاملا معمولی.
قبل از حرکت عباس حدود پنجاه تا گل سینه بدلی به شکل پروانه خریده بود.
منم تعدادی انگشتر و سنجاق سر و …خریده بودم.
عباس رو کرد به من و گفت اگه ناراحت نمیشی میخوام امشب تو این هتل اتاق جدا بگیرم.
خلاصه دو تا اتاق جدا گرفتیم و من از شدت مستی و خستگی راه،شام نخورده از هوش رفتم.
فردا صبح رفتیم سالن هتل صبحانه خوردیم و برگشتم به اتاقم تا دوش بگیرم و چمدونم رو جمع کنم.تو راهرو چشمم افتاد به یک خدمتکار میانسال چاق که با خودش زیر لب آواز ترکی زمزمه میکرد و کون گنده شو تاب میداد.
چیزی که خیلی متعجبم کرد اون گل سینه پروانه ای روی سینه خانمه بود.
باور کنید از خنده روده بر شدم.مثل خر عربده میزدم و خنده از نهادم در میامد.
برگشتم پیش عباس و با خنده بهش گفتم ،عباس دیشب چیکار کردی؟
مثل یه بچه معصوم با سادگی گفت:هیچی فقط خوابیدم.
میخواستم اذیتش کنم ولی دلم نیومد.با خودم گفتم از شدت شهوت مجبور شده این پیرزن چاق رو کرده و بهش گل سینه هم داده.
بالاخره اون روز از هتل تسویه حساب کردیم و مجددا با راهنمایی لیدر سوار اتوبوس شدیم و بقیه مسیر هم مست و پاتیل فقط عرق خوردیم و دید زدیم.
مرتب تصور میکردم عباس رو که داره پیره زن چاق خدمتکار هتل رو میکنه و از خنده منفجر میشدم.
داستان از این قرار بود که علی خرگردن و حسن سبیل عکسهای سفرشون رو بهمون نشون دادن و ما تصمیم گرفتیم تا با سفر به شهر ساحلی وان در بلغارستان حالی بکنیم و اصطلاحا از پسری دربیاییم.اخه هیچکدوممون تجربه سکس نداشتیم.
قبلا بهتون گفتم طبق توصیه حسن سبیل تعدادی جواهرات بدلی با خودمون بردیم که به دخترایی که می کنیم هدیه بدیم.
هنوز تو خاک ترکیه بودیم اولین شب اقامتمون تو یه هتل با دیدن سنجاق سینه پروانهای رو سینه خدمتکار هتل شصتم خبردار شد که عباس آقا کیرشو از آکبند درآورده و اولین تجربه سکسش رو با یه زن سن بالای چاق و سفید
عملی کرده.اینجا بود که از خنده روده بر شدم.
خلاصه شد سوژه خنده من،بیچاره عباس اولش انکار می کرد .لیدر گروهمون یه جوون ترک بود که ازش خواستم برامون یه بطر شراب سفید اورجینال تهیه کنه.چرا که تکیلا رو که میخوردیم همش خواب بودیم.
هنوز سه جرعه از شراب از گلوی عباس پایین نرفته بود که شروع کرد به روایت داستان شب قبل.
همونطور که اتوبوس حامل گروهمون جاده های ترکیه رو به مقصد وان طی میکرد و مسافرا هر کدوم تو عالم خودشون بودن،عباس شروع کرد به تعریف.
گویا شب گذشته عباس شاهد کوص کنی مصطفی لیدر گروه بوده که داشته کوص یکی از خانمای همسفرمون رو میکرده.ظاهرا عباس میاد که از اتوبوس کیف دستیشو برداره،میبینه مصطفی خان از نبود مسافرا استفاده کرده و تو چند دقیقه توقف برای شام لنگای خانم همسفرمون رو داده بوده هوا و کیرشو تو کوص خانمه جلو عقب میکرده.
این صحنه حماسی احساسات عباس آقای ما رو به جوش میاره.
شب که برای استراحت به یک هتل بین راهی میریم،عباس آقا از خانم خدمتکار هتل چراغ سبز میبینه و اونو میبره داخل اتاق و کیر محرومیت کشیده و مظلوم خودش رو میسپاره دست یک زن با تجربه و خلاصه تا نزدیکای صبح از سه سوراخ زنه رو میکنه.
در نهایت ضمن تسویه حساب یه دونه از اون سنجاق سینه های پروانهای رو تقدیم میکنه به اولین عشق زندگیش.همین اشتباهش منجر به لو رفتن عباس میشه.ولی الحق و والانصاف زنی که خوب پروپا و کونی داشت.وقتی عباس تعریف میکرد منم هوس کردم بکنمش.
بالاخره مثل همه مسافرای خوش شانس ما هم به مقصد رسیدیم.
وان شهر ساحلی تمیزی بود.وقتی وارد شهر وان شدیم شب بود.همه مسافرا خسته بودن و مستقیم رفتیم هتل و شام خوردیم و دوش گرفتیم و رفتیم خوابیدیم.
فردای اون روز ،خیلی زود بیدار شدم.از اتاقم زدم بیرون با لباسهای راحت و بدون ترس از مامورای کمیته(گشت ارشاد)خودمو رسوندم به ساحل که در واقع حیاط هتلمون بود.
چند تا زن و دختر لخت داشتن از خنکای صبحگاهی ساحل لذت میبردن.
ولی ساحل خلوت بود.اسمون ابری و هوا کمی شرجی بود.
برگشتم هتل تا عباس رو بیدار کنم و بریم صبحونه بخوریم.
قبلش رفتم کافی شاپ هتل تا یه تیکه کیک و قهوه بخورم و کمی خودم رو معطل کنم تا عباس بتونه بیشتر بخوابه.
کافی شاپ خلوت بود و هنوز مسافرای هتل تو خواب ناز بودن.
پشت میزی نشستم و داشتم منوی صبحانه رو نگاه میکردم که یه دختر خانم تپل مپل سفید و بور با سینه های برجسته و رونای کلفت اومد تا سفارشمو بگیره.داشتم سرتاپای دختره رو دید میزدم که با دیدن یه سنجاق سینه پروانه ای روی سینه اش خشکم زد.
همانطور که به سینه دختره خیره شده بودم با زبان خودش چیزی پرسید که من متوجه نشدم،دختره که دید هاج و واج دارم پستونشو دید میزنم لبخند شیرینی زد و منو با منو تنها گذاشت.
با خودم گفتم تف تو ذات خرابت بکنن عباس.تو اعجوبهای بودی و من نمیدونستم.
کیک نخورده بلند شدم رفتم سمت اتاق عباس که چهار تا لیچار بارش کنم .
تو راهرو عباس رو دیدم که داشت با یه دختر چاق کون گنده بگو بخند سمت من میاد.
با دیدن سنجاق سینه پروانهای روی پستون دختره با صدای بلند با فارسی داد زدم ،عباس دیوث تف تو کونت،تو سه و من هیچ.
عباس اومد جلو دهنمو گرفت و گفت کون کش آبرو ریزی نکن.ادم باش.
دختره رو بوسید و ردش کرد و اومد دستمو گرفت.و پرسید.
دیشب چیکار کردی؟
گفتم دیوث کوص کش من تا الان خواب بودم.
تو دیشب دو تا کوص رو چطور کردی؟!
خندید و گفت بیا بریم صبحونه بخوریم تا برات بگم.
به محض ورود به سالن کافی شاپ دو تا دختر اومدن سمتمون ولی بدون اونکه منو داخل آدم حساب کنن،رفتن سمت عباس و اونو بوسیدن.یکیشون همون دختره کافی شاپ بود که گفتم،اون یکی دیگه اش یه دختر فوق العاده خوشگل و جیگری بود که سنش به زور به ۱۹ سال می خورد.با اون لهجه عجیبش داد زد .سلام عباس آقا.معلوم بود این دو کلمه رو زیر عباس یاد گرفته بود.اخه اونم مدال پروانهای رو روی سینه قشنگش داشت.
از حسادت داشتم منفجر میشدم.
اشتهام کور شده بود.
با خودم میگفتم ،این چه رفیقیه من دارم.شب قبل سه تا حوری رو گاییده و بی معرفت نگفته این رفیق بدبخت من هنوز کیرش آک مونده.بذار یکی رو بفرستم کیر رفیقمو ماساژ بده.
خلاصه نشستیم صبحونه ای خوردیم و بعد از صبحونه رفتیم ساحل.ولی من دمق بودم.احساس عقب موندگی میکردم.
عباس دوس داشت خاطرات شب گذشته رو تعریف کنه من از شدت حسادت داشتم خفه میشدم.
با حالت قهر برگشتم اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.
تو افکار منفی خودم غرق بودم که درب اتاق رو زدن.
عباس بود که دو تا دختر ناز ،یکی از یکی خوشگل تر .وارد اتاق شدن .رو کرد به منو گفت :بفرما بچه ننه.اینم دو تا دختر ناز ،بکن تا کور بشی.
دخترا که زبون مارو نمیفهمیدن فقط مثل کوصخلا نیششون باز بود.
گفتم عباس جون این قد بلنده رو بدش بمن و خودتم گورتو گم کن.
یکی زد پس کله ام و گفت.عوضی دوتاشونو باهم بکن.میخوام تا شب بدمت دست اینا.در ضمن اینا دوس دارن کیر رو مثل بستنی بخورن.دهاتی بازی در نیاری.بذار کیرتو بخورن.بعدش شروع کن به نوبت کوصشونو جربده.
خلاصه من موندم و دو تا دختر خوشگل که از شدت سفیدی آدم میترسید پوستشونو لمس کنه رد دستش روی بدن بلورشون بمونه.
دفعه بعد براتون میگم بین من و این دو تا فرشته چی گذشت.
فعلا عزیزان کیر بدست بمونید تا قسمت بعد
نوشته: محمود